نامزدی منیژه
نویسنده: شیون شرق
فرستنده: محمدعثمان نجيب
منیژه را نامزد کردند ولی او نمیدانست نامزدش که است و کژاست! مادرش گفتهبود نامزدت بچهی چالاک است؛ مدرسه را در کابل خوانده، باسواد است و بهتر اینکه مذهبی نیست و سختگیری نمیکند... اینطور زندگیات گلوگلزار میشود و ما هر روز بهدیدنت میآییم و دست کم مثل خواهرت قسمت چوپان نشدهای. منیژه میگفت گوشهایم را از ستایش نامزدم پر کردهاند که نادیده وابستهاش شدهام، هاتا نمیفهمم رنگ مویش چهگونه است؛ ابروهایش چه رنگ است و قدوقامتش چهشکل است. از دست ستایش زیاد خیال میکنم از زمرهی غلمان المخلدون باشد.
نامزدی اورا پدر و مادرش بستهبودند؛ منیژه حضور نداشت و هاتا شبِ که نامزد میشد خانه نبود؛ رفتهبود خانهی کاکایش احوالپرسی دختر او که از زینهی خانه افتیده بود و پایش شکسته بود. پگاه که آمد گلبارانش کردند و گفتند نامزد شدهای مبارکت... فامیلش خوشبودند و مادرش از دست شادی گاهی به پستانش دست میزد و گاهی به زلفانش وبعد، میگفت: «هرکه دختر میزاید مانند مه بزاید که پشت درش بچهی پوهنتونی قطارک باشد... آفرین به مه... »
پدر منیژه خوش بود؛ با چهرهی بشاش راستوچپ میرفت و خنده میزد که گویی ایران را فتح کرده است... دستانش را پشت کمر میبست، سرش را بههوا میگرفت و راه میرفت... دو سه مرتبه با زن همسایه تکر کرد و باری بیوه زن همسایه بهتخم مرغ در فرقش زد و جامههایش رنگین و گنده شدند.
پگاه نامزدی، خویشاوندان تازه آمدند و در گردن منیژه گلانداختند و او سکوتزده بود و چیزی نمیگفت. این رسم قشلاق ما بود که دختر حق انتخاب مرد را نداشت بلکه پدر و مادرش برایش مرد انتخاب میداشتند. صبح که شیرینی را خوردند و قرار شد شب داماد بیاید و تا فامیل منیژه ببینند. همه انتظاری میکشیدند؛ منیژه موهای خود را بافته بود و روغن شرشم چرب کرده بود، انتظاری نامزدش را میکشید تا بیاید و ببیند چه رنگ است. در خیالش از پا تا لب و ابروان او را میخواند و یکه یکه میشمارید. شامکه شد آمدند؛ خسر منیژه و جمع از زنها.... راست به اتاق کلان برده شدند. بعد خوردن غذا منیژه را صدا زدند تا به نزدشان بیاید؛ او لرزیده لرزیده رفت و داخل اتاق شد، سلام کرد و در گوشهی نشست. با زیر چشمانش چار طرف را میدید تا نامزدش را ببیند... ولی بچهی همسنوسالش و حتا پنجشش سال بزرگتر از خود در اتاق ندید؛ چشمانش از غلاف برامده بودند و با خستگی دستانش را به رخسارش گرفت و نشست. خیال کرد شوخی کردهاند و نامزدش نامده است. لحظهی بعد مادرش آمد و گفت، دخترم پیش بیا! پیش رفت. بعد رو به مردی که بیش از سیسال داشت کرد... بیا بچیم در دستش انگشتری کن! بناگه چشمان منیژه شبیه چشمان گاو کلان شد و دستش را پس کشید. مادرش دوباره دستانش را گرفت و خواست انگشتری را به پنجهاش کند، متوجهشد منیژه از هوش رفته است.