هزارتوی تنهایی یک دختر افغانستانی
پوستر فیلم فریمانات ساخته بابک جلالی
زمانه : فریمانت (Fremont) دومین ساختهی سینمایی بابک جلالی یک فیلم سیاه وسفید از زندگی سیاه و سفید دختری افغانستانی بهنام دنیاست. دنیا در یک قنادی کوچک کار میکند و کارش بستهبندی کوکیهاییست که درون هر یک از آنها یک جملهی انگیزشی، شبیه فال روزانه نوشته شده است. مالک این قنادی یک مرد چینیست و در کنار خانواده و چند کارگر، این کارگاه را میچرخاند. پیرزنی که مسئول نوشتن طالعبینی روزانه است، میمیرد و صاحب قنادی از دنیا میخواهد که این کار را انجام بدهد. او اما یک مهاجر افغان است که زندگی پرماجرایش سرشار از ناخوشیهایی دردناک و یک فرار دراماتیک بوده است. دنیا مترجم سربازان آمریکایی در افغانستان بوده و همزمان با قدرت گرفتن طالبان توانسته از زادگاهش خارج شود.
دنیا در اتاق یک متل زندگی میکند با چند هموطنش که همسایههای او هستند. از دید برخی از آنها و همینطور از دید هموطنانش در افغانستان او که به خدمت نیروهای آمریکایی درآمده بوده یک خائن به شمار میآید. حالا در کشوری بزرگ در یک شهر کوچک در ایالت کالیفرنیا، مشغول کاری معمولی شده تا زندگیاش را بگذراند. اما پشت سر گذاردن دغدغهها و مشکلات و ناکامیهای دنیا، او را وارد یک مرحلهی دیگر از زندگیاش کرده تا برای حل آنها راههای مختلفی را امتحان کند.
دنیا مشکل بیخوابی دارد. شبها روی تخت اتاقش چهرهیی بیتفاوت و چشمهایی خسته دارد اما خواب از او سراغی نمیگیرد.
در آغاز فیلم پرسشی میان سه زن مطرح میشود، دنیا، همکارش جوانا و فن یک زن سالخوردهی چینیست. هر سه در این مورد به چالش کشیده میشوند که اگر یک میلیون دلار برنده شوند، با آن چه میکنند؟ پیرزن میگوید که یک استخر برای خودش میخرد. گویی به تمامی آرزوهایش رسیده و تنها از جهان یک استخر طلب دارد. اما خواستهی دنیا و جوانا چیست؟
زن سالخورده در همان آغاز فیلم میمیرد بیآنکه به آرزویش برسد و دنیا کار نوشتن جملههای انگیزشی را میپذیرد تا جایگزین همکار فوت شدهاش شود. حالا انگیزهیی برای زندگی یافته اما همچنان از زندگی یکنواختش لذتی نمیبرد.
برخلاف روحیهی زخمی و روان بیمارش او جملههای هیجانانگیزی به خریداران کوکی تقدیم میکند؛ دنیایی از آرزوهای رنگی که خیال مخاطبان را به پرواز در میآورد. او که روحیهیی مبارز دارد، به جای یکی از همکارانش نزد روانپزشک میرود تا از نوبت او برای ویزیت با روانپزشک استفاده کند.
در این مقطع بیشتر با دنیا آشنا میشویم. به نظر میآید او دچار ترومای جنگ شده باشد و به همین دلیل خواب سراغش نمیآید.
روانپزشک او را با خود به دنیای رمان سپیددندان اثر جک لندن میبرد تا دنیا با سپیددندان همذاتپنداری کند و خود را نیمه گرگی ببیند که حاصل آمیزش سگ با گرگ است. او اکنون نیازمند آن است که سازگاری با شرایط را تمرین کند. برای همین در خود این نیاز را میبیند که رابطهیی را آغاز کند. برای جوانا، همکارآمریکایی دنیا هم به همان اندازه برقراری ارتباط سخت است که برای دنیا. دختر افغان اما تلاش میکند این وظیفه را به اقبال و شانس خود محول کند. برای همین تلفنش را دربرگهی فال یک شیرینی کوکی مینویسد و درخواست رابطه میدهد. بر حسب اتفاق کوکی مورد نظر به دست یکی از دوستان همسر صاحبکارخانه میافتد و زن او را به یک شهر دیگر حواله میدهد و از او میخواهد وقتی به آنجا رسید در فروشگاهی سراغ گوزن را بگیرد.
