سليمان راوش
استاد بیرنگ کوهدامنی
شاعری که بوسه گاه اش آفتاب است
و
هرگز سایه ی هیچ همایی را نپذیرد و نخواهد
روم از خانه ی گردون اگرم دون خواهدــــــ نپذیرم به سرم دست خدا ، بال هما
« از گزینهء تلخ ترین فصل خدا»
ای خوش آن کس که نخواهد ، نپذیرد هرگزــــــ بر سر ش سایــه اگر بال هـــما یــی دارد
« از گزینه ء من ناله مینویسم »
سخن از استاد مسلم روزگار ما ، استاد بیرنگ کوهدامنی است که چون صخره بلندی آفتاب گونه بر سیمای زمین می درخشد و سربر فلک برمی ساید، وپیغام خرد چون دریا خروشانی ازفرازینه های این صخر ه در دامن شعر و نثر زمانهء ما جاریست.
بر کاجستان این دامنهء سبز جزپرواز پرنده های اهورایی خرد را که سرود یاد { کشمر} می خوانند ، پرواز جغدگان و طیراً ابابیل که اباطیل جبرئیل می خوانند به چشم نمی خورد .
یکی از ویژگی های کاجستان شعر استاد بیرنگ کوهدامنی ان است ، که در آن اشعارش ، چون کاخ های فلک سایی به سبک و شیوه ساختاری ، شعر انوری و عنصری وسنایی و مولوی و حافظ و سعدی و بیدل بهزاد گونه رقم زده شده است و گاهی هم غرور قله حماسه جاویدانهء دقیقی فردوسی را نیز میتوان در آن به تماشا نشست.
هر کاخ شعر این کاجستان با دیوار بند های لاجورین مفاهیم اشراق و عرفان و به ویژه زمرددینه های فلسفه و تاریخ در حریر ابریشمین اسطوره ها نگاره و آذین بندی گردیده است. اگر کاخهای کاجستان سبز شعر استاد بیرنگ کوهدامنی شکوه و صلابت سبک و شیوه خدایان مقدم شعر را از نظر شکل دارد ، اما چکاوک مضمونش ، هرگز چنانکه در کاخهای شعر دیگران اسیر قفس و زمزمه گر دین ها و باور های تحمیلی اند ، اینجا پرواز بلند بسوی آسمان اندیشه های آزاد سر زمین خرد دارد ، و در جستجوی خورشیدی خرد، که در پشت ابر های قیرگون که نفخهء صور جهل به روی آن کشیده ، می باشد .
اشراق در شعر استاد بیرنگ کوهدامنی ، اشراق آمیخته با خاکستر نیست ، یعنی عرفان عرب را در خویش ندارد . چنانکه میدانیم ،اشراق پیوستن به نور است و نور مظهر خرد است ، پیغام آور خرد ( حکمت اشراق) حکمای شر ق و در صدرهمه زرتشت است که در (بلخ گزین) به نبوبت خرد ایستاد . سهروردی هم از او { زعم الحکیم الفاضل زراتشت } یاد می نماید و در رابط به شخصیت پیغام آور خرد می گوید: « هیچ کس را نتوان حکیم فاضل خواند و دانست ، مگر آنکس که بر جهات مقدسه و انوار ملکوتیه که وجهه ی اکابر است آگاهی یابد » 1
استاد بیرنگ کوهدامنی نیز از چشمه دانش سهروردی آب حیات می نوشد و چراغ لاله ها را که نماد آزاد اندیشی است دردست گرفته ، در روشنایی آتش خرد که زرتشت پیغام آورده است جهان خویش را به تماشا می نشیند و به شکوه نحلهء فکری خویش میبالد.
چراغ لاله ها در مشت بینم ـــ زمین آتشگه ی زرتشت بینم
« تلخ ترین فصل خدا»
سیر که در کارگاه اندیشه استاد بیرنگ کوهدامنی پویایی دارد ، بازتابی است از پویندگی در خشان خرد که در سروده های زرتشت ملاحظه می شود که تبیین آن در کلام بیرنگ کوهدامنی چنین تجلی یافته است :
به آیینی دگر امروز هــــــــستم
چراغی در بر و نوری بدســــتم
رسد دستم به تاکستان خورشیـد
فرود از آسمان گردیده ناهـــیـد
به لــــب دارند جویـباران پیامی
درختان خیـــــابان ها ، سلامی
بسویم دست یازد شــاخه در راه
زباغ شب بچینم خوشــه ی ماه
زبان سنگ و رنـگ و واژه دانم
خطوط برگــــها یک یک بخوانم
سمند باد باشـــــــــــــــد باد پایم
به بال ابر ها دستی بســـــــــایم
به لب شیرم ز پســــــتان ستاره
بسان کودکی در گاهــــــــــواره
ببرد بوی گلم از دســــــت دامن
شب مـــــن از چراغ ماه روشن
به روی آب بی کشـــــــتی برانم
گزنـــــــدی ناورد آتش به جانم
کند سیمرغ ابرم سایبــــــــــانی
ســــــــــــپاه کوه هایم پاسـبانی
چراغ لاله ها در مشــــــت بینم
زمین آتشگه زرتشـــــــت بیـنم
تمام لحظــــــــــه هایم آسمانی
جهان یکسر شده ارژنگ مانی
به دشت و کـوه و نیلوفر برآید
لباس لحـظه ها آبی نمــــــــاید
رهــــا از دستــــــــــــبند آرزو ها
به گوش آویزه های حــــرف بودا
سکوت دشـــت خلوتگـــــاه رازم
حریر سبــــزه باشد جانمــــــازم
کنم با باد و باران گفتــــــــگویی
زشبنم تازه سازم دست و رویی
زمیـــــــن را در نوردم راه پویم
نشــــــــــــان راه ابریشم بجویم
به رگ هایم سرود نور جاری
روم تا اوج آواز قـــــــــــــناری
« از گزینه تلخ ترین فصل خدا»
نوریکه در رگ های استاد بیرنگ کوهدامنی جاری است همان نوری است که پیغام آور خرد حضرت زرتشت ، در باره آن می گوید : « این نور پیوسته از دور ترین روزگار به ما تافته و درخشش آن برای ما ممکن می سازد که همه ی دانایی و تجارب نسل های گذشته را در اختیار داشته و از آن بر خوردار شویم ؛ بدون نیاز به اینکه آنچه را که آنها پیش از این در طول هزاران سال ، کوشش کرده و ثابت نموده اند ، مجددآ صرف زمان و نیرو و تفکر تجربه نماییم » 2
در اشراق استاد کوهدامنی نیز ملاحظه می گردد که فرمایش زرتشت پیغام آور * تاثیر آورده است و استاد در پی ثبوت مجدد آنچه که حقیقت آن اثبات گردیده نیست ، بلکه با اعتقاد به ( دانایی و تجارب نسل های گذشته) دست به سوی تاکستان خورشید آن دانایی ها بالا برده و با شبنم صبح ،جان و تن خویش تازه می دارد .
