مهرالدین مشید
کوله باری از تنهایی بر دوش ایستاده در گذرگاه تاریخ
رها در کویر تنهایی و برهوت خویشتن پنداری
قسمت دوم
تنهایی تنها کابوس در خود ماندن و با خود ماندن نیست؛ بلکه فراتر از آن، دل نگرانی هایش کشنده تر از درد تنهایی است. رجای عزیز تو آنجا تنها و ما اینجا تنها؛ هر یک در شعله های جگر سوز این تنهایی ناگزیرانه پهلو می زنیم و می سوزیم و می سازیم. این در حالی است که مرز و جغرافیای این سوختن ها و ساختن ها را نمی دانیم و گویا دریچه های امید برای همیش بر روی ما بسته شده اند. بدون تردید گزافه گویی نخواهد بود، اگر بگویم، ما اینجا دل نگرانتر از شما هستیم و شاید دلیلش این باشد که شما در درون بلا و ما در بیرون بلا قرار داریم؛ وحشت و بلا آنانی را بیشتر فرا می گیرد که در بیرون از دایرۀ حوادث زنده گی می کنند. تجربۀ زندان گوشه ای از کلافۀ درون بلایی و بیرون بلایی را باز می کند. هرچند درجۀ احساس شما نسبت به ما بیشتر و اما درجۀ وحشت ما افزونتر از شما است؛ زیرا در ظاهر هرچند اینجا قشنگ معلوم می شود و مگر با همه زرق و برق در برابر احساس غربت هر لحظه رنگ می بازد. آشکار است که این رنگ باختن ها بهای گزافی از انسان می طلبد و هر روز باری افزونتر از نگرانی ها را بر شانه های افکار ما سوار می نماید. این در نتیجه به کوله باری از نگرانی ها بدل شده اند که هر از گاهی گویی مغز انسان را می ترکد.
این به معنای نفی نگرانی های نفسگیر در افغانستان غرقه در آشوب های بزرگ نیست؛ بلکه در شماری موارد وحشتناک به نظر می رسد. این وحشت بیشتر آنانی را فرا می گیرد که تازه وارد دنیای غرب می شوند و هیاهوی بازتاب یافته در بیرون از دنیای غرب را در داخل در کرانه های سکوت و تنهایی مرگبار به تجربه می گیرند.
تنهایی و سکوت کرانه های ناپیدایی اند که آرامیدن درکرانه های آن زمانی آرامش بخش و زمانی هم خطرناک است. در این تردیدی نیست که سکوت جلوههای رنگین و آرامش بخش دارد که گاهی انسان در کرانه های آن به مقام آرامش می رسد؛ آرامشی که فضای کشف و شهود را در عارفان و شناخت های برتر را برای فلاسفه و دانشمندان میسر می سازد. این به معنای ستودن تنهایی و سکوت نیست و این سکوت و تنهایی نسبی است و نمی توان سکوت و تنهایی را همیشه ستود؛ زیرا بسیاری اوقات سکوت و تنهایی فاجعه به بار می آورد. بویژه آن زمان که با ضرب مشت ها در دهن صدا در گلو ها شکسته شود، مردم وادار به تنهایی شوند و از ترس با یکدیگر صحبت نکنند. این سکوت و تنهایی بدتر از مرگ است. این سکوت و تنهایی که آنجا حاکم است و نه تنها قابل ستایش نیست که زشت، خطرناک و ویرانگر است و برده گی مردم افغانستان را در پی دارد. این سکوت چون کابوسی بر روان انسان سنگینی می کند و روح انسان را افسرده و شادابی زنده گی را از او می گیرد. این سکوت نه تنها زهری بر گلوی مظلومان؛ بلکه دشنه ای را ماند که هر لحظه بر پشت و پهلوی آنان سنگینی می کند. برای آنکه این سکوت به کابوس بدل نشود، ناگزیر راه صد ساله را یک ساله پیمود تا چون بودا و پیامبر به جامعه پیوست و برای رهایی مردم کاری کرد. اینکه امروز مردم افغانستان به زور کیبل و شلاق خاموش و تنها گذاشته شده اند. این نشانهی یک فاجعه است که هر روز بیشتر آبستن حوادث خطرناک تر می شود و مردم ما در فضای ننگین آن هر روز ارزشی را از دست می دهند و درخت زنده گی شان پژمرده تر می شود.
