تشکل مستقل زنان ضرورت مبرم فمينيزم
چون رهنمودهاي قديميِ زنستيزي، ديگر به هيچ کاري نميآيند، فمينيزمستيزي به معني بازگشت چماق، در عرصهي سياسي و اجتماعي ظاهر ميگردد.
(سوزان فلودي)
کاظم وحيدي
امروزه و در کشور ما، سخن گفتن از زن و ادعاي برابري اش با مرد بيش از آنکه اعتقادي را تداعي نمايد، مُد، فيشن و تاکتيکي براي جلب زنان و کمکهاي بينالمللي ميباشد. و براي مردان هوشيار و آگاه به منافع نرينگيشان، ترفندي است جهت در اختيار گرفتن پرچم مبارزات زنان و خوشنود نمودن فريبانهي آنان. چراکه، در کشوري که مفهوم آزادي و شهروندي هنوز درهالهاي از ابهام قرار داشته و کمتر کسي است که فارغ از نوشتن چند مقالهي بي محتوا و اقتباسي، چيزي از آن بداند، و يا عليه انواع تبعيض چيزي بگويد، تطبيق اين مقولهها و تعميم آنها به زنان، اقوام و اقليتهاي زباني و مذهبي، و نيز درک عميق ميزان و چگونگي ستم جنسيـ قومي در زمرهي افسانهها بهشمار ميرود.
در جامعهي ما برخلاف همسايگان و ديگر جوامع اسلامي، هنوز که هنوز است بهمنظور وقايه از گزند مذهب مذکرِ طالبي، اخواني و ولايت فقيهي، اگر کسي از برابري زن و مرد سخن گويد، دور از تصور است که قرار دادن هزاران اما و اگر در کنار آن را فراموش نمايد و يا براي راضي نگهداشتن متوليان رسمي و عرفي دين که همگي مرداند، هرگز از کليگوييهايي چون "شريعت مقدس اسلام حقوق زيادي براي زن در نظر گرفته" ابا نميورزند. و اصولاً درک اين موضوع که زن انساني است برخوردار از تمامي استعدادها و ظرفيتهاي انساني و لاجرم شايستهي رقابت با مرد در تمامي عرصهها، حتا براي مترقيترين مدعي فمينيست در اين کشور (البته اگر چنين افرادي اصلاً وجود داشته باشند) ناممکن است. اين امر پيش از هر مسئلهي ديگري، بيانگر درجهي اثرپذيري افراد در جامعهي بسته، از انديشه و هنجارهاي حاکمي که کاملاً مردسالار ميباشد، است. يعني اينکه در جوامع بسته، توليد فکر و حتا رفتن در پي پژوهش و شکستن مرزهاي سرخ و سنتهاي رايج، و ورود و شک نسبت به محدودههاي ممنوعه مانند مذهب مذکر و رفتارهاي کليشهاي مردسالارانه، بهمنظور تحقيق در صحت و سقم آنها و در صورت نياز، تعديل و ابراز تأويل و قرائت تازه، از نادراتي است که آنهم بدون ريسک ميسر نميگردد. بدينگونه است که در چنين جوامعي بهدليل پايين بودن سطح علمي و آگاهيهاي اجتماعي ـ مذهبي، بهجاي مقابلهي فکري و انتقاد بوسيلهي نوشتن و سخن گفتن، اغلب اعتراضها با رفتارهاي ضدهنجاري و سنتشکنانه بهعنوان يگانه راهي که زنان ميدانند (يا ميتوانند انجام دهند)، بروز ميکند. يعني بهجاي آنکه زن، انديشههاي سنتي و مردانه را مورد انتقاد قرار دهد، به رفتاري متوسل ميگردد که در عرف اجتماع زننده و تمرد بهحساب ميرود، و بدينگونه عدم تمکين خود را نسبت به آنها ابراز ميدارد. اين امر ميرساند که نه تنها سنتهاي کهنه پاسخگوي نياز زمان و روابط و مناسبات اجتماعي ـ توليدي نبوده و تلقيات قرون وسطايي از مذهب ديگر مورد توجه و استفادهي نسل نو قرار نميگيرد، بلکه پروسهي اطاعت و سرسپردگي به آن، آنگونه که در گذشته مطرح بوده، عملاً به پايان خود رسيده است.
در چنين جامعهاي که مردان آن در برهوت انتخاب فرهنگي و مناسبات اجتماعي قرار دارند، هنوز مسئلهي زن در دايرهي التفات قرار نگرفته است. هنوز اينجا و آنجا سخن از سنتي بودن جامعه بر سر زبانها است، درحاليکه مردم به ناکارآيي سنتها پي برده و مشغول شدن با آنها را هدر دادن انرژي و زمان ميپندارند؛ اما با آنکه عملاً هنجارها و مناسبات تازه را لرزان و مضطرب بهکار گرفتهاند، هنوز انتخاب خود را نکردهاند. بنابراين، در چنين برزخي که سرتاپاي آن را ترديد و شک فراگرفته است، هر لحظه با مسائلي مانند آزادي، دموکراسي، شهروندي، زن و فمينيزم مواجهاند. مردم هنوز نميدانند که آيا اين مقولات بازيچههاي سياسياند و يا واقعيتي که بالاخره بايد به آنها تن دهند و زندگيشان را با آنها رقم خواهد زنند؟
درعين حال، قشر مقلد و فرصتطلبي که بنا به مقتضيات و شرايط ناپايدار سياسي ـ اجتماعيِ سه دههي گذشته شکل گرفتهاند، آموختهاند که نبايد با طنين هر وزش تازهاي سرود رستگاري بخوانند، چونکه هر لحظه امکان برگشت تاج و تختهاي فرو ريختهي سياست و اجتماع تصور ميرود. بنابراين، نان به نرخ روز خوردن را روش زندگي نمودهاند و فکر و رفتار خود را با آن آميختهاند، که متأسفانه با اين انديشه و عمل بر ميزان شک و شبهه و دوام حيات برزخي جامعه افزوده شده است. اين است که از مدتها بدينسو کسي چيزي را بهجديت نميگيرد، چراکه هيچ کس پيشوايان فکر و سياست را جدي و راست نميبيند و اين دلهرهي بزرگ جامعهي ماست. جامعهاي که به بهاي آنهمه فديه و قرباني شديداً نيازمند تحول بود و دگرانديشيهاي عميقي از آن انتظار برده ميشد. در اين ميان، مسئلهي زن تاريکتر از هر مقولهي ديگر اجتماع ماست، و چون حضورشان در پروسههاي گذشته بهدليل حاکميت مشکين قلبان نه تنها ضدزن، که ضدانسان، بسي کمرنگ بوده است، اينک جايي براي فکر و توجه به آن در عرصهي پهناور جامعه وجود ندارد. و تنها يک انتخاب را براي زنان در نظر گرفتهاند و آن دنبالهروي از مردان و ثناگويي قدرت است و بس. پاداش آن هم چيزي نخواهد بود جز بازهم تحقير و توسري خوري بيشتر و شديدتر از گذشته (چون اين بار مردسالاري زير لواي مدرنيته و دموکراسي قرار گرفته، و زن را سخت دربند اوهام آزادي خواهد پيچيد)، و اين تلقين که ظرفيت انساني زنان همين مقدار بوده و هرگونه تلاشي فراتر از آن هم بيهوده بوده و اساساً زن شايستگي آن را ندارد!
جنبش اخير در کشور ما، بهخوبي نشان داد که، شرکت کمرنگ و حضور غيرفعال زنان در مبارزهي رهاييبخش ملي عليه اشغالگران، تا چه ميزان توانست در انحراف جنبش نقش داشته باشد. بهعبارت ديگر، شرکت و يا عدم شرکت زن در جنبش، ميتواند بيانگر نارسايي و يا غلط بودن تئوري حاکم بر مبارزه باشد. در جريان مبارزهي ضداشغالگريِ دهههاي اخير، ما شاهد بنبستهاي تاکتيکي و تشکيلاتي متعددي بوديم که تنها با حضور زن قابل حل بودند. مثلاً طرح سربازگيري اشغالگران که با خلأ نيروهاي جوان و فعالين مبارزاتي در شهرها مواجه گشت، اگر زنان ميتوانستند نقش فعالتري را در مبارزهي رهاييبخش بهعهده گيرند، بهراحتي اين معضل مهم را حل ميکردند. البته منظور اين نيست که به شرکت جنبي، حاشيهاي و تبعي "زنان" اهميت داده و بر حضور آنها در هر سطحي مهر تأييد زده شده و با آنها برخوردي ابزاري صورت گيرد که هر جا مردان درماندند فوراً از آنان استمداد جويند. بلکه منظور عدم جدايي کامل اين دو جنس در مبارزه، اجتماع، خانواده و باقي عرصههاي زندگي ميباشد. هر جا که حرکت اجتماعي و سياسي عملاً وجود داشته باشد، حضور هردو و در سطحي برابر الزامي نيز هست.