او دیگر به سرای معرفت و اشراق دست یافته است و زبان سنگ و رنگ و واژه ها را می داند .
اگر شیخ سعدی شیرازی گفته بود که :
برگ درختان سبز ، در نظر هوشیارـــــ هر ورقش دفتریست معرفت گردگار
استاد بیرنگ کوهدامنی در چنان یک از مرحله ادراک حکمت و اشراق قرار می گیرد که سر فرازانه می گوید:
«خطوط برگ ها یک یک بخوانم ».
استاد بیرنگ کوهدامنی همانگونه که پیغام آور خرد حضرت زرتشت ارشاد کرده است ، دانایی و تجارب نسل های خرد آفرین پارینه را چراغ فرا راه تفکرات خویش قرار داده است . اما اشتباه بزرگی خواهد بود اگر نحله فکری استاد کوهدامنی را به این و یا آن دین و یا ( ایسم) های معاصرپیوند داد ، زیرا وی به عقل اتکا دارد و گرایش های عقلی تعلق های ایدیالوژیک را نمی پذیرد، آبها وقتی پاکیزه اند و قابل نوشیدن که جریان دارد هنگامیکه رودباری در بند ها میریزند و از پویندگی به ایستایی می آیند دگر آلوده اند ، مرغی که در قفس است آزاد نیست و اگر هم در قفس گیر مانده باشد همین که فرصت آزادی را یابد هرگز تن به آب دانه نمی دهد و عاشقانه بال پر می گشاید و پرواز می کند . استاد کوهدامنی به ستایش این بلند پروازی و غیرت می پردازد چنانکه در غزل ( سایه و صدف ) می گوید:
ره آن پرنده روشن که پی شــــکوه پرواز
« تلخ ترین فصل خدا»
استاد کوهدامنی ، همانگونه که از زرتشت خرد و خرسند زیستی آموخته ، پارسایی مانی ، تواضع بودا و گذشت منطقی عیسی را نیز فراموش ننموده است . چنانکه می گوید :
تمام لحـــــــــــظه هایم آسمانی
جهان یکسره شده ارژنگ مانی
و تواضع حضرت بودا را آویزه ی گوش خویش داشته ، می گوید :
بگوش آویزه های حرف بودا
رنگ آبی ، نماد از جامه های راهبان عیسوی است ، چنانکه در کتاب مقدس خداوند بار ها با این رنگ عباد تگاها و جامه های روحانیون را سفارش داده است و شاهدخت بلخ بی بی رابعه بلخی هم بر این حقیقت صحه می گذارد جاییکه می گوید: چون رهبان شد اندر لباس کبود ـــ بنفشه مگر دین ترسا گرفت
و استاد کوهدامنی در همین معنی می سراید :
لباس لحــــــــــــظه ها آبی نماید
بیشتر از هر چیزی دیگر در کاجستان اشعار استاد بیرنگ کوهدامنی چکاوک های معنی و مضمون بسوی خورشید و نور پرواز داشته ، و دل تنگی و وحشت و نفرت از تیرگی و ظلمت طنین آهنگین و غریونده ی دارد. او در غزل ( سکه های عصر ) هشدار گونه می گوید :
دیو شب بر باد می خواهد دهد
چلچراغ و اختـــر و فانوس را
ای خدا یاری بده ققنــــوس را
«همانجا»
« آتش کنایه ، نماد و نشانواره ی پاکی و روحانیت آدمی است.هنگامیکه در اوستا می خوانیم آتش زندگی را با چوب های پاک بر پا دارـ به این معنی است که ما باید جریان های حیاتی تن را فقط با خوارک های طبیعی که پیش از آن برای نیروی زیست انسانی مناسبت داشته و شایسته بوده بپروریم ( ذهن و اندیشه و دریافت های والای فکری را ، چنانکه زرتشت خود به وضوح می گوید از نور خالص و آتش بی غش بارور سازیم . هم در این مورد به نکته ای دیگری بر میخوریم که دانش ، اشراق و شهود ثمره ی تجارب و اندوزش نسل هایی فراوان است . دانش و تجربه ی نیک و کار ساز از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود ، و این نور زندگی است »3 مولانا جلا ل الدین محمد بلخی در سر دفتر مثنوی خویش هم آنانی را که به این آتش پشت می کنند نفرین کرده می گوید:
آتش است این بانگ نای و نیست باد ـــ هرکه این آتش ندارد نیست باد
همچنانیکه می دانیم در ادبیات تعقلی و عرفان غیر متشرع ، زاهد سمبول تعبد ، تحجر اندیشی و نابخردی و
عنصر مقید و متعلق است. واین حقیقت در شعر و نثر شعراء و ادباء متقدم و معاصربازتاب گسترده یافته است
حضرت عمر خیام می فرماید :
می خوردن و گرد نیکـــــــوان گردیدن
به آن که به زرق زاهــــــــدی ورزیدن
گر عاشق ومست ، دوزخی خواهد بود
پس روی بهشت کس نخــــــواهد دیدن
در میان همهء دیگران ، خداوندگار سخن حضرت حافظه پرده های ریا راازپیکرهء ماهیت و ذات شیخ و شحنه و زاهد بهتر بالا کشیده است به قول استاد مرتضی راوندی:« حافظ شیرین سخن بیش از دیگران با روحانیون ریایی مبارزه کرده و پرده از روی دعاوی بی اساس آنها برداشته است ( . . . اثر سو عجب و غرور در دو طبقه محسوستر و زیان بخش تر است : امرا و روحانیان . . . اثر عجب و غرور در طبقه روحانیان ، طبقه ای که مامور تهذیب خلقو هدایت روح عامه اند ، زشت تر مکروه تر و زیان بخش تر است ، زیرا عجب در این طبقه موجب تیره شدن غقل و تصلب در عقیده و ظهور تعصب و بالنتیجه پایمال شدن آزادی فکر می شود که مسلم ترین و گرانبها ترین و طبیعی ترین دارایی انسانیت است . عجب و غرور در این طبقه بجای ارشاد عوام، جز اضلال آنان کاری نمی کند . . . به عقیده حافظ (کاری بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم) » 3
حافظ در باره زاهد و خرقه پوشان ریایی می گوید :
خدا زین خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشــــدش در آستینی
و یا
می خور که شیخ و واعظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگــــــــــری همه تزویر می کنند
در اشعاراستاد بیرنگ کوهدامنی هم چهره زشت و ماهیت نا نجیب زاهد به خوبی تصویر گردیده است. او می گوید :
قول و قرار زاهد باور نمی کند کس
قران اگر بخواند با چــــارده روایت
« من ناله می نویسم»
یارب بنما مســــــدود، دروازه مسجد را
زین غرفه بر آرد سر هردم دغلی دیگر
« همانجا » .
