چرا یک افغانستانی نگاه خویش را از ایران ننویسد؟
نوشته شده توسط: رضا عطایی (کارشناسی ارشد مطالعات منطقه ای)
معرفی و بررسی کتاب “از هریرود تا زایندهرود” سفرنامه محمدداوود عرفان
مشخصات کتاب:
عنوان: از هریرود تا زایندهرود(سفرنامه ایران)
نویسنده کتاب: محمدداوود عرفان
ناشر: موسسه انتشارات عرفان، تهران، چاپ اول ۱۴۰۱
پیش از این در مقدمه چندین یادداشت معرفی کتاب، درباره اهمیت و همچنین ضرورت اهتمام بررسی “سفرنامهها” برای فهم بهتر و عمیقتر موضوعات و تحولات اجتماعی-سیاسی افغانستان سخن گفتهایم که بسیاری از زوایای پنهان افغانستانشناسی را میتوان از متن سفرنامهها استخراج و فهم و تحلیل نمود. مقدمه یادداشتهای سفرنامههای “در کشور خداداد” و “چای سبز در پل سرخ” را میتوانید ملاحظه نمایید.
همانطور که در مقدمه یادداشت سفرنامه “از آسهمایی تا دماوند” ذکر شد، چنین به نظر میرسد، سفرنامههایی که توسط اتباع افغانستان از سفر به ایران نوشته و منتشر شده باشد، آنچنان چشمگیر به نظر نمیرسد.
از همینروی در یادداشت حاضر، سفرنامه “از هریرود تا زایندهرود” مورد بررسی قرار میگیرد که از جهاتی به ویژه در بررسی فرصتها و آسیبهای ارتباطات ایران و افغانستان دارای اهمیت میباشد.
محمدداوود عرفان نویسنده کتاب همانطور که در متن سفرنامه اشاره میکند در دره نوجوانی و جوانیاش که مصادف با روی کار آمدن طالبان (۱۹۹۶_ ۲۰۰۱م) در افغانستان بوده، تجربه حضور و زندگی در ایران را داشته است (ص ۳۳۵_ ۳۳۶) اما این کتابش که یازده بخش یا فصل دارد و هر کدام به نام یکی از شهرهای ایران، عنوان گرفته است، حاصل یازده سفر به یازده شهر ایران در طول سالهای ۱۳۹۷ تا ۱۴۰۰ میباشد که وی دانشجوی دوره دکترای رشته علومسیاسی در دانشگاه فردوسی مشهد میباشد. (صص ۲۱ و ۱۳۷)
داوود عرفان در آغاز سخن (صص ۱۱_ ۱۸) درباره انگیزههای نوشتن سفرنامهاش توضیح میدهد که تحت تاثیر مطالعهی سفرنامهی دو ایرانی به افغانستان بوده است، به نحوی که از کتاب “جانستان کابلستان” رضا امیرخانی به عنوان سفرنامهای که نگاه بالا به پایین به افغانستان نداشته و از کتاب “سفر به سرزمین آریاییها” امیر هاشمیمقدم به عنوان یکی از بهترین سفرنامهها در نگاهی متفاوت به افغانستان تعبیر میکند. (ص ۱۲)
از همینروی در اولین فصل یا بخش کتاب تحت عنوان “یزد؛ همیشه پای زنی در میان است” (صص ۱۹_ ۵۰) که سفر به شهر یزد در بهمن ۱۳۹۷ میباشد، مینویسد:
《وسایلم را داخل کیف میاندازم، میخواهم کتابی برای مطالعه بردارم، اما جرقهای در فکرم ایجاد میشود که این دفعه باید سفرنامه بنویسم. راستش سفرنامهی چند دوست ایرانی از افغانستان، انگیزهام را دو برابر کرده است. چرا یک افغانستانی نگاه خویش را از ایران ننویسد؟》(ص ۲۴)
