محبوبه نيكيار
محبوبه نيكيار سومين فرزند خانواده در سال 1338 خورشيدي مطابق 1958 م در كهن
منطقه كابل ، دروازه لاهوري ، چشم به جهان گشود .
وي در خانواده متدين پرورش يافت ، ولي پدرش با وجود داشتن عقايد و افكار سنتي
به تحصيل و آموختن علم علاقه وافر و عجيبي داشت و توانست كه فرزندان را در
اكمال تحصيل شان ياري رساند . و شب ها محفل شعر و كتاب خواني بر پا ميكرد .
محبوبه در چنين فضا و شرايط دوره كودكي را به سر رساند و براي اينكه خرقه تحصيل
به تن نمايد به مكتب حاذقه هروي پا گذاشت و اولين قدم تحصيل را برداشت . و سر
انجام ديپلوم از دانشكده عايشه دراني بدست آورد و شاگرد ممتاز صنف خود بود .
بعد از ختم تحصيل و به اتمام رساندن صنف چاردهم ، به دانشكده مريم در خيرخانه
به صفت معلم شامل وظيفه شد . و سر انجام بدبختي هاي جنگ او را وادار ساخت تا
سرزمين مقدسش را رها كرده و راهي سرزمين بيگانه شود و فعلا" در شهر تورنتو
كانادا روز هاي غربت را سپري مينمايد .
باز هم براي اينكه وظيفه معلمي را در ديار غربت در بين مهاجرين انجام دهد ، دست
به تاسيس مكتب فرهنگي و تعليمي افغانها زد و تعداد زيادي از فرزندان خانواده ها
به تدريس پرداختند . و بعدا" با درايت كامل نشريه فروغ را به نشر رساندند كه
علاقمندان زياد پيدا نمود .
مــــــی بـــــــازد شــــــب
از هر قدمت بــــــهــــــار می بارد و می
از هر قــــــدحت خمــــار می بارد و می
از دیده آشـــــــــــنا می ســــــــوزم و من
ازهر نگهـــــــــش شراب می بارد و می
تن پاک نمودم به شـــــــراب انگــــــــور
سر تا قــــــــــد مم شراب می بارد و می
می نازم و می رقصـم و می بازم و شب
شب تا سحـــــــــرم خمار می بارد و می
تصــــــــــــویر ترا دیده به دل( محبوبه)
از دیـــــــده گـــــــل بهار می بارد و می
پیوند دل
پیوند دل زمن برمــــــید و بهار رفت
سررفت و جان رفت گل نو بهار رفت
در أشیان این دل بیچاره پر نمــــــــاند
خورشید رفت و قصه دل نا تمام رفت
من تک درخـــت خالی از برگ مانده ام
أب حیات و مستی دل خوار و زار رفت
صبح طلوع روز به سحــــــرگاه سر زدم
چون روستای سوخته سرم بی نگار رفت
چون وازه های مرده نشســــــــتم به ختم شب
شب رفت و نور رفت و ز چشمم خمار رفت
پیوند دل ز من برمید و بهـــــــــار رفت
{ محبوب } من بنام خدا لاله زار رفت
باده
باز در باده می , آمد جنون می ریزم
چشم بد دور که این باده فزون می ریزم
باز بیتاب شده دل برای دیدنت
ناله را داغ ز تنور بیرون می ریزم
باز از شیشه ای بزم تو به جوش می آیم
شعر و موسیقی و ساز است کنون می ریزم
باز گویم که قیامت زده یی بر سر ما
من قیامت زده می را به جنون میرزم
باز گویم که مرا سُر سُری در نی باشد
ما نی از مستی زنیم ناله بیرون می ریزم
باز چشمان تو گوید سخن فردا را
من به چشمان تو چشم دوخته چنین می ریزم
تشنه بودم به نگاهت
تشنه بودم به نگاه تومرا د یری بود
رشته های دل من
وبه افسانه شب های تومن زنده بودم
شب تنها وشب خلوت ما
شب پرمهر وسخن های وشب با ورما
تشنه بودم به نگاه تومرا د یری بود
شاد بودم که چشمان من آغوش توشد
وحریم سینه ام خانه دیدار توشد
موج می آمد به چشمان تو از باران عشق
تن من گرم به آشیانه دیدار توشد
تشنه بودم به نگاه تو مرا دیری بود .