بعضيها که مدعي دلسوزي براي زنان هستند، معتقدند که چون جامعه مردسالار است، با جدايي زن از جمع مردان، و تجريد نمودن فعاليتهاي آنان، ميتوان آنان را از تحقير و تبعيض مردان و نظام مردسالاري دور نگهداشت، اما اين انديشه و عمل، خود تبارز نوعي ترس از حضور زنان بوده و بهمنظور القاي هر چه بيشتر ضعف و خودکمبيني به زنان صورت ميگيرد که اين نسخه در واقع اعلان غير رسمي ناتواني زنان در مقابل مرد و نظام مردسالار را در خود نهفته دارد. در اينجا اين مطلب قابل يادآوري است که، بهراستي مردسالاري را در چه چيزي بايد ديد و شناخت؟ و چگونه بايد از آن رها يافت؟ زن کجا ميتواند جداي از نظام مردسالاري نگهداري شود و يا اينکه خود را از مردان تجريد نمايد؟ هر کجا که رود، بازهم مرد است ومردسالاري حاکم، در خانه، اجتماع، مکتب، محيط کار و بخصوص در درون مغز زن که رفتارش تجلي آن است. مگر حتا با خارج شدن از اجتماعات مردمي و رفتن به غارها، ميشود انديشهي مردسالاري حاکم بر فکر و رفتار را از خود بيرون نمود و چگونه؟ وآنگهي، زني که بدور و جدا از جامعهي مردسالار در تلاش خودسازي و بازشناسي هويتش باشد، راه عبثي را ميپيمايد، چراکه فاقد تجربه و شناخت از مکانيزم و چگونگي اجراي ارزشها و هنجارهاي مردسالاري بر زنان خواهد گرديد. چنين روش پرورشي مانند مدعي مبارزهاي است که سرش را در لاک خود فروبرده و به مطالعهي جامعه در درون حجرهها و کتابها مشغول ميباشد. چنين روندي نميتواند به نجات و رهايي از روابط و مناسبات ظالمانه، طبقاتي و سرشار از تبعيض جنسي، قومي، زباني و... بينجامد؛ چونکه نه منابع مطالعاتي مردزده، نه پيشداوريهاي ذهنيِ خود زن و نه شناخت غير واقعياش از جامعه، هيچکدام نمي تواند به او آگاهي زنانه دهد. علاوه بر همهي آنها، زن بالاخره براي مبارزه ناچار از ورود به اجتماع است. پس هرگاه دوباره و براي آغاز مبارزه به اجتماع برگردد (که اجتناب ناپذير است)، دوباره با مرد و نظام مردسالاري مواجه ميگردد. و چون هم شناختش از مردسالاري و مناسبات سياسي ـ اجتماعي ناشي از آن ذهني است، و هم از تجربهي برخورد و مقابله با چنين نظامي برخوردار نميباشد، طبيعتاً ضريب آسيب پذيرياش نيز بالا ميرود. بنابراين، تنها با مبارزهي مستمر و هميشگي و با حضور در متن جامعهي مردسالار است که زن ميتواند به خودباوري، شناخت ماهيت مردسالاري و سپس تئوري مبارزه با آن دستيافته و در پراتيکي فعال و مبتکرانه از تجارب لازم جهت تداوم مبارزه در فازهاي بالاتر نيز برخوردار گردد.
امروزه زن ضعيفه قلمداد ميگردد، که واقعيتي است انکار ناپذير و ناشي از شرايط نابرابر و تبعيض آميزي است که چند هزار سال بر سرنوشت زن و مرد حاکم بوده و قدرت فکر، تصميم و عمل مستقل را از زن گرفته و تنها مردان را از چنين شايستگياي برخوردار دانسته است. اگر به باوري غير از اين معتقد باشيم و به وجود ماهرانهترين روابط بردهداري بهنفع مردان در تاريخ و جوامع مختلف شک نماييم، تنها راهي که پيش پاي ما باقي ميماند اين است که زن را به خاطر طبيعت و ساختار آناتوميک ـ فزيولوژيکش برخوردار از چنين موقعيتي بدانيم. مسئلهاي که حتا براي زنان تحصيل کرده هم لاينحل باقي مانده و عليرغم احساس وجود امکانات و شرايط نابرابر براي دو جنس، کماکان محتواي چنين فکري را پذيرفتهاند، گرچه با کلماتي بخواهند دل خوش کنند و يا بهتر است گفته شود، خود را فريب دهند.
بنابراين، با طرح چنين پيشنهاداتي هرگز نميتوان خود را از حس مغرضانه بودن آن رها نمود و باور کرد که نيات شومي مبني بر القاي ضعيفه بودن زنان در پس آن نهفته نباشد. چراکه فکر تجريد زنان از مردان در عرصهي تصميمگيري و مبارزات سياسي ـ اجتماعي، در واقع تداوم همان آپارتايد جنسياي است که در طول تاريخ بر سرنوشت زن حاکم بوده است.
تنها راه دور شدن گامبهگام زنان از القائاتي چون شبهانسان ضعيفه و ناقص العقل، خودباوري است، که تنها در متن عمل و پراتيک اجتماعي بهدست خواهد آمد. يعني، نخست زن به برابرياش با مرد بهلحاظ ظرفيت و توانمندي فکري و عملي باورمند گردد و بپذيرد که او هم انساني همانند مرد است و نه موجودي که بخاطر بعضي تفاوتهايش با نرها، داراي وظايف متفاوت و مشخصاً پستتر و تحقيرآميزتر ميباشد که طبيعتِ او متقاضي انجام آنها است. بايد زن نخست و طي مبارزات عملي از چنين ذهنيت ضدتکاملي و سرشار از تبعيض جنسيتي رها يافته، سپس جهت اثبات برابري خود با مرد به راه خود ادامه دهد. يعني عملاً ثابت نمايد که در تمامي عرصههايي که مختص مردان تلقي گرديده است، ميتواند همانند مرد و حتا بهتر از او حضور داشته باشد. چراکه مرد در واقع موجودي ضعيف بوده و بههمين منظور در تلاش بهبند کشيدن زن ميباشد. همه ميدانيم که "ترس" و "دروغ" از نشانههاي ضعف است و مرداني که در طول تاريخ تلاش ورزيدهاند تا هم به ناموس تاريخ تجاوز نموده و حقايق بشري را ديگر گونه جلوه دهند تا حضور زنان در تحولات تاريخي را پنهان نمايند و هم از حضور زن در اجتماع حتا با توسل به مذاهب دستساز خود جلوگيري کردهاند، غير از دروغگويي و زبوني چيزي از خود بروز دادهاند؟ مسلماً هيچ انسان مقتدري براي اتلاف حق ديگران و سرکوبي آنان، تلاش نميکند. انسان واقعي و رها از قيود ضد تکاملي (متقي)، از ظرفيت (قدر) بس والايي برخوردار بوده که نهتنها خود را نيازمندِ بهبند کشيدن و بهخدمت گرفتن ديگران نميبيند، بلکه خود براي رهايي ديگر انسانها و آزادسازي انرژيشان اقدام مينمايد. انسان مقتدر ديگر خودکمبين نيست که با اتکاي ديگران کارش را بهپيش برد، و يا ديگران را با روشهاي متعددي کنار زند. انسان والا معتقد است که با آزادسازي ديگران، نه تنها خودش عقب نميماند (با رشد ديگران جاي خودش تنگتر نميگردد) که به رشد و تکامل هر چه بيشترش انجاميده و فاصلهاش (بلحاظ تکاملي) را با ديگران زيادتر ميسازد. چراکه انسان آزاده و رستگار ديگر مادهاي در انقياد نيست، بلکه انرژياي است که در جهت نفي قدرتهاي ضدانساني کار مينمايد. بنابراين، يک زن بهجاي آنکه متکي به امکانات و بالتبع تصميم و رهنمود مردان و زنانِ متأثر از مناسبات مردسالاري باشد، بايد از خود مايه بگذارد. زناني که به ظرفيت بيپايان انسانيشان پيبرده، ديگر خود را چنان ضعيفه نميپندارند که بهخاطر امکانات کوچک بهدنبال دروازههاي ديگران بروند و از آن بدبختها و ضعيفتر از خود استمداد نمايند. براي شروع کار، بايد حداکثر استفاده را از حداقل امکاناتي که دراختيار دارند، نمايند. امکاناتي نظير درک ظرفيت انساني (خودباوري) و موقعيت اجتماعي خود و نيز اقدام (متناسب با امکانات و توانمندياش) در راستاي مبرمترين نيازها جهت کسب حقوق برابر با مرد و تغيير شرايط نابرابر اجتماعي ـ فرهنگي که هميشه بهنفع مردان بوده است، بهمنظور شکوفايي استعداد و تکامل انسانياش. با چنين آغاز متيني (گرچه محدود)، ميتوانند رفتهرفته موجي را خلق نمايد و عدهاي همفکر را پيرامون خود جمع کند که هر يک نيز از امکانات محدودي همانند خودش برخوردار ميباشد. از انباشت چنين امکانات کم و ناچيزي، امکانات وسيعتري پديد خواهد آمد که به فراگير شدن فکري ـ عملي موج و جنبش فمينيستي خواهد انجاميد. حتي اگر لازم باشد با مرداني که در مرحلهي تئوريک معقد به برابري زن و مرد قرار دارند، تنها بهخاطر پيشبرد مبارزات دموکراتيک جامعه و نيز جلب حمايت مردان از خواستههايشان، وارد ائتلاف گردند. در اين پيمان هرگز نبايد اين اصل را از دست دهند که، چنين مرداني تنها مشاوراند و تصميم نهايي با خود زنان خواهد بود.
هرگاه زنان پذيرفتند که انساني برابر با مرد بوده اما در طول حاکميت چند هزارسالهي مردسالاري به حدي مورد تحقير و ستم قرار گرفته که انسانيتشان حتا توسط خودشان اگر گفته نشود کاملاً بهانکار گرفته شده، ميتوان ادعا نمود که شديداً زير سوال رفته است. بنابراين زماني که سخن از انسانيت وي در ميان باشد، نبايد سرنوشتش را با ديگر انسانها (مردان) متفاوت دانست. بهعبارت ديگر، وقتي مسئلهي اعتقاد به انسانيت زن و تلاش در اين راستا مطرح باشد، نبايد اقدام به ترسيم سرنوشت او مجزاي از مردان نمود بلکه بايد هر دو را در بستر يگانه و همسان براي رسيدن به جامعهاي انساني و عاري از هرگونه تبعيض، ستم و استثمار قرار داد. ايناست که زن همميهن ما با آنکه ناچار از مبارزه براي رسيدن به حقوق برابرش با مرد ميباشد، اما بدليل فقدان تئوري و تجربهي مبارزات فمينيستي بهدليل عدم سابقهي چنين مبارزاتي در اين کشور، در ژرفاي سختينگي مبارزات قرار خواهد گرفت، اما ناچار از پيمودن آن نيز هست.