مفاهیم و مضامین بیشترینه غزل ها و اشعار استاد کوهدامنی تبیین از مفاهیم و مقولات خرد زرتشتی است . وقتی به تاریخ ابیات کشور ما مراجعه صورت می پذیرد ، از رودکی تا به بیرنگ کوهدامنی اکثری از شعراء با آنکه اعتراف به پاکیزگی و راستین بودن آیین قبل از اسلام در سرزمین شان خراسان و یا افغانستان امروزی دارند اما جز حضرت دقیقی بلخی هیچیک دیگر حتی فردوسی بزرگ آفتابینه پیوستگی خویش را به آیین خرد اعلام نداشته اند . تنها حضرت دقیقی بلخی بنیان گذار شاهنامه فردوسی است که بیدریغ می گوید :
دقیقی چار خصـــــــلت برگزیدست
بگیتی از همه خوبی و زشتـــــــی
لب یاقــــــــوت رنگ و ناله چنگ
می خون رنگ و کیش زردهشتی
و یا :
بیزدان که هرگز نبیند بهشت
کسی کاو ندارد ره زردهشت
و یا:
بس کس که ز زردشت بگردید و دگر بار
ناچار کند رو بســـــــــــــوی قبله زرتشت
اکثری از دیگر شعراء و عرفاء که به موازین علوم عقلی اتکا داشتند ، از اشاره و کنایه و استعاره استفاده برده و استحاله از دین به عقل را در خویش ظاهر نموده اند . در اشعار استاد کوهدانی نیز به این اشارات و کنایات و استعارات به وفور بر میخوریم به ویژه درسروده ( درگذرگاه تاریخ) و ( از تبار آتش) و بسیار دیگر . در غزل از تبار آتش می گوید :
باری بده رهایی ، زین قوم و زین فریقم
و یا در غزل اشراق که دقیقی گونه اعتراف میدارد :
چراغی در بر و نوری بدستم
از لحاظ عقیدتی استاد بیرنگ کوهدامنی را متاثراز معتقدات منصور حلاج می باید دانست .
گرچه چنان که گفته شد وی در اشعار خویش تبینی بنیاد های عقیدتی را اشکارا نگردانیده است . اما از جلای جوهر معنی بسیاری از اشعار او مفاهیم عقیدتی که متاثر از مقولات و مفاهیم که به وسیله منصور حلاج بیان گردیده است بر می خوریم . عناصر اعتقادی منصور حلاج را میتوان در کتب ( سیرة الفلسفیه) و ( الطب روحانی ) حضرت زکریای رازی باز یافت . در کتاب سیرةالفلسفیه حضرت رازی می گوید : « خداوند همه بندگان را مساوی خلق کرده و هیچکس را بر دیگری برتری نداده است و اگر بگویم که برای راهنمایی آنان حاجت به اتنخاب کسی نداشت ، حکمت بالغه ء وی بایست چنین اقتضا کند ، که همه را به منافع و مضار آنی و آتی شان آگاه سازد و کسی را از میان ایشان بر دیگری بر تری ندهد و مایه ء اختلاف و نزاع آنان نگردد و با انتخاب امام و پیشوا ، باعث آن نشود که هر فرقه تنها از پیشوای خود پیروی و دیگران را تکذیب کند و با نظر بغض به آنان بنگرد و جماعات بزرگی بر سر این اختلاف از میان برود . » 4
استاد کوهدامنی در غزل ( معراج ) بر این معنی چنین اشاره دارد :
یاری رسان ما به خدا کس نمی شود
« من ناله می نویسم »
در غزل ( عذاب ابدی) استاد کوهدامنی واضعات بیشتر ارائه می دارد ، چنانکه می گوید :
آغاز نهادی تو از آغـــــــــــــــــاز بدی را
مجذوب صنم ها بنمــــــــــودی صمدی را
مومن زتونا ایمن و ترسان زتو تـــــرسا
ارزش نبود هیچ به چشــــــمت احدی را
پیدا نشدم راز چنــــــــــین گفته ی مغلق
شیطان بزند خنده بر این جهل که کردی
آیات خـــــــــــــدا نام سخن های ردی را
تا جان خلایق بستـــــــــــــــانی به بهانه
نازل بنمـــــــایی پی هم ، ثور و جدی را
محکوم ستـــــم خلق تو از روز ازل بود
در گــــــــــــــــور برد باز عذاب ابدی را
خواهم که بجا ماندم آثار پـــــس از من
مانند تو عنـــــــــــوان نکنم لم یلدی را
حلاج و ابن راوندی در یک روزگار زیسته اند بن مایه های اعتقادی این فرزانگان تاریخ علم و فلسفه کشور
ما انعکاس صورت خورشید در دو آبگینه شفاف را می ماند. ابن راوندی در کتاب ( زمرد) می نویسد : « . . . ما در سخنان اکثم صیفی می توانیم بهتر از ( انا اعطیناک الکوثر ) بیابیم» 5
شعر ( گردونه گردان ) استاد کوهدامنی را میتوان بازتابی از یک چنان داوری های منطقی دانست :
به تنگ آمد دلم از ظلــــــــمت شب
خدایا سر نگــــون کن ماه و کوکب
عجـــــــب گردونه گردانی تو یارب
چســــــــــــان فریاد آدمــها بر آرم
زبانم بســــــــته کردی مهــر بر لب
اگر تو مهـــــــــــربانی ، بـندگانت:
بتـــــــرسانی چرا از مار و عـقرب
بیاندازی تو خیــــــــل گرکـسان را
به جان بره با منــــــــقار ومخــلب
کلیم تو نگفـــــــــــتت رنج انســان
به هنــگامی که هـــمراه تو زد گپ
جهالت ، اینـــــقدر شـــایع نمی شد
رسول تو اگر می رفت به مکتــــب
استاد بیرنگ کوهدامنی در بسیاری از غزلیات خویش که مفاهیم معیینی را میخواهد افاده بدهد ، از شهید راه خرد منصور حلاج نام می برد و جان فدایی او را در راه تحقق آرمان های انسانی و نبرد برای پیروزی طلیعه نور بر ظلمت به تمثیل می آورد ، و خطاب به مار دوشان ظلال و ضلالت آفرین می گوید :
سر زند منصور ها از چوبه های دار تو
حضرت حلاج چنانکه از حکایت شیخ فرید الدین عطار در تذکرةالاولیا در باره حلاج بر میآید، معراج مردان را دار می شمارد . « . . . چون به زیر طاقش بردند ( به بازارالطاق) پای بر نردبان نهاد ، گفتند حال چیست ؟ گفت :معراج مردان بر سر دار است »6
حضرت حلاج مقام معراج را در شعر خویش اینگونه به ستایش می نشیند :
مسیح کجاست ؟
مسیح کجاست ــ
تا که صادقانه ببیند:
ما از ستیغ و تیغ گذشتیم
بی آنکه رحمتی را
( یا کمترین نگاهی را )
از هیچ نا خدا و خدایی
چشم امید داشته باشیم
عیسی نبوده ایم
آری عیسی نبودیم
اما، ما « معراج » را
ایمان خویش ساخته بودیم
« معراج» را
بر ارتفاع دار. .
