کاکه تیغون
کاکه تیغون در فرنگ
پیش درآمد
حمل که می شود ، گویی مار، یاد غار می افتد و بوی جوی مولیانش همی آید. امسال قرار بود با داکتر سمیع حامد یک جا کابل بروم. چند ساعت پیش از حرکت ، مریض شد و من این جا باید به یاد محمد شریف سعیدی بیافتم که در مورد حامد گفته بود : « من داکتری ندیده ام که اینقدر مریض باشد که اوست ».
طیارهء آریانا که در فرانکفورت بی صبرانه انتظار ما را می کشید ، دل از آن شهر کنده نمی توانست و از همین خاطر عوض ساعت هشت و نیم ، چیزی گذشته از یک شب ، داخل شکم این بادپیما شدیم و یک بار دیگر بر پدر آن های که آریانا را ان شأالله آیرلاینز می گویند ، رحمت فرستادیم.
سال گذشته که برای بار اول بعد از بیست و دو سال از طیاره پا به زمین گذاشتم ، احساس کردم هیچ گاه از آن جا دور نبوده ام. آن اشک ها و بیهوش شدن هایی که صد درصد منتظر شان بودم ، بدبختانه که سراغم نیامدند - البته که کمی خجالت آور است . وقتی که در هامبورگ این احساسم را برای دوستی حکایت کردم ، گفت : « چی بگویم ، مردم خیلی بی احساس شده اند . من هیچ گاه جرئت نمی کنم کابل بروم ؛ زیرا دلم خیلی نازک شده است ».
در گوشهء ترمینل ، دو خانم جوان چادری را با دقت پاره کرده و هرکدام یک نیمه را بر سر می کند. بعد از برگشت به آلمان، همان ها قصه کردند : « با رسیدن به میدان هوایی کابل ، برادران ما پیش پیش و ما از پشت آنها حرکت می کردیم ؛ ولی به مجرد آمدن به آلمان ، ما پیش بودیم و برادران ما از عقب ما روان بودند ». پرواضح است که بحث پیشرفت و پسرفت به همین جا خاتمه پیدا نمی کند ؛ ولی از همین نقطه آغاز می کنیم به دیدن بسیار چیزهایی که نیمه شده و چندین قسمت شده اند تا به هرکس چیزی رسد که چون کلوخی درآب بگذارد و بگذرد .
وقتی که دروازهء خانه را تک تک می زدم ، قبل از باز کردن کسی می پرسید :
- کیست؟
می گفتم :
- کل بچهء جرمنی.
آب و هوا
کابل ثابت کرد که هیچ چیز در آن قابل پیش بینی نیست- از جمله آب و هوا . تمام ماه حمل آن قدر سرد بود که گویی در گیر و دار بازسازی، سالنمای 1384 را ناغلطی و پیش از وقت چاپ کرده باشند. مثل آن که جای ماه حوت و حمل عوض شده بود. از قدیم ها می گفتند :
حوت اگه حوتی کنه
موشا ره ده قوطی کنه
این بار حمل بود که ما را در قوطی می کرد. یک وقتی مسؤول پیشگویی اوضاع جوی نزد رییس خود رفته و تقاضای یک ماه رخصتی را نموده بود. رییس با بدخویی فریاد زده بود : در یک ماه اوضاع جوی چطور خواهد شد ؟ گفته بود : صاحب ، برای یک ماه پیش از پیش تمام پیشگویی ها را نوشته ام .
برخلاف پیشگویی ها ، امسال از برکت برفباری ها و باران های فراوان ، حتّا دریای کابل پُرآب شده بود. در سال های بی آبی ، در میان دریای خشک، دکان ها ساخته شده و نامش را گذاشته بودند « بازار تیتانیک » . اولین کاری که کردم ، فوراً عکسی از دریا و آب های آن گرفتم ؛ زیرا دنیا اعتبار ندارد و معلوم نیست که فردا در نبودن احتمالی نیروهای طالب گیرک- قوای ایساف – کی امنیت این دریا را خواهد گرفت . در وقت حکومت داوود خان پروگرام رادیویی کاکاجان که از پاکستان پخش می شد ، یک چیستان نشر کرده بود به این گونه :
بین دو کُه- شش ماه اَو شش ماه گُه
جواب آن واضح است که دریای کابل بود. البته ملنگ جان شاعر نام آور نیز در مورد دریای کابل پرزهء جالبی گفته بود : دریای کابل شش ماه آب گُه پُر دارد و شش ماه دیگر گُهِ آب پُر. با همهء این ها نمی دانم چی گونه شده بود که یکی از روزهای سال گذشته که هنوز دریای کابل پُر از بی آبی بود ، مردم در نزدیکی های پل باغ عمومی مرده یی را در آب پیدا کرده بودند. تصادفاً جسد در قسمتی بود که سرحد میان دو حوزهء امنیتی به شمار می رود . از همین سبب کارکنان حوزه ها ، جسد را با خاده یی دراز چند سانتی متر دورتر پس می زدند و هرکدام حوزهء دیگر را مسؤول کشیدن جسد و تحقیق در مورد آن می دانسته اند . بر سر این موضوع گمانم حدود سه ساعت را در محضر عام دعوا به راه انداخته بودند و حاش لله که مردم بیکار را موقع حاشا و تماشا داده بودند و در این جا باید به یاد عبدالاحمد چهاردره یی بیافتم که می خواند : عشق از لب دریای بدخشان خیزد.