دنیا سفر را به مثابه بیرون از خود رفتن میداند و وارد دنیایی تازهتر شدن. او در میانهی سفر راهش به تعمیرگاهی میافتد که پسر جوانی آن را میگرداند اما او برای دیدن گوزن آمده است.
گوزن بر خلاف تصور دنیا یک شخص یا فرد خاص نیست. بلکه یک مجسمهی گچی از یک گوزن است. آنجاست که درمییابد کسی با او شوخی کرده و او را سرکار گذاشته است.
با اینحال او در پس بیتفاوتی چهرهاش خوشحال و امیدوار است زیرا در میانهی سفر شخص مورد نظر خود را پیدا کرده و در دیدار دوباره با مکانیک جوان درمییابد که میتوان به زندگی امیدوار بود. در سکانس پایانی فیلم نور در حال تراویدن به فضای فیلم است و درختی در پسزمینه دیده میشود با شاخوبرگ انبوه و ریشههای پنهان و قطاری که در حال گذار است. زندگی به او لبخند زده و حالا میتواند حتا از دوست آمریکاییاش هم در ایجاد رابطه موفقتر باشد.
به نظر هموطن دنیا در یکی از سکانسهای فیلم، آسمان آمریکا ثباتی ندارد و ستارهها مدام در حال گردشاند پرسش او این است که این همه آدم چهطور میتوانند زیر آسمان بیثباتی چون آسمان آمریکا با آرامش زندگی کنند؟ این یک پرسش طعنه آمیز است. دنیا در کشوری پناه گرفته که آسمانی بیثبات دارد شاید درگیر چند خدایی باشد و ماورایی ثابت برخوردار نیست اما آرام است و برای کسی چون دنیا امن به شمار میآید در حالیکه به نظر مرد آسمان افغانستان با ثبات است اما زمینش خالی از احساس امنیت.
برجسته کردن داستان سپیددندان جک لندن از سوی روانپزشک عجیبو غریب فیلم نوعی پیشنهاد برای نماد پردازی و همسان سازی داستان فیلم با داستان جک لندن به نظر میآید.
او نیمهگرگیست از نژاد سگها که توانسته خود را از قحطی، جنگ و مبارزه برهاند و به دنیایی فراتر از دنیای خود راه پیدا کند. همچنان که دنیا از کابل جنگزده و کابوس قحطی و جنگ به دامان کشوری پناه آورده که روابط انسانی در آن با زادگاهش بسیار متفاوت است. حالا او میبایست خود را سازگار کند. اما سازگاری با شرایط محیطی کاملا بیگانه، با آدمهایی که مثل خود دنیا آدماند اما بسیار با او فرق دارند، او را به ورطهی بیخوابی انداختهاست؛ افسردگی نامرئی دوران کوچ.
او نمادی از مهاجرانیست که به سبب جنگ و بیماری و اقتصاد وشرایط سیاسی به کشورهایی آزاد مهاجرت میکنند و همیشه در معرض مشکلاتی بزرگ هستند در پلانی از فیلم، دنیا برای سفری که در پیش دارد مقداری پول را تقسیم میکند. یک سوم برای بنزین ماشین، یک سوم برای مُتل و یک سوم برای خورد وخوراک؛ چالشی که تمام مهاجران با آن روبه رو هستند، هزینه برای انرژی ، مسکن و غذا. این سه نیاز حتا فراتر از روابط انسانی و جزو مواردی به حساب میآیند که یک مهاجر را زنده نگه میدارد. برای دنیا نیز این چالش بر چالشهای دیگر مقدم است؛ حتا مقدم بر مشکل افسردگیاش.
