سوانح مختصر مرحوم عبد الحی "ضیائی"
عبدالحی ضیائی فرزند محمد ملا محمد گیاه در سال1333 هجری شمسی در یک خانواده متدین و علم پرور در دهکده خمبیل بالا مربوط ولسوالی راغستان(یکی از ولسوالی های راغ کهن) پا به عرصه هستی نهاد .در 5 سالگی به آموزش قران کریم روی آورده وتا 8 سالگی قران کریم را با کتب ابتدایه علوم دینی در نزد پدر ش آموخت .
ازینکه در آن محیط به صورت کلی مکتب وجود نداشت در 9 سالگی شامل مدرسه مذهبی محلی گردید و بعد از سپری نمودن 4 سال در آموزش علوم متداوله دینی روانه ولایت قندوز گردید وبعد از2سال تعلیمات دینی در مدارس خصوصی شامل مدرسه تخارستان قندوز گردیدبعد از سپری نمودن دوره لیسه در سال1352 ازان مدرسه فارغ گردید .در جریان دوره دانش آموزی با جنبش های روشن فکری سرو کار داشته و برای روشن کردن افکاری جامعه تلاش های زیاد نموده است
بعد از فراغت به حیث معلم درمکتب روینج ولسوالی راغ تعین شده و الی آغاز انقلاب مجاهدین به این وظیفه مقدس ادامه داد/ در آغاز به گناه معلم بودن چند ما را در توقیف و نظر بند سپری نموده بعدازتحقیقات و باز پرسی مختصر به همکاری مردم محل رها گردید.
از سال 1360 الی 1368 در جبهات جهادی بوده به حیث یکی فرماند هان مربوط به جمعیت ایفائی وظیفه مینمود.
و در اواسط 1368 به خاطر شعله ور شدن جنگ های تنظیمی جبهه را ترک گفته و عازم پاکستان گردید.در انجا و ظائیف چون کماندر دارلانشاء جمعیت/لوجستیک غند چترال و مدیر لیلیه و استاد معهد خالد ابن ولید راانجام داده است.
در تیر ماه 1370 به دوباره به وطن مراجعت نموده وبه حیث سرمعلم مکتب پطیر تا سال 1374 ادامه داد بعد از منظوری راغستان به حیث ولسوالی مستقل از طرف رئیس جمهور وقت نامبرده به حیث مدیر معارف این ولسوالی تعین گردیده و الی سقوط دولت توسط طالیبان به وظیفه خود ادامه داد/اما با پاشیدن نظم معارف در افغانستان وارد مرحله دیگری از زندگی خویش گردیده مصروف فعالیت شخصی در زندگی خویش گردید.
بالا خره در 23 رمضان 1380 بعد از مسموم شدن توسط همکاراتجارت اش در ولسوالی امام صاحب ولایت قندوز و انتقال ان به شهر فیض آباد در شفاخانه دولتی بدخشان به شهادت رسید.روحش شاد ویادش گرامی باد!
از مرحوم ضیائی اشعار /مقالات/و داستان های زیاد به یادگار مانده وایشان ازدواج کرده و ثمره ازدواجش 8 پسر و دو دختر میباشد.
بهار
خورشید خنده زد به چمن چون بهار شد
وز بوی آن هوائی و طن مشکبار شد
گلغنچه ها به خنده درآمد ز دیدنش
شادی به چشم هر نفری آشکار شد
آمد به جوش سبزه و در رقص هر شبان
با رمه اش به دشت و دمن رهسپار شد
آرام و سکوت ببستند رخت خویش
هرجا نوا و شر شره آبشار شد
لب را گشود بلبل و بر ما ترانه خواند.
گویا که اختتام مرا انتظار شد
فریاد میکشد سحری بلبل چمن
برخیز آدما که ترا کارو بار شد
صد برگ لاله و سمن منج راغ و باغ
بر روی خاک و آب طبیعت سوار شد
جام می صفا و محبت ز هردلی
بر جانب عزیز دل خود نثار شد
شادی ترا به دل اگر بود بیش و کم
امروز شادی های تو چندین هزار شد
صیاد پشت صید و محبان به پشت یار
هر کس برای صید خودش در شکار شد
آمد چو لشکر طرب و شادی و نشاط
جنگا وران لشکر غم در فرار شد
سردی وبرف زود خودش را فرار داد.