تولیدات
کسی بلند صدا میکرد: ببر که مال غریب اس ! دیدم بر روی کراچی بنیان های سفید لیلامی را دانهء بیست افغانی می فروشند .
بسیاری ها شاید هنوز بازار بریژنف را به خاطر داشته باشند ؛ ولی امروز در پیاده رو در سرکی که از طرف کتابخانهء عامه به طرف هوتل کابل می رود ، بازار پُر جم و جوشی برپا شده که آن را بازار امریکایی ها می گویند . متاع آن عبارت از خوردنی های است که تاریخ مصرف شان گذشته- البته برای تاریخ دانان – و عساکر امریکایی آن را دور انداخته اند. متصل این بازارک ، مقبرهء امیرعبدالرحمان خان در پارک زرنگاراست که در آن قفل است ؛ ولی محوطهء آن را برای قضای حاجت کردن استفاده می کنند. البته این طنز تاریخ است که هر که بر ریش مردم تف کرده، مردم بر قبرش می شاشند. و چنان که به نظر می آمد، هنوز هیچ زمامداری قصد عبرت گرفتن از این سرنوشت آلوده را نداشت. ولی هر چی باشد ، در زمرهء آثار تاریخی باید از آن مکان به عنوان یکی از کناراب های تاریخی جهان یاد کرد.
برای پوزگرفتن توریستی و عکاسی داخل محوطه شدم. جوانی با پیراهن و پتلون، مشغول دعا به روح پاک بابه قوی مستان بود و بوی تند چرس در شش جهت او مستی می کرد. سوی پتلون و پیراهن من که دید ، با چشمان مخمور گفت : پدرا! گمانم کار ما و تو در این جا نمی شود. سه طرف را که می دیدی – طرف چهارم قبر امیر عبدالرحمان خان بود – پیراهن تنبان پوش ها آزادانه می نشستند و آنچه حاجت بود ، رفع می کردند . بعد با مثانه و شکم خالی، اگر دل شان می شد ، از بازار امریکایی ها برای پر کردن دوبارهء معده و مثانه ، چیزی می خریدند . در این جا بود که به کشف یکی از حکمت های پیراهن و تنبان پوشیدن نایل آمدم و به قضای حاجت های کاملاً مردانه آفرین گفتم . خوشبختانه که زن های افغان به قضای حاجت ضرورت ندارند ، ورنه در شهری که کناراب عمومی را جز در خواب نمی بینی چه بگویی جز این که، صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد.
مطرح کردن مسایل جدی مثل « فرهنگ گُه کردن » اصلاً تابو است و تحصلیکرده ها نیز به دلیل این که میشل فوکو ، مارتین هایدیگر ، ژاک دریدا و عبدالکریم سروش و دیگران در این مورد هیچ نگفته اند یا هیچ نمی گویند، یا هم پیراهن تنبان می پوشند و شُلهء خود را خورده و پردهء خود را می کنند .
اوضاع اقتصادی
از حمل پارسال تا حمل امسال ، مثلی که در گوشه های دیگر جهان ما تغییراتی به وقوع پیوسته اند ، خواهی نخواهی یگان تغییری در کابل نیز آمده بود. شهر کابل نه همان است که من دیدم پار.
پارسال وقتی از ترمینل خارج شدم ، پسرکی دویده گفت : کاکا یک چند دالر خو بته !
امسال امّا کودکی چند تا سکهء یک ایرویی و دو ایرویی را نشان داده گفت : کاکا، چن تا از ای گردکا خو بتی!
تحلیلگران سیاسی خواهند گفت که افکار عامه به نفع اروپا تغییر خورده است و امریکا در افغانستان محبوبیت سابق را ندارد . این تحلیل به جای خود ، ولی مشاهدات می گویند که در روابط امریکا با افغانستان امروز حرف چندان از دوستی نیست ، فقط از داد و گرفت است .