ما از ستیغ و تیغ گذشتیم
ــ باری بی هیچ نا خدا و
خدائی و حتی 7
استاد بیرنگ کوهدامنی نیز در غزل ( معراج ) انگشت تایید بر این حقیقت گذاشته می گوید :
دار است و اوج حادثه معراج عاشقان
« من ناله می نویسم »
استاد کوهدامنی هر داری را معراج مردان نمی شمرد ، او تنها معتقد به معراج حلاج است و معراج حلاج عشق است . « عشق از نظر حلاج فعال بودن است نه فعل پذیری ، پایداری است نه اسارت ، عشق او به خلق یک عشق انحصاری نسیت ، بلکه یک عشق ایثاری است ــ و چنین است که بهنگام مرگ ( چنانکه شیخ عطار نقل می نماید ) کسی در آن میان از او پرسید که : عشق چیست ؟ ( حلاج ) گفت: امروز بینی ، و فردا بینی ، و پس فردا . . . آن روز بکشتند و دیگر روزبسوختند و سیوم روز خاکسترش ببادبر دادند، یعنی عشق اینست. . . »8
رسیدن به یک چنین معراج آگاهی لازم را می طلبد و تفکر انسان خدایی را داشتن. ( اناالحق).
بگفته علی میر فطروس : « حلاج عاقبت اندیش بود ، اما این دانش و دانایی به هیچ وجه ( مصلحت اندیش) و( سازش کار)نبود و، ضرورت چنین دانش و بینشی و درونمایهء عشق او به خلق ها ؛ خطر کردن و نهراسیدن بود .»9 استاد کوهدامنی در اتکا به همین بینش است که در غزل « نسل جلیل جنگل می گوید :
نا پایدار دیگـــــــر تا پای دار دیگر
چنانکه از روایت سیخ عطار در تذکرةالاولیا و دیگر منابع بر می آید ، وقتی حلاج را به پای چوبه دار می بردند ، خرد ستیزان شریعت اندیش برای آنکه فیصله خود را مبنی بر قتل حلاج موجه ساخته باشند گروه از اوباش را موظف نموده بودند که صدا کنند که ( بکشید ، بکشید او را خونش به گردن ما ، بکشیدش قتل او به نفع مسلمین است) .
استاد بیرنگ کوهدامنی ، غزلی دارد زیر عنوان ( ابزار خون ) این چنین :
صبح ما را تیره دارد شــــــــام تان
ننگ دارم تا بگــــــــــــویم نام تان
اهل دانش بی نصیـــب از خواسته
باشد این دنــــــــیا همه بر کام تان
پر شود از خــــــون مردم جام تان
برجه و شمشیر وسیف و ذولفقار
مجمع ابزار خون آشـــــــــام تان
اقتلوا گویان به میـــــــــدان آمدید
قاتلین ! بیزارم از اســــــــلام تان
« من ناله می نویسم »
صراحت در کلام استاد کوهدامنی انعکاس از درخشش های از آفتاب معانی آسمان بیان حضرت حلاج است.
کوهدامنی هم خود را کاملآ موظف به بیان حقایق چونان منصور می شمارد . استاد کوهدامنی در غزل
( از تبار یار دار ) می گوید :
چرخ ناهنــــــــــــــــجار آزارد به کرداری مرا
از تبار یار دارم ، حق بجـــــــــــــوشد از دلم
می کشـــــــــاند این هوا ، آخر سر داری مرا
چون سر آرم این ره دشوار و ناهموار چون
هر قــــــــــدم بر دیده و بر پا خلد خاری مرا
غیر حق گفتــــــن علاجی را نمی داند حلاج
این بود ، باشد اگر از کار ها ، کــــاری مرا
« من ناله می نویسم »
در اشعار و کلام استاد کوهدامنی گاهی میتوان انگشت اشاره حضرت خیام و طاهر عریان رابسوی خدا باز یافت . که استاد کوهدامنی از پس قرنها بیدریغانه به همان معنی که باری ناصر خسرو بلخی هم انگشت اشاره بسوی خدا کرده و گفته بود :
الهی راست گویم فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چـــــخیدن
اگر ریگی به کفش خود نداری
چرا بایست شیـــــــطان آفریدن.
استاد کوهدامنی هم ظریفانه ولی باصراحت که ضرورت روزگاران ما به حساب می آید اشاره دارد این چنین :
کردی چرا؟ گو ! شیطان تو پیدا
هردم بسازی فردوس و دوزخ
بر سر هوایی دیگـــــــر نداری
« من ناله می نویسم»
بهر حال قصد ، اینجا تفسیر اشعار استاد بیر نگ کوهدامنی نیست . اما گفتنی است که استاد را در اشعارش
معانی بسیار از خرد نهفته است . گرچه استاد کوهدامنی مانند برخی از شاعران پیشین و پسین دیوان ندارد ،
اما گاهی یک پارچه غزل بهتر است از دهها دیوان یاوه . استاد بیرنگ کوهدامنی هم سعی داشته اندک خویش را با دیوان از معانی بسیار بسراید.