آنطور که از سفرنامهی “از هریرود تا زایندهرود” بر میآید، دو کتاب “جانستان کابلستان” و “سفر به سرزمین آریاییها” در بالابردن شناخت جامعه ایرانی از افغانستان، در سالهای اخیر تاثیر مثبتی داشته است. در فصل دهم کتاب تحت عنوان “قم؛ خوب هرات هم از ما بوده است” (صص ۲۸۷_ ۳۰۰) که حاصل سفر به قم در دی ۱۴۰۰ میباشد، نویسنده در جریان گفتگو با چند ایرانی که دو سفرنامه یاد شده را خواندهاند و از افغانستان شناخت دارند، مینویسد:
《چند تن از آنها گفتند که با سفرنامهی “سفر به سرزمین آریاییها” و “جانستان کابلستان” برای سفر به افغانستان انگیزه پیدا کردهاند و من آنجا از اهمیت سفرنامهنویسی در مبادلات فرهنگی کشورها بیشتر پی بردم.》(ص ۲۹۳)
شایان ذکر است، نویسندهی این یادداشت، در مقدمه یادداشت سفرنامه “چای سبز در پل سرخ” بررسی مقایسهای از دو سفرنامه یاد شده به افغانستان داشته است. همچنین در یادداشت بررسی کتاب “افسوس برای نرگسهای افغانستان” در سایت کلکین، سفرنامه ژیلا بنییعقوب، دیگر ایرانیای که به افغانستان سفر داشته، نیز مورد نقد و بررسی قرار گرفته است.
داود عرفان فضای عمومی دو کشور ایران و افغانستان را مملو از سوءتفاهمهای بیمورد و نابهجا میداند و میبیند که این امر موجب شده است شناخت مردم دو طرف مرز سیاسی ایران و افغانستان، از مناسبات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی به طرز وحشتناکی بر پایهی شایعهها و حدس و گمانها باشد (ص ۱۲) با توجه به همین تصور، در اثرش قصد دارد طرحی نو دراندازد:
《شاید چنین تصوری باعث شده باشد که بخواهم اولین کسی باشم که این نگاه دو طرفه را در یک سفرنامه ترجمان شوم.》(ص ۱۲)
《من دانشآموختهی علومسیاسی هستم؛ اما در این سفرنامه سعی کردهام با نگاهی فرهنگی به رابطهی دو ملت نظر افکنم. بسیار سخت باورمند که روابط فرهنگی، رابطهی سیاسی کشورها را سمت و سو میدهد. شکوهها، گلایهها، حسرتها و حتی تحسینها رنگ فرهنگی دارند و در این زمینه قابل بررسیاند… تمام تلاش نگارنده این بوده که بین گذشته و حال پُلی بزند و برای آینده نویدی فراهم آورد.》(ص ۱۳)
کتاب با قلمی روان بلکه به سبک فارسی معیار در ایران نوشته شده که این سبب میشود خوانندگان فارسیزبان در ایران بتوانند به راحتی با کتاب انس بگیرند. از همینرو در تمام کتاب و سفرنامه، کمتر از کلمات و تعابیری که در زبان فارسی افغانستان رایج میباشد به کار برده شده است و اگر هم از واژگان و اصطلاحات رایج در زبان فارسی معیار در افغانستان استفاده شده است، به نحوی معنای آن نیز در متن گنجانده و فهمانده شده است. تنها در اولین خط صفحه ۲۹ اصطلاح “چُوک” در ترکیب “چُوکِ گلها” به کار رفته است که معنای آن ذکر نشده است که به معنای “میدان” و در آن ترکیب به معنای “میدانِ گلها” (نام میدانی در شهر هرات) میباشد.