افغانستان آن قدر از تمدن اروپا و امریکا دور افتاده که امریکا بتواند از دوستی با آن حرف نزند. از جانب افغان ها شاید بتوان این رابطه را با خواندن معروف بهتر بیان کرد:
بکنم دَه غم بمانم
نه کنم چطور کنم
من با کسانی نیز برخوردم که می گفتند آشوب دو سه دههء اخیر از ما مردمی ساخته است گدا صفت؛ اعتماد به نفس ما پشت کلاه خود رفته است. حتّا بزرگان ما نیز به پایمردی همسایه در پی بهشت رفتن اند ، چنان که وقتی معین فلان وزارت از طیاره در فرانکفورت فرود آمد ، اولین تقاضایش از مهماندار چنین بود : لطفاً برایم تابلیت «ویاگرا» بیاورید که در افغانستان پیدا نمی شود.
دوستی قصه کرد که روزی در کابل از کوچه یی می گذشت که تازه قیرریزی شده بود ، آدمی محترمی از منزل خود بدر شد و در سرک مقابل خانهء خود شروع به جدا کردن پارهء قیر نمود. آن دوست گفته بود : کاکا جان ! هرچی باشد مقابل خانهء خود تان است و این سرک مال همهء ما و شما است . گفته بود : چایجوش سوراخ شده و به قیر ضرورت دارد. چون دوباره تلاش برای فهماندنش نموده بود ، کار به داردار و دعوا رسیده و آن مرد فریاد زده بود : خو امریکا بیایه و سرکه جور کنه.
در یک سالی که کابل نبودم، گویا امریکایی ها نیامده بودند و سرک ها را ترمیم نکرده بودند ؛ زیرا سرک های کابل به هر چیز شباهت داشتند جز به سرک. شهری با جمعیت سه و نیم میلیونی که اشارهء ترافیکی در آن صد در صد غایب است و راه های آن مثل راه دوزخ پر از چول و چاله و کند و کَپَر می باشد.
روزی از کنار یکی از همین سرک هایی که از آن همه عبور و مرور خسته و دل از دنیا برکنده بود ، می گذشتم ، دیدم کودکی دل شکسته تر از آن سرک بر روی زمین نشسته و مقابلش چهار پنج تخمی که تازه شکسته اند افتاده و او از گریهء بسیار به مجسمه یی می ماند که گویی زمانی گریسته بوده و امروز چون نماد گریستن، جاودان تراشیده شده تا پیام فقر کابل – این « دوبی ثانی »- را ترجمانی کند. گفتم : جان کاکا ! چی گپ اس؟ اشاره به تخم ها کرد و چیزهایی گفت که فهمیده نمی شدند. بدبخت آن قدر گریسته بود که هیچ حرف فهما از دهنش نمی برآمد. برایش پنجاه افغانی دادم و گفتم برو و تخم بخر و خانه ببر که پدر و مادرت منتظر هستند .
چاشت روز به خانه که رسیدم ، هفته نامهء اقتدار ملی را باز کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد ، این عنوان بود : « شیوه های جدید گدایی »
مادرم گفت : بچیم ! گداها پروفشنل شده اند و آن های که از خود طفل ندارند ، اطفال دیگران را روزانه دوصد و پنجاه افغانی به کرایه می گیرند و چون کودک توان جسمی لازم را ندارد ، او را تریاک می دهند تا تاب یک روز دراز را آورده بتواند .
این هم از جملهء هزار و یک دلیل سخت جان بودن کشت خشخاش.
باری با صدیق برمک ، از یک رستوران برآمدیم و آروق های ما هنوز بوی کباب می داد که زن جوانی دست دراز کرده و گفت : برادر ، به نام خدا چیزی بده!
گفتیم : دعا کو خواهر.
ما پیش و آن خواهرک از پشت ما، از او طلب و از ما انکار ؛ ولی مثل این که ماندن والا نبود – پی هم طلب خیر و خیرات می نمود.
چون بی حوصله شدیم ، برمک گفت : خواهر دعا کو ، ندارم . خواهرک ما که لب های چرب ما را دیده بود ، عصبانی شده و گفت : هو هو! به کباب خوردن پیسه داری ، به غریب و محتاج پیسه نداری؟!
از آن به بعد به این نتیجه رسیدیم که بعد از کباب خوردن ، اصلاً باید آروق نزد یا این که فقط و فقط از طرف شب کباب خورد که کسی نبیند.
اوضاع فرهنگی
سوالات چهار جوابه را نمی دانم به خاطر دارید یا خیر؟ به هر حالت ، مثلاً : آیا شعر افغانستان به بن بست رسیده است ؟
الف : بلی ؛ ب : نخیر ؛ ج : به خدا معلوم ؛ د: به چی بست ؟
در حاشیهء مسایل حیاتی، گاهی آدم به چنین پرسش نیز بر می خورد. بعضی ها کار در انجوها را از علل اصلی به بن بست رسیدن شعر ما می دانستند. بسیاری از شاعران در مؤسسات غیردولتی و رادیوها مصروف کار بوده و ضمناً به بن بست رسیده بودند.