او از طرفی میبایست با نگاه هموطنانش هم سازگار شود تا بتواند بدون دغدغه در کنارشان زندگی کند. فقط در مرحلهی ثبات است که یک رابطهی سالم میتواند به او انگیزهیی برای ادامهی زندگی بدهد.
دنیا در کارگاهی کار میکند که گردانندگانش چینی هستند همچنان که در تراز بزرگتر صنعت و اقتصاد دنیا زیر نفوذ چینیهاست. او میخواهد از طریق کارش راهی برای پیدا کردن یک دوست بیاید. اینجاست که زن صاحبکارش او را به چیزی خیالی حواله میدهد. استفاده از مجسمهی گوزن در اینجا بسیار هوشمندانه به نظر میرسد، چرا که در آیین شینتو، گوزن سیکا را پیامرسان خدایان میدانند و در چین باستان گوزنها دارای ویژگیهای پزشکی شمرده شده و این باور وجود داشتهاست که آلت تناسلی این حیوان دارای خواص ضدافسردگیست. همچنین در چین عمر گوزنها را همپایهی خدا میدانستند. این طعنهی حسادت آمیز که زن صاحبکار به دنیا میزند در اصل گریزی به رقابت با تقدیر هم به شمار میآید. چینیها با آنه خود مهاجرانی قدیمی در آمریکا به شمار میآیند به ثبات رسیده و میتوانند حتا در بعضی موارد احساس مالکیت کنند و اجازهی ورود غریبه را ندهند.
تصویری که بابک جلالی از زن افغان میدهد، بر خلاف فیلمهایی با مضمون مشابه، تصویری کلیشهیی و نخنما و از همه بدتر ترحمانگیز نیست. دنیا دختری مغرور و مبارز است و حتا در برخی موارد برای گرفتن حق خود سمج. او برای دیدن روانپزشک اصرار میکند و موفق میشود روانپزشک را برای ویزیت خودش مجاب کند و روانپزشک نیز کمکم شیفتهی شخصیت این دختر تنها میشود و تلاش میکند از او برای خودش شنوندهیی فعال بسازد.
دنیا اگرچه در کشور خود برای زندهماندن مبارزه و برای در امان ماندن فرار کرده در غربت نیز میآموزد برای زندگی عادی هم باید مبارزه کرد.
بازیگر نقش دنیا، آنیتا ولیزاده شبیه شخصیت دنیاست. او نیز همراه با خواهر خود در هنگام استیلای طالبان بر افغانستان خانواده و شهرش را ترک و به آمریکا گریخته است. برای همین تصویری مجسم از یک زن مهاجر است که به هیچوجه اجازه نمیدهد اطرافیانش به او نگاه ترحمآمیز داشته باشند.
فیلم سیاه و سفید وتصاویری یخزده اما پایانی امیدبخش دارد. این فیلم سال گذشته جایزهیIndependent Spirit را برای بهترین اجرای موفقیتآمیز از آن خود کرده است.
بابک جلالی فیلمنامه «فریمانت» را با همکاری «کارولینا کاوالی» کارگردان «آماندا» به نگارش درآورده است. این فیلمساز ایرانی-بریتانیایی فیلمهای «سرزمین» ، «رؤیاهای رادیویی» و «داستانهای مرزی» را در کارنامه دارد.
چهارمین فیلم بلند کارگردان ایرانی-بریتانیایی، بابک جلالی، به سیاق اکثر آثار پیشین او باز هم به مسئله مهاجرت و دیاسپورا میپردازد. فریمانت زندگی و آرزوهای دختر افغانستانی بیست و اندی سالهای را به تصویر میکشد که در شهر کوچکی به همین نام در نزدیکی سانفرانسیسکو زندگی میکند. دنیا که بهتازگی به آمریکا مهاجرت کرده چیزهای زیادی از جمله خانواده و کشورش را از دست داده است، اما همچنان دو یار همراه و موافق را در کنار خود دارد: جوانی و شانس. فریمانت نخستین تجربه بازیگری بازیگر نقش اصلی فیلم، آنایتا ولی زاده، است که خود اندکی پیش از آغاز فیلمبرداری از افغانستان گریخته بوده است.