پس زنان در مسير مبارزات آزاديخواهانهي خود، علاوه بر سنگلاخي راه، هميشه با خطر افتادن در دو انحراف روبرواند، يکي مردگرايي و دنبالهروي از الگوهاي مردانه است و ديگري قرار گرفتن در موضع ضدمرد. يعني، يکي تسليمطلبي محض و قرار گرفتن در موضع راست ميباشد و ديگري چپگرايي مطلق. ايناست که براي پيشبردن مبارزات، زنان بيش از مردان نيازمند دقت در برنامهريزي و مقدمتاً مطالعهي عميق وضعيت خود بهعنوان يک طبقهي تحت ستم مضاعف، ماهيت مردسالاري و مکانيزم برخورد اصولي با آن ميباشند.
اما زنان هيچگاهي و در هيچ عرصهاي از امکانات و شرايط برابر با مردان برخوردار نبودهاند تا بتوانند استعداد خود را بروز دهند. درعينحال و بهلحاظ فرهنگي، اکثر قريب بهاتفاق مردان و زنان جامعهي ما به تفاوتهاي زن و مرد در تمامي عرصهها معتقد ميباشند و اين انديشه و طرز تفکر که متأثر از حاکميت ديرپا و تاريخي نظام مردسالارياست، بهعنوان مانع عمدهاي بر سر راه رشد و ارتقاي زنان قرار دارد، بهگونهاي که زنان بسان زندانياني هستند که از پس ميلهها نظارهگر مبارزات دموکراتيکياند که در جامعه جريان دارد، بدون اينکه از کوچکترين شانس و فرصت دخالت در آن برخوردار باشند. چنين اعتقادي که فکر و ارادهي زن را به بند کشيده و او را به عنصري پسيو مبدل ساخته است، عمدتاً توسط مردان به اجرا درميآيد. پس زمانيکه بحث تجريد زنان از اجتماعي که حاکمانش مردها ميباشند، کناري گذاشته ميشود، جبراً بحث جنبش مستقل زنان بهميان کشيده شده و اين سوال مطرح ميگردد که آيا براي زنان چنين اقدامي ضروري بوده و با توجه به شرايط خاصي که زنان را با محدوديتهاي سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي مواجه نموده، ميتوان آنرا بهعنوان يگانه راهحل اصولي جهت نجات زنان از وضعيت پسيو و غيردخيل در تصميم و اجرا، همچنين پيشبرد مبارزات آزاديخواهانهيشان بهشمار آورد، و يا اينکه زنان با توسل به آن، به سوي انزواي هرچهبيشتر سوق داده خواهند شد؟ و اساساً جنبش مستقل زنان چيست و چرا بايد به عمدهترين مبحث فمينيستي مبدل گردد؟
پاسخ را از تعريف جنبش مستقل زنان آغاز مينماييم. منظور از جنبش مستقل زنان، حرکت و تلاش سياسيِ مستقل از احزاب سياسي مردانه و دولتها است که با تصميم، سازماندهي و فعاليت خود زنان صورت گرفته و برنامهي نفي تمام جلوهها، روشها و رفتار سلطهجويانه و هژمونطلبانهي مردانه و زنانه، محور، مبنا و اصل تغييرناپذير آن بهشمار ميرود. بهعبارت ديگر، تنها جنبشي صلاحيت دارد که دم از مبارزات فمينينستي و تحقق برابري زنان و مردان زند که در بقاي امتيازات جنسي و مردسالارانه کمترين نفعي نداشته باشد و مسلماً چنين جنبشي هرگز دچار محافظهکاري، سهلانگاري و معامله روي مطالبات خاص زنان نخواهد شد. و بدون ترديد چنين نيازي را فقط جنبش مستقل زنان ميتواند برآورده سازد.
اساساً جنبش فيمينيستي در درون خود، فکر و برنامهي تشکل مستقل زنان را ميپروراند و اصولاً چنين اقدامي (فيمينيستي) نميتواند بدون جداسازي صف زنان از مردان صورت بگيرد. البته نبايد استنباط انحرافي را از اين گفته بيرون کشيد و بر مبناي آن تضاد زن و مرد، و مبارزهاي مجرد از کل جنبش دموکراتيک جامعه را مطرح ساخت. چراکه جنبش فيمينيستي با ايجاد تشکل مستقل زنان درصدد جزم نمودن عزم و ارادهي زنان در عدمکوتاه آمدن و عقبنشيني از اصل نفي تاموتمام فرهنگ و عينيت مردسالاري ميباشد و نه نفي مرد و مبارزات دموکراتيکي که زمينه را براي همهي انسانهاي جامعه و منجمله زنان مهيا ميسازد تا با شرايط بهتر و امکانات بيشتري در سمتوسوي تحقق برابري زن و مرد و برقراري روابط انساني فارغ از تبعيض حرکت نمايد. گرچه همانگونه که قبلاً اشاره گرديد، مرد عملاً مجري برنامههاي تبعيض و ستم عليه زنان ميباشد، اما بهعنوان يک انسان داراي سرشت پاکي نيز هست که متأسفانه اينک به اسارت ديو مردسالاري درآمده است. در عينحال نبايد فراموش کرد که چنين تلقياي از تشکل مستقل، انحراف استراتژيکي را براي جنبش فمينيستي بههمراه خواهد داشت که در ادامهي بحث به آن پرداخته خواهد شد. بنابراين جنبش رهاييبخش زنان که نهايتاً و بايد به محو مردسالاري منتهي گردد، علاوه بر آزادي زنان، آزادي مردان را نيز بههمراه دارد. بههمين خاطر است که مرد بايد در کنار زن و تحت رهبريت او به مبارزهي درازمدت و همهجانبه عليه مردسالاري بپاخيزد که در صورت موفقيت، ديگر مرد و زني نخواهد ماند، آنچه ميماند دو انسان باهم برابر است. پيام توحيد که يگانگي در همهي عرصههاست، در اوج تکامل انساني، حتا يگانگي جنسي را نويد ميدهد. چراکه خداي موحدين فاقد جنسيت بوده و انساني که پوياي راه تکامل (خدا) ميباشد، لاجرم از گام برداشتن در اين مسير است. اين بدينمعني است که "جنسيت" در انديشهي توحيدي اصالت ندارد، و مسير تکامل انسان، خُلقوخوي و رفتار خدايي يافتن (تخلقوا بأ خلاق الله) و در نهايت عاري از جنسيت شدن است.
تجربههاي تاريخي کشور ما نشان ميدهد که زنان هميشه ابزارگونه و مکمل نقش رهبري و تصميمگيرندهي مردان چه در صحنهي سياست و چه اجتماع، علم، اقتصاد، هنر، ادبيات و خانواده حضور داشتهاند (مثلاً آناهيتا راتبزاد در حزب دموکراتيک خلق، و راوا در کنار سازمان رهايي. و صدالبته که نيروهاي راست مذهبي هرگز به زنان اجازهي حضور در ردههاي بالاي تشکيلاتي نميدادند). همين پذيرش و تمکين در مقابل نقشهاي درجه دومي و حتا پايينتر، باعث گرديده تا هنگام ثبت تاريخ، حتا از همان نقشهاي فرعيشان هم چشم پوشي شود. اگر باز هم زنان در کنار مردان و در تشکيلاتي مشترک قرار گيرند، مطمئناً چيزي جز تکرار ثبت تاريخ همانند گذشته، با ترسيم موقعيت کنوني براي زنان و قرارگرفتن درکنج تاريک تاريخ که هرگز به چشم نيايند، نخواهد انجاميد.
در يک تشکيلات سياسي مختلط، اگرهم مردان بدليل شرم از شعارهاي مترقيانهيشان بهظاهر نخواهند تا به زنان همرزم خود تحکم نمايند، هرگز حاضر هم نخواهند بود تا از مطالبات و خواستهي عمومي مانند دموکراسي و نفي استثمار بهخاطر خواستهها و مطالباتي که از نظر آنان کماهميت مي باشند، درگذرند. برنامهاي که هيچ تضميني براي تحقق خواستههاي زنانه مبني بر رفع انواع ستم جنسي به همراه ندارد. مترقيترين افراد (مردان)، گروهها و جريانات سياسياي که عمدتاً توسط مردان اداره ميگردند، اگر در تحليل خود از يادآوري شعار برابري زن و مرد و نفي ستم جنسي دريغ نکنند، همواره تلاش مينمايند تا با تراشيدن دلايل متعددي تحقق آنها را مرحله به مرحله عقب اندازند و دست آخر چنين وانمود نمايند که عملي شدن چنين برنامهاي (مطالبات فيمينيستي) مستلزم شرايط لازم، آمادگي ذهني و عيني بوده و نيازمند اراده و انگيزهي عمومي مردان و زنان ميباشد. گرچه چنين امري بهظاهر علمي و منطقي مينمايد، ولي چنين تحليلي که متضمن عدم تحقق عملي بخشي از مطالبات زنانه طي هر مرحله از مبارزات دموکراتيک و ضد طبقاتي ميباشد، در عينحال تأخير و پرتاب مطالبات زنانه تا انتهاي تاريخ نيز هست.