ولی گستاخی معاف ، یک پرسش کوچک را باید مطرح کرد : این ها قبل از کار در مؤسسات غیردولتی چقدر با بن بست فاصله داشتند؟ در مجموع، فاصلهء شعر ما قبل از هجوم انجوها تا بن بست چقدر بود ؟
حساب کار دولتی جدا ، زیرا نمی دانم کی گفته بود : آن کسی که یک صفحه نوشته بتواند ، امروز در دولت کار نمی کند.
شعر فقط مشت نمونهء خروار است، ورنه در آن خراب آباد ، بن بستی نبود که به هنری نرسیده باشد و هنری که به بن بستی .
در زمینهء هنر ، اصلاً کابلستان به سرزمینی می ماند که گویی سیمینار بزرگ بن بست ها در آن دایر است. چنان به نظر می آمد که هر کسی را هنری است زمین و زمان تلاش دارند تا گاو هنرش را در آخور بن بست ببندند.
مجال بحث بیشتری در این مورد پیش نیامد و توگویی عوض شعر و شاعر و هنرمند ، بحث ها در این مورد به بن بست رسیده بودند ؛ زیرا قلمزنان به بن بست رسیده و به بن بست نارسیده ، هردو از گرانی مصارف زنده گی و کرایهء خانه شکایت داشتند. می گفتند کرایهء خانه یی که انجمن قلم در آن به قلم زنی می پردازد ، حدود دوهزار دالر امریکایی است.
دو هزار دالر قلمانه و آن هم برای خانهء اهل قلم!
با خود گفتم لااقل به همین دلیل که نیز باشد ، خبرچینی و جاسوسی در این عمارت ، بی ارزش نخواهد بود. پنجشنبه ها را روز شعرخوانی برای استعدادهای جوان تعین کرده بودند. رفتم و دیدم از جمع شعر خوانان فقط سه نفر تشریف آورده اند که آن ها هم از حسن تصادف، هیچ شعر معری با خود نیاورده بودند.
عزیزاله نهفته آشکارا گفت : پوهنتون شروع شده ، از همین سبب امروز کس نیامده.
ساعتی را در صحبت با بزرگان حاضر گذشتاندیم و حضرت وهریز ما را به دید ن و شنیدن یک کنسرت در سالون سینما آریانا دعوت کرد.
سینما آریانا را فرانسوی ها بازسازی کرده اند و اگر گرد و خاک داخل آن نمی بود ، فکر می کردید در اروپا هستید.
در اثر وساطت ما از بزرگان ، وحید وارسته از خالده فروغ کتباً اجازه به دست آورده و ما را با همراهی خود مفتخر ساختند . در ضمن ، دو فوتوژورنالیست زن- یکی ایرانی و دیگری افغانی الاصل ایرانی المسکن – به قصد اشتراک در کنسرت رفیع بخش ، رفیق راه ما شدند. اگرچه جای ما در لوژی بود که مخصوص مهمانان تلویزیون طلوع که این کنسرت را به منظور پخش در برنامهء خود راه انداخته بودند ، بود. ولی با ظاهر شدن آن دو خانم همه شنونده گان کنسرت نگاهی به لوژ محل جلوس ما افگندند و گویی خار حضور آن دو خانم چادر بر سر را در کنسرت مردانه بر قلب های مذکر خود تاب نیاورند.
در قسمتی از کنسرت ، قرعه کشی صورت گرفت و بعد از تقسیم جوایز، شنونده گان به سرعت برق غایب شدند و علی ماند و حوضش. ولی هنرمند غیور، هنوز هم به خواندن ادامه داد و ثابت کرد که اگر هم شنونده برای موسیقی داخلی وجود نداشته باشد، موسیقی افغانی حاضر است بدون شنونده نیز به طول و عرض تاریخ خود بیفزاید.
در متون کلاسیک آمده که روزی بیلتون نزد وزیر اطلاعات و فرهنگ رفته تقاضا کرد تا او را به حج بفرستند تا گناهانش بخشوده شوند ؛ زیرا وزارت ها هرکدام سهمیهء معین برا ی فرستادن به حج دارند. آقای وزیر برایش گفت : بیلتون ، تو در عمرت آن قدر ساز کرده ای که اگر چهارده بار نیز ترا به حج بفرستم ، گناهانت پاک نخواهند شد.