اما سکوت و تنهایی اینجا حال و هوایی دیگری دارد. درد استخوان سوز تنهایی و سکوت اینجا محسوس تر است؛ زیرا در پهنای این تنهایی و سکوت هر لحظه شاهد از دست دادن چیزی هستی که آن را با جان و دل پروریده اید و اما ناگزیرانه پرپر شدن آنها را به تماشا می نشینید. آنگاه متوجه می شوند که چه تفاوت های بزرگ فرهنگی میان جامعه های غربی و شرقی وجود دارد. آنان هر روز بیشتر از روز دیگر متوجه می شوند که چگونه آن حلاوت ها و همدلی ها و صافی ها و ساده گی های بی آلایشانۀ دیار اصلی شان در زیر چرخ های ماشین سرمایه خورد و خمیر شده و نابود می شوند. این به معنای آن نیست که انسان غربی فاقد اوصاف یادشده است؛ بلکه آنان بیشتر از شرقی ها تشنۀ این عاطفه های انسانی اند؛ اما آنان چنان درگیر زنده گی شده اند و هزینه های بلند زنده گی آنان را درپچال کرده است که حتا زمینه ها و فرصت های مهر ورزیدن را از آنان گرفته است. هرچند شماری بدین باور اند که گویا بار های عاطفی انسان در غرب مرده است؛ آنطور نیست؛ بلکه آنان در این زمینه تشنه تر از شرقی ها اند؛ اما آنان چنان غرق زنده گی پیچیده و دشوار و مشغله های زنده گی شده اند که حتا فرصت اندیشیدن در مورد اين از دست دادن های دردناک را از دست داده اند. در این تردیدی نیست که نگرانی نسبت به آینده در جوامع شرقی بیشتر از جوامع غربی است؛ زیرا نابسامانی های اقتصادی و اجتماعی در موجی از آشفتگی های کشندۀ سیاسی زنده گی انسان های شرقی را بیشتر به چالش کشیده است و آینده های مبهم و راز آلود آنان را بیشتر تهدید می کند. این ترس و وحشت است که هر روز هزاران انسان از کشور های شرقی بویژه کشور های در حال جنگ مانند، افغانستان، عراق، سوریه، یمن، لیبی و کشور های جنوب شرق آسیا و کشور های افریقایی به قصد رهایی از نگرانی ها و سرنوشت نامعلوم دل به دریا زده و سوار بر کشتی ها به بهای افتادن در دهن نهنگ ها قصد رسیدن به کشور های اروپایی را در سر می پرورند. این تلاش ها در حالی صورت می گیرد که هر چند هفته بعد خبر غرق شدن یک کشتی از مهاجران در سواحل بحر مدیترانه خبر ساز می شود.
این پناه گزینان که از بد روزگار به کشور های غربی پناه می برند و با عبور از هفتاد خوان حوادث ناگوار و پذیرش خطر غرق شدن و به اسارت رفتن و دهها دشواری های کشندۀ دیگر؛ آرزو های شیرین و خواب های طلایی را برای رسیدن به آنسوی اوقیانوس ها در سر دارند؛ اما زمانیکه به یکی از کشور های غربی می رسند و به کمپ های مهاجرین فرستاده می شوند. نخستین تنهایی را تحت شرایط محدود در کمپ ها تجربه میکنند. این در واقع نخستین تکانۀ مهاجرت است که رویا های طلایی مهاجران تازه وارد را سخت به چالش می کشاند. آنان بعدها متوجه می شوند که پس از بیرون شدن از کمپ ها با چه دشواری هایی دست و پنجه نرم می کنند و با آغاز زنده گی جدید با دشواری هایی روبرو می شوند که در موج های سنگین آن رویا های رسیدن به غرب را آشفته و سرگردان تعبیر می کنند.
از آنچه گفته آمد، نگرانی ها در جوامع شرقی و غربی یک واقعیت انکار ناپذیر است؛ اما تفاوت در نحوۀ نگرانی ها است. ممکن درجۀ تفاوت این دل نگرانی ها برابر به سطح های مختلف زنده گی در شرق و غرب باشد. با این حال دل نگرانی ها در جوامع شرقی بویژه برای آنانی مشکل ساز و چالش آفرین است که در سن های بالا وارد جوامع غربی می شوند؛ زیرا سازش با زنده گی نوین در غرب برای آنان دشوارتر از کودکان و جوانان است. کودکان و جوانان شاید با رفتن به مراکز آموزشی و کار به تدریج وادار به سازش با فرهنگ غربی شوند و اما این برای کلان سالان خیلی دشوار است. این افراد که در کشور های شان دارای شخصیت و اعتباری بودند و با وارد شدن به کشور های غربی همه را در حال از دست دادن احساس می کنند. آشکار است که این از دست دادن رنجی گرانسنگ است و در ضمن از درجۀ سازگاری آنان با فرهنگ و ارتباطات در غرب روز به روز می کاهد. آنان ناگزیر اند تا در آتش این کاستن ها روز تا روز کوتاه تر بیایند. این کوتاه آمدن ها سبب شده که بسیاری از کسانیکه در سن های بالا از جوامع خود به کشور های غربی مهاجر شده اند، به بیماری های روانی مانند، افسرده گی دچار شده اند.
