خلیل الله رووً فی

 

 

 

 

در بهار ۱۳۲۴ خورشیدی در خانوادهً از اهل قلم وکتاب در پنجشیر بدنیا آمدم، سالهای سنگینی که در دوساله گی پدر را از دست دادم و درسایهً تربیت مادر رشد کردم، راه مدرسه و مکتب را درپیش گرفتم. سلسلهً آموزشم ازلیسهً عسکری ودانشگاه حربی تا تحصیلات عالی درخارج وبدست آوردن دپلوم ماستری دربخش نظامی ادامه یافت مگردرپهلوی مسلک آنچه را که بیشتربه آن علاقه میگرفتم ودرموهبت آن به معنویت وجودی خویش صفای بیشترمی بخشیدم همانا عشق بی پایانم به شعروادبیات زبان دری بود که درپناه آن اگراز یکسو لحظات جانفرسایم  تسکین می یافت، ازسوئی هم زمینهً شناخت ومعرفت فرهنگی مرا بااستادان اندیشه وقلم وشاعران فرهیختهً کشورم فراهم میساخت. سالهای درازی درقوای راکتی سیستم دفاعی کشوربحیث انجنیرمسلکی وظیفه اجرا کردم. چه  سالهائیکه از رکود و ایستائی تاریخ درعهد المتوکل علی الله، ازتحولات نیم بند جمهوری داوًدخان، ازکوران ملتهب ح،د،خ،ا   واز کارزار آتشین تنظیمهای جهادی، به سختی میگذشت وبعدهم ناظر وشاهد امارت ویرانگر طالبان واینک سقوط در جهنم  مافیائی دولتمداران. سخت جانیهائی که باهمه تلخیها، بمن تجارب فراوان آموخت وآیینه دارزشتی ها وزیبائی های روزگارم گردانید.

درسال ۱۹۶۲ به نشرات اردو تقررم دادند. دربستهای معاون ومدتی هم مدیرمسًول مجلهً اردو ودراخیر تاسال ۱۹۹۳ بحیث رئیس نشرات وزارت دفاع مشغول خدمت بودم. با فرا رسیدن حوادث خونبار درکابل اجباراً تن به مهاجرت دادم وامروز در سنگستان غربت در شهرکسل آلمان به زنده گی ادامه میدهم.

یک مجموعهً شعری ام بنام « بنفشه ها » درسال ۱۳۶۸ در کابل به چاپ رسید. اثردومی ام زیرنام «  دور از ستاره  و دریا »  درین تازه گیها اقبال چاپ می یابد.

 

سنگسار

    جولای  2006

 

 سنگ را ،

درحجم یک ابزار مقدس باید ستود

درحربهً انتقام  ملت های مظلوم  ،

دربرابر مستکبران و اشغال گران

که  غیرا زا ن  دیگر وسیله ئی ،

در دفاع از عقوبت استعمار ندارند.

      *    *    *

من از تبار پریشانی حرف میزنم

که هرچند با صخره و سیلا ب زیسته اند

ودرشتناکی بادیه هارا به خاطر آزادی ،

با خون و شمشیر آزموده اند.

ولی اکنون در سرزمین خود  بیگانه اند

ودرخانهً  خود بی چراغ .

مسلول گشته گانی که در تهاجم توفان

برباد رفته اند.

        *     *     *

اینک حد یث پر زترا ژید این تبار

ازجنس خون وداغ  حقارت ،

باردگر درچار راه  عام ،

تکرار میشود .

آنجا که تکسوار های زرهی ،

خود کامه گان عصر گلوبال

درجوشن نقابهای دروغین

بیباک و وحشیانه ومغرور،

تنواره های زندهً  جمعی غریب را ،

درامتداد کوچه وبازار مزدحم ،

چو بازیچهً حقیر ،

درزیر اژدهای خود روً  خود نقش میزنند ،

بر بسترزمین .

اینست سرنوشت خون خلق پریشان

که بی هیچ  ارزشی 

به خاموشنای تا ریخ  می پیوندد.

          *     *      *

اینک شما ،

ای صدرنشینان منبرتسلیم ،

دررا ستای این حواد ث خونین

آخرشهامتی به فاتحه خوانی

خواهید دا شت ؟

آخرشما ،

سنگسار خشم را در حربهً انتقام ،

تحمل خواهید کرد ؟

 

 

قهرمان جایش خالیست

 

بازکن پنجره را

که پرستوی بهار

ازفرا مرزی یک دشت شقایق

خسته وسوخته جان آمده ا ست

درمزا میر گلویش، خبرازوسوسهً حادثه هاست

بازهم واهمه ا ز آمدن صاعقه هاست .