این که فرهنگیان در مورد وزیر اطلاعات و فرهنگ شطحیاتی می فرمودند ، جای تعجب نیست ؛ زیرا فرهنگی های ما در تمام ادوار- اصلاً- قوم وزیر گریز بوده اند. من خود در تلویزیون ملی افغانستان دیدم که وزیر برای هنرمندان حتّا درجه چهارم قوالی خوان و غزل خوان هندی، که در کشورخود شان ممکن کسی در دهان شان پیاز پوست نمی کرده، با الطاف وزیرمأبانه تحایفی تقدیم می نمودند و به ارواح شُبلی و جُنید و منصور حلاج و دیگر بزرگان صوفیه تحیات و درودها می فرستادند و بیننده گان تلویزیون خوشی ها می کردند و تنبان ارادت و شوق می دریدند و حدیث مفصل از آن مجمل می خواندند .
روایت است که رندی از رندان فرانکفورت که چند صباحی در دوستی با این وزیر به سر برده به کابل رفت و چون در دفتر وزارت با وزیر تنها شد ، وزیر از او پرسید که آیا او را لایق چوکی وزارت می بیند یا خیر. آن رند که خود با آن چوکی کاملاً ناآشنا نبود گفت : بلی ، ولی لایق وزارت حج و اوقاف .
امروز ، درویشان و خانقاهیان و صوفیان از آن بیم دارند که مبادا باز سلطان مسعودی سربلند کند و این وزیر را با وجود آن همه خدمت و عبادت و اطاعت و بنده گی ، چون حسنک وزیر بردار کند و از این بیم هر روز بعضی ها را چهار اِشکل و بعضی ها را بیضهء چپ می لرزد و لاقیدانه می گویند و همچنان می گویند : انا للهء و انا الیه راجعون.
دیدنی ها
شبی از شب ها که از آسمان دینگک دینگک ستاره می بارید ، روح ادیسن عقب برج و باروی وزارت آب و برق رفت و دستار بر زمین زد و با عذر و زاری و احتمالاً قسم دادن های هزارباره، روشنی را مؤقتاً بر تاریکی به پیروزی رساند. در یکی از چنین شب های استثنایی بود که من – این مهاجر دموکراسی زده و مسافر غربت خواستهء جامعهء معدنی! – شوق دیدن تلویزیون به سرم زد. ساعت دهء شب چند شنبه ، چندم فلان ماه ، هرچهار کانال تلویزیونی موجود در کابل همزمان و همصدا و همقدم ، مصروف پخش فیلم هندی بودند. این واقعه شاید تصادفی بیش نبوده باشد ؛ ولی ، در افغانستانِ قاعده گریز ، هر تصادف لااقل روز یک بار واقع می شود.
اگر حد خود را نشناخته و پا را از گلیم خویش دراز تر کنیم ، می شود چنین تهمت بست که در مجموع به جز اخبار داخلی که آن هم گزارش کارروایی های دیگران است ، تولید برنامه های دست اول در تلویزیون های شخصی آن قدر چشمگیر نبود. در بعضی ساعت ها از سینِ سلام تا گافِ گُدبای ، همه و همه را از منبع دیگری گرفته و با همان زبان اصلی – بدون ترجمه – نشر می کردند.
تلویزیونچیان با این کار غم بیننده ها را می خوردند- در صورتی که کسی در قصهء شنونده ها نبود و غم شان را نمی خورد. نه ترجمه یی درک داشت و نه هم دوبله یی.
یقین دارم که این کاریعنی نشر به زبان اصلی- به ویژه در کشوری که بسیاری ها زبان خود را نیز آنقدرها درست نمی دانند- قصدی نیست ، زیرا پیدا کردن مترجم درجه سوم هزار و یک مراتبه مشکل تر از پیدا کردن چرس و تریاک درجه اول می باشد، چرا که امریکایی ها برای مترجم زبان انگلیسی یک صد و پانزده هزار دالر معاش سالانه می پردازند و نمی دانم کدام مترجم حلال زاده یی باشد که این معاش رویایی را گذاشته و در یک صندوقچهء شیطان به کار دنیایی مشغول شود. این معاش را اگر خواستید ، می توانید با معاش سالانهء صوفی عشقری مقایسه کنید :
یک پسته دهانی را عمریست که مزدورم
هیچ است معاش من سالانه به سالانه
در کشوری که رییس جمهور آن در ایران ، پشتو و در آلمان ، انگلیسی حرف می زند و در افغانستان کسی به حرف هایش گوش نمی دهد ، شاید بهتر باشد که پشت این گپهایی که از دل های با فراغ و اندیشه های بی فروغ برخاسته اند چندان نگردیم و به جای آن ببینیم که مثلاً شاعر نوآور حبیب الله رکین ، راکت تخیل را تا کجا پرتاب کرده است :
به تلویزیون نظر کردم ، جمال کبریا دیدم
رندان شهر مزار شریف ، مصراع دوم را چنین بربسته بودند:
به کانال دگر رفتم ، محمد مصطفی دیدم
در زیر چنین ابیاتی معمولاً باید نوشت : بدون شرح .