سفر
هر گا ه در کوچه مان سفر میکنم
به نفرت جدایی ام افزود میشود
احساس میکنم
گمشده را در جستجو باشم
گمشده که سالهاست
بیگانه در پوستش خزیده است
گمشده که سالهاست
مرا فقیر دیدار خود ساخته است
و در اوج جدایی از من
در درازای قافله ها
مرا با سوزش درد هایم
دردمند ساخته است
ومرا در برابر دردها
و زخم ها نا توان ساخته
من در کوچه های سبز
با تلخی جام راز جدایی را
با خود پیر میسازم
وبا لبخند زهر جدایی را می نوشم
تا رهگذری کوچه مان از راز من آگاه نشود
من چه طفلا نه تمنا کرد م
من چه طفلانه تمناکردم
تا لبت را به کنار لب من بگذاری
اخگر من
چه طفلانه تمنا کردم
تا نگاهت به چشمان دزدانه من دوخته شود
اخگر من
بگذار تا لب به پیمانه توتازه کنم
و به طلوع دل تو سجده کنم
به گریبان سخن پاره تو وعده کنم
وجگر را به داغ جگرت پینه کنم
من چه طفلانه تمناکردم
أي صداي وهمناك از ترس بند
أي شكوهي نا اميدي
أي نفير غصه ها
أي شور تلخي هاي پست
در درونم دردي بيمار زنجير هاي توست
أي مرا در بستر زندان خون
در تناب دار در بين هوا
باز كن دستان من پاهاي من
دور كن از صحنه متروك گور
جسم بيمار وطنخواه مرا
پايان كن ظلمت سراي ظلم را
رسوا كن بيگانه را در خاك ما
آزاد كن سنگين دل آزاد ما
سنگ صداي آتشينم مي شنود
فولاد مي بايد بود
در گلو ظالمان چون كارد مي بايد بود
چون عقاب زندگي پرواز مي بايد بود
سينه سوزم آتش بيداد مي بايد بود
بهر چه بايد توقف كرد و رفت
بهر چه در ظلم بايد كور زيست
بهر چه در يك چراغك زيستن تا روز مرگ
بهرچه دلگير و بي و مفهوم زيستن تا ابد
دور نامردان تاريخ سر رسيد
باز زمان ناكسان با هم رسيد
لكه هاي سياه سرگردان از گناه
مي جفند و مي بلعند هر دو جهان
مي سرايند نغمه فرياد من
مي گدازند آتش بر جان من
چرخ ميزد در ته چشمان من
خيره گي راز ها در ساز من
چشمه هاي نور تاريك است به من
سايه ها از ياس شرم آگين و گنگ
جاده ها سرد و خاموش هستند تهي
آسمان در درد ما كرد سينه چاك
أي مرا از مرغزن هاي سياهي دور كن
أي مرا از اين سفر كه در زوالم ميكند
معذور كن
از تنم اين رخت كرباسي بكش
در جدارم هيبتي هورمون هاي غم مپاش
اي خدايان سياهي ها و درد
طبل غم خاموش كن
چادري شب را ز رويم دور كن
مغز گودالها بشوي
و
چشمانم را كه در جستجوي آزاديست
با سنگ ظلمت كور مكن
درفش شعر من
درفش شعر من آزاده در اهتزار آزادی می درخشد
شعر من دفتر کلام من است
اندیشه من از ظرافت شبنم روی گلها سخن می گوید
واژه گونه شعر من از عید نورزوی
عید آزادی زنان صدا میزند