داوود عرفان در آغاز فصل ششم کتاب که سفرنامه شهر شاهرود در آذر ۱۴۰۰ میباشد (صص ۱۵۳_ ۱۸۲) از قصد پیشینیاش از چاپ ِ سفرنامهاش در ایران سخن میگوید، که توضیح وی میتواند برای مسولان فرهنگی دو کشور در راستای تقویت و گسترش روابط شایان توجه باشد:
《هرچند چاپ سفرنامه در افغانستان ممکن بود؛ اما میخواستم در ایران چاپ شود، تا مخاطبان هر دو کشور به راحتی به آن دسترسی داشته باشند. کتابهایی که در ایران چاپ میشوند، به راحتی در بازار افغانستان یافت میشوند، اما کتابهایی که در افغانستان چاپ میشوند، به ندرت به دست مخاطب ایرانی میرسد. کتابهای چاپ افغانستان گاهی به عنوان هدیه به دوستان ایرانی ارسال میشود و گاهی هم در نمایشگاه کتاب تهران، چند ناشری فرصت ارایهی کتاب مییابند.》(ص ۱۵۵)
توضیح فوق با توجه به “فقر شناختی رایج از افغانستان در ایران” که نویسنده این یادداشت در مطالب بسیاری بدان پرداخته، اهمیت مضاعفی مییابد. همانطور که در یادداشت معرفی “کتابشناسی اوراسیایمرکزی و افغانستان” بدان پرداختیم، چنانچه تحقیق و مطالعهای از سوی پژوهشگران ایرانی یا دانشجویان مهاجر افغانستانی ساکن در ایران درباره افغانستان صورت بگیرد، مستلزم دسترسی به منابع کتابخانهای میباشد.
با توجه به آنچه تا کنون گفته شد، در مقام مقایسه، سفرنامه “از هریرود تا زایندهرود” داوود عرفان با سفرنامهی “از آسهمایی تا دماوند” منوچهر فرادیس که در سایت کلکین مورد نقد و بررسی قرار گرفته است از بسیاری جهات متفاوت میباشند.
در یک نگاه کلی میتوان دو نقد را بر این اثر وارد دانست:
نخست اینکه در بخشهایی از کتاب و سفرنامه در مقایسه با کل آن، مواردی است که ویژگیهای شاخص سفرنامهنویسی رنگ میبازد. این نقد برای فصل سوم به صورت جدی وارد است و برای بخشهای دیگری از کتاب که حالت مشابه دارد نیز وارد میباشد.
فصل سوم که روایت سفر به شهر تهران (صص ۸۱_ ۱۰۰) است، بیشتر به متن یک گزارش از برگزاری یک نشست ادبی میماند تا متن یک سفرنامه. در این فصل، برخلاف فصلهای دیگر کتاب، آنچنان توصیفی سفرگونه از وضعیت جامعه، معیشت، سیاست، اقتصاد و روزمرگی در این شهر به چشم نمیخورد.
شایان توجه است که در ده فصل دیگر کتاب سبک و سیاق نویسنده این بوده است که به هر شیوهی ممکن، ارتباط و پیوندی بین هرات و آن شهرها بیابد تا روح کلی سفرنامهاش را که نویسنده این یادداشت از آن به “پیوندهای فرهنگی منطقهای” تعبیر میکند، به خواننده القا نماید، اما در فصل سوم این امر نیز دیده نمیشود.
نقد دیگر این است که در این سفرنامه، نوعی “هراتگرایی” مزمن و افراطی خود را نشان میدهد (حداقل از نگاه نویسنده این یادداشت). این نقد، قدری نیاز به توضیح دارد.