البته که تلویزیون در غرب برای بسیاری ها برای عبور از گودال زنده گی اهمیت پلِ مُعلق را دارد و بدون آن، ریدن و آرمیدن میسر نمی شود. برای ما کسانی که در غرب شرقی هستیم و در شرق غربی ، این صندوقچهء متفکر ، زحمت اندیشیدن را می کشد و با بینش تیار و آماده در بشقاب از ما پذیرایی می کند. شاید از همین خاطر بود که من این بندهء کم دان بسیار گوی ، فریب فیمینیست ها را خورده و گاه از زیر چشم مصروف مطالعهء دقیق در اوضاع و احوال زنان می شدم . مثلاً : در مدت یک ماه جمعاً پنج زن را دیدم که چادر بر سر نداشتند و هم دو زن را که راننده گی می کردند – همهء شان خارجی بودند. البته این پنج زن جدا از دو خانمی بودند که یکی دوبار در تلویزیون ملی افغانستان بدون چادر ظاهر شدند و آهنگ خواندند. معلومدار آهنگ هایی که بیست سال پیش ثبت شده بودند.
جالب است که سال گذشته آهنگ های خانم های مثلاً ایرانی یا اروپایی را بدون چادر و بعضاً با لباس های نه چندان برابر با خواهش و فرمایش طالبان ، نشر کردند ؛ ولی در مورد زن های افغان ، قانون یک بام و دو هوا مراعات می شد.
از تجربهء شخصی اگر بگویم ، بهتر آن است که آدم پی کشف تناقضات در زنده گی افغانی نرود. زیرا عمر کوتاه آدمی برای این اکشن پرماجرا به هیچ وجه کافی نیست و نخواهد بود. درفرآیند جهانی شدن ، خاصتاً دانشمندان زنبارهء ما گفته اند که یا باید ما جهانی شویم و یا چادر باید جهانی شود.
اگر سینمای افغانستان را نیز در جمع دیدنی ها بیاوریم ، سال گذشته چند تولید سینماگران افغان را که دیدم به لطف همایون پاییز در تالار افغان فلم بود.
اصلاً کابل برای موتر جاپانی و فلم هندی است که دیار نازنین و بهشت هفتمین است. از چهل مؤسسهء تولید فلم که امروز در افغانستان وجود دارند ، تولیدات هر هشتاد تای آن بیننده ندارد.
همان روزها ، پاییز دعوتی را سازمان داد که در آن خوراک عجیبی را برای اولین بار دیدم و خوردم که نام آن گُل منتو بود . قسم حق ندارید ولی حاضرم بگویم که هیچ خارجی وطنی و هیچ کندزی دیگری که خارج زده شده باشد و در هامبورگ بسر برده باشد و بعد از بیست و دو سال به وطن برگشته باشد ، وجود ندارد که آن چنان منتوی مزه دار را دیده و شنیده و خورده باشد. آن شب یکی از خارجی های حاضر در مهمانی به کارهای پاییز علاقه گرفت و در مورد فلم قربانی او پرسید که در بارهء چیست. چون حرف های پاییز ترجمه می شدند کوشش داشت که فارسی او نیز کمی خارجی فهم باشد ؛ به همین دلیل به عوض این که بگوید فلمش د رمورد مشکلات زنده گی زن های افغان است ، گفت : مشاکل زن ها ...
من فوراً پیشدستی کرده و گفتم : در مورد مشاکل نسایی افاغنه می باشد. فهمیدن اینکه سینمای افغانی در رقابت با سینمای هندی زنده خواهد ماند یا خیر، از صلاحیت های عزراییل است. ولی آنچه وضاحت دارد اینست که سینمای هند تا سال های سال همچنان رفیق گلخانه و گُه خانهء ذوق و سلیقهء ما بوده و خواهد بود.
زبان
از دید علوم معتبر بین المللی ، فعلاً دو گروه افغان ها وجود دارند : افغانهء داخلی و افاغنهء خارجی. افاغنهء خارجی پشت کوه قاف را در برخی از منابع، افاغنهء برگشت ناپذیر نیز گفته اند که از مشغله های ذهنی شان جستجوی طرق گوناگون فروش ، ترمیم و دوباره گرفتن ملکیت و جایدادهای ماضی قریب و ماضی بعید شان می باشد. بعضی ها افاغنهء فرنگی نیز نوشته اند که به کلی مردود می باشد.
از مشخصات دیگر این گروه می توان از افغانیزه کردن عادات و رسوم و ظواهر امور شان نام برد که خوشبختانه مؤقتی بوده و هنگام برگشت شان ویزهء خروجی دریافت نمی کنند.