در اشعار استاد کوهدامنی علت ها و معلول ها جا عوض نکرده اند ، تصویر های اصلی جای تصویر های فرعی را نگرفته است ، حقیقت هستی صور خیالی است که در شعر استاد کوهدامنی انگاره پیدامی نماید ، یا به عباره دیگر شعر کوهدامنی انعکاس حقیقت هستی است ، در اشعار استاد کوهدامنی هم صور واقعیت را می توان پیدا نمود و هم حقایق الهام یافته از واقعیت های حال و ماضی را. چهار رسالت و چهار مسوولیت را که داکتر رضا براهنی در اشعار نیما یوشیج نام می برد ، به وضاحت در اشعار استاد بیرنگ کوهدامنی میتوان دریافت. گفتنی است که ،گاهی ضرورت می افتد که جهت روشن شدن و یاد آوری ها حقایق انعکاس یافته از واقعیت ها را در آثار دیگران به باز نویسی و باز خوانی گرفت. به همین لحاظ بهتر دانستم که چهار مسوولیت و چهار رسالت شاعر را از قلم نویسندهء آن نقل نمایم ، تا خواننده اشعار استاد بیرنگ کوهدامنی این موارد را در کلام استاد به روانی دریابد . داکتر رضا براهنی می نویسد :
« از شاعری انتظار می رود که :
اولآ ــ بداند در چه دوره ای از تاریخ بشر و در چه عصری از تاریخ قومی خود زندگی می کند و قوم او یک دوره پنجاه یا شصت ساله که زندگی یک شاعر میتواند باشد ، از او چه میخواهد . شاعری که در نقطهء عطف تاریخ جهان و تاریخ قوم خود قرار گرفته ،با شاعری که در شهری کوچک زندگی می کرد و تاثیرات جزر و مد های دریا های دور را بر روی قوم خود و بر روی ادراکات و احساسها و تخیل خود نمی توانست حس کند ، فرق می کند . شاعر باید بداند در چه لحظه و دوره عصری از تاریخ زندگی می کند ( این را می نامیم رسالت تاریخی و زمانی شاعر در برابر بشر و قوم و قبیله و ملت خود ) چنین رسالت را در عصری که ما زندگی می کنیم ، باید شاعر درک کند . در شعر گذشتهء ما این چنین رسالتی را تمام شعرا درک نکرده اند . و کم هستند شاعرانی که چنین رسالتی را فهمیده باشند .
ثانیآ ــ بداند که چه چیز هائی زندگی محیط او را تشکیل می دهد . آیا ذهن او آیینه ای است برای جلوه های سراب یک کویر و یا آبگینه ای است در برابر جنگلی سر کش و رنگین و دریایی رنگین تر و سر کش تر ؟ و یا اینکه ذهن او جز از سنگ و کوه و دشت ، از چیزی دیگر برداشت نمی تواند کرد ؟ در واقع لازم است شاعر بداند که بر روی چه سر زمینی ایستاده است و با کرهء ارض در کدام منطقه ء آن رابطه پیدا می کند . ( این را می نامیم رسالت جغرافیایی و مکانی شاعر در برابر سر زمین خود که پاره ای است از زمین )
ثالثآ ــ به صمیمیت بر داشت و ادراک که خود از اجتماع و محیط زندگی و موقعیت طبقاتی متکی باشد و در این مورد جز روشن بینی و تعمق راهی در پیش نگیرد و به هیچ انحراف و تعصبی گردن ننهد و راه و رسم آزادگی پیشه کند و با خود با خودکامگی و قلدری و حقه بازی مخالف باشد و نیز انسان را از نظر اجتماعی و فلسفی در مقاصد و اصول محدود کننده ای مقید نکند ( این را می نامیم رسالت اندیشه ء اجتماعی شاعر )
رابعآ ــ بداند در چه دوره از تاریخ ادبی قوم خود زندگی می کند . او باید نماینده ء کامل و جامع جلوه های راستین ادبیات زمان خود باشد ، هم در شکل و قالب و هم در محتوا و مضمون . و در این راه هر دگرگونی را که برای شکل شعر مقتضی بداند ، بنیان گذارد و به تکمیل آن همت گمارد ، و هر مضمون را که برای خودش ، به عنوان فرد ، و افراد دیگر ، به عنوان اجتماع ، لازم بداند بی محابا در واژه ها بگنجاند . ( این را می نامیم رسالت ادبی شاعر در برابر تاریخ ادبیات جهان و تاریخ ادبیات قوم خود .)
. . . در شعر گذشته فارسی ، گویی همه چیزی این دنیا به اطراف ( رابطه مرید و مراد ) دور می زند . مرید شاعر است و مراد ، گاهی ممدوح ، گاهی معشوق و گاهی دیگر ، معبود . گاهی هوس بدست آوردن انعام و یک کیسه طلا و چند اسب و شتر ، و زمانی آرزوی وصال زن یا غلام پسری صاف صورت و خوش منظر ، و زمانی دیگر ، آروزی وصال آن معشوق ابدی و ازلی ، شکستن دیوار ، برداشتن حجاب از چهره معبود و ( من ) را در ( او) و یا ( تو) ریختن و او را در ( بیخودی) دانستن از طریق جلوه های کثرت به ذات پاک وحدت را جستن ، مسیر حرکت محیط بسوی مراد را روشن می کنند . دو عنصر راستین شعر ، یکی زندگی در طبیعت و ارائه عوامل آن زندگی ، نه به خاطری چیزی دیگر بلکه به خاطری خود همان زندگی ، و دومی زندگی در اجتماع و تصویرگری حالات آدمی در اجتماع و در محیط زیست ، در شعر گذشته ما ، اگر بکلی فراموش نشده باشند ، چندان زیاد هم مورد توجه قرار نگرفته اند . اگر مثنویها و بعضی غزل ها و تشبیه ها و تغزل ها را از شعری پارسی مستثنا کنیم می بینیم که تجربیات شاعر هرگز در چیز های که در میحط و موقفیت اجتماع می بیند ، منعکس نیست . طبیعت و اجتماع اغلب فدایی ممدوح و معشوق و معبود هستند . شاعر سر نوشت خود را با سر نوشت انسانهای که در اطرافش زندگی می کنند ، یکی نمی داند و به همین دلیل ، از زندگی واقعی توده های مردم در گذشته و مناسبات افراد با اجتماع ، و حیات اجتماعی آنها تا حدی بیخبریم و شاید نثر کهن ما ، بیشتر این قسمت از زندگی اجداد ما را نشان می دهد تا شعر ما که دهها برابر نثر حجم دارد .
و به همین دلیل گاهی این سخن ( ابن یمین) در مورد شاعران کهن درست بوده است که :
غزل از روی هوس بود قصـــاید ز طمع
نه طمع ماند کنون در دل تنگم نه هوس
شاعر قدیم در موارد بسیاری شاعر اجتماعی نبود ، شاعری خصوصی بود و درباری . و حتی اغلب به جای انکه به زبان مردم هم عصر خود تکیه کند از زبان ادبیات کمک می گرفت و به همین دلیل در شعر گذشته ، تقلید روی تقلید می بینیم.» 10
این نکته را نباید ناگفته گذاشت که انعکاس حقایق و واقعیت هاییکه محیط رادچار سکته های ذهنی نموده و ریشه در علت های تاریخی و اجتماعی و عقیدتی دارد ، نه تنها در شعر شاعران قدیم کمتر بازتاب یافته که شعراء امروزین نیز به چهار رسالت که داکتر رضا براهنی مطرح می نماید ، توجه کمتر به عمل آورده اند و اکثرآ درد های خود و یا صفات ازمعشوق و معبود و ممدوح سیاسی و عقیدتی خویش را به بیان گرفته اند ؛ و شاعران معاصر نیز ازاین بی تفاوتی ها مستثنی نیستند .