اینکه نویسنده در ابتدای هر فصل با توسل به تاریخ، پیوند فرهنگی هرات (در افغانستان امروزی ) را با هر کدام از شهرهایی از ایران که به آنها سفر داشته (البته به استثنای تهران) بیان نماید، بسیار زیبا و پسندیده است و برای خواننده ایرانی نیز شاید جذاب به نظر بیاید و موجب شود تا درباره سرچشمههای فرهنگی-تمدنی این منطقه، فراتر از مرزهای سیاسی کشورهای امروز بیندیشد. اما این امر نباید با نوعی لحن آمیخته به تملک و تفاخر فرهنگی باشد که داوود عرفان خود نیر به آن اشاراتی دارد:
《با خود میگویم شاید تعلقِ خاطرم به هرات، کاشیهای آنجا را زیباتر جلوه میدهد. با خود عهد میبندم که بیطرفانه دوباره به کاشیهای مسجد جامع یزد بنگرم. دقیقتر از قبل، کاشیکارهای مسجد را برانداز میکنم. الحق که زیبایند؛ اما در مقابل کاشی هرات کم میآورند خیلی کم.》(ص ۲۹)
《من همیشه گفتهام که هرات، مادر شهرهای خراسان است و بر گردن هر شهری حقی دارد. در کمتر شهری در منطقه میتوان سفر کرد و ردپای هرات را ندید.》(ص ۱۶۶)
برای توضیح بهتر از آنچه که مراد نویسنده یادداشت حاضر از نقدِ “هراتگرایی” مزمن و افراطی است، توضیحات داوود عرفان درباره پیوند هرات و اصفهان و همچنین پیوند هرات و قم بیان کرده است، آورده میشود:
《اصفهان که نصف جهان میخوانندش، زیباترین شهر منطقه است، این را جهانگردان زیادی اعتراف کردهاند. عکسهای این شهر میتواند هر کسی را به سوی اصفهان بکشاند. برای من اما این شهر اهمیت دیگری دارد. این شهر به اعتراف بسیاری از تاریخنگاران، هراتِ دیگری است. شاهعباس[صفوی] که شانزده سال عُمرش را در هرات گذرانده بود، آرزو داشت که هرات دیگری بیافریند و این شد که هرات یکبار دیگر در اصفهان متولد شد، اما نه کامل.》(ص ۵۳)
《مسعود قمی از شخصیتهای معروف دوران تیموریان است. او را از اعیان قم میدانند که مدتی قاضی بوده است… من زمانی از اهمیت اندیشه ی او [مسعود قمی] آگاه شدم که دکتر سیدجواد طباطبایی مثنویِ “تیغ و قلم” او را ستوده بود و تقریبا کل تاریخ ایران را متاثر اندیشهی تقابل تیغ و قلم دانسته بود… هرچند مسعود قمی در هرات درگذشته است و پیکر او در پیر سیصدساله دفن شده است؛ اما من مزاری از او نیافتم… مسعود قمی برای من نشان پیوند هرات و قم است و از این جهت؛ این شهر بوی آشنایی دارد.》(ص ۲۹۰)
نکتهی باریکتر از مو همینجاست که نویسنده با قصد و غرضی بسیار پسندید که به اذعان خودش در این سفرنامه میخواهد با رویکرد فرهنگی، پُلی میان گذشته و حال و آینده ترسیم نماید (ص ۱۳) تنها در خاطرات تاریخی گذشته محدود مانده و از آن بیرون نیامده است. از پُلهای ایجاد شده تخیلی-ذهنی سفرنامه بیشتر چنین بر میآید که این پُلها تنها محدود به همان خاطرات و گذشتهی تاریخی محصور مانده است و آنچنان برای شرایط امروز و فردای ایران و افغانستان وصلکننده به نظر نمیرسد.
چنین به نظر میرسد که خَلط موضوعی برای نویسنده سفرنامه “از هریرود تا زایندهرود” به وجود آمده است که تنها در ارتباطات “شهرهای کانونی” این منطقه تمدنی در گذشته تاریخی مانده است، وگرنه این پرسش به میان میآید که میان “هراتِ امروز” با “اصفهانِ امروز” و “قمِ امروز” چه پیوندهایی وجود دارد یا چه پیوندهایی میتوان ایجاد نمود که در گرو آن بتوان به آیندهی کشورهای این منطقه فرهنگی-تمدنی بیشتر امیدوار بود؟!