کاکه تیغون برای آن های که در داخل کشور بودند کلمهء افغانستانی و برای آن های که خارج از قلمرو قدرت دولت بودند کلمهء افغان را استفاده می فرمودند.
افغاغنهء برگشت ناپذیر را در کابل « سگ شوی» می گویند. از دید فقه اللغت ، « سگ شویی» مانند « پیشک شویی » اصلاً مصدر جعلی بوده و در لغتنامه های دهخدا و فرهنگ معین و فرهنگ عمید و تاریخ غبار و قانون اساسی نیامده است. این واژهء استخوانسوز ، نقیضهء واژهء « جنگ سالار» می باشد که آن از دید افاغنهء خارجی، خود یک اصطلاح تقریباً جامعه شناسیک می باشد که در رسالهء تعریفات عبید زاکانی به اشکال گوناگون مسخ شده است.
در کابل، قلب اصطلاحات و کلمات و واژه ها چندان کار ناجایز معلوم نمی شود. مثلاً : یکی از کسانی که از فروش کتاب روزگار می گذرانید و تازه از سرزمین با کتاب ایران گذرش به کابل افتاده بود ، در پهلوی افاضاتی که در مورد مطالعه و کتابخوانی و کتاب خریدن برای این جانب مرحمت فرمودند ، آدرسی را نیز در نزدیکی های وزارت خارجه لطف نمودند که به گفتهء ایشان مقابل کتابخانهء « عامیانه» قرار داشت آن نشانی موعود و بعید نیست که هدف جناب مبارک، کتابخانهء عامه بوده باشد.
خوب ، از حق نگذریم که زبان گوشتی است و چنین بدزبانی هایی گاه از آن سرمی زند؛ چنان که یکی از آشنایان چند روز در غیبت صغرا بود و چشمان ما را به دیدار خود روشن نکرد و چون به زیارتش نایل آمدیم ، گفت خانمش در شفاخانه بوده و عملیاتی را از سرگذرانیده است. وقتی که پرسیدم عملیات چی ، گفت « عملیات پروستات». این هم از علایم نزدیک شدن یوم الموعود.
مشاغل
احزاب هفتگانهء پیشاور در کابل جای خود را به هفتاد داده اند ؛ ولی ، جدا از این حزب سازی ها ، سه پیشه و کار دیگر در کابل مطرح است. یکی که البته مهمترین آن ها نیز به شمار می رود کار در انجوها و مؤسسات خارجی است. دومی ، شغل همیشه بهار تجارت و سومی ، شغل انتظار کشیدن می باشد. منتظرین کسانی هستند که از جانب خانواده و دوستان مقیم خارج کمک دریافت می کنند و ناف خود را با روغن دالر و ایروی پشت کوه قاف چرب می کنند و کار دیگری ندارند جز انتظار کشیدن و صلوات فرستادن.
آنهای که به یکی از این سه کار یادشده مصروف هستند ، گروه عظیم دیگری وجود دارد که به نام باقی ملت معروف بوده و شغل و پیشهء شان جادوگری می باشد. من ، این راوی دموکراسی زده و لندهور کاپیتالیزم و سوسیالیزم چشیده ، باوجود آن که عمر درازی را زیر این گنبد لاژورد ضایع کرده ام ، تا هنوز نمی دانم که این اکثریت خاموش از چی زنده اند ، چی گونه زنده اند و مهمتر از آن برای چی زنده اند؟ این کدام سحر و جادو است که در آن آشفته بازار نرخ های انجویی به داد شان می رسد تا خر لنگ زنده گی خود و دور دسترخوان خود را به پیش ببرند؟
باید برای شرق شناسان- به اجازهء روح ادوارد سعید- یک بار دیگر چانس تحقیق را داد تا مگر این از مابهتران دریابند که آن پشک های هفت دَم از چی سحر حلال و از چی جادوی جایز برای پُر کردن شکم های بی هنر پیچ پیچ خود فیض برده و می برند.
هزار پرسش خنده آور بر زبانت جاریست
هزار پاسخ دندان شکن در چشمانش
لاحول، ای دوست
لاحول.
به دیدن دوستی می روم . چند متر به خانهء شان مانده که لوحه یی توجه ام را جلب می کند : روانشناسی ، تعویذ ، جن گیری... . فوراً می فهمم که این تنها روانکاوی نبوده که زیگموند فروید را به شهرت رسانیده ، بل به یقین او از تعویذ و این چیزها نیز استفاده می کرده است. در کابل لوحه های جالب کم نبوند : موسیقی محلی موجود است ؛ پروفیسور ناشناس ابن فلان ...