همچنين نبايد فراموش کرد که ستم جنسي باالتمام عليه زنان صورت ميگيرد و يگانه قرباني آن نيز زنان ميباشند. يعني اين ستم، هم از ستم طبقاتي مستقل است، و هم از هرگونه ستمي که بر هر دو جنس بطور مشترک اعمال ميشود. گرچه بهندرت مرداني هم پيدا ميشوند که در مبارزه با ستم جنسي و مردسالاري، تا حدودي با زنان همفکري، همدلي و همراهي نمايند، ولي حتا همين مردان از بيرون به ستم جنسي نگاه ميکنند که ميتوان ادعا نمود، زنان در تحمل اين ستم و تبعيضات، شريکي ندارند. بنابراين، و بلحاظ عدم درک عيني و ملموس معضلات زنان و مآلاً شناخت صحيح ماهيت تبعيض عليه آنان، نبايد انتظاري از مردان داشت تا در اين راستا با زنان همکار مطمئن و دايمي باشند. پس مردي که از سويي درد و ستمي را عملاً احساس ننمايد و از سوي ديگر، نفي آن تبعيضها دربرگيرندهي چشمپوشي از منافع سياسي، اجتماعي، جنسي و طبقاتياش ميباشد، مشکل است به او اعتماد نمود که تا آخر راه با زنان خواهند رفت. تبعيض و ستم جنسي، نه آنگونه که مارکسيستها مدعياند، از نوع ستم طبقاتي است، و نه بر همهي شهروندان روا داشته ميشود، يعني جزئي از مسائل سياسي و اجتماعي همگاني نيست، بلکه تبعيض و ستمي است که تنها بر نيمي از مردم (زنان) بدون توجه به طبقهي اجتماعيشان، روا ميرود. بنابراين، در اعمال هر نوع خاص از ستم و نابرابري، بيش از هرکس، قشر، گروه، طبقه و يا قومي که مستقيماً مورد چنين ستمي قرار گرفتهاند حق سخن گفتن و دفاع از خود را دارا ميباشند و زنان که بهتنهايي بار چنين تبعيضي را بر دوش ميکشند، بيش از هر کس ديگري حق دارند تا از تشکيلات مستقل و ابراز نظر در مورد وضعيت خود برخوردار گردند و جدا از کساني که فارغ از درد آنان بهسر ميبرند به تقويت و تدوين برنامههاي خودشان همت گمارند، گرچه داراي انديشهاي ارتجاعي هم باشند که دراين صورت مرحلهي تکاملي مبارزات زنان مشخص ميگردد. در حاليکه متأسفانه چنين دقتي در شرايط ميهني ما، بهدليل عدم صداقت زناني که در صحنهي مبارزات فيمينيستي حضور داشته و مدعي بلند نمودن شعار و پرچم آن نيز ميباشند، وجود ندارد. چراکه، واقعاً در اين کشور هيچ زني تصميم ندارد تا در راستاي رفع ستم و تبعيض جنسي و فرهنگ مردسالاري گامي بردارد و آنچه بهنمايش ميگذارد جز براي جلب امکانات مادي و نزديک شدن به قطبهاي قدرت نميباشد. اساساً زن جامعهي ما نه اميدي به رهايي دارد و نه باوري به برابرياش با مرد، و به همين منظور، همت هر زن در رفاه مادي و دستيابي به قدرت و يا مدارهاي دستهبندي شدهي آن، جهت سلطهجويي و مآلاً باز کردن عقدههاي ديرينهي خودش است.
دليل ديگري که براي ضرورت تشکل مستقل زنان ارائه ميشود ايناست که، در تشکلهاي مختلط نسبت مردان به زنان اغلب به چند برابر ميرسد و اگر هم ندرتاً زنها در ردههاي بالاي تشکيلاتي قرار گيرند، نهايتاً در رأيگيري و تصميم (چون اين مردان هستند که اکثريت را تشکيل ميدهند)، بهطور حتم خواسته و طرح مردان است که تصويب ميگردد. در اين رابطه به گفتههاي برخي از گروههاي سياسي چپ که بيشترين ادعاي برابري زن و مرد را دارند استناد ميگردد که از آن جمله ميتوان به نامهي سازمان کارگران انقلابي ايران به فصلنامهي آواي زن اشاره نمود که طي آن به چنين ضعفهايي اعتراف نموده است:
"بايد اين واقعيت را آشکارا گفت که اگر چه سازمان ما از لحاظ نظري در نگرش به مسئله زن، فيمينيزه شده و مدافع جدي و سرسخت برابري زنان و مردان است، اما عملاً هنوز از عوارض و تأثيرات مردسالاري خلاص نشده و رنج مي برد، به اين معني که در ارگانهاي مسئول و هدايتگر، و از جمله در کميته مرکزي، تعداد زنان بمراتب کمتر از مردان است."
همچنين سيما پاشا از اتحاديهي سوسياليستهاي ايران مدعي است که:
" گرايش به ادامه روابط نابرابر به درجات متفاوت در درون حتا يک " گروه انقلابي" نيز موجود است. زيرا که سازمان انقلابي جامعه اي مجزا و در خود اتوپيک نيست."
در ادامهي چنين اظهار نظرها و اعترافاتي، نوشتهي فريده ثانوي، عضو کميته مرکزي سازمان اتحاد فدائيان خلق ايران را ميخوانيم که ميگويد:
"روند مشارکت زنان در سازمان ما، که در واقع تابعي از وضعيت عمومي جنبش زنان است، متأسفانه زياد گسترده نبوده و کمي بيش از بيست درصد اعضاي سازمان را دربر مي گيرد. اما شرکت آنها در ارگانهاي مرکزي از اين هم کمتر بوده و..." .
بدتر از همه اينکه، اين گروههاي بهاصطلاح مترقي وقتي ميخواهند از نقش زنان در گروه سياسيشان سخن بگويند، مانند نيروهاي ارتجاعي ميزان تلاش و جلب و جذب زنان را بسان مدرک مطرح ميسازند تا خود را طرفدار حضور زنان در عرصهي مبارزه و سياست جلوه دهند، و نه اينکه براي رشد و تکامل و نيز قرار گرفتن زنان در رهبريت سازمانشان اقداماتي صورت دهند. در اين رابطه ادعاهاي حزب تودهي ايران قابل تأمل ميباشد:
"حزب توده ايران سعي داشته اين حقيقت را که زنان نيمي از مردم جامعه را تشکيل مي دهند و در جذب زنان به مبارزات عمومي عليه استثمار و ارتجاع تبلور دهد. کوشش ويژه حزب در ايجاد شعبه زنان، جذب زنان آگاه و انديشمند و مبارزه جو به صفوف خود و ايجاد مکانيزمهاي مناسب براي دستيابي آنان به موفقيتهاي سياست گذاري در حزب و جنبش نقش عمده اي در تسهيل شرايط شرکت زنان در مبارزات اجتماعي ـ سياسي کشور داشته است. حزب توده ايران در فعاليت متنوع براي جلب زنان به صفوف خود و همچنين مبارزه ي عمومي ..." .
علاوه بر آن، درک اين حقيقت که زنان تنها با يک برنامهي مترقي و مبتني بر تبعيض مثبت ميتوانند به مقامهاي بالاي تصميمگيري، چه درون يک تشکيلات سياسي و چه در دولت، دسترسي پيدا نمايند و تنها از اين رهگذر است که عملاً با سياست و رهبريت در تماس تنگاتنگ قرار گرفته و از تجربهي ادارهي گروه سياسي و دولت برخوردار گردند، هنوز که هنوز است عملاً مورد پذيرش قرار نگرفته است. برخي از اين گروهها (مانند سازمان کارگران انقلابي ايران) به صراحت حرکتهايي مانند آنچه سازمان مجاهدين خلق ايران انجام داده و طي آن تماميت رهبري سازمان خود را به شوراي رهبري زنانه محول نموده و خود مدعياند که بدون قرار دادن عملي زنان در جايگاه رهبري نميتوان فاصلهي آنان را با مردان کوتاه ساخت، را مورد انتفاد قرار داده و بدون اينکه راهحل ديگري را جايگزين نمايند اعلام داشتند که:
"از هر گونه برابرسازيهاي تصنعي و نمايشي بيزارند و ضمن اينکه معتقدند که با اهداي شمشير، کسي شواليه نمي شود، مقامات و مناصب اهدائي و نمايشي را (مثلاً آنچنان که مسعود رجوي براي تبليغ ولايت خود در برابر ولايت خامنه اي مي کند) توهين به زنان و بدترين نوع تحقير آنان تلقي مي کنند. چنين کاري جز سوء استفاده سياسي از زنان نيست و نتيجه اش فقط مي تواند تحکيم پايههاي مردسالاري باشد. ( همه ي نقل قولها از آواي زن بهار 1996)
و از همه بدتر اينکه، نسخههايي که براي ارتقا و رشد زنان ارائه مينمايند جز اقدامات خرد و پيشپا افتاده نبوده و هرگز نمي توان آنها را اقداماتي از نوع "تبعيض مثبت" و ايجاد فرصت و امکانات برابر تلقي نمود که هرگونه اميد رسيدن زن به رهبريت را از اذهان ميزدايد. به بخش ديگري از نوشتهي سازمان کارگران انقلابي ميپردازيم:
"... تشويق زنان به دخالت گري و پذيرش مسئوليت و رهبري است..."
در حالکه همه ميدانيم چنين مأمولي با تشويق و نصايح اخلاقي ممکن نيست و چنين ادعايي بيش از آنکه يک موضع مترقي را بنماياند، کمبها دادن به زنان و تمسخر آنها است. همچنين ممکن است از قاعده و قانون در اين مورد سخن گفته شود، چنانکه در ادمهي همين نامه يادآوري گرديده که:
"... ضوابطي به تصويب رسيده... مبني بر اينکه اگر در انتخاباتي آراي زن و مرد براي نمايندگي يا مسئوليت مساوي بود، تقدم با زن است. ضابطه دوم، توصيه کنگره دوم است به مجامع سازماني، که در انتخابات ارگانهاي رهبري به تناسب اعضاي زن، زنان فعال را به کميته مرکزي و ديگر نهادهاي رهبري کانديد و انتخاب کنند..."