ممکن بيشترين درد این افسرده گی ها ریشه در تنهایی و دل نگرانی های کشنده داشته باشند که یک باره فوران می کند. در این تردیدی نیست که حالا مردم افغانستان را نوعی تنهایی چه در داخل و چه در بیرون تهدید می کند. هرچند این تنهایی در داخل و خارج علل و عوامل متفاوت دارد؛ اما در آخرین تحلیل آبشخور هر دو یکی است. تنهایی شما از دست دادن یاران همدل است که بیشتر شان آواره شده اند و در کنار آن غم و اندوۀ تنهایی است. این تنهایی زمانی به گفته معروف شاخ می کشد که غم و اندوۀ گرانسنگ میلیون ها انسان گرسنه و دربند و محروم یک باره در ذهن شما غلبه می کند و اشک زنان و دختران محروم از کار و آموزش پیش چشمان تان ظاهر می شوند و بزرگ تر از آن زمانیکه با ده ها و صدها برخورد نادرست تفنگداران طالب رو برو می شوید؛ احساس و درک آنها برای شما آنهم در موجی از تنهایی کشنده و دردناک است. در آخرین تحلیل من میدانم که درد تنهایی شما دردی است، بزرگ؛ اما درد تنهایی در اینجا بزرگ تر و کوله بار آن سنگین تر از آنجا است.
تنهایی در اینجا هزاران شاخ و برگ دارد که دل نگرانی های آن فلسفۀ مهاجرت و تمدن را زیر پرسش می برد. به تعبیری تنهایی شما مال سنت و تنهایی اینجا مال مدرنیته است و بنا براین تنهایی اینجا پیچیده تر و دشوارتر از آنجا است. این تنهایی تنها از برج و باروی عزت و اعتبار انسان نمی کاهد و او نه فقط خود را در برهوتی از خودبیگانگی رها یافته می یابد؛ بلکه این بار تنهایی آنگاه سنگین تر می شود که مهاجران کلان سال با تبعیض آموزشی روبرو می شوند و ناگزیر اند که برای پیش بردن زنده گی تن به کار های شاقه بدهند؛ زیرا در کشور های غربی مدرک های تحصیلی کشور های دیگر اعتبار ندارد و باید آنان همه چیز را از سر آغاز کنند. اما چنین آغاز برای آنان ساده نیست و مشق کردن جوانی در زمان پیری امری ساده نیست و در ضمن منافی این شعر :" زگهواره تا گور دانش بجو" هم نیست. آنچه دشوار است، اینکه عوامل زیادی اند که دست بدست هم داده و ادامۀ تحصیل را برای کلان سالان تازه مهاجر در دنیای غرب دشوار ساخته است. به گفتۀ مشهور" پیری و هزار عیب" و پس در چنین حالی فراگیری آموزش با آغازی تازه برای آنان دشوار است. از سویی هم چندان شرایط آموزش برای آنان آنقدر ساده نیست و باید مراحلی را بپیمایند تا آمادۀ پذیرش در دانشگاهها شوند. این گونه مهاجران برای امرار معاش ناگزیر اند تا بار برده گی کار های شاق را ناگزیرانه بدوش بکشند. آشکار است که این بدوش کشیدن ها کاری ساده نیست و از " هفت خوان" رستم باید عبور کرد. آشکار است که پیمودن این پله ها برای یک کلان سال دشوار است. اما این به معنای پایان دشواری نیست؛ بلکه او ناگزیر است تا کاری کند و به اردوی کارگران شاقه بپیوندد. با تاسف که این کار هم از تنهایی او نمی کاهد؛ بلکه فضای کاری و شرایط کار طوری عیار گردیده که به حیث پرزه چرخ ماشین را در حرکت نگهدارد. او ناگزیر است تا مقدار کار از پیش تعیین شده را بدون تانی تکمیل نماید و فرصت صحبت کردن را هم نداشته باشد. اینجا است که محیط کاری هم از تنهایی او چیزی نمی کاهد. کارگران در محیط کاری چنان درگیر اند که حتا در وقت های تفریح هم مصروف خود و دغدغه های کاری خود اند. پس این شرایط کاری مهاجر تازه وارد را که با زبان کشور دوم آشنایی کامل ندارد؛ بیشتر تنها و تجرید می سازد. این تنهایی با ابزار های نرم انسان را می کشد و اما تنهایی شما با ابزار های سخت کشنده است. هرگاه هر دو تنهایی در بستر های فرهنگی متفاوت و حاشیه های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آن به تحليل گرفته شود. در این صورت هر دو تنهایی کشنده است و از ما و شما قربانی می گیرد. شما قربانیان استبداد و خشونت طالبانی و ما قربانی مناسبات سرمایه داری که انسان را به پرزۀ ماشین بدل می کند. آنجا تنهایی روح عصیانی شما را به زنجیر کشیده است و اینجا روح آشفته و سرگردان ما را سخت زخمی کرده است.