و فروغ سخن هایم
آتش سوزنده در درون ظالمان است
درفش شعر من از داغ ها ، از درد ها
و از شلاق های جاهلان دوران ستم سخن میزند
درفش شعر من زاهدان کارد بدست سیه پوش را
که غرقه درسیاهی ها و بدنامی ها است
به رسوایی می کشاند
ازفریب خوردگان بی حقیقت
و از ناباوری های شیخان کفن پوش
از آنهائی که دروازه های آزادی و شادی را
به روی مان بسته میکند
از گروه هائی که تعصب اصلی شان نامعلوم
و هویت شان زیر خاک است حرف می زند
ما زنده دلان عشق به راه آزادی
ما اندیشه های فردای درخشان
ما که در باغچه ها نها ل هستی می کاریم
ما که سر انگشتان ما جوهر است
ما به گلدان زندگی
گلی همیشه بهار غرس می نماییم
ما که قلبها و دماغ ها را
در اعتماد کامل چار فصل پرورش می دهیم
از گرما و سرمای زمستان لرزه یی به دل نداریم
موج سخن های من
ساحران سرگردان را
که به نفس شان اعتماد ندارند
و پرده های سیاه
چهره های شان را نقاب پوش کرده اند بی پرده میسازد
درفش شعر من
آشیانه گرم بی بضاعتان و خانه بدوشاتن است
که در سرمای زمستا ن و گر مایی تابستا ن بی آشیانه اند
خانه های شان را خرقه پوشان سیاه ویران کرده است
من از بهار سخن می گوییم
چشمانم لاله زار ها را در جستجو است
لبخند یاران را دوست دارم
به طرف ستاره خوشبختی بال می کشم
جهان رنگینه را رنگینه می سازم
از مناظر سیاه و سپید نفرت دارم
پیکره من در آغوش طلوع بهار تولد شده است
و نوازش گلهای صنوبر را دیده است
از شبنم گلهای صبح طلوع آب نوشیده است
واز بوی بهار زندگی کرده است
از عشق سیراب است
و نغمه های آزادی را سر میدهید
جنوری 2006
صد ا ها
زمانيكه تنها و منفرد
در بيكرانه أي حواسم به عقب بر ميگردم
طنين فرياد هاي كه
از شلاق جاهلين در دنياي وحشت
بر پيكر معصوم و بيگناهم ميخورد
دل و دماغم را جريحه ميكرد
با خاطره هاي زشت
افسوس دور لبانم چيده ميشد
و من حماسه هاي خون و آتش را
از دماغم به دور ها ميراندم
ولي آنقدر ها تحقير و توهين شده بودم
كه تا روز مرگ ابدي این لکه ننک
از لوح پيشاني ام سفيد نمیشد
در گوشهايم صداي هيبت كسي ميآيد كه ميگفت
به پاهايش بزن ، ديگرش ميگقت موهايشه بگير
و سومي به فرياد چون رعد و برق آسمان
با غرش بيرحمانه صدا ميزد
كه خوده خلاص كو، بكشش
و نفر اولي كه شلاق به دست داشت
بر پيكر لاغر و ضعيفم مي كوبيد
تا دستهاي او از شرم گناه خسته ميشد
و شلاق از دستش مي افتيد
صدا ها در سينه ام نقش بسته اند
و نامهاي ناپاك در مغزم ثبت شده است
بهر سو كه مينگرم
هياهوي جنگ و وحشت كه در مغز م است.