ما در اين گفته چند اشکال ميبينيم. اول اينکه، برخلاف نام پرطمطراق تصويب، چندان کار مهمي بهنظر نميرسد که سازمان مذکور انجام داده باشد؛ چرا که کار از ريشه خراب است. يعني، امکان اينکه آراي زن و مرد مساوي باشد، خود زير سوال است. و آنگهي، در اينجا يک تناقض در قسمت قبلي نوشتهي شما که گفته بوديد "... مقامات و مناصب اهدايي و نمايشي را توهين به زنان و... " با اين قسمت "... تقدم با زن است... به تناسب اعضاي زن، زنان فعال را به کميتهي مرکزي و ديگر نهادهاي رهبري کانديد و انتخاب کنند..." ديده ميشود و آن اينکه، به هرحال زنان رأي لازم را نياورده و تنها با ارفاق به مقامي رسيدهاند که غير از "اهدا" و "نمايش" چيزي را تداعي نميکند، چراکه "تقدم با زن است" و "بهتناسب اعضاي زن" يعني سهميهبندي و ناديده گرفتن ميلباطني، آزادگي و تشخيص افراد انتخاب کننده است. در اين صورت لازم نبود تا بر يک تشکيلات چپ ديگر (البته از نوع مذهبي) به مخالفت برخيزند، درحاليکه خود همان راه را ميروند. فراموش نکنيم که تبعيض مثبت اگرچه براي يکي دو دوره کمي فرماليته بهنظر برسد و اغماض از شايستگي و صلاحيت را بههمراه داشته و ما را دچار بي کيفيتي نمايد، اما چنين رويکردي، اميد و شهامتي را ميان زنان ميآفريند و افزايش تقاضا براي چنين پستها و مناصبي را بهدنبال خواهد داشت. مسلماً وقتي ميزان متقاضي بالا رود، رقابت ايجاد ميگردد و هرکس براي دستيابي به آن موقعيتها تلاش مينمايد که در چنين فرايندي، کيفيت هم بهتدريج بالا خواهد رفت. بنابراين و چنانکه خودشان در ادامه اعتراف مينمايند، مهياسازي زمينهي رهبريت زنان هرگز با کاغذبازي و مصوبات امکان تحقق نخواهد داشت:
البته "مقررات" به خودي خود کافي نيستند. اگر زنان فعال در سازمان ما با اعتماد بنفس بيشتري قدم جلو ميگذاشتند و در موقع انتخابات خودشان را کانديد مي کردند، يا وقتي از طرف مردان کانديدا مي شدند، رد نمي کردند، بسيار بيشتر از نسبتي که هم اکنون در کميته مرکزي و ديگر ارگانهاي مسئول و هدايتگر حضور دارند، حضور مي داشتند
اما متأسفانه آنگونه که خود هم آن را انکار نمينمايند، بهدليل تأثراتي که از مردسالاري پذيرفتهاند " اگر چه سازمان ما از لحاظ نظري در نگرش به مسئله ي زن، فيمينيزه شده و مدافع جدي و سرسخت برابري زنان و مردان است، اما عملاً هنوز از عوارض و تأثيرات مردسالاري خلاص نشده و رنج مي برد"، همه چيز را بهگردن زنان انداخته و بدون اينکه مردان سازمان گذشت و فداکاري خود را ثابت سازند و براي يک مرحله هم که شده از پذيرش مناصب ابا ورزيده وآنها را به زنان تفويض نمايند و به آنان هم اجازه دهند که مانند خودشان بارها اشتباه کنند تا به شايستگي برسند، از زنان تقاضاي فداکاري ميگردند "در جامعه حاضر، اين فعاليت فداکاري بيشتر از زنان طلب مي کند تا از مردان". البته اگر اين حضرات از تجاربي برخوردارند که زنان فاقد آن هستند، چطور است که بهعنوان مشاورين در کنار رهبران تازه کار زن قرار گيرند و هرچه خودشان درصورت رهبر بودن انجام خواهند داد، به آنها بياموزند.
همچنين، بهدليل اکثريت بودن مردان در تشکلهاي سياسي و نقش جزئي زنان در آنها، نوعي بيباوري را براي عموم زنان در رابطه با عدم امکان رهبريت زنان در مبارزات سياسي ايجاد نموده است. در اين رابطه يک سوال بزرگ و تاريخي وجود دارد که بدون يافتن پاسخ مناسبي براي آن نمي توان اعتماد بهنفس و خودباوري را در زنان ايجاد نمود و آن اين است که، اساساً اگر زنان از عين ظرفيت و ماهيت انساني مردان برخوردار مي باشند، چرا در عرصهي سياست و رهبريت هيچگاهي بهلحاظ کمي و کيفي حضور چشمگير و متناسب با نفوس خود، نداشتهاند؟ در پاسخ بايد گفت که، آيا در صورت عدم حضور بخش، طبقه و يا قشري از اجتماع انساني در قدرت و مبارزات سياسي ميتوان به کمظرفيتي و فقدان صلاحيت آنان رسيد؟ اگر چنين است بايد تمامي اقوام محروم، طبقات استثمار شده و اديان و مذاهب تحقير و تکفير و نجس تلقي شده را انسانهاي ضعيف، بيلياقت و نادان بهشمار آورد! وآنگهي، کدام انسان عاقل، بالغ و علم آموخته ميپذيرد که در صورت بسته بودن راهي، نبودن امکاناتي و سلب شدن تمام حقوق حرکت و تکامل انساني از عدهاي، حکم ضعف، ناداني، بيکفايتي و ناقصالخلقه بودن را برايشان صادر نمايد؟! آيا اقوام محروم در شوروي و يوگسلاوي سابق، سرخپوستان و سياهپوستان آمريکا، سياهپوستان جزاير آنتيل و آفريقا، همچنين ايرلنديها، باسکها، فلسطينيها و... که از تمامي حقوق انساني مانند استقلال رأي و عمل و تصميم بيبهره گشته بوده و هستند، همه نژاداً از نقطهنظر آناتوميک ـ فيزيولوژيک در درجهي تکاملي پايينتر از ديگران قرار دارند تا ديگران برايشان خط و نشان بکشند و راه تعيين نمايند؟ پس مسئله اين است که به آنان فرصت ندادهاند تا استعداد خود را بروز دهند. هميشه پس از سپرده شدن مسئوليتي با استقلال رأي و عمل براي مدتي نسبتاً طولاني، بايد به قضاوت پرداخت و نه اين که با پيشفرض ضعيفه بودن، با بخشي از اجتماعات انساني برخورد نمود. بنابراين، چه در مورد زنان، و چه اقوام و طبقاتي که هميشه مادون انسان بهحساب آمدهاند و بههمين دليل آزاديهايي که لازمهي انسان و مآلاً رشد و تکامل اوست از آنان دريغ گشته است، بايد فرصت و امکانات لازم و برابر با همهي انسانها داده شده و فرصت زماني برابر با آنچه ديگران در طول تاريخ در اختيار داشتهاند، به آنها نيز داده شود تا بتوانند استعداد خود را شکوفا سازند. گرچه لازم است تا از امتياز تبعيض مثبت جهت جبران گذشته نيز برخوردار گردند، اما اگر امکانات و فرصتهاي برابر را نيز بهدست آورند، مطمئناً با ارادهي سترگي که دارند نشان خواهند داد که از کسي کمتر نيستند.
گرچه مطرح شدن چنين سوالي منشأ حماقتي داشته و از علميت عاري مي باشد، اما از آنجا که بسيار ي از زنان بهدليل عدم دسترسي به پاسخ آن، اميد مبارزه و رسيدن به برابري کامل با مرد را از دست دادهاند، ما ناچار از پاسخگويي به آن هستيم و چنانکه ريک ويلفورد در کتاب "ايدئولوژيهاي سياسي" مي گويد:
"فمينيستها نه تنها با ايدئولوژيهاي موجود به داد و ستد فکري پرداختند، بلکه آن ايدئولوژيها را استنطاق کردند. در اين کار، شماري از مفروضات اصلي تکامل تفکر سياسي از زمان افلاطون و ارسطو را زير سوال کشيدند"
و بدينگونه مقدمتاً طرز تفکر و استنباطات موجود را که نقش بسيار عمدهاي در بازتوليد فرهنگي ـ سياسي دارند را مورد انتقاد قرار داده و زمينه را براي بازتعريف تمامي مقولات فکري مهيا ساختند تا منبعد کسي بهسادگي القائات و فرضيههاي مردانه را بدون کوچکترين شک و شبههاي نپذيرد.
بنابراين ضروري است تا زنان به تشکلهاي سياسي (احزاب و سازمانهاي سياسي) مستقل و زنانه روآورده و براي همهي همجنسان مأيوس خود روزنهي اميدي گشايند و در مسير پر فراز و نشيب راه، مجرب و آبديده شوند. مسلماً چنين تلاشي علاوه بر اميدوار نمودن زنان، ميتواند به مردان هم بفهماند که ظرفيت و پتانسيل سياسي شدن و رهبريت سياسي، هرگز در انحصار آنان قرار ندارد. چنين روندي بهطور حتم با افتادنها، اشتباهات و شکستها مواجه خواهد بود و قطعاً بدون سپري نمودن چنين پروسهاي، نميتوان موفقيت را تصور نمود. راهي که مردان هم براي رسيدن به موقعيت کنوني، آن را پيمودهاند. و خلاصه اينکه، جز در متن عمل قرار گرفتن راهي براي کارداني و کارشناسي سياسي ـ مبارزاتي وجود ندارد.
