پوهاند محمد بشیر دودیال
خاطره:
سینمای مُفت !
من شاید صنف سوم وپیشینکی (شاگرادنیکه بعد ازچاشت مکتب میرفتند)بودم، روزی پدر مرا از خیابان به خانه ی مامایم که در نقاش/جوی شیر بود فرستاد. در همان روزها سرکی که امروز از زیرزمینی به سمت نواباد و دهمزنگ رسیده، جدیداً قیرشده بود وبه نام "سرک نو" یاد میشد، ولی آثار حوض مرغابی، کوتی و بعضی سراچه های سنج دار هنوز باقی بود. وقتی در کنار گالری ملی رسیدم، رُنا و عایشه هم صنفی هایم را دیدم در لباس مکتب. تعجب کردم. پرسیدم: هی کجا میروید(شاید بدون سلام و علیک!) گفتند ما سینما می رویم. ترسیدم.
پدرم دایم از سینمارو ها شکایت میداشت و از آنها به بدی یاد میکرد. من با شنیدن نام سینما، باعجله روبرگرداندم و به راهم ادامه دادم، وقتی مقابل ورکشاپ موترهای "افغان تور" رسیدم، یک بار دیگر ناشیانه به عقب دیدم، آنها از زیر درخت بزرگ توت(یکی از آن درختان اکنون نیز موجود است، عمرش طولانی باد)، به سمت تعمیر سپید رنگ، ولی رنگ و رو رفته پیش رفتند. انجا شاگردان دیگری نیز بودند و داخل همان تعمیر رنگ و رو رفته شدند. من از پهلوی مسجد جوی شیر گذشته به سمت بالا، به خانه ی مامایم رفتم. نمیدانم در یک دستمال گل سیب چه را بسته بودند، ان را برایم دادند و دوباره برگشتم. وقتی رسیدم، به پدرم گفتم: صنفی های ما سینما میرفتند( ولی این کدام شیطانی نبود، ازنهایت تعجب من بود). یک هفته بعد شاید پدرم معلومات گرفته باشد، برایم گفت همان پیراهن مکتب ات را باهمین پطلون که درجانت است بپوش بیا که بریم سینمای مفت. بی نهایت خوش شدم و خیلی تعجب نیزکردم.
پدر من را از خیابان باخود آورد، از مقابل سرای عبدالرحمن خان وبعد از مقابل شفاخانه مرکزی، پشتنی بانک، سپین زر و بعد از زیر هوتل پلازا و از آنجا در کنار سرک نو به سمت ګالری در حرکت بودیم. ساعت حدود ده بود. و من را به همان تعمیر رنگ و رورفته بُرد. در دروازه مردی با دریشی سیاه و قره قلی بالای چوکی نشسته بود، یکتعداد شاگردان مکتب داخل شده بودند، پدرم با آن آدم ناشناس احوال پُرسی کرد وبرایش گفت؛ پسرم است. آن مرد ناشناس مرا با مهربانی داخل سالن رهنمایی کرد. پدرم برگشت. من در قطار سوم یا چهارم نشستم.
درین وقت مرد دیگری که عینکهای ذره بینی وموهای ماش - برنج داشت، داخل شد. بچه ها و دخترها ایستادند، همانطوریکه در صنف مقابل معلم صاحب میایستادیم. او به همه سلام داد. بعد گفت: قبل ازینکه برایتان نصیحت کنم، یکی از شما برخاسته ویک ترانه بخوانید. یکی از بچه ها دستش را بلند نمود ومقابل قطارهای چوکیهای بسیار منظم ایستاد، شروع نمود:
من عسکرم، من عسکرم – من خادم این کشورم...
وقتی ترانه را به پایان رسانید، نخست همان مرد که عینک ذره بینی داشت به کفت زدن پرداخت وبعد همه ی ما کف زدیم. به تعقیب آن برای ما درمورد احترام به بزرگان نصیحت نمود و به زودی از سالن خارج شد. درین اثنا همان ماموریکه در دروازه بود، پیش آمد و پرده های سالن را کشید. فضا اندک تاریک شد و نمایش فلم شروع شد. فلم صامت بود. دو تن را نشان میداد که در صحنه اول با هم دوست بودند، باهم صمیمانه احوال پرسی کردند، روی دو چوکی مقابل هم نشستند به قصه پرداختند، در اطراف شان چمن سرسبز که صرف یک گل مقبول در آن روییده بود، دیده میشد، ولی در صحنه های بعدی هرکدام کوشیدند آن گل را بخود بگیرند، در آخر باهم جنگیدند هردو کشته شدند، بعد بالای قبر های هردو دو گل زیبا رویید. فلم نتیجه نفاق واختلاف را برای ما می آموخت.
این سینمای مُفت هفته ی سه روز قبل از ظهر و هفته ی سه روز بعد از ظهر تنها برای شاگردان مکتب بود و فلمهای آموزنده را فقط حدود بیست دقیقه نمایش میداد، اما مهمتر از آن اینکه در شروع نصایح سودمند و ترانه یا فکاهی و قصه ی کوتاه نیز می بود. بچه ها و دخترها ترانه بیرق، ترانه پادشاه ما و یا ترانه عسکر را میخواندند:
بیرق ما چه خوب قشنگ است سیاه وسرخ وسبز رنگ است.
یا ترانه ی مادر:
مهرگستر ناز پرور مادرمن...
قصه ی بزک چینی و قصه ی دختر پادشاه !!
اما؛ آنجا سینمای مُفت نبود. آنجا به امر وزیر معارف به نام (معارف نندارې) نامیده شده بود، یک مرکز و پرورشگاه اخلاقی ومیهنی بود. تاثیر آن بس ژرف بود. شاگرد بی نظم اجازه ی ورود به انجا را نداشت.
سال بعد من شاگرد )صبحکی( شدم. در ان روزها نیز یکی دوبار ساعت دو بعد از ظهر در آنجا فلمهای جالب و آموزنده دیدم، بعد از صنف شش دیگر رفتن به این چنین جاها برایم عیبب بود، زیرا دیگر جوان بودم، تا آنکه از مکتب فارغ وشامل پوهنتون شدم و بعد آدم (کلان) شدم، ولی طی سالهای مُمتد هر بار که ازین محل میگذشتم آن ایام یادم می آمد. ازین سبب ان روزها بار بار در ذهنم تکرار و هیچگاه فراموشم نخواهدشد. و آن دو مامور مهربان را نیز کاملاً به یاد دارم.
آن سینما، سینمای نبود که پدرم من را از آن در هراس داشته بود و نه ما شاگردان، از جمله ی آن سینما رو های لدر بودیم. آن سیمنای مفت اولین پوهنتون اخلاق و تربیت اجتماعی ما بود. کجاشد آن ادب، اخلاق، عزت، احترام و محبت باوطن وکجا اند آن صنفی ها و آن رفیق هایم ؟؟