داکتر رضا براهنی در پهلوی چهار رسالت چهار مسوولیت را نیز مطرح نموده می نویسد :
« چهار رسالتی که از آن سخن گفتیم ، چهار مسوولیت به وجود می آورند که بهتر است آنها را به ترتیب ( مسوولیت زمانی ) ، (مسوولیت مکانی) ، ( مسوولیت اجتماعی ) و ( مسوولیت ادبی ) نام نهیم . » 11
این چهار مسوولیت در اشعار استاد کوهدامنی مسوولانه مراعات گردیده است . مثلآ .او برای اینکه تصویر روشن از کوچه و جاده های محیط خویش داده باشد ، شعر ( جاده ی مرجانی) را مسوولانه به سرایش می گیرد. در شعر جاده مرجانی ،زمان و مکان که شاعر مربوط به آن است چنین تصویر می گردد :
خانه ی آباد را ، آغــــــــــــــــاز ویرانی است اینک
ای که گفتی پیش از این ، از خانه ی خونـین سخن
هر قدم از خـــــــون آدم ، جاده مرجانی است اینک
شاعر در این غزل بیان صریح از زمان و مکان راکه به او تعلق دارد در شعر خویش بازتاب می دهد . اما باز تاب بازتاب خشک و یک ترسیم ساده نیست . بلکه مسوولیت اجتماعی خویش را کوهدامنی در نظر گرفته و آن هشداری است که می دهد : خانه ی آباد را آغاز ویرانی است اینک
او با احساس مسوولیت اجتماعی که دارد ، برای همه سوالی را که :
از کجا پایان شب را بود باید انتظار ؟ مطرح می نماید ، و با استفاده از مسوولیت ادبی که دارد، خواهان چاره رهایی از چنگال نیروی های ضد اهرمنی می شود :
چاره ای کن ای خدا ؛ خورشید زندانی است اینک.
او در تمام اشعار خویش بر علاوه بیان علت ها و معلول ها چهار رسالت و چهار مسوولیت را بدون آنکه جوهر شعری او مکدر شود با مسوولیت ادبی وحفظ قداست شعری مد نظر داشته است.اضافه بر این استاد کوهدامنی هرگز روزگاران پر شکوه و پیروزی ها ، مقاومت ها و شکست ها را در مسیر تاریخ کشور خویش فراموش نکرده است . او از مردان اساطیری سرزمین خویش یاد واره های تهییجی دارد. در شعر ( مرد اساطیری) او میخوانیم که :
تا قاعده گردون از پایه بگــــــــــــــرداند
آن قوم سفاک آمد، مانند ضــــــحاک آمد
دیو آمد و دیو آمد ، با بانگ و غریو آمد
کو رستم دستانی ؟ تا رخش خودش راند
و یا در شعری دیگری با اظهار افسوس از شکست شکوه و فر و آزادگی در کشور و بیان علت این شکست و بدبختی می گوید :
پرنده رفت و دریغ از پیـــــــــــــــــــام و پروازش
نماد ( آرش ) و ( رستم ) نمود ( بابک ) و برمک
شکوه اوج و بلندا، عمیــــــــــــــــــــــــق دریا بود
عقاب قله نشین شکــــــــــــــــــــــــــوه فردا بود
سمک به مویه نشـــــــــسته به سوگ ابو مسلم
دریده جامه ( سیاوش ) سیــــــــاه پوش ( فرود) . . . و الخ
گستردگی مفاهیم و معانی اشعار استاد کوهدامنی برای کسانی مفهوم خواهد بود که درک از تاریخ اجتماعی ، ادبی و فلسفه و عرفان کشور خویش داشته باشند. با آنکه استاد کوهدامنی هرگز نیات خویش را چون دیگران با ترکیب ها و واژه سازی های فضل فروشانه پهنان نداشته و سنت شکنانه انچه را میخواسته با سادگی های شیرین شاعرانه بیان داشته است .
در بیان جهان بینی و معرفت در شعر استاد بیرنگ کوهدامنی لازم است کتاب باید نوشت و این کاری اندیشمندان عرصه شعرو منتقدین ادب و ادبیات است .
اما اگر در رابطه به زندگینامه استاد کوهدامنی بگویم ، باید یاد داشت داد که، استاد زندگی پر افتخاری دارد .
او در یک خانواده ناداری که شهامت زحمت کشی در شآن خویش داشت چشم بدنیا گشوده است . من با استاد کوهدامنی در شهر آرامگاه حضرت زرتشت پیغام آور خرد ، در اوایل دهه چهل اشنا شدم . آشنایی ما در مکتب جمعیت نوبهار بلخ اتفاق افتاد ، کوهدامنی درآن روز ها در صنف نهم مکتب بود و من وقتی با پدر از کابل به بلخ آمدم در کلاس هفتم مکتب بودم . آن روز ها را هرگز فراموش نمی کنم ، واقعیتش اینست که اگر از من روزی کسی بپرسد که بهترین زمان زندگی را در کدامین مکان گذراندی ؟ خواهم گفت : زمانی که در بلخ بودم ، اما چه دریغ که نه من و نه استاد بیرنگ کوهدامنی در اثر بسیار جوان بودن، به ارزش و شکوه بلخ پی نمی بردیم و چیزی از بلخ نمی دانستیم . مثلا من و استاد کوهدامنی چند ماه تابستان را هر روز صبح از کنار آتشکده نوبهار می گذشتیم ، از جاییکه سروده های خرد به وسیله حضرت زرتشت در آنجا بیان گردیده و اوستا به تحریر در آمده ، اما ما ازآن مکان مقدس که خرد در آن جا رقم زده شده بود، می گذشتیم، نزد مولوی عطامحمد معلم که در کنار نهر بلخ میزیست ، می رفتیم و تازینامه میخواندیم . ما از عظمت آتشکده نوبهار بلخ بیخبر بودیم ، در نزد ما یک تبه ی خاک بود ، نه کاخ بلند اهورا که بدست ناپاک اهریمن ویران گردیده بود.
ویرانه زار است ، تا عمـــــــــــق هستی ، یک ده آباد ، دیگر نیابی .
« من ناله می نویسم »
بهر حال این قلم بر آن است که اگر عمر مجال دهد در بارهء بلخ به قدری توان خویش چیزی بنویسم .