داستان زنده گی مهاجر در غرب بویژه در آمریکا بیشتر شباهت به ناول ادبی"رابینسون کروزوئه یا رابینسون کروسو" دارد که در سال 1719 منتشر شده است. این کتاب مشهورترین رمان نویسنده انگلیسی دانیل دِفو است. این کتاب زندگینامۀ منحصربهفرد روحانی و خیالی است که لقب «پدر رمان انگلیسی» را برای خالقش به ارمغان آورد. قهرمان داستان، این کتاب رابینسون است که زندگی مرفه خود در بریتانیا را برای مسافرت در دریاها رها میکند. پس از اینکه از یک کشتی شکستگی جان سالم به در میبرد، ۲۸ سال را در یک جزیره و اغلب به تنهایی به گذران زندگی میپردازد تا آنکه زندگی یک بومی وحشی آن جزیره را نجات داده و نام «جمعه» بر وی مینهد. این دو مرد سرانجام آن جزیره را به مقصد بریتانیا ترک میکنند. دفو بخشی از کتابش را بر اساس تجارب واقعی یک ملوان اسکاتلندی به نام الکساندر سِلکرک نگاشته است که در سال 1704 م پس از ستیز با ناخدای کشتی، وی را به درخواست خودش در ساحل جزیرهای خالی از سکنه (جزیرهٔ رابینسون کروزوئه در نزدیکی شیلی) رها کردند.
هرچند رابینسون، مهاجر سرشناس دنیای ادبی اروپا است؛ اما قهرمان او در این داستان سرنوشت شبیه به یک مهاجر افغانستانی دارد که او پس از بیرون شدن از خانه سالهای سال در تنهایی و بیگانگی به سر می برد. او که پیش از مهاجرت زنده گی مرفه داشت و پس از مهاجرت زنده گی را از صفر باید آغاز کند. رابینسون در دنیای ناشناخته و بدون امکانات، ناگزیر شد تا آتش را خودش کشف کند و حتا خانه ای از نَی، لباسی از علف و اسلحه ای از چوب و آسیایی با دستان خود بسازد. او سال های دشواری را سپری کرد و فکر می کرد، دشمن از هر طرف به او حمله ور می شود؛ در صورتی پیدا کردن شاید او را نوش جان کنند. او ناگزیر بود تا با وجود این ترس و نگرانی ها راهی برای زندگی و زندهماندن هم پیدا کند. دنیای رابینسون ممثل زنده گی امروزی مهاجران افغانستان در سراسر جهان است. بسیاری از این مهاجران که تحصیلات عالی دارند و در کشور شان وظایف خوب داشتند. آنان ناگزیر اند تا در در دنیای مهاجرت از دهها خوان دشواری عبور کنند تا نخست از همه زبان یاد بگیرند و بعد کار های شاق و غیر مسلکی را انجام بدهند. این ها همه رنجی گرانسنگ اند که امروز وحشتناک تر از گذشته بر پشت و پهلوی مهاجران تاره وارد افغانستان در سراسر جهان سخت سنگینی دارد.
+++++++++++++++++++
تنهایی فریادی
در سکوت و حادثه ای در زمان است که فراتر از پندار چون کابوسی بر روان انسان
سنگینی می کند و چنان بر روح و روان انسان تأثیر می افگند که خود را در جنگل
وحشتناک تنهایی و کویر بی پایان سکوت زمینگیر و از پای افتاده احساس می کند.
چقدر دردناک است، آنگاه که کوله بار تنهایی بر دوش، ایستاده و منتظر در گذرگاۀ
تاریخ، در موجی از اضطراب های نفس شکن و گلوگیر و وسوسه های جگر سوز و اندوهبار
در برهوتی از تنهایی چرخ زمان را به پیش بزنی و آهسته و پیوسته و شماریده به
سوی پایان هایی گام برداری که ناپایانش خوانند و هیچ ندانی که با چه ماجرا های
دردناک دیگر مشت و یخن خواهی گردید. در این سیر و سفر حیرت شکن و شگفت انگیز
آنچه بیشتر مایۀ نگرانی است، اینکه تا چه زمانی شوربختانه این جنازۀ تنهایی و
تابوت اعتزال را با شانه های زخمی تا گورستان نامرادی ها حمل خواهیم کرد و آیا
روزی فراخواهد رسید که موفق به تقسیم درد گرانسنگ تنهایی با یاران و عزیزان شد؟
و فرصت یافت تا با پشت سر نهادن جنگل وحشتناک تنهایی و خروج از اعتزال، انفراد،
تجرد، انزوا، گوشه نشینی، خلوت و ... ؛ به مقام پیراستگی و وارستگی و رهایی از
تنهایی نایل آمد. هرچند این پرسش ساده است و اما پاسخ به آن و خروج از برهوت
تنهایی دشوارتر از عبور کردن از " هفت خوان" رستم و عبور ناپذیر تر از " هفتاد
خوان تاریخ" است.
در این تردیدی نیست که انسان تنها به دنیا می آید و تنها از دنیا می رود
و در آغاز و انجام تنها است؛ اما زمانیکه توهم عشق و دوستی و صفایی و ساده گی
ها او را فرامیگیرد، با تنهایی ها بیگانه و از توهم تنهایی رهایی می یابد؛ اما
این رهایی شکل موجی را دارد؛ زیرا عشق ها و توهم های عاشقانه گاهی انسان را تا
برزخ تنهایی یاری می کند. هرچند تنهایی یک احساس انسانی و برخاسته از
دنیای درون شوریدۀ او است که در هر انسانی به گونۀ منحصر به فرد وجود دارد؛ اما
این کابوس تنهایی علت ها و عوامل گوناگون در میان افراد دارد. از اینرو درک
علت های تنهایی و پیشگیری از آن امری ساده نیست.