فریمانت جدیدترین فیلم بلند بابک جلالی است که حالا مدتی است روی پرده سینماهای جهان به نمایش در آمده است. داستان فیلم پیرامون زندگی دختر افغانستانی جوان و تازهمهاجری به نام دنیا میگذرد که در شهر فریمانت زندگی میکند که میزبان بزرگترین جامعه افغانستانیهای مقیم ایالات متحده است. دنیا مانند اغلب مهاجران و پناهجویان تازهوارد شغل ساده و فروتنانهای دارد: کار در یک کارگاه کلوچهپزی. اما این کارگاه کوچک که از قضا صاحبان آن هم یک زوج مهاجر چینی هستند نوع خاص و منحصربهفردی از کلوچه را تولید میکند: کلوچههای شانسی.
دنیا به همراه یک دختر آمریکایی روی خط تولید جمعوجور این کارگاه تکهکاغذهای کوچکی را در بستهبندی این کلوچهها میگذارد که هر کدام حاوی پیام و فالی هستند. اما بر خلاف کودکان افغانستانی که در خیابانهای تهران فال میفروشند و انگار هیچوقت شانس و اقبال قرار نیست در خانه خودشان را بزند، دنیا دستکم یک بار در زندگیاش خوشاقبال بوده است. او یکی از ۸۲ هزار و اندی نفری بود که ارتش آمریکا آنها را از افغانستان خارج کرد. او بر یکی از همان هواپیماهایی سوار بود که چنانکه در تصاویر ویدئویی آن زمان دیدیم، بسیاری از مردم در اوج درماندگی از آنها آویزان شده بودند و تعدادی نیز جان خود را در این حین از دست دادند. اما این شانس و اقبال باعث ایجاد احساسی نزد او شده است که به آن «عذاب وجدان بازمانده» میگوییم: «میدونم من خوششانسم و اونا بدشانس بودن.»
به نظر میرسد که همین عذاب وجدان است که نمیگذارد دنیا شبها چشم بر هم بگذارد. این وجدان معذب از جنس خود-آگاهی پسا-فاجعهای است که الا لینگنز، بازمانده آشویتس و داخائو آن را این طور بیان میکند:
من زندهام، زیرا دیگران به جای من مردهاند… آیا این احساس گناه -احساسی که ماموران اعدام مان به ندرت آن را احساس میکنند- همیشه همراه هر یک از ما بازماندگان نیست؟
در یکی از صحنههای فیلم، وقتی دختر جوان برای حل مشکل بیخوابیاش به روانپزشک مراجعه کرده، داستان فرار او از افغانستان پس از به قدرت رسیدن طالبان را از زبان خودش میشنویم. دنیا یکی از مترجمان و تنها مترجم زنی بوده است که با ارتش آمریکا همکاری میکرده و نهایتاً توسط آمریکا از کشور خارج میشود. او در گفتگو با روانپزشک صریحاً به خوششانسیاش اشاره میکند و میگوید که با مترجم دیگری همکار بوده که او در لحظههای آخر از فرار از کشور بازمیماند و به دست طالبان کشته میشود.
مضمون شانس از همان ابتدا در تمام تار و پود فیلم تنیده میشود، تا جاییکه نخستین دیالوگهایی که در فیلم میشنویم در مورد مردی است که در یک مسابقه تلویزیونی میلیونها دلار برنده شده است. کمی بعدتر، دنیا و همکارش در کارگاه کلوچهپزی در مورد قرار گذاشتن با آدمهای رندوم و تصادفی از طریق سایتهای دوستیابی حرف میزنند. و البته دنیا همیشه هم خوششانس نیست، مثل وقتی که دستگاه فروش خودکار پولش را میخورد و قهوه را نمیدهد.