با پرمی و حلاوت دل ها دچار شد
خوش باش با هوای بهاری ضیائیا
باد سحر چو قاصد از سوی یار شد.
طریق نیک بختی و رستگاری
دلا در راه حق ثابت قدم باش به لطف و مهربانی و کرم باش
بهار است و جهان دارد طراوت رها از فکر خام و قید غم باش
انیس خوا که باشد مهربا نت به عهدت پایبند و مستحکم باش
نگهدارد ترا شاداب و خندان به اخبار و کتب یار و به هم باش
به هر وقت و زمان چون میتوانی به نیکی کوش و در صلح و سلم باش
بخواهی چون بکاهد رنج و دردت به دانشمند نیکو رو صنم باش
بیا بگزین تو داد و آدمیت همیشه دور و بیزار از ستم باش
ندارد عاقبت کار بدو زشت بیا درمان هر درد و الم باش
گشادی نیست در بازار نیکی به هر حال به نیکی دم به دم باش
وفا و راست کاری کن شعارت به وصف صدق و پاکی در رقم باش
صداقت زینت و سرمایه باشد سعادت آ فریند لا جرم باش
ضیا ئی تا توانی بهر مردم
بکن نیکی و دائیم محترم باش
گلشن روزگار من
بیطاقت و سودا زده و خوار و غریبم از گلشن ایام چه بو دست نسیبم
بلبل به وصال گل و فارغ دل مخمور من همدم درد و غم و محتاج طبیبم
دارم دل افسرده از غصه پریشان هردم به غم دیگر و در بند رقیبم
چون شمع مرا سوخته است آ تش حسرت کو جمعیت خاطر و رخسار حبیبم
آ وخ که ندیدیم ضیاء خنده ایام
در شکل جنون برده مرا گرچه لبیبم
اتفاق ما جوانان نور بخش کشور است
ای جوانان خویش را بیدار میباید نمود بهر میهن مستعد کار میباید نمود
اعتلای ملک آ سان نیست آید در میان وز برایش کوشش بسیار میباید نمود
نو جوانان وطن امروز نوبت با شماست کین وطن را صحنه گلزار میباید نمود
جهد و جد در اتحاد و صدق و تقوی و هنر هم علاج درد هر بیمار میباید نمود
پنجه راشی و ظالم را شکستن میزد تاشود نابود استمرار میباید نمود
ای جوانان بهرمجد و آبروی مملکت تا که جان باشد به تن پیکار میباید نمود
جان فذا کردن برای حفظ میهن ننگ نیست خویش را آ ماده ایثار میباید نمود
فکر دیگر از خیالت دور میکن ای جوان فکر اصلاح و هم از اعمار میباید نمود
ای جوانان تا بیاید اعتلا و ارتقا ء عزم و جزم و همت سرشار میباید نمود
اتفاق ما جوانان نور بخش کشور اســـــــــــــت
نیک مضمون است ضیا تکرار میباید نمو د
مخمس به غزل حافظ (رح)
ترک من بیچاره مکن چاره جان باش غمخوار بدین سوخته دل نگران باش
کن لطف سوئی عاشق رنجیده روان باش "باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش"
" وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
هنگام بهار است گل و سبزه به جوشند در رفع خزانی و پریشانی دو شند
خوبان ز چه در لطف و نکوئی نکوشند "زان باده که در مصطبه عشق فروشند"
" ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش"
افسوس که نگشتیم به الطاف تو مالک لا یخطر فی قلبی فقط غیر وسالک
هر چند شدیم زارو پریشان معه ذالک "در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک”
"جهدی کن و سر حلقه رندان جهان باش"
این بلبل شیدا که سحرگه به فغان است گوئیکه چومن درد به دل داغ به جان است
"-تن هرچه ضعیف است ولی بازجوان است " آن یار که گفتا به تو ام دل نگران است
" گو میرسم اکنون به سلامت نگران باش"
ای دوست بدین پیکر افسرده توان بخش زان باده چشمت به الحان دهان بخش