شماری از پژوهشگران بدین باور اند که تنهایی با انزوای اجتماعی، مهارت های اجتماعی ضعیف، درون گرایی و افسردگی رابطۀ ناگسستنی دارد. از این نظر تنهایی دردی است، استخوان سوز که بیشتر انگیزههای اجتماعی دارد و از هم گسیختگی های اجتماعی انسان ها را به کابوس تنهایی رها می کند. با تاسف که بسیاری از شهروندان افغانستان چه در داخل و چه در بیرون درگیر این تنهایی وحشتناک اند و اوضاع اختناق آلود سیاسی افغانستان تحت حاکمیت طالبان وحشت و دهشت تنهایی را دوچندان کرده است. هرچند بسیاری از کارشناسان، تنهایی را دلیل تنها بودن نمی پذیرند؛ بلکه احساس تنهایی و انزوا را برخاسته از تأثیر تنهایی بر وضعیت روحی انسان تلقی می کنند. احساس تنهایی یک دانشجوی سال اول و احساس تنهایی یک سرباز در محل خدمت از این دست اند.
شگفت آور اینکه
گاهی تنهایی آغوش گرمی می شود، برای تلطیف روان های سرگردان و جستجوگر و پریشان
و پناه گاهی مطمئن برای آنانیکه در درد های تنهایی پخته می شوند و به رمز شادی
آفرینی های بزرگ دست می یازند.
با توجه به این موضوع است که گاهی نهال شاد بودن و شاد زیستن در مزار تنهایی به
برگ و بار می نشیند و چنان فضای عطرآگین خوشی و طراوت را در انسان به ارمغان می
آورد که در عین تنهایی احساس تنهایی را از انسان می رباید.
از این رو است که تنها بودن، همیشه غمگین بودن نیست و چیز های زیادی وجود دارند
که برای انسان لذت بخش اند و حتا به زنده گی نه تنها فردی؛ بلکه به زنده گی
جمعی بال و پر تازه می بخشند. پناه بردن بودا در زیر بودی و گزینش تنهایی و
پناه بردن پیامبر اسلام به آغوش تنهایی در غار حرا از این دست اند.
سیدارتا پس از شش سال آزمودن و پویش در مکانی بنام بودگایا زیر درختی به نام درخت بیداری (بودی) به درون پویی (مراقبه و مکاشفه) نشست و پس از چیرگی بر ترفندهای مارا، دیو دیوان، به دریافت رموز و بیداری کامل رسید و بودا گشت. به همین گونه محمد(ص) از تجربه های گرانسنگ تنهایی در غار حرا به مقام رسالت رسید و جبریل برای نخستین بار نوید خواندن یعنی اقرأ را برایش داد و او به مقام آگاهی و رسالت نایل آمد. بودا و محمد در آستان نورین تنهایی به سرزمین عشق انسان داشتن پای گذاشتند و ثابت نمودند که عشق سرنوشت حقیقی بشریت را رقم می زند. هرچند آنان به تنهایی به این عشق سیال دست یافتند و اما دریافتند که به تنهایی قادر به درک معنای زندگی نیستند؛ بلکه زنده گی در کنار دیگران معنا پیدا می کند.
گفتنی است که
عرفان اسلامی هم با عبور از کوه و کتل وحدت الوجود در نماد " همه او است" به
هفت شهر وحدت الشهودی عشق عطار و بهاالدین نقشبند، یعنی " همه از او است؛
توانست تا چنین گذاری را با عبور از تنهایی تجربه کند. هرچند عارفان در این سیر
و سفر شگفت انگیز از خلق به حق در حق اطراق کردند، چون یارای برگشت به خلق را
نداشتند؛ اما در مقام این ماندن عشق سیال و پر جاذبه ای را برای بشریت به
ارمغان آوردند که عطار با عبور از هفت شهر عشق و مولانا در نماد عشق انسان با
انسان یعنی عشق مولانا با شمس چه با شکوه و پر از عظمت در دیوان کبیر و مثنوی
آنها را از خود به یادگار گذاشتند.
مردان بزرگ ثابت ساخته اند که تنها بودن چیز آزار دهنده ای نیست؛ بلکه این حس
تنهایی است که آزاردهنده است. از این رو است که شماری در بین جمعیت چون رجا
صاحب خود را در میان جنگل انبوهی از تنهایی احساس میکند؛ در حالیکه جمعیت
بزرگی او را فراگرفته است؛ زیرا او بدترین فقر، یعنی تنهایی و دوری از دوستان
را خیلی دردبارتر از گذشته تجربه می کند و حتا احساس شریف دوست داشتن را در
فراز و فرود زمان در حال پرپر شدن به تماشا نشسته است. حال او ناگزیر است تا به
تنهایی بایستد تا مطمئن شود که هنوز می تواند، در نبرد با دشواری ها توانایی
ایستاده و مقاومت دارد. او دریافته است که تنها بودن سبب ایجاد احساس تنهایی می
شود؛ اما همیشه این چنین نیست، بویژه زمانی که اوضاع سیاسی کشوری مانند
افغانستان فضای اختناق آلود باشد. آشکار است که چنین فضای حاکم بر روان انسان
ها فضای اختناق آور و ترور آمیز را به گونۀ ناخودآگاه تلقین می کند که حتا دید
و وادید با دوستان و عزیزان را دشوار ساخته است. این تنهایی بدترین تنهایی است
و انسان طوری فکر می کند که دوستان واقعی خود را از دست داده است و این بدترین
تنهایی است.