پدر استاد بیرنگ کوهدامنی در دهه سی از شکردره کابل به بلخ کوچیده بود ، و در دروازه شمالغربی بلخ دکان بقالی داشت . مرد میانه قدی بود ، چشمان سبز و ریش کوتاه داشت ، همیشه دستار سیاه به سر می بست ، همیشه خاموش بود، فقط با یک لبخند سلام میداد و یا علیک می گرفت . او خارج از شهر گنبدی را به کرایه گرفته بود . محل زیست شان فقط یک گنبدی بود که پیش روی آن یک صفه گلی که درخت چنار بزرگ روی آن سایه می انداخت ، قرار داشت . پدر بزرگوار استاد کمتر به دکان می نشست ، همیشه استاد به می بود و اکثری شبها هم به دوکان می خوابید. تابستانها که ایام تعطیل مکاتب بود ، تمام روز ها را من با بیرنگ کوهدامنی بودم، کناری دوکان چوکیکک چوبی گذاشته بود و من بالای آن می نشستم و باهم قصه می کردیم . کمتر مشتری می آمد ، جز در روز های بازار که پنجشبه ها و دوشنبه ها بود . هر باری که نزد استاد کوهدامنی می آمدم، می دیدم که یا فرهنگ جیبی عمید که پوش آبی داشت در دست دارد یا دیوان حافظه شیرازی را و یا قلم گرفته و مشق می کند . اگر فرهنگ عمید نزدش می بود ، همین که من آمده بودم می گفت : بگیر تا این صفحه خوانده ام ، پرسان کن . ومن چند تا لغات پرسان می کردم و او معنی اش را می گفت. او مثل اینکه هر شب شعر می سرود و اشعار خود را به روزنامه بیدار به مزارشریف پست می کرد . اما همیشه اشعار او را در ستون ما و خوانندگان به چاب می رساندند، با آنهم بیرنگ خوش می بود و هیچگونه تاثر و ناامیدی به دل راه نمیداد. تا اینکه پس از چند ماهی اشعار استاد کوهدامنی در صفحه ای که اشعار بزرگان چاب می گردید به روی روزنامه به خوانش آمد. استاد کوهدامنی توان آن را نداشت که کتاب بخرد و یا حتی امکان سفر به شهر مزارشریف را داشته باشد .
اگر شیخ عطار در دوکان عطاری خویش بر علاوه درمان تن، آفریده های درمان جان نیز می آفرید ، استاد کوهدامنی نیز بر علاوه شیرینی دهن در دوکان بقالی خویش نبات تقویت روان می آفرید . اکثرآ برای استاد کوهدامنی در جهت خرید کتاب کسی کمک مینمود که گویی روح جوانمرد قصاب در او حلول کرده بود .
رو در روی دوکان استاد چند دوکان قصابی وجود داشت . دوکان اول از عطا محمد قصاب بود . او جوان شیک ، قد بلند و همیشه پیراهن تنبان شکری و یا نخودی به تن می کرد و پیزار زری به پا داشت ، گونه های گلابی و ، پوست سفید و چشمان میشی داشت ، همیشه بعد از آنکه دوکان می بست نزد کوهدامنی می آمد . و شعر حافظ می شنید . در آن روزگار در بلخ اگر کسی بایسکل همبر یِا رایل می داشت ، از کاکه ها بود . عطامحمد قصاب بایسکل همبر داشت که جل و بل می کرد . او هرشب جمعه به مزارشریف می رفت و از آنجا یکی دو کتاب از کتاب فروشی خجندی می خرید و برای کوهدامنی می آورد ، او نمی دانست که چه کتابی را بیاورد . هرچه برایش می دادند می خرید و می آورد ، داستان های جواد فاضل ، امیرعشری ، ترانه های عاشقانه و از همین قماش کتابها ، و استاد بیرنگ کوهدامنی با سپاس همه را می خواند . استاد متوسطه نوبهار را تمام نمود، او عاشق تحصیل بود ، میخواست تحصیل را ادامه بدهد ، اما چگونه ؟ با کدام سرمایه ؟ خواهر ها و برادر های استاد هنوز کودک بودند و نمی توانستند دستیار پدر گردند . گذشته از این او باید به شهر مزار شریف می رفت ، اتاق کرایه می گرفت .و مصرف خوارک و پوشاک کتابچه و قلم داشت . پدر استاد کوهدامنی نیز صمیمانه میخواست پسرش تحصیل کند ، او حاضر بود بخاطر تحصیل پسر، خود به تنهایی بار مسوولیت خانواده را متقبل شود. اما سوال مهم تهیه مخارج تحصیل در شهر مزار شریف بود . پاسخ این سوال را بازهم جوان مرد قصاب داد و استاد روانه شهر مزارشریف شد و شامل لیسه باختر گردید . هنوز تحصیل را آغاز نکرده بود که از سوی مکتب ، خود را داوطلبانه کاندید رفتن به مکتب حربی در کابل نمود . برای استاد کوهدامنی رفتن به کابل و بودن در کابل یک خیال بود ، یک رویا بود ، او هرگز کابل را ندیده بود ، تنها شنیده بود . وقتی برای او اعلام قبولیش را در مکتب حربی نمودند ، چنان شاد و خوشحال و راضی بود که گویی او به تمام آرزوی های خود نایل آمده باشد و دیگر هیچ آرزوی ندارد .
استاد به کابل آمد ، هنوز به مکتب حربی نرفته بود ، که در یکی از روز های گرم بهار در یکی از جاده های مزدحم کابل ، دست مادری مهربانی روی شانه کوهدامنی گذاشته شد . و همین دست سرنوشت بیرنگ کوهدامنی را بگونه دیگر رقم زد ، این مادر مهربان، استاد کوهدامنی را نگذاشت که به مکتب حربی رود بر عکس او را به جستجوی کار و تداوم تحصیل در مکتب شبانه راهنمایی نمود . در آن روز ها غلام حبیب نوابی تازه مدیر شعبه فلکلور ریاست کلتور که در پل باغ عمومی در تعمیر رادیو کابل سابق قرار داشت مقرر گردیده بود . استاد کوهدامنی را مرحوم غلام حبیب نوابی از بلخ می شناخت . و مرحوم نوابی یکی از کسانی است که در شعر و ادب ، استاد کوهدامنی را تشویق و باعث گردیده بود که هرروز یکی از اشعار استاد را در روزنامه بیدار به نشر برساند ، مرحوم نوابی مدیر مسوول روز نامه بیدار بود . نوابی مرحوم ، استاد کوهدامنی را در دفتر خویش بکار گرفت . و استاد همزمان، خویشتن را به مکتب شبانه شامل نمود . زمانی که استاد صاحب معاش شد ، خانواده خویش را نیز از بلخ به کابل فرا خواند ، و حویلی کوچک را نخست در بی بی مهرو و بعد در خیرخانه به کرایه گرفتند . استاد پس از چندی از ریاست کلتور به وزارت پلان آمد و مسوولیت کتابخانه وزارت پلان را به او سپردند .