بعضي از زنان، که در گذشته عضو گروههاي سياسي بودهاند، امروزه يا بهدليل احساس ضعف و ناتواني در حرکت مستقل و يا اعتماد به شعارهاي مترقي و دموکراتيک رهبران گروههاي سياسي، همکاري مجددي را با آنها آغاز نمودهاند. زنان بايد بدانند که اگر همرزمان ديروزيشان در رابطه با مطالبات عمومي مردم مانند دموکراسي، حقوق بشر و رفع تبعيض عليه اقوام و زنان هم صادق باشند، اما حتا بهاصطلاح مترقيترين احزاب سياسي جهت رسيدن به آمال خود و تحقق برنامههايشان، در اختيار گرفتن قدرت (دولت) را در سر لوحهي کار خود قرار ميدهند. حال برنامههاي اين احزاب مبتني بر ليبراليزم و مدعي ايجاد دموکراسي در جامعه باشد و يا مارکسيزم و طرفدار حل تضادهاي طبقاتي و تبعيض. آنچه در فرداي بهقدرت رسيدن برايشان مهم ميگردد، حفظ قدرت است و بس. اينجاست که در پروسهي پس از تسلط بر قدرت، هرگونه مطالبهاي از قبيل برابري قومي، جنسي، طبقاتي و... براي دولت جديد، حکم نفاق و چنددستگي ميان مردم را دارا ميباشد.
و آنگهي، تشکلهاي سياسي مختلط و عمدتاً مردانه در معاملات و دادوستد سياسيشان با دولت و يا گروههاي ديگر که جزئي از فرهنگ مبارزات سياسي بهشمار ميرود، هميشه مطالبات ويژهي زنان را به عنوان مسائل فرعي دستخوش معامله قرار ميدهند و در قبال چشمپوشي از آنها، به بعضي امتيازات سياسي دست خواهند يافت. تشکلهايي از اين نوع، حقوق و خواستههاي زنانه مانند بهرسميت شناخته شدن کارخانگي بهعنوان "کار"، حق برابر طلاق، شهادت، ارث و ... با مردان را مسائلي درجه چندمي که از تأثيرات بسيار کمرنگي در مناسبات اجتماعي برخوردار ميباشند، قلمداد مينمايند. آنها استدلال مينمايند که نه تعداد زناني که در مبارزات سياسي شرکت دارند از چنان وسعتي برخوردار است که با دستيابي به موفقيتهايي مانند قانونيکردن حق طلاق براي زنان، بتوان از حمايت بخش بزرگي از جامعه برخوردار گشت و نه انرژي زنان در مجموع، چنان آزاد است که بتواند مستقل از مردان فاميل خود تصميم بگيرند و به مبارزه بپيوندند (البته منظورشان پيوستن به صفوف گروهي خودشان است).
ميبينيم که اثر استبداد سياسي چند قرنه در کشور، بر فرهنگ تحزب و گروهسازي سياسي چنان شديد بوده که تقريباً همهي شخصيتها، گروهها و جريانات سياسي را به سوي انديويدوآليزم منحط و سکتاريزم فرصتطلبانه و خائنانه سوق داده است. همه به فکر نزديک شدن به قدرتاند تا آزادسازي انرژي انسانها و بهويژه زنان. در کشور ما سياست، هنري براي رسيدن به قدرت و امکانات مادي است و نه دانشي که داراي اصول و قواعد علميِ مبارزه جهت رفع تبعيض و ستم جنسي ـ قومي و ارتقاي ذهني و عيني انسانهاي درجه چند تا سرحد شهروندان برابر و آزاد، باشد. به تعبير ديگر، آنچه در کشور ما طي مبارزه هرگز مورد توجه قرار نميگيرد اخلاقيات و ارزشهاي عام انساني است که مبارزين ناچار از تبعيت آنها هستند. بنابراين، وقتي گروهها وارد معامله و ائتلاف ميشوند، بيشتر مقتدرشدن و مؤثربودن در تصميمات عالي کشوري، نزديک شدن به حکومت و يا دستيابي به امکانات مالي مدنظر است. به همين خاطر همه چيز، حتا تثبيت قانوني حقوق نيمي از انسانهاي جامعه، اگر به اهداف يادشده نزديکشان نگرداند، قابل معاملهاند، همانگونه که مفيديت و يا عدم مطرح نمودن شعارهاي زنانه با منافع شخصي و گروهي به سنجش گرفته ميشوند.
مورد ديگري که منجر به درجه چندمي تلقي شدن خواستهها و مطالبات زنانه ميگردد، مقايسهي برنامهها و نيز مطالبات ويژهي زنان با مطالبات عمومي جنبش دموکراتيک است. گروههاي سياسي اغلب بهدليل عدم درک مسائل زنان و اهميت آزادسازي انرژي دربندشان که نخستين مطالبهي مبارزاتياش بايد قانونيسازي حقوق سياسي، اجتماعي و مدني برابر آنان با مردان ميباشد، حين مقايسهي مثلاً قانوني کردن کارِ خانگي به مثابهي "کار" (طبق تعريف بينالمللي کارمزدي)، و کساني که وظيفهي خانهداري را به عهده دارند (چه زن و چه مرد)، بهعنوان کارگران مزدبگير، با حق تأمين بيمهي حوادث، حقوق بازنشستگي بيمهي درماني و يا حق برخورداري زنان باردار از امکانات بهداشتي ـ درماني براي هر سه دورهي بارداري، زايمان و شيردادن کودک، همچنين تسهيلات غذايي و مالي جهت تغذيهي صحيح مادر و کودک بهمنظور کمترينه ساختن آسيبهاي مادر باردار و کودکش، رخصتيهاي بامعاش طي اين دوره، و نيز بيمهي کودکي که مادرش حين زايمان فوت مينمايد و ديگر امتيازاتي که بتوانند از ميزان ستمي که بر نيمي از اعضاي جامعه روا داشته ميشود بکاهد، هميشه با ديگر مطالباتي مانند آزادي بيان، تحقق نهادهاي دموکراسي و... که در صورت در بندبودن انرژي زنان، تنها قابل استفاده براي بخشي از مردان ميباشد، مقايسه گرديده و معمولاً اين خواستهها و حقوق زنان است که با استدلال کماهميت بودن، به کناري زده ميشوند. به همين دليل است که در صورت وجود تشکل مستقل زنان، آنان ميتوانند با اشخاص و گروههايي وارد ائتلاف و مبارزات مشترک گردند که براي خواستهها و مطالبات زنانه ارزشي برابر با ديگر خواستهها قائل شده و مشترکاً براي خواستههاي دموکراتيک عمومي مردم و نيز مطالبات فمينيستي وارد مبارزه گردند.
بنابرآنچه گفته شد، تنها راهي که پيش پاي زنان باقي ميماند، ايجاد تشکلهاي مستقل زنانه است که با حضور خودشان در صحنهي مبارزات، به تعديل و اصلاح تعريفهاي کلاسيک مکتبهاي فکري و مذاهب اغلب مذکرانه که زن هرگز در آنها نقشي نداشته و يا جايگاهشان مبهم است، همزمان با مطرح نمودن خواستههاي خاص زنان، بهطور فعال جهت تحقق دموکراسي و حاکميت طبقات محروم سهم گرفته و حاکميتهاي دموکراتيک را زمينه ساز تحقق آرمانهاي درازمدت زنان که طبيعتاً جدا از منافع مردان ميباشند، قلمداد نمايند.
آنچه در مورد هر دو انديشه و ايدئولوژيِ مارکسيزم و ليبراليزم قابل تأمل است، بهاي کافي ندادن به زنان و جنسيت، بهمثابهي معضل نيمي از جمعيت بشري است. مبارزين مارکسيست حل تبعيض جنسي را منوط به حل تضادهاي طبقاتي جامعه ميدانند و ليبرالها هم تحقق دموکراسي و جامعهي بورژوازي را (بهمثابهي نهاد مدرنيته) گام نخست برابري زن و مرد ميانگارند. در اين راستا بايد توجه داشت که بنيانگذاران و پيشگامان انديشههاي ليبرالي و مبتکران اصطلاحاتي چون شهروند، دموکراسي و... مانند کانت، مونتسکيو، روسو، پرودن و امثالهم، هيچگاهي در تعريفهايي که داشتهاند، زنان را درنظر نداشتهاند. چنانکه خانم نيره توحيدي استاد علوم اجتماعي دانشگاه ايالتي کليفورنياي آمريکا و يکي از صاحبنظران مسائل فمينيستي ميگويد:
" دموکراسي شرط لازم براي آزادي زنان است اما کافي نيست... دموکراسي از همان ابتداي تدوين نظري و يا عملياش، بسيار مردمحور بوده است. اگر برگرديم به روشنفکران دورهي روشنگري اروپا، آنهايي که پروژهي روشنگري (enlightening) را نوشتهاند، آقاياني بودهاند که ديد بسيار مردمحور نسبت به دموکراسي داشتهاند. وقتي آقاي ژان ژاک روسو کتاب قرارداد اجتماعي را نوشت و مفاهيمي مانند شهروند و جامعه و فرد را تعريف کرد، هميشه در ذهن خود، مرد را در نظر داشت و زن بهعنوان شهروند تعريف نشده بود."
ميبينيم که در هر دو انگارهي بالا (مارکسيزم و ليبراليزم)، نفي تبعيض جنسي نسيهي فرداها است و آنچه در پايان کار باقي و پايدار خواهد ماند، حاکميت مرد و نظام مردسالاري است که بنيانگذاران و پيروان هيچ يک از اين دو مکتبي که حدود دو قرن بر سرنوشت بشريت استيلا داشتهاند به آن بهاي کافي ندادهاند.