در اینصورت انسان فکر می کند که تنهاترین آدم در دنیا شده است و این تنهایی کوله باری فراتر از کابوس بر روان انسان سنگینی می کند. اینجا است که احساس تنهایی بر انسان غلبه می کند و او می خواهد تنها باشد. این تنهایی به مراتب بهتر و پسندیده تر از آمیزش با افراد خودخواه، مغرور، پرخاشگر و لجوج است؛ زیرا در این حال آنانی جادۀ رنده گی را سریعتر می پیمایند که از سایۀ مزاحمت اغیار بدور باشند و به تنهایی سفر کنند. در این تنهایی می توان به ساده گی نقش آفرینی کرد، به تنهایی خندید و به تنهایی گریست؛ هرچند تنهایی سخت و تحمل ناپذیر است. از این رو گفته اند که ماه، دوست خوبی برای انسان های تنها است که با آن صحبت کنند. درست این زمانی است که تنهایی به کابوس بدل شود و انسان خود را در پرتگاۀ تنهایی احساس کند.
هرچند رهایی کامل از پرتگاۀ تنهایی ناممکن است؛ اما در این حال هنر و ادبیات می تواند، انسان را بیشتر یاری کند و او را از سقوط کامل نجات بدهد. توسل جستن به ادبیات و هنر در واقع کلیدی است برای مبارزه در برابر برهوت تنهایی؛ زیرا ادبیات و هنر دریچه هایی اند که انسان را به سوی آنچه باید بود ها می کشاند. ادبات و هنر در واقع موج شدن های بی پایان را در افکار انسان تداعی می کند و برای او نوعی پویایی و بالنده گی می بخشد. این بالنده گی به نحوی روح او را تلطیف کرده و از بار تنهایی های او اندکی می کاهد. از این رو ادبیات و هنر بستری آرام بخش برای درمان تنهایی ها است. اینکه ادبیات جان مایۀ فرهنگی خوانده شده، دلیلش این است که ستون های فرهنگ بر شانه های ادبیات استوار است و از آن شادابی و طراوت می گیرد. آنانیکه قریحۀ ادبی و هنری دارند؛ با توسل جستن به نوشتن و یا سرودن شعر و یا خواندن آهنگ و نقاشی و ... می توانند، بر آتش تنهایی آب سرد بریزند تا از تهاجم تنهایی و از خطر سقوط به دامن تنهایی درامان بمانند. آنانیکه می نویسند و آهنگ میخوانند و نقاشی می کنند؛ با عرضه کردن آثار خویش راه را برای خواننده گان و شنونده گان و بیننده گان شان باز می کنند تا از خواندن، شنیدن و دیدن آثار شان اندکی تلطیف شوند و بالاخره روح آشفتۀ آنان از هجوم ویرانگر تنهایی رهایی یابد.
اما تنهایی های ما!؟
اما تنهایی های ما فراتر از این تنهایی ها است و رمز و راز آن پیچیده تر و مبهم تر از آنچه است تا کنون به آن پرداخته شده است. بویژه آنگاه که روح عصیانی یک باره خود را در زنجیر اسارت احساس کند و با وجود برخورداری از بسیاری نعمت های زنده گی بازهم خویش را به گونه ای تنها و گرفته و نوعی اسیر در چنگال تنهایی احساس نماید. اینجا است که تنهایی چون شعله های توفانزا از درون انسان زبانه می کشد و آسایش و آرامش روحی و روانی او را یکسره به تاراج می برد. این گونه تنهایی فراتر از کابوس روح او را خسته و روان او را جریحه دار می سازد که حتا تبعات خطرناکی را در پی دارد.