در کابل استاد کوهدامنی شعر و اندوخته های خویش را به بازار نبرد ، به همین لحاظ نشانه های کمتر از اشعاراستاد بیرنگ کوهدامنی را در نشریات دهه اواخر چهل و پنجاه در کابل می یابیم . رسم در آن زمان چنان بود که اثاری از شاعر و نویسنده ای به چاب می رسید که به نوع از انحا توانسته بود خود را بشناساند .
اگر شاعر واسطه و یا وسیله نداشت ولو به پختگی عنصری شعر هم می گفت اقبال چاب نمی یافت نا سلطان محمودی را نمی یافت .
اوضاع واحوال در کابل در آن روز گار بسیار به قول ایرانی ها شلوغ بود ، در هر کوچه وپس کوچه حزبی بودو مظاهرات و صدایی واه واه ها و هورا ها و الله و اکبر ها و بسیار صدا های دیگر. جراید بی شماری در پهلوی روزنامه و جراید دولتی به چاب می رسید ،همان گونه که دولت ، شاعر و نویسنده خویش را داشت . به همان گونه احزاب و سازمان ها و گروه ها از خود شاعر و نویسنده داشتند . استاد بیرنگ کوهدامنی همه این ماجرا ها را فقط ازمیان کتابهاو از پشت شیشه های پنچره کتابخانه تماشا می نمود . او حاضر نبود که یا شاعر دولتی باشد یا شاعر سیاست ها و ایدیالوژیها . و کسی که چنین نمی خواست جایی هم برای چاب شعرش وجود نداشت.
مرحوم احمد علی خرم وزیر پلان بود ، یگانه وزیر که فهم و لیاقت وزارت را داشت و در تکیه به فهم خویش وزیر شده بود . او به استعداد و توانایی های ادبی استاد کوهدامنی پی برده بود ، به همین لحاظ چون خود برخاسته از طبقهء محروم کشور بود ، امکان آن را فراهم ساخت که استاد بیرنگ کوهدامنی با استفاده از یک بورس جهت تحصیل به ایران رود .و استاد کوهدامنی عازم ایران شد. و در دانشگاه تهران در رشته نفد ادبی به تحصیل پرداخت . استاد کوهدامنی در ایران تمام سعی و کوشش خویش را در تکمیل دانش و ادب بکار گرفت و غنی ساخت . او پای تدریس کسانی نشست که هریک ستاوند نشین هنر و ادب و فرهنگ همه زمانه ها به شمار می آیند . مانند داکتر شفیع کدکنی ، داکتر رضا براهنی ، سمین دانشور، باستانی پاریزی ، داکتر حسین زرین کوب و بسیار دیگر .
استاد کوهدامنی همچنان رابطه نزدیک با صدر نشینان ادب و شعر معاصر داشت . مانند نادر نادر پور ، اخوان ثالث ، فریدون مشیری ، سیمین بهبهانی ، اسماعیل خویی ، گلشیری ، و نویسندگان چون محمود دولت آبادی ، جمال میر صادقی ، غلام حسین ساعدی ، سادات ناصری ، داکتر مهدی محقق، جمال میر صادقی و بسیار دیگر . که آثار همه این رادمردان فرهنگ و ادب در کشور ما شناخته شده است . او در تهران بود که رابطه خویش را با شادروان عبدالرحمن پژواک برقرار نمود و همچنان سفر های به لندن و بغداد کرد و با استاد خلیل الله خلیلی تماس نزدیک حاصل کرد و بعد در تهران منتخبی از اشعار خلیلی را به چاب رساند . استاد پس از ختم تحصیل به وطن باز می گردد . همه چیز در وطن دیگرگون شده ، مناسبت ها ، رابطه ها ، دوستی ها وبالاخره شعر و ادبیات و ادب . همه چیزی به پای انقلاب و رهبر کبیر انقلاب سر نهاده است . همه چیز رنگ خون بخود گرفته است در و دیوار سرخ است . و حالت چنان است که :
بر دار روزگار خود آونگ می شـــــــــــود
« تلخ ترین فصل خدا»
در آن تاریخ با وجود آنکه هیچ شاعر و نویسنده ی که به رنگ دیگرچهره آراسته بود ، بی گزند از آسیب ها ی چوکی نشیان آن روزگار نماند.
اما خوشبختانه برای استاد آسیب نرساندند . چون استاد( بیرنگ) بود و چهره نه به رنگ دولتی آراسته بود ونه به رنگهای ایدیالوژیک بهر حال طالب قدرت. و هم او در پی شهرت نبود که باعث بر انگیختن عقده ها و حسادت های آدمهای عقدی که درپی شهرت بودند گردد.
یکی از علت های که بدور استاد کوهدامنی کسانی به صفت عشره مبشره حلقه نزده است که شمشیر { یعنی ــ قلم } بر دارند تا بر مردم پیشوای او را بقبولانند که بعد از آنکه پیشوا، پیشوا شد این عشره مبشره را در این دنیا ولایت و شهرت ببخشد و در آن دنیا وعده داخل شدن بدون تلاشی به بهشت ، همین است .
استاد کوهدامنی ، نه « مردی زر و زن و جا » بود. او نه تعلق به سیاست ها و ایدیالوژی ها داشت و نه در پی کرسی های دولتی می دوید. چیزیکه بیشترین درگیریها و انقلابات بر سر آن اتفاق افتاده است.
استاد پس از آنکه دیپلوم ماستری در رشته نقد ادبی خویش را گرفت و به کابل برگشت ، در دهلیز های وزارتخانه ها و یا ریاست ها ته و بالا نگشت که کرسی بیابد و یا شعری برای کرسی داران تحفه نماید که تا امکان تکیه زدن ببه کرسی را به او اعطا نمایند.
برعکس استاد ، راهیی دانشگاه شد و در دانشکدهء ادبیات به حیث استاد پذیرفته شد.
سراسر زندگی بعدی استاد کوهدامنی را فعالیت های فرهنگی و ادبی تشکیل می دهد . او باری از سوی دانشگاه کابل غرض ویراستاری کتب درسی دانشگاه به مسکو سفر نمود و در پروگرس مسکو به ویراستاری پرداخت ، که این خود نشانه از عمق دانش و ادب استاد را بیان میدارد . او در مسکو بود که فرهنگستان علوم تاجیکستان که استاد در دوران اقامت در مسکو با بسیار از اعضای این فرهنگستان آشنایی حاصل داشته بود و آنها به دانش و خرد استاد معترف شده بودند ، از استاد دعوت به عمل آوردند که به تاجیکستان سفر نماید .
استاد بیرنگ کوهدامنی این دعوت راپذیرفت و