مرا آزار ميدهد
و باد هاي گنك،
در تقاطع زندگي ام سد ميشود
با چهره هاي موهوم و فناشده
وحشتم دوباره زياد ميشود
هنوز روی کلکین های اتاقم رنگ زده است
تا روشنايي آفتاب در خانه ام نيايد
هنوز كلكين ها با پنجره هاي آهنين بسته اند
و دريچه ها باز نشده اند
موج ها و توفانها
در خود بوي تعفن، وحشت دارند
هنوزدر هراسم
و از لابلاي پنجره ها به وحشت
بيرون را نگاه ميكنم
تا نشود مسلمان كاذبي مرا اذيت كند
با يك صدا ، و يك فرياد خاموشانه
دوباره پنجره را بسته كرده
پرده ها را روي شيشه هاي رنگ شده كش میکنم
با خاطره هاي زشت
افسوس دور لبانم چيده ميشود
از تلخي ميخواهم كنار بروم
تا با فريادي گلويم را تازه نمايم
نفس عميق بگيرم
كه هنوز زنده ام
تصوير
هاي ديروز
ديروز تصوير ها از دود تنور و سياهي ذغال رسم مي شد
امروز همان تصوير ها ، رنگه در قاب ها ديده مي شود
ديروز ديوار ها از خون تازه و كهنه
تابلوي بزكشي شهر مزار را به تصوير مي كشيد
امروز روي خون ها را رنگ سپيد زده اند
ولي تابلوي بزكشي همان تابلوي سابقه است
ديروز زنها در زير برقه شلاق مي خوردند
ولي امروز تصوير تازه ي به نظر مي آيد
زن هاي ديروز ، امروز از آلودگي نفرت دارند
و خود شان را خود ، زير برقه حبس كرده اند
تا شلاق زنان ديروز
امروز روي شان را نبينند
و به جنايت تازه ي آنها را دستگير نكنند
و زندان ها را از عطر خوشبويي زنان بي برقه ، پر عطر نسازند
بيچاره مرد ها
امروز باز هم به زور ساتور جلادان غرب مجبورند
اگر ريش هاي سابقه را عادتي به روي خود دارند بايد تراش نمايند
صحنه ها تكرار ميشود ، ولي با يك سناريوي تازه
مستان ديروز كه خون ميخوردند و آدم تفاله ميكردند
هوشياران و كرسي نشينان امروز اند
پشت پرده ، پرده ديگري است
صحنه هفت پرده دارد
هفت رقم گردش است
تصوير ها هفت رنگ دارد
صدا ها هفت صدا دارد
شهر تماشايي است
انبوه از طلسم و جادو چهره ها را مسخ و دلقك نما نشان ميدهد
دانسته ها و نادانسته ها يكجا حرف مي زنند
همسايه جنوب شهرهم ، نيم تنه اش را از سراچه منزل بيرون كشيده
و تماشاي مردم را دارد
كه فردا چه مي شود
بي دلان همه با دل و قصابان همه كرسي نشين شده اند
سرچشمه ظلم ها و گناه ها امروز داد از بي گناهي مي زنند
آيينه ها هنوز با تصوير ها بيگانگي ميكنند
و با نفرت در دماغ شان ايام نفرت را تازه مي سازند
غروب در شهر خسته است
و تاريخ را كه هنوز خرقه خوني اش ناشسته است به ياد دارد
دلالان شرق از راه اورسي هاي چوبي سرخط
بازار تجارت را با شركاي سابقه ، باز هم تازه امضا كرده اند
و نفرت شدگان با آنكه پيراهن هاي نفرين شده در تن دارند
بازار اين تجارت رادر شهر رونق ميدهند
و زمزمه فردا ها
زمزمه تجارت خشخاش است
خنده صبح خورشيد را هم
بوي خشخاش خواب آلود نموده است
فصلها هم هفت فصلي شده است
در فصل بهار ، تابستان، خزان ، زمستان
سه فصل ديگرآمده است
يك فصل از خرمن ها ، مردمان شرق داد هم فصلي ميزنند
وفصل ديگر از دوستان سابقه كه امروز اهل نظر استند
و هم يك فصل تازه وارد غرب
كه اين سه فصل اضافي آب را
از سر بند به روي مردم بسته نموده اند