مرغک سوخته پر از عطش فاصله ها ،

می تپد میگوید:

وای برما که خموشانه نشستیم و تما شا کردیم

هیچ کس هیچ نگفت

آنچه برسینهً  خاک من وتو میگذرد.

پشت آن سایهً دیوار ندانم که  هنوز

دستهائیکه حقیرانه گره خورده بهم 

رسن داربه عنوان کدامین یل آزاده سری ،

می بافند.

هیچکس هیچ نگفت

مزرعی را که دران ،

سرنوشت گل گندم  به تباهی پیوست .

داغم از قصهً تنهائی خود ،

درصف معرکه های سوزان

برق شمشیر فروبسته دم از داعیهً آزادی

قهرمان جایش خالیست .

شیههً رخش سپید ش با همان یال بلند ،

زکمرگاه اهورائی  هندوکش بالاست

دسته دردسته مگرلشکر بیگانه ستیزش،

ازافول شب تقدیس حکا یت دارد

دستهً کو شرف سنگر آزادی بود

با همان بار ریاضت امروز،

سخت درسانحهً فقرو ا لم  میسوزد

دسته ئی فارع ازاندیشهً هربود ونبود

فارغ از آنچه که دیروز زویرانی وخون

ازدل تب زده وزخمی این خاک  گذشت

فارغ از آنچه که امروز به ما میگذرد

ازسراپردهً ایوان بلند ،

شادو مغرور تماشا گرهرحادثه اند.

         *  *   *

قهرمان جایش خا لیست.

باغ درباغ  چمن میسوزد

هیچکس در پئ  آبادی  نیست .

هیچکس  درغم آزادی  نیست .

         

                                                       اپریل ــــ  2005

 

پاداش خون

 

 

مراکشتند واینک دربهای خون گلگونم

شرنگ جامها درچارسو ازخانهً همسایه ام بالاست

نمیدانم هیاهوی  کدامین نقشهً مرموز قدرت ها ،

درین بزم شب خونین ما بر پا ست .

چه دارد سرنوشت مبتذ ل جز یادگارتلخ  ویرانی

به هنگامی که میدیدم من وتو هردو را تاراج میکردند

مرا درلحظهً بدرود آزادی ،

درایامی که تقویم زمان آ بستن فصل تباهی بود

وچشمانم سرشک آخرین دیدار فردا را ،

به روی خاک می افشاند.

ترا آندم که درمیعاد گاه دخمهً تبعید

کنار گور سرد کودکت هرشب ،

نوای بینوائی را زسرتکرار میکردی.

من وتو هردو را درطرح یک آماج شیطانی ،

گهی درحومهً جغرافیای رنج وبدبختی

گهی درچار راه برزخ  بیگانه گان  کشتند

چه ما را رایگان کشتند!

     *     *     *     *

یکی ا ز قارهً شط العرب وان دیگری ازدودمان نسل بی تاریخ

همان آدم کشان دوره گرد شب ،

که مزدوران استعمار هرشب میزبان سفرهً خونین شان بودند

تجاوز برحریم خانه وتاریخ ما کردند

مرا ازتو ترا ازمن جدا کردند.

ولی اکنون که روی سکه های زرخریدان ،

روشن وخوانا تر از پار است و میگویند ،

شب دیگرحدیث وحشت اشباح را بدرود خواهد گفت

هنوز همسایه ام درمرگ من پادا ش میخواهد

همان مرگی که ره آورد آن با نقشهً ویرانگراو همنوائی داشت

همان مرگی که درکابوس وحشت هرشب از این معبرخونین گذر میکرد.

       *     *     *     *

مرا کشتند آوا نیکه میدیدم ،

زلال چشمه ساران را یکا یک کور میکردند

زمین ازتشنه گی ا نگار چون صحرای محشربود

ومی دیدم که ازباغ و گل و پیرمغان دیگر نشانی نیست ،

بجز ساقی که ازگل مهرهً گیسوی خود در رهگذار عام نان خشک شب را ،

دست وپا میکرد.

صدای گام کولی های سرگردان ،

زسستی درسرا ب زنده گی خاموش میگردید

سلام کاذب همسایه گان دور ونزدیکم ،

فقط یک لفظ سرد کوچهً شهر حقارت بود

ومن احساس میکردم ،

دروغین واژه هائی را که خالی ازشجاعت بود.

مرا درهرکجا کشتند !

ترا هم دردیار غربت نا آشنا کشتند

ولی امروز با این صفحهً تقویم  بی آزرم

هنوز همسایه ام در مرگ من  پاداش میخواهد

 

                                                                        

                                                                      جنوری  2002  آلمان