از آنچه گفته آمد، بحث بر سر تنهایی با توجه به علل و عوامل آن موضوع پیچیده و چندین بعدی است که نمی توان به آن از یک زاویه نگاه کرد و باید بر آن از زوایای گوناگون دید. در این میان تنهایی ما از استثنایی ترین تنهایی های تاریخ بشریت است که ریشه در کودتا های گذشته و تهاجم شوروی و بعد حملۀ آمریکا و امروز هم اشغال افغانستان بوسیلۀ پاکستان زیر چتر امارت طالبان را دارد. رگه های این تنهایی از حوادث خونین نیم قرن اخير تغذیه می کنند و اکنون به درخت کلان یأس و ناامیدی بدل شده است که جز عبوسیت آمیخته با خشم چیز دیگری از آن زبانه نمی کشد. گفته می توان که این تنهایی ما زادۀ توطیۀ بیش از نیم قرن رخداد های خونین است که از آن به می توان به عنوان " توطیۀ تنهایی" نام برد. این توطیه برای تنها نگهداشتن مردم افغانستان از سال ها پیش آغاز شده و اکنون به نقطۀ غیر قابل بازگشت رسیده است. این توطیه با کودتای ثور آغاز شد و با تهاجم شوروی رنگ دیگر گرفت و و با پیروزی مجاهدین، جریحه دار تر شد و پس از حملۀ آمریکا به افغانستان و امروز حمایت آن از امارت مجمع تروریستی طالبان به اوجش رسیده است. این توطیه آنزمان آغاز شد که جای همدلی و همبستگی های صمیمانه و صادقانۀ مردم افغانستان را در زمان جنگ با شوروی اختلاف گروهی و مذهبی فراگرفت که پس از سقوط نجیب به اوجش رسید و به درگیری های فاجعه بار گروهی و قومی و مذهبی انجامید که اکنون داعیۀ جهاد و جنگ با شوروی را تا مرز اشتباۀ تاریخی زیر پرسش برده است. در پشت این جنگ تنها ساختن نهفته بود که از جنگ گروهی مایه می گرفت و برای مشتعل نگهداشتن آن شماری مزدوران را به نام رهبران جهادی استخدام کردند. ماموریت گروههای جهادی با اختلاف گروهی آغاز شد و پس از سقوط نجیب به ماموریت جنگ قومی بدل شد که هدف اصلی آن کشتن تخم نفاق و تنها ساختن و بی پناه ساختن مردم و بی یار و یاور کردن آنان بود. این تنهایی ما ریشه در آن اختلاف ها دارد که امروز به نقطۀ غیر قابل بازگشت رسیده است. تاسف آور اینکه همه اختلاف ها در بستر جهاد و دین ظهور کرد و کار بجایی رسیده که امروز همان دینی که نجات بخش تلقی می شد؛ امروز به افیون ملت ها بدل شده است و در واقع باور مارکس را تحقق بخشیده است. در این بازی خطرناک طالبان به مثابۀ فرزندان راستین خدا ظهور کرده اند تا تمامی ریشه های خوشی و سرور را از مردم افغانستان بگیرند. این گفته در واقع آغاز و انجام حرکت صفری را در جهاد با شوروی به نمایش گذاشت که در جنگ طالبان با آمریکا به نقطۀ صفر در صفر تقرب حاصل کرده است. امروز کار بجایی رسیده که هر کسی خواسته و ناخواسته قربانی توطیۀ اختلاف و بجان هم افگندن است تا چگونه مردم افغانستان را از یکدیگر جدا و تنها نگهدارند. حالا طالبان ماموریت یافته اند تا توطیۀ تنهایی و تنها ساختن و جدا جدا کردن مردم افغانستان را به نقطۀ اوج برسانند و امروز نه تنها رجا صاحب؛ بلکه ما همه در آتش تنهایی می سوزیم و در لهیب شعله های آن سخت در خود می پیچیم. در واقع توطیۀ تنهایی با معاهدۀ دوحه بیش از هر زمانی فربه و التهابی گردید و با تسلیمی کابل بوسیله غنی خاین به گروۀ طالبان وارد نقطۀ حساسی گردید؛ با ایجاد هیاهوی فرار از افغانستان و افتادن دو نفر از بال های طیاره به نقطۀ انفجار رسید و ماموریت دین بحیث افیون ملت ها به انجام رسید تا جای اخوت و برادری را دشمنی و کینه توزی پر کند و توطیۀ تنهایی در تار و پود جامعۀ ما راه پیدا نماید. هدف از تمامی این سناریو ها تحمیل تنهایی و رنج گرانسنگ آن بر مردم افغانستان بوده است که حالا آنان در هر گوشه ای از جهان تنهایی را به گونۀ دردباری نه تنها در افغانستان؛ بلکه در سراسر جهان تجربه می کنند.
رجای عزیز اکنون
تو تنها نیستی؛ بلکه ما همه در سراسر جهان تنها نگهداشته شده ایم و گویی
جهانیان با یکدیگر عهد بسته اند تا ز این تنهایی و تنها نگهداری و تنها میزبانی
کردن های ما لذت ببرند. بعید نیست که جهان آسایش خود را در توطیۀ تنها نگهداری
های ما جستجو می کند و رفاه و آسایش خود را در تنها ساختن ما جستجو کرده اند.
ممکن دلیلش این باشد که رقابت های سیاسی و اقتصادی و نظامی قدرت های بزرگ بخاطر
ضربه زدن بر یکدیگر با استفاده از جنگ های نیابتی و استفادۀ ابزاری از تروریسم
و گروهای تروریستی دست به دست هم داده و آنها راز پیروزی شان را در تنها ساختن
و منزوی کردن ما دیده اند.