مبارزهي محدود جهت کسب حقوق زن
(تلاش در مداري بسته)
از آنجا که مسائل اجتماعي بسيار درهم تنيده و پيچيده هستند، روش مبارزاتي ما نبايد تکبعدي باشد و رسيدن به برابري زن و مرد را بهمثابهي يک خواست وآرمان فمينيستي، بدون عبور از مرحلهي دموکراسي درنظر بگيريم. بنابراين، مبارزات خود را چنانکه قبلاً هم توضيح داده شد بهطور موازي با مبارزات و مطالبات دموکراتيک پيش ببريم. يعني با حضور فعال در مبارزات دموکراتيک مردم و بهرهبرداري از امتيازاتي که طي اين مبارزه بهدست خواهد آمد، هم از زمينهها و امکانات بهتر و مناسبتري براي ادامهي راه برخوردار گردند و هم بخشي از زناني را که هنوز به ضرورت مبارزات فمينيستي و اصل تشکل مستقل بيخبر بوده و يا نياز آن ره درک ننمودهاند را به خيل اين مبارزين کشاند. علاوه بر آنها، مي توان مردان را هم از نقطهنظر فکري فمينيزه نمود و هم قدرت و شايستگي زنان همچنين لزوم اعتماد مردان به آنان را بهوجود آورد. اعتمادي که از سويي بهدليل اعتقادات مردسالارانه نسبت به توانايي و ظرفيت زنان در طول تاريخ از دست رفته بود و از سوي ديگر، تمايلات فمينيستي زنان زمينهساز ترويج اين انديشه حتا ميان زنان و مردان واقعاً دموکرات و مترقي گرديده بود، که فمينيستها هرگز به مبارزات دموکراتيک معتقد نبوده بلکه دچار توهم ضديت با مرد گشتهاند.
بنابراين زنان بايد درک نمايند که بين جداسازي صفوف تشکيلاتي و قرنطينه نمودن مبارزاتشان در محدودهي خواستههاي ويژهي زنان، تفاوت بسيار عميقي وجود دارد که عدم درک آن ميتواند جنبش را به سوي دو انحرافي که پيشتر مورد بررسي قرار گرفتند، سوق دهد. شرکت در مبارزات دموکراتيک به مثابهي بسترسازي براي رسيدن زنان به حقوق برابر با مردان مستلزم مطالعهي دقيق شرايط اجتماعي ـ سياسي، همچنين ماهيت و ساختار دولت حامي مردسالاري، موقعيت و نياز مبرم زنان ميباشد، و دقيقاً پس از آن بايد استراتژي لازم را برای جنبش فمينيستي در يک کشور تدوين نمود. يعني اينکه نخست بايد مرحلهي مبارزات دموکراتيک جامعه را تعيين نمود و ديد که محور آن مبارزات رهاييبخش ضداشغالگري است و يا مبارزه براي قانوني ساختن اصول و نهادهاي دموکراتيک، يا اينکه ايستادگي در مقابل تبعيضهاي قومي، زباني، نژادي، مذهبي و... ضروريترين نياز استراتژيک جامعه بهشمار ميرود. گرچه دو مورد اخير ميتوانند همزمان صورت بگيرند و نفي تبعيض را در متن مبارزاتي که هدف آن گنجاندن اصول دموکراتيک در قوانين کشور و بهرسميت شناخته شدن نهادهاي دموکراسي توسط دولت و قوانين رسمي ميباشد، انجام داد.
در جامعهي استبدادزدهي ما، همانگونه که قبلاً يادآوري گرديد، تضاد و ستمهاي طبقاتي، جنسي و قومي گرچه بر همگان سايه گسترده، اما سايهي شوم و مضاعف آن بر زن مشهود و عيانتر است، و گرچه حاکميت مرد بر زن (مردسالاري) را نميتوان بيتأثير از تضاد طبقاتي بهشمار آورد، اما هرگز آنگونه که مارکسيستها معتقدند، بهطور کامل تابعي از تضاد طبقاتي نبوده، بلکه ريشه در فلسفه و جهانبيني مردسالارانه دارد. در اين ديدگاه، تبعيض جنسي ناشي از تفاوتهاي آناتوميک ـ بيالوژيک بوده و سپس به مبنايي براي تفاوت حقوق اجتماعي ـ سياسي تبديل گرديده است. بنابراين و بهطور عام، ريشهي تبعيض جنسيتي (Gender Discrimination) که امروزه عليه زنان صورت ميگيرد، همان تبعيض جنسي (Sexual Discrimination) است. چراکه از نقطهنظر جهانبيني مردسالاري، وضعيت جنسي زنان اثرات خاص خود را بر توليد و نهايتاً بر روابط توليدي ميگذارد. يعني، در نهاد مردسالاري ديدگاه خاصي نسبت به زن وجود دارد که طي آن، مسئلهي جنس (Sex) عمده گرديده، و بر مبناي آن رفتار، تقسيم کار و وظايف کليشهايِ خاصي را براي زنان تعيين نمودهاند. دقيقاً پس از آن است که جنسيت (Gender) و هويت زن متناسب با آن شکل گرفته و دامنهي آن حتا تا مسئلهي توليد و روابط توليدي گسترش مييابد، بهگونهايکه ماهيت تبعيض، ستم، استثمار و طبقات در رابطه با زنان تغيير يافته و کاملاً متفاوت با مردان گشته است. همچنين در خصوص موضوع "تلقي مردسالاري" نسبت به زنان و تعيين جايگاه طبقاتي آنان بر مبناي جنس، که واقعاً زنان را از موقعيت ويژهاي (بسيار فرودست) برخوردار ساخته، انديشههاي کلاسيک مارکسيستي که مدعي ريشهکن کردن استثمار و طبقاتاند، کوچکترين امتيازي براي زنان قائل نشده و همانگونه که قبلاً تذکر داده شد، حتا موقعيت اجتماعي ـ تاريخي زنان را تابعي از روابط استثماري و طبقات اقتصادي دانسته و دقيقاً مانند ليبراليزم که پيش از تحميل تعريفهايي از سوي فمينيستها به مباني انديشهي آنان، هيچگونه توجهي به مسئلهي زن و تعيين جايگاه وي در انديشههاي بهاصطلاح مدرن مانند شهروندي، حقوق بشر و ... نشده بود، مسئلهي زن را مسکوت گذاشته و يا از آن غافل مانده است. يعني مارکسيستها نيز در تحليل خود براي رهايي طبقهي استثمار شده، اغلب مردان را در نظر داشتهاند و اگر هم گهگاهي از زن سخن به ميان آمده است دو انحراف عمده در آنها ديده ميشده که يکي تنها توجه به جلبوجذب و بسيج زنان به سازمانهاي حزب کمونيست ميباشد، چنانکه حزب تودهي ايران مدعي است:
"لنين در مورد وظايف حزب در ميان زنان در کلامي با کلارا زتکين ميگويد: ...حزب بايد ارگانها، گروههاي کاري، کميسيونها، کميتهها، هيئتها، و يا هرچه که شما مايليد، داشته باشيد که مسئوليت ويژه ي آنها بسيج تودههاي زنان کارگر مي باشد...
مورد ديگر انحرافي که در ديدگاه بنيانگذاران و پيشگامان مارکسيزم مطرح بوده اين است که، ريشهي معضل زنان را به سرمايهداري نسبت داده و مآلاً راه حل آن را به دگرگوني چنين نظامي منوط دانستهاند، در حاليکه مردسالاري از عمري حدود10 هزار ساله برخوردار بوده و در مناسبات ماقبل سرمايهداري که از نظر زماني دهها برابر سرمايهداري بر بشريت حاکم بوده، با شدت بيشتري تبعيض و ستم عليه زنان روا داشته ميشده است. در اين رابطه لنين ميگويد:
"ما مي گوييم که آزاد شدن کارگران کار خود کارگران بايد باشد و درست به همين شکل، آزاد شدن کارگران زن کار خود آنهاست. اين خود آنها هستند که بايد در فکر گسترش اين سازمانها باشند و اين فعاليت زنان، دگرگوني کامل وضعي را که براي آنها در اجتماع سرمايه داري درست شده بود، در بر دارد " (هر دو منبع از حزب توده ي ايران 1996)
شکل برخورد با موضوع "تضاد زن با نظام مردسالاري"اي که بهتدريج بهصورت يک ارزش در جامعه جا افتاده و از صبغهي مذهبي نيز برخوردار گشته است، در زنها اين احساس را برميانگيزد که مرد عامل عمدهاي بر سر راه آزادي و کسب حقوق زنان ميباشد، از ديگر موضوعاتي است که طي مباحث فمينيستي بايد به آن توجه نمود. بيتوجهي و کمبها دادن به اين مسئله ميتواند به تثبيت فکر ضديت زن با مرد بينجامد و اين تصور و ديدگاه را ميتوان بهمثابهي انحرافي عميق در جنبش فمينيستي تلقي نمود. چرا که مردسالاري يک سيستم است و نه مجموعه افراد. پس درصورتي که تعدادي از مردان تغيير رويهي نسبي بدهند و براي زنان حقي برابر با خود قائل گردند، آيا ميتوان باورمند گشت که مردسالاري واقعاً از اعتقادات و رفتار زنستيزانه تهي گشته است؟ اگر ما تضاد زن و مرد را عمده سازيم، از سويي به اين باور انحرافي گرايش پيدا خواهيم نمود که مبارزه با مردسالاري، مبارزهاي ساده و کوتاه مدت ميباشد. از سوي ديگر، با رفتار مناسب مردان فاميل و يا همرزمان، احساس خواهيم نمود که شدت تبعيض مردسالاري کاهش يافته و يا چنين فرهنگي درحال فروپاشي و از بين رفتن است. درحاليکه حرکتهاي سيستماتيک، داراي روشهاي بسيار خزنده و پيچيدهاي هستند که غلبه بر آن، تنها با ارتقاي روزافزون دانش و تجربهي مبارزاتي و ادامهي مبارزهاي گسترده و همهجانبه عليه آن، تنها در درازمدت ممکن است. البته اين هم تنها يک بُعد قضيه است و بعد ديگر آن، جايگزين کردن تدريجي روابط و مناسبات فراجنسيتي و نهادينه سازي آنها است.