در قلعهء فتح الله بر دیواری پهلوی در ورودی یک رستوران با قلم سرخ نوشته بودند : از ورود اشخاص افغانی جداً معذرت می خواهیم . در میان تکسی با دوستان در بارهء این نوشتهء پرمعنا حرف می زدیم و این که آن را باید از جنس کدام نوع تبعیض باید به شمار آورد به نتیجه یی نرسیدیم ، ولی نوشتن چنین جمله یی آنهم در کشور خود افغان ها چندان خالی از حکمت نمی نماید. رانندهء تکسی – و یا اگر از خودگی کنیم ، خلیفه ، بدون صاف کردن گلو وارد صحبت های ما شده گفت : « معلوم است که آن جا چیست ، یا ساقی خانه است یا هم مُرده گاو خانه.
ادامهء بحث را مصلحت ندیدیم.
روزی سوار بر تکسیی شدم که از سیت عقبی می شد ماشین موتر را به خوبی دید. گفتم « آیا موترت با تیل می گردد یا به دعای پیر و استاد؟» خندیده گفت « به دعای بزرگان »
آوازه بود که دولت می خواهد از جمله سی و هفت هزار تکسی موجود در کابل – که هر کدام چند سلطنت و امارت و ریاست را به چشم دیده اند- چندهزار تای آن را خریده و تعداد آن ها را تحت کنترول بیاورد. اگر چنین کاری صورت بگیرد ممکن مصرف آن را دولت جاپان به عهده بگیرد ، زیرا افغانستان برای قبرستان شدن موترهای جاپانی جای بدی نیست وآنچه که موتر است یا درونش جاپانی است و یا بیرونش.
حتّا یکی از مشهور ترین خواندن های روز کابل خواندنی بود که در تصنیف آن از موتر جاپانی نام برده شده:
اِی سراچه ره ببی
آغا بچه ره ببی
جوانمرگی « کرولا» می دوانه
مرواری دانه دانه
پس برآمد
در کتابخانهء « عامیانه»- به گفتهء آن کتابفروش بزرگوار- نشسته ایم و حیدری شمع است و ما پروانه ایم. محو صدا و سیمای حیدری وجودی هستم و چون من چند تا پریشان حال و بی روزگار دیگر نیز مزاحم آن شاعر عارف هستند. مردی با قامت چون سرو داخل می شود که دریشی کاملاً سفید و بوت های کاملاً سیاه او خبر از حدت ذهن و شدت حال او می داد. ساجق جویدن او در همخوانی فرحت بخشی با کتاب های بی خواننده و مجلات بی خریدار کتابخانهء عامه قرار می گرفت. چون به ظاهر آن جناب نگاه خریداری افگندیم، شوری در ما پدید آمد و از تَق تَق صدای جویدن ساجق او به وجد آمدیم و گفتیم از شوق سر به الماری های مملو از کتاب های گرد و خاک گرفته بکوبیم و چون مولانا و مریدان که در بازار زرکوبان از صدای پتک های زرگران به سماع آمده بودند ، به سماع اندر شویم و نعره های زنیم که از هیبت آن هیچ خشتکی خشک نماند.
خود را معرفی کرد که از برنامهء کتاب رادیو افغانستان آمده و می خواهد با حیدری وجودی در بارهء کتاب او مصاحبه کند. به جواب پرسش حیدری که کدام کتاب گفت که نامش را نمی داند و آن را تا هنوز ندیده، ولی از کسی شنیده که حیدری وجودی کتابی چاپ کرده است.
عجب تصادف بی پیر! کتابخانه و کتابنویس و کتابشناس هر سه حی و حاضر و خلق الله هم چشم به راه و منتظر.
چنان معلوم می شد که در کابل آهسته آهسته درک کرده اند که کارها را باید به اهل آن سپرد. حتّا گاه سخن از مدیریت نیز به میان می آمد. جاوید فرهاد گفت که برای مصاحبه یی خدمت وزیری رفته بود و در مورد کارهای فلان شعبه پرسش هایی داشت و در ضمن اشاره کرده بود به اهمیت مدیریت. جناب وزیر برایش گفته بود که فلان شعبه مدیریت نه ، بلکه ریاست می باشد. این هم از مدیریت تا مدیریت.
در آخر چی بگویم جز این که اگر ما همین قدر کاردان و فرصت شناس که تا به حال بوده ایم بمانیم ، باید منتظر باشیم تا دوباره امریکای بیاید و طالب های را بیاورد و امارتی برپا کند و آن امارت ، عمارتی را در نیویارک فروغلتاند و بوشی فرمانروا باشد که خشمگین گردد و امارت خود آن ها برافگند و منتظران قد خم پا به رکاب فرستد که کاردانی کنند تا مگر همچو فرصت هایی پیش آیند که دیروز آمده بودند تا ما هنر فرصت شناسی خود را بر رخ جهانیان بکشیم و از فرصت ها استفاده کنیم ، چنان که تا به حال کرده ایم و می کنیم.
هامبورگ
می 2005