این مساله را میتوان با بخشی از متن سفرنامه بهتر بررسی کرد. داوود عرفان هنگامی که رویدادهای سفر به قم را روایت میکند (صص ۲۸۷_ ۳۰۰) در بخشی از رویدادهای قم، هنگامی که در تاکسی از خوانده شدن شعر فارسی توسط راننده به وجد میآید، مینویسد:
《با خودم فکر میکنم، این ادبیات و شعر چه افسونی دارد که اینگونه روح و روان فارسیزبانان را تسخیر کرده است. آیا این همه علاقه به ادبیات برای منطقهی ما کارساز بوده است؟ گاهی فکر میکنم که ادبیات “مخدرِ” روان جمعی ما است. شاید به قول پورسینا هرچه که از حد بگذرد مرض است، این ادبیات هم به جای کمک به ما به “مخدری” تبدیل شده که ما را به خوابی خوش فرو برده است. برخی از دوستان جامعهشناس من در هرات معتقدند که یکی از دلایل انزوای تاریخی هرات، شعردوستی هراتیان است. گاهی هم خودم برداشت خودم را درک میکنم.》(ص ۲۹۱)
و به نظر نویسنده این یادداشت، برخی از صفحات پُرافتخار تاریخی شهرهای کانونی همچون هرات، به تعبیر سفرنامه “از هریرود تا زایندهرود” برای امروز ما به یک “مخدر” تبدیل شده است که نمیخواهیم یا نمیتوانیم از “خاطرهی دیروز” بیرون بیاییم و برای “واقعیات و وضعیتِ امروز و فردا” طرحی نو دراندازیم. بدون تردید منظورم نفی یا نکار تاریخ نبوده و نیست، زیرا مسلم است که تاریخ بخش جداییناپذیر شکلدهنده “هویت” است، بلکه اصل حرف اینجاست که به جای “نگاه انتقادی به تاریخ در بازخوانی خویشتن” ظاهرا بیشتر از آن به عنوان مسکن و مخدری برای التیام زخمهای امروز بهره جستهایم.
منظور از “هراتگرایی” مزمن و افراطی نیز همین بُعد ماجراست. وگرنه به تصریح متن سفرنامه، زادگاهِ نویسنده ولایت فراه هست نه ولایت هرات (ص ۴۵) که بخواهیم ریشه این “هراتگرایی” بیش از اندازه را به خاطر تعلق نویسنده به “هراتیبودن”ش ارتباط بدهیم.
در جای جای سفرنامه میتوان در برخورد و مواجهه نویسنده با ایرانیان، بخشی از نگاه غالب جامعه ایرانی به افغانستان و مردمان آن کشور را دریافت. داوود عرفان در مسیر به سمت یزد، فضای کوپه قطار را که به جز او همگی ایرانی هستند، چنین روایت میکند:
《همسفرنامه من پیرمرد و پیرزن یزدیاند که دو ساک بزرگ همراه دارند اجازه میگیرم و کیفهایشان را بالا میگذارم. هر دو سپاسگزاری میکنند و آخرین همسفر جوانکی است دانشجو… پیرمرد از من میپرسد کجایی هستم؟ میگویم: هرات! میگوید: هراتِ یزد؟ میگویم نه هراتِ باستان! میپرسد هرات باستان کجاست؟ میگویم در افغانستان کنونی! تا نام افغانستان را میگیرم گویی هر سه نفر را برق میگیرد! سکوتی عمیق کوپه را فرا میگیرد. دیگر چنین واکنشهایی در ایران برای من عادی شده است، هرچند در مراکز فرهنگی و آکادمیک، اوضاع متفاوت است.》(صص ۲۴ و ۲۵)
آنچه که داوود عرفان از نحوه واکنش همسفرانش روایت میکند و در تتمهی آن میگوید دیگر چنین واکنشهایی در ایران برایش عادی شده است، حکایت از نگاه غالب جامعه ایرانی به افغانستان دارد که همانطور پیشتر بدان اشاره شد ریشه در “فقر عجیب و غریب افغانستانشناسی” در جامعه ایران دارد و البته همانطور که در ادامه با توجه به بخشهایی از متن سفرنامه بدان خواهیم پرداخت، این امر علتی دوسویه دارد.
فقر عجیب و غریب افغانستانشناسی در ایران به گونهای که در نظر بسیاری از ایرانیان عجیب به نظر برسد که مردم افغانستان، فارسی صحبت میکند. داوود عرفان در بخشی از رویدادهای سفر یزد در محله فهادان، ماجرای گفتگویش با یک فالودهفروش یزدی، به نام “آقای قبیله” را چنین روایت میکند:
《قبیله مرد خوشسخنی است از روزگاران قدیم یزد میگوید و از شرایط روز مینالد و میپرسد: ببخشید آقا شما از کجا تشریف آوردید؟ میگویم: هراتِ افغانستان! به رویش نمیآورد؛ ولی متوجه میشوم که سگرمههایش درهم میرود. شاید او هم متوجه شده که من دگرگونیاش را درک کردهام. ماهرانه سخن را عوض میکند و میگوید: آقا شما چقدر خوب فارسی صحبت میکنید! با هم همان پرسش کلیشهای! جواباش را نمیدهم.》(صص ۳۸ و ۳۹)
آنچه پیشتر درباره علت دوسویهی نحوه نگاه غالب جامعه ایرانی به افغانستان ذکر شد. یک سوی آن به نقش مخرب رسانهها در تولید تصاویر و تصورات معارض در روابط ایران و افغانستان بر میگردد و سوی دیگرش به افغانستان و مردمانی از آن سرزمین که در ایران مهاجر بودهاند که چرا علیرغم محدودیتها و محروميتهای بسیار نتوانستهاند معرفی درست و واقعگرایانهای از خودشان به جامعه میزبان ارائه دهند.
داوود عرفان در بخشی از سفر اصفهان این علت دوسویه در وجود آمدن نگاه منفی و نوعی نگاه فرادست-فرودست به افغانستان و مردمان آن سرزمین را به خوبی توصیف و تحلیل کرده است:
《فکر میکنم ما هم نتوانستهایم در معرفی خود و داشتههای خود موفق عمل کنیم و از جانب دیگر، صدا و سیمای ایران هم تا توانسته کوشش کرده از ما مردمانی مفلوک و فقیر و بیچاره نشان دهد. گاهی تلویزیون ایران چنان جاهای مخروبهای از هرات نشان میدهد که من هیچگاه در آنجا ندیدهام. این نگاه راننده، نگاه اکثر ایرانیانی است که به گردشگران اروپایی با سواد متوسط، به عنوان افرادی متمدن، دانا، باکلاس و در یک کلام از ما بهتران میبینند و به همسایهی همزبان، همفرهنگ و همکیش خویش به دیدهی حقارت مینگرد. این نوع نگاه، اپیدمی است که یکی از شاخصهای فرهنگ عمومی ایرانیان را میسازد…》(صص ۵۹ و ۶۰)
نویسنده این مطلب، در یادداشت “اندر خم یک نگاه” ریشههای نگاه فرادست-فرودست جامعه ایرانی به افغانستان و مهاجران افغانستانی را بررسی نموده است.
همانطور که پیش از این در یادداشت سفرنامههای “چای سبز در پل سرخ” و “افسوس برای نرگسهای افغانستان” که سفرنامهی ایرانیان به افغانستان میباشد و همچنین سفرنامه “از آسهمایی تا دماوند” که سفرنامه یک افغانستانی به ایران است، بررسی شد، به زعم نویسنده یادداشت حاضر، موضوع مهاجران افغانستانی در ایران، “مهمترین پاشنهآشیل در روابط دو کشور” است که ضرورت و اهمیت این موضوع را در ارجاعات یادداشتهای ذکر شده میتوانید ملاحظه نمایید.
در بخش پیشین اشاره شد که رسانهها نقش مخربی در روابط ایران و افغانستان داشتهاند. بخشی از تبعات عملکرد منفی رسانهها در ایران، در بازنمایی منفی مهاجران افغانستانی بوده با رویکرد غالب سیاهنمایی و بزرگنمایی مساله مهاجران بوده است. به نحوی که گذشته از نگاه حاکمیتی در ایران که هماره به موضوع مهاجران به عنوان یک تهدید امنیتی نگریسته است، این رویکرد در نگاه جامعه ایرانی به افغانستان و مهاجران افغانستانی نیز به صورت عالب در آمده است. نویسنده در یادداشت “تهدید امنیتی مهاجران افغان؛ از افسانه تا واقعیت” به این موضوع پرداخته است و با توجه به نظریه امنیتی مکتب کپنهاک بر این نظر است که این موضوع بیش از آنکه یک تهدید امنیتی باشد، بیشتر رویکرد “امنیتیسازی” به خود گرفته است.
در سفرنامه “از هریرود تا زایندهرود” در بخش اصفهان این موضوع بسیار خوب مورد پردازش و روایت قرار گرفته است:
《در حوالی اصفهان بحث راننده با چند مسافر گرم است. تا صدای افغانستان را میشنوم؛ هنذفریام را در میآورم. راننده با دلی پردرد بر افغانها میتازد و از همسایهای که دخترش را به خاطر پول به یک افغانستانی داده است؛ شکایت میکند. مسافران هم با همراهی راننده، هرچه دل تنگشان میخواهد حوالهی افغانستانیها میکنند. در سالهایی که در ایران بودهام، به خوبی دریافتهام که مهاجران، ابزار فرافکنی دوستان ایرانیمان بودهاند. من احترام به خارجیها به استثنای افغانستانیها را در جاهای زیادی مشاهده کردهام. بسیاری از شهروندان ایران، مشکلات خویش را با تاختن به مهاجران، فرافکنی میکنند. تعداد زیادی دیدهام که بیکاری خویش را به مهاجران نسبت میدهند. در حالی که کارهایی که برای مهاجران در نظر گرفته شده، ایرانیهای کمی مایل به انجام آن هستند. تعیین کار برای مهاجران از طرف وزارت کار ایران چنان تحقیرآمیز است که شاعر برجستهای چون محمدکاظم کاظمی، در فُرم اقامت خویش، چوپانی را انتخاب میکنند… این روزها مشکل دیگری هم به مشکلات مهاجران اضافه شده که نمیتوانند از کارت بانکی خویش استفاده کنند و این مساله کار و زندگی بسیاری از مهاجران را مختل ساخته است. چقدر این روزها دعا میکنم که تلاشهای صلح جواب دهد و پرستوهای مهاجر به خانه برگردند و در ساختن خانهی مشترک خود سهیم شوند. لعنت بر جنگ که جز حقارت تاریخی چیزی برای ما باقی نگذاشته است.》(صص ۵۴ و ۵۵)
البته آنچه که نویسنده سفرنامهی “از هریرود تا زایندهرود” برایش دعا میکند فقط میتواند در مقام دعا برایش فکری اندیشد در مقام عمل دشواریهای این بسیار پیچیدهتر از دعا به نطر میرسد.
مهاجران افغانستانی که در ایران با قوانین و مقررات و همچنین با نوعی نگاه غالب جامعه میزبان به عنوان “شنبه/چهارشنبه”، یک “دیگری” محسوب میشوند چنانچه به کشورشان نیز بازگردند در افغانستان نیز به مثابهی “ایرانیگک” داغننگ و برچسب میخورند و باز یک “دیگری” هستند. این موضوع علاوه بر یادداشتهای دیگر، به صورت مفصل در دو مقاله “از شنبه و چهارشنبه تا ایرانیگک” و “ایرانیگکها؛ تنگنای هویتی مهاجران افغانستانی در ایران و افغانستان” بررسی کردهام.
بخشی از تنگنای هویتی مهاجران افغانستانی در ایران به این امر باز میگردد که نسل دوم و سوم مهاجران که اکثرا در ایران متولد و بزرگ شدهاند با نوعی “برزخ هویتی” مواجهاند که به تعبیری نه اینجایی (ایرانی) و نه آنجایی (افغانی/افغانستانی) محسوب نمیشوند.