البته تصور اينکه بدون توسل جستن به يک متدولوژي صحيح و اصولي ميتوان به درک و شناخت پديدهها دستيافت، اساساً غلط است. لذا شناخت پديدهي استبداد سياسي، بدون درک کموکيف و روابط پيچيدهي اجزاي آن و اثرات گوناگون هر کدام بر ديگري، ناممکن است. پس در تداوم جستجو پيرامون شناخت حلقات بهمپيوستهي استبداد و گذر از ميان انبوه تضادها و در رأس آنها، تضاد مردم و استبداد خاص کشور ما که مستقيماً زادهي استعمار و استبداد سياسي است، به کشف تضاد زن و نظام مردسالاري بهمثابهي مانع عمدهاي برسر راه آزاد شدن انرژي زنان براي شرکت در مبارزات دموکراتيک و ضد استبدادي جامعهي خود ميرسيم. اما همانگونه که گفته شد، اين تضاد تا کنون براي نيروهاي دموکرات مرد، هنوز يک تضاد اصلي بهشمار نرفته بلکه تابعي از تضاد مردم و استبداد تلقي ميگردد (در اين جا مبحث استتراتژيک است و نه ايدئولوژيک). ميبينيم که تفاوت در ديدگاه مبارزاتي زنان و مردان، در تداومش تخطئه و موضعگيري آنان عليه يکديگر را در پي خواهد داشت که هم روند مبارزات دموکراتيک مورد نظر مردان دموکرات، و هم مبارزات فمينيستي زنان آزاديخواه را دچار انحراف و رو در رويي خواهد نمود. علاوه بر آن، تشکل مشترک، در چنين وضعيتي به کندي کار و حتا پاشيدگي خواهد انجاميد که کاملاً بهنفع استبداد سياسي و نظام مردسالاري ميباشد. کشف چنين روابط پيچيدهاي، نيازمند دستيابي به قانونمندي خاص مرحلهي استعمار است. لذا، تنها با مطالعهي دقيق جامعه و مقولههاي درهم تنيدهي آن و سپس با اصلي و فرعي کردن مسائل است که ميتوان از افتادن در دام انحراف اپورتونيستي، يعني عمده شدن تضادهاي فرعي تا سرحد تضاد اصلي جلوگيري نموده و از پيمودن راهي که انحراف از "اصول" را بهدنبال خواهد داشت، ابا ورزيم.
متأسفانه بعضي از زنان ميهن ما، بدون اينکه به ريشهيابي صحيح اين تضاد بپردازند، با تکيه بر احساسات و عواطف شديدي که جزو کليشههاي مردسالاري براي زنان بوده و خود اکتساب شده از پروسههاي جامعه پذيريشان در چنين نظامهايي ميباشد، در جهت گشودن عقدههاي ناشي از محروميتها و تحقيرهاي ممتد تاريخي، بهجاي توسل به يک راهحل اصولي و منطقي، گام برميدارند. اينگونه زنان، عليرغم اينکه اکثراً از احساسات پاک و سرشار از صداقت برخورداراند، اما اشتباهاً مرداني را دشمن خود قلمداد ميکنند، که خود اسير مردسالاري و ستم قومي ـ طبقاتياند. طور مسلم، تشديد تضاد زن و مرد، از بين بردن اعتماد اين دو نسبت بهيکديگر را بهدنبال خواهد داشت. پس زمانيکه مرد بهدليل اجراي برنامههاي مردسالارانه و تلاش جهت تحکيم آنها، عامل اصلي چنين بياعتمادياي ميباشد، زنان نبايد در اين راستا حرکت نموده و گامبهگام توأم با مبارزات ضد مردسالاري بهمثابهي يک نظام پيچيده و تاريخي، با کار مستمر توضيحي در جهت کشاندن مردان به سوي پذيرش واقعيتها و ابا ورزيدن از تداوم حرکتهاي زنستيزانه پيش بروند. خطمشيهايي از نوع عمدهسازي تضاد زن و مرد، نه تنها در خلأ حرکت کردن و مشت در هوا زدن است، بلکه نقش عمدهاي را در متوقف ساختن و حداقل کند کردن چرخ مبارزهي مترقياي که، در نهايت خواستار نفي استبداد و درهم ريختن مناسبات و روابط اجتماعي ـ اقتصادي تبعيضآميز و استثماري ميباشد، بوده که جز به تأخير انداختن روند رهايي مردم، منجمله رهايي زن، نتيجهاي ندارد. مفهوم ديگر آن اين است که، حرکتي نظير اين، از آنجا که از خط اصلي مبارزهي رهاييبخش جدا شده و دقيقاً در نقطهي مقابل مبارزات دموکراتيک و تکاملي قرار ميگيرد، در تحليل نهايي، حرکتي اپورتونيستي قلمداد ميگردد. چون اين حرکت، نه از يک موضع مترقي، بلکه داراي ماهيتي "ايستايي" بوده و چون در "مداري بسته" حرکت ميکند، اپورتونيست راست ميباشد.
شکستن مرزهاي محدود کنندهي اينگونه مبارزات، که فرارفتن از مدار بستهي تضاد زن و مرد و قرار گرفتن در مدار رويارويي اصولي با تضاد عمده (نظام مردسالاري) است، مستلزم ارتقاي فرهنگ و دانش مبارزات فمينيستي است، و تنها از اين رهگذر ميتوان به تحليل دقيق و درک کموکيف مناسبات و روابط اجتماع ضدزن رسيد. مسلماً، با کار فکري همهجانبه و مستمر در کنار ديگر اکسيونها، مبارزين جنبش فمينيستي قادر خواهند گشت تا به مبارزهي اصولي پرداخته و همراه با مبارزات دموکراتيک جامعه تا نابودي کليهي نهادها و مراکز استبداد سياسي و تبعيض جنسيتي ـ قومي، مبارزات فمينيستي را نيز ادامه دهند.
از ديگر راههاي انحرافياي که زنان ما ممکن است در پيش گيرند (چه بسا بعضي در اين راستا حرکت هم ميکنند)، مبارزهي دموکراتيک، ضد استبدادي و ضد ارتجاعي مجرد از مردان ميباشد. مبارزه با اين شيوه يا بهخاطر بياعتمادي مطلق زنان نسبت به مردان است که بذر آن را استعمار و استبداد سياسي در جوامعي همانند کشور ما پاشيده، و يا ناشي از هژمونطلبي زن عليه زن بوده که بهدليل تراکم عقدههاي حقارت به اين موضوع افتادهاند. در اين رابطه بايد روشن سازيم که تضاد زن با زن و ادعاي برتريجويي بعضي از زنان بر همجنسان خودشان در حال حاضر يکي از شيوههاي برخورد بيمارگونهي بسياري از زنان کشور ما نيز هست که ريشهي آن را بايد در ضعف تداوم مبارزه عليه مردسالاري و بريدگي از چنين مبارزهاي، همچنين عدم صداقت، مالپرستي آنان و بويژه ضعف و يا فقدان تئوري دموکراتيک ـ فمينيستي جستجو کرد. چنين تمايلي عمدتاً به اين دليل صورت ميگيرد که زنان از سلطهجويي بر مردان در يک تشکل مختلط خود را عاجز ميبينند، لذا در صدد ايجاد تشکلهاي زنانه ميبرايند تا از با اين ابزار، برتري جويي خود بر همجنسانشان را که در واقع نوعي گريز از عقدههاي خودکمبينانه و احساس حقارت ميباشد، جامهي عمل بپوشانند.
درست است که زنان نبايد از اصل تشکل مستقل خودشان عقب نشيني نمايند، اما اين امر هرگز بهمعني دوري جستن از ائتلاف مبارزاتي با تشکلهاي مترقي مردانه (در عين حفظ هويت فمينيستي و استقلال تشکيلاتي) در راستاي اهداف دموکراتيکي که زمينه ساز حرکت روانتر حنبش زنانه نبوده و تنها از اين مسير مي توانند به بسيج و سازماندهي قشر وسيعي از زنان نايل آمده و از خلال آن حمايت بخش بيشتر مردان دموکرات از برنامههاي فمينيستي نيز بهدست خواهد آمد.
طبيعي است که اگر زنان بخواهند (بهدلايل خاص خودشان) مستقل از مبارزات عمومي جامعه وارد عمل شوند، با انبوهي از مشکلات اجتماعي ـ سياسياي روبرو خواهند گرديد که بهنوبهي خود موانع و مشکلات جديتري را فرا راه آنان قرار خواهد داد. اين امر نهتنها زنان را مصروف مبارزهاي انحرافي (فرعي) نموده و تمام انرژيشان را به هرز خواهد برد، بلکه پس از مدتي آنان را به يأس کشانده و از ادامهي مبارزه منصرف مينمايد.
محکوم کردن يکسرهي زنان مبارز و آزادهي ميهن نيز کار درستي نيست. چراکه، فقدان يک تئوري مترقي و دموکراتيکي که نقش و موقعيت صحيح زن را در مبارزه و حتي زندگي روزمرهي اجتماعي تعين کند، نقش بارزي در اين انحراف دارد. البته نبايد فراموش کرد که کمکاري و عدم تلاش زنان در زمينهي جبران اين نقيصه، نيز چيزي نيست که ما بتوانيم از آن بهسادگي بگذريم. و جملهي پاياني اين است که، تشکل مستقل زنان ضرورت اجتناب ناپذير جنبش آزاديخواهانهي آنان بوده و نه تنها هيچگونه ارتباطی با استقلال از خطمشي عمومي مبارزات دموکراتيک مردم ندارد، بلکه دقيقاً در نقطهي مقابل آن قرار خواهد گرفت.