تا چند کنی دوری بیا لحظه جان بخش " خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش "
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش" “
سودای رخش از دلم باری ننشیند هر جا نگرانم به نگاری ننشیند
جز نامه و تحریر به کاری ننشیند "تا بر دلش از غصه غباری ننشیند "
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش" “
گردیده "ضیائی" تو پریشان و عیان بین در قید غم و جور جفا های زمان بین
خون می چکد از دیده اش هر گوشه نهان بین "حافظ که هوس میکندش جام جهان بین"
گو در نظر آصف و جمشید مکان باش" “
ای وطن سر سبز و شادان بینمت
ای وطن سر سبز و شادان بینمت
مالک تمکین دوران بینمت
باشکوه در هیبت آزادیت
در ترقی فراوان بینمت
مسکن مرد و زنان نامور
خالی از دذد و رزیلان بینمت
منبع علم و کمالات نوین
حاصل از دست جوانان بینمت
ازگزند محفوظ باشی جاویدان
دایما در صلح و عمران بینمت
اتحاد ملتت پاینده باد
تا ازین رو چون گلستان بینمت
از زن و مردان روشن فکر روز
چون چراغ شب فروزان بینمت
آرزو دارد"ضیائی" ای وطن
سرخروی آباد و شادان بینمت
بدخشان
ای بدخشان کان لعل و گوهری در همه چیزی که گویند بهتری
آب شاری صاف و داری چشمه ها دلربا باشند آری دلبری
کوه وصحرای تو سبز و دلکش است بلبلان داری به هر کوه و جری
عشق راغ و باغ هایت در دل است عشق آهوان و کبکان زری
بی زمرد نیست کوهایت قسم هم طلا دارند و داری لاجوری
با چنین نظاره گاه های لطیف با چنین کان ها که میباشند سری
از همگی مردمانت در عذاب تن برهنه پا برهنه اکثری
زان نظام کهنه و فرسوده بود خاندانی نادری و خود سری
قطع شد دست تجاوز ها کنون گشته است میهن ز بد خواهان بری
مژده ای کوهای زیباو بلند ای که دارید گنج های خوشتری
هر کجا نیکو شکوفان میشود رفته است رسم امیر و چاکری
میشود ارباب نعمت ها و ناز از بدخشی/ مشرقی تا لوگری
یک مساوات استآری در وطن نیست تبعیض و نباشد بر تری
میهن ما نیک دارد افتخار چون که دارد ملتی خود رهبری
مخمس
دل را به خیال لب خندان تو دارم شب تا به سحر ناله و افغان تو دارم
زخمی به دل از ناوک مژگان تو دارم آشتگی چون زلف پریشان تو دارم
ای دوست مرا بین چه ز هجران تو دارم
روز من افسرده ز هجرت شب تارست گل ها در دیده من دسته خار است
بی روی تو ای ماه کی ام صبر و قرار است دل را به سر زلف دلارای تو کار است
میل کرم از روی گل افشان تو دارم
ای یار بیا یک نظر جانب ما کن درمان دل خسته این بی سرو پا کن
ما را به شکر خنده ز محزونی رها کن " آهنگ وفا ترک جفا بهر خدا کن"
ذوقی سخن از لب و دندان تو دارم
ای دوست بیا بین تو که هنگام بهار است هر گوشه گل و سبزه و صد برگ قطار است
بر صحنه گیتی چه عجب نقش و نگار است گل بی رخ زیبای تو یارا چه بکارست
چون من هوس گل ز گلستان تو دارم
درد غم هجری تو نه در شرح و بیان است سیلاب سرشکم همه جا بی تو روان است
دیگر به من از هجری تو کی تاب و توان است باقی به کفم مانده همین مایه که جان است
قربان تو قربان تو قربان تو دارم
کن لطف و مکن دوری و مستوری نگارا آخر مکشم از غم و مهجوری خدا را
شاداب کن از فیض جمالت تو ضیا را " امروز که سرمایه حسن است شمارا"
مگزار بسوزم من و حرمان تو دارم
حمل 1355