و ميخواهند مردم از تشنگي هلاك شوند
تا به يك قطره آب باران اكتفا نمايند
من بيهوده افسوس نمي خورم
مرا خنجر درد ها آرام نمي گذارد
هنوز سفري در پيش است تا تاريكي شب كنار رود
قوس 1384 خورشيدي
نومبر 2005 م
*******************************
مرا ببر
مرا به شعله
جانت سپار كه سردم من
مرا به دفتر عشقت ببركه بنويسم
مرا حيات بده خوشه چين باغ مكن
جدا مكن كه در باغ گل بارانم
مرا ببر به باغ دلت كه مدهوشم
ببر به شاخه الوان هاي الماسي
به قله هاي بلند اميد نور ببر
مرا ببر ببر
مرا ببوس ببوس شب كه انتظارم من
ستاره مي خوانم
مرا لحظه شاد كن كه بي قرار است دل
به چشمه هاي وجودت
مرا غرقه بكن
مرا ببر ببر
ترانه خوان تو ام
تلاوت دل من آيه هاي عشق تو خواند
اسير باغ و بهاران و قصه هاي تو ام
مرا ببر ببر
كه صداي دو تار مستانه
ترانه مي خواند
براي عشقي كسي معصومانه ميخواند
مرا ببر
به مشاطه هاي صبح شفق
مرا ببر كه دگر تاب انتظار گذشت
مرا ببر كه دگر انتظار بيمار شد
مرا ببر ز انديشه هاي دوريت
مرا ببر كه ديگر از سكوت بيزارم
مرا به سوي بلندي آسمان ببر
به تكرار كلامت
به لحظه هاي اميد
ز روي سينه من دور كن غبار سكوت
بتاب نور دلت را به روي پنجره
بشوي رنگ غبار را ز روي آيينه
مرا بكش ز ديوار هاي اين خانه
فرار بده كه دگر بيزارم از خانه
مرا به قله اي عشقت ببر
آغاز كن
براي لحظه دل را
به ساز و رقص و غزل
به پايكوبي مستانه پرستوها
مرا ببر ببر
در بهار عشق ببر
به غنچه باغ سرشتت در بهشت ببر
آشيان
خدايا در ره مظلوم جان دادم
ولي ظالم جانم را ربود و
آشيانه ام را فروخت
بي ديارم كرد
چنان تاختم بهر وحشت ظالم
ولي سردار بالا دست
آب را از سر بند بلندي ها
به رويم بست
چنان من خسته و نالان
پشت آب سرگردان
ميان راه
در سر بلندي مي دويدم
تا شود يك قطره آبرا
از
اسارت سرد بالا دست بدست آرم
خدايا تشنه بودم
تنم بيداد آب ميكرد
ولي ظالم جانم را ربود و
آشيانم را فروخت و
بي ديارم كرد
جشن
استقلال
استقلال در آزاديست
مي بينم كه ابر ها
هنوز چادر هاي عزاداري به سر دارند
و اشك ميبارند
وزش ظلمت
ابر هاي سياه را
روي نور آسمان مي آورد
و آنرا با پاره ابرهاي سياه تاراج ميكند
هنوز آفتاب
پشت پنجره هاي تاريك را روشن نساخته است
و سياهي ها اذيتش ميكند
گلها نمي رويند
باغها حاصل نميدهند
و
چوچه مرغها تخم گذاري ندارند
زيرا وطنم ، خاكم بوي بيگانه دارد
سرخ پوستان را
دليرين مردان تاريخ از وطن راندند
و سفيدان را نيز چون ماده گاو ها
از وطن خواهند راند
من كلمه براي استقلال ندارم
چون سرنوشتم گنگ ، گمشده و نامعلوم است
به كي نگاه كنم
و به قلب كي اعتماد نمايم
در كوچه هاي من
بازار هاي من
سرك هاي من
هنوز بوي تنفر بيگانه محسوس است
شعله هاي آزادي رو به خاموشي است
وطنم در حال بي پدري به سر ميبرد
آفتاب آزادي را كشتند
طفلكان يتيم استند
بگذاريد جوانه ها بزرگ شوند
تا انقلاب ديگري به پا شود
و سفيدان را مثل سرخ پوستان
از وطنم
از كوه هاي هندوكش وپاميرم برانند
چون خاكم بيگانه پرست نيست
آن وقت است كه من
جشن استقلال را برگزار خواهم كرد