این توطیه آنقدر پیچیده است و به کلافۀ سر در گم بدل شده که هر کس بدون آنکه به
ریشه های عوامل آن فکر کنند. هرکس خود را جدا جدا قربانی تنهایی خوانده و خود
را باید تنها احساس کند؛ نه تنها این؛ بلکه هر یک خود را جدا جدا در لاک های
قومی و زبانی پنهان کرده و در برهوتی از تنهایی بر یکدیگر نفرت پراگنی می کنند.
اوضاع آشفته و اسفبار افغانستان چنان بر همه عرصه های فکری و ادبی و فرهنگی چون
کابوسی سایه افگنده است که هر لحظه موج های تازۀ تنهایی را بر روان زخمی مردم
افغانستان می وزند و آرامش بازماندۀ آنان را هرچه بیشتر به تاراج می برند.
ممکن شماری خواننده گان این را هم ذهنی گری و توهم توطئه بخوانند که گویا از ناگزیری ها و ناعلاجی ها ذهن ما دستخوش تیوری توطیه شده است و با دست یازی به فراافگنی های سياسی، بجای اندیشیدن به ریشه های عوامل در داخل کشور، در پشت هر پیشامدی دستان خارجی ها را دخیل می دانیم. بعید نیست که در پشت تنهایی های ما عوامل زیادی سنگینی دارد که ریشه در داخل دارد و دلالت آشکار به این دارد که افغانستان و مردمش قربانی سیاستگری های سیاستگران خاین و فاسد و غاصب و وطن فروش اند و حالا ناگزیر شده اند تا در سوگ تنهایی" خود کرده را نه درد است و نه درمان" ناگزیرانه دست و پا بزنند؛ اما با تاسف که بازهم در پشت این سبک و سنگین کردن ها دستان خارجی ها یدک می کشند. این به معنای برائت دادن داخلی ها نیست؛ بلکه آنان مقصر اصلی ماجرا های افتان و خیزان افغانستان طی پنج دهه بوده اند که امروز مردم افغانستان در کام تروریسم افتاده و با موج سنگینی از دشواری های نفسگیر دست و پنجه نرم می کنند.
رجای عزیز با تاسف که ما هم ناخواسته مسؤول ماجرا های کنونی هستیم. این مسؤولیت پذیری از آنجا آغاز شد که ما و شما در آوان جوانی، درست زمانیکه شاگرد مکتب و محصل در دانشگاۀ کابل بودیم؛ با دهها آرزوی پاک انسانی در فکر مبارزه شدیم و به دام نهضت اسلامی افغانستان افتادیم؛ البته به این امید که نهضت یادشده پاسخگوی حداکثری از آرزو های ما و مردم افغانستان است. ما در این محاسبه بسیاری چیز ها را از جمله وابستگی های فکری، ایده ئولوژیکی، استخباراتی و زد و بند های سیاسی رهبران نهضت را دست کم گرفتیم و با خوش باوری های تمام بسیاری عوامل داخلی و بیرونی را بدون محاسبه گرفتیم. در این اشتباه ما تنها نیستیم. بدون تردید اعضای گروههای چپ هم قربانی این اشتباه شدند و با برافراشتن پرچم کارگری پای تهاجم شوروی را به افغانستان کشاندند که در واقع نقطۀ مقابل آزادی و آزادی خواهی ها است. ما اکنون هر قدر رهبران جهادی را به بار ملامتی بکشیم، ممکن ادای دین کنیم و اما دلیل بر رفع مسؤولیت ما نیست. از این رو ما به نحوی در توطیۀ تنها رها شدن ها هم دخیل هستیم که این گفتۀ معروف" خود کرده را نه درد است و نه ملامت" نمی تواند، دوای مرحم بخش آن باشد. این به معنای آن نیست که ما چنین می خواستیم؛ بلکه آنچه واقع شده، 180 درجه برعکس خواست های ما است و اما این به معنای برائت ما نه؛ بلکه ببانگر افزایش مسؤولیت ما است که در آخرین تحلیل فراتر از بار ملامتی ها به تنهایی های دردبار بدل شده است و حالا با موج سنگینی از تنهایی دست و پنجه نرم می کنیم؛ نه تنها این، بلکه به تنهایی باید باج بدهیم تا او ما را رها نکند و بی پناۀ ما نسازد؛ زیرا از بد روزگار اکنون تنهایی یار و یاور ما شده و میخ کوب شدن در دیوار های تنهایی است که ما را برای سوگواری های دوری از عزیزان یاری و یاوری می کند؛ پس حالا ناگزیر تنهایی ها را پاسدار و درفش دولت مستعجل آن را در برابر توغ امارت به ظاهر پایه دار طالبان به اهتزاز نگهداشت تا پیامی رسد از غیب که کاری بشود و دستی از غیب برون آید و کاری بکند و فال این شعر لسان الغیب شامل حال مان شود:
طایر دولت اگر باز گذاری بِکُنَد یار بازآید و با وصل قراری بِکُنَد