شیون شرق

 

پشم‌آلود

 

فرستنده: محمدعثمان نجيب 

صبح‌شده شده، دلم گرفته است، هیچ‌کس نیست، تنهاام، بیمارستان سرد است، هوا هم گرفته است. راستم دختری‌ گرسنه‌ای است‌که شب‌ها شده نان نخورده؛ لبانش ترک ترک خورده‌اند و بدنش خسته است. صد متر دور پشم‌آلودِ است‌که تفنگ‌ نامشروع در شانه‌‌اش تکبیر می‌گوید و مرا می‌خورد. پشت سر هم گل است؛ گل نم‌دار که برای بیماران آورده‌اند و چپ هم دو پیمانه شراب است، آورده‌اند تا بنوشم و زخمم التیام یابد. پهلویم نازک‌اندامی خوابیده، زخمی‌ست، نفس می‌زند، اورا زده‌اند؛ سرش خون‌شده و دستانش شکسته است. آری زده‌اند... زده‌اند به‌جرم موهای پاکش که به‌شانه‌های بلندش می‌رقصیدند و به‌جرم ابروهای تابش که چشم‌هارا می‌بردند... ها، گناهش پاکیش است، بغاوتش است و خمار خمار گشتنش است. دستم را دراز می‌کنم پیمانه‌ی شراب را بگیرم نفس می‌زند... می‌بینم چشمانش بامن استند... آب می‌خواهند. برایش آب می‌دهم؛ دستانش می‌لرزند و شانه‌هایش را درد می‌گیرد و آب می‌زند به‌زمین... تنگ..... پرستار می‌رسد و با حال قهر می‌گوید: دیوت زده... مگم مرده‌ای... بلند شو آب‌ات را بخور... زدی اتاق را خراب کردی... نازک‌اندام به‌زیر پلکانش مرا می‌پالد؛ می‌دانم چه می‌خواهد. روی‌می‌کنم به‌پرستار می‌گویم داکتر جان رهایش‌کن، بیمار است و زده‌اند شانه‌هایش شکسته است. با حالت گرفته می‌گوید که زده و چه‌شده؟ 

برایش می‌گویم پشم‌....

صدایم را خفک می‌کند و می‌گوید مگم چادرت کجابود.... جرمت همین بود... آری همین بود... من می‌فهمم... من می‌فهمم.

#داستانک

شیون شرق

 

 

  


بالا
 
بازگشت