سطح شناخت نسل دوم و سوم مهاجران افغانستانی در ایران از افغانستان از سطح شناخت جامعه ایرانی فراتر نمیرود. به عبارتی “فقر شناختی از افغانستان در ایران” تنها مختص ایرانیان نیست، بلکه اغلب نسل دوم و سوم مهاجران افغانستانی در ایران نیز افغانستان را نمیشناسند و این امر خود از ریشههای “برزخ هویتی” مهاجران را شکل میدهد. داوود عرفان در جریان رویدادهای سفر به کاشان (صص ۳۰۱_ ۳۴۲) جریان گفتگو با دو جوان مهاجر افغانستانی مقیم کاشان را چنین روایت میکند:
《حسن و حسین پشت کنکوری هستند و دوست دارند بتوانند از ایران به اروپا مهاجرت کنند. مهاجرت به اروپا و استرالیا برای بسیاری از مهاجران ساکن ایران مانند بسیاری از هموطنانشان در افغانستان به آرزویی تبدیل شده است. از آنها در مورد وضعیت زندگیشان میپرسم. راضی هستند و نگران آیندهی کاریشان. میگویند وقتی اروپا برویم، حداقل میتوانیم در رشتهی تحصیلی خود کار کنیم. این جا با مدارک تحصیلی و به عنوان یک مهاجر هیچجا نمیتوان کار کرد. در خلال گفتگو از من میپرسند که من در افغانستان چه شکلی دارم. وقتی میگویم استاد دانشگاه بودهام، تعجب را در چشمهایشان میبینم. میخندم و میگویم چرا تعجب میکنید؟ افغانستان هم کشوری است و دانشگاه دارد. سکوت میکنند و من به خوبی میدانم که بسیاری از افراد نسل دوم مهاجران که افغانستان را ندیدهاند، فکر میکنند، در افغانستان هیج نشانی از تمدن وجود ندارد. حتی خواهرزادهی من که در ایران به دنیا آمده، از اینکه ما تلویزیون داریم و در آنجا میوه پیدا میشود، تعجب میکند، دیپلماسی فرهنگی ضعیف افغانستان باعث شده که مهاجران ما و همچنان شهروندان همسایهی ما درک درستی از وضع افغانستان نداشته باشند.》(صص ۳۱۹_ ۳۲۰)
یکی از موضوعات مهمی که در خصوص مهاجران افغانستانی در ایران شایسته است با رویکرد آسیبشناسانه بررسی قرار بگیرد موضوع دیپورت و نحوهی دیپورت مهاجران غیر قانونی است که به زعم نویسنده این یادداشت، این امر به تنهایی میتواند تمام ابعاد روابط ایران و افغانستان را شکرآب و گِلآلود نماید.
دیپورت مهاجران غیرقانونی که مهاجران افغانستانی از آن به “افغانیبگیر” تعبیر میکنند در یادداشتی مفصل توسط نویسنده در روزنامه شرق مورد بررسی قرار گرفته است.
داود عرفان در بخشی از رویدادهای سفر به شاهرود (صص ۱۵۳_ ۱۸۲) ضمن روایت اتفاقات کوپه قطار به درستی به موضوع دیپورت و افغانیبگیر پرداخته است:
《تلویزیون قطار، فیلم خورشید مجید مجیدی را نشان میدهد ، همان فیلمی که بازی دو نوجوان کار، دو خواهر-برادر افغانستانی، شمیلا و ابوالفضل شیرزاد برجستهاش کرده است. چقدر فیلم مجیدی را دوست دارم و نگاه انسانیاش را و چقدر این فیلم نگاه مثبتی را نسبت به مهاجران افغانستانی انتقال میدهد… از مدیری که فریاد میزند، اینجا ایرانی-افغانی نداریم و از درد شمیلا و آخ از درد شمیلا که درد بسیاری از ماست که رنج غربت و هجرت را چشیدهاند و شمیلا چه خوب با اشک در چشمان خستهاش، این درد را در متروی تهران در دیالوگی عالی فریاد میکشد: “میدونی افغانی ینی چی؟ افغانی یعنی اول میگیرنمون میبرن کمپ، بعد دیپورتمون میکنن، بدبخت میشیم.” تجربهی شمیلا برای من آشنا است. یادآور ترس و دلهرهی من در دوران نوجوانی است.》(صص ۱۶۰_ ۱۶۱)
از آنجایی که مراد ما از نگارش این یادداشت، ضمن معرفی و بررسی سفرنامه “از هریرود تا زایندهرود” پرداختن به محورهایی بود که به زعممان در روابط ایران و افغانستان، اولویت و اهمیت بیشتری دارند به همین مقدار بسنده مینماییم.