برعکس عموم فیلمهای دیگری که به موضوع مهاجرت و خصوصاً مهاجران بهاصطلاح جهان سوم میپردازند، فریمانت بابک جلالی با آنکه به صورت سیاه و سفید فیلمبرداری شده، به هیچ وجه فیلم تیره و تلخی نیست. برعکس، فیلم به لحاظ استفاده از نماهای روبرو [frontal]، لحن شوخ و لطیفش، شیوه بازیگری و همچنین فضاهای سرد و مضامینش، بسیار وامدار سینمای اسکاندیناوی و آثار کسانی چون آکی کائوریسماکی و روی اندرسون است. علاوه بر این، انتخابهای زیباییشناسی جلالی از جمله لحن کمیک و فیلمبرداری سیاه و سفید یادآور فیلمهای نخست جیم جارموش نیز هستند. جلالی در مصاحبهای در مورد تفاوت فیلمش با فیلمهای نوعیای که به موضوع پناهجویان میپردازند، میگوید:
در این نوع فیلمها، اغلب از تماشاگر دعوت میشود به حال شخصیت دل بسوزاند. اما من میخواستم دنیا را پیش از هر چیز به عنوان یک انسان به تصویر بکشم.
میتوان گفت که عنصر شانس در فیلم جلالی مفری باز میکند که فیلم را از ورطه تقدیرگرایی کوری که بسیاری از فیلمهای با مضامین مشابه دچار آناند نجات میدهد. این تن ندادن به تقدیر در یکی از دیالوگهای بین دنیا و همکارش در کارگاه کلوچهسازی بهخوبی نمایان میشود. همکار دنیا به او پیشنهاد میکند به جای رفتن به نزد روانشناس، از کفبینی وقت ملاقات بگیرد که خود او هم نزدش میرود و میتواند سرنوشت را پیشبینی کند و کارما را هم از بین ببرد. در واکنش به این سخنان اما، دنیا پس از بستهبندی یک کلوچه شانسی، خسته و درمانده بلند میشود و به بهانهای صحنه را ترک میکند.
در میانه فیلم، وقتی پیرزن چینی که مسئول نوشتن پیغامها یا فالهای کلوچههای شانسی است بهشکل کمیکی در حین تایپ یکی از پیغامها ناگهان سرش روی صفحه کلید سقوط میکند و میمیرد، رئیس کارگاه دنیا را در این پست منصوب میکند تا این بار به جای یک مهاجر چینی، یک مهاجر افغانستانی فال باقی مردم را بنویسد. اما یک روز، دنیا تصمیم میگیرد به جای نوشتن جملهای خوشبینانه، حکیمانه یا اندرزگونه، شماره تماس خود را با این توضیح روی برگه کوچک فال بنویسد: « دنیا، تشنه یک رویا».
رویا مضمون اصلی یکی دیگر از فیلمهای بابک جلالی نیز هست. رویاهای رادیویی (۲۰۱۶) نیز با همین لحن کمیک و سبک به رویاها و چالشهای بخشی از جامعه ایرانیها و افغانستانیهای مهاجر مقیم ایالات متحده میپردازد. رویاهای سردبیر کم و بیش فرهیخته یک رادیوی در تبعید –باز هم یک بنگاه خانوادگی- که برنامههای روشنفکرانه و جدیاش در رادیو با تبلیغ چلوکبابیهای ایرانی قطع و مختل میشود؛ و رویای گروه متال افغانستانی به نام «کابل دریمز» که سرانجام با اجرایی نامحتمل همراه با یکی از اعضای گروه موسیقی متالیکا تا حدی محقق میشود.
گرچه پیغام دنیا نه به دست کسی که میخواهد، بلکه اتفاقی سر از مهمانی نوه رئیسش درمیآورد، اما اتفاقاتی که در این بین روی میدهد، یک سفر جادهای را رقم میزند و مقدمه آشنایی تصادفی دنیا با یک تعمیرکار ماشین میشود.فریمانت بابک جلالی با تن ندادن به بازنمایی کلیشهای و تقدیرگرایانه پناهجویان و مهاجران خاورمیانهای نشان میدهد چطور گاهی در بافت و زمینه مهاجرت و پناهجویی، دیالکتیک میان شانس و تقدیر میتواند بهنفع رویا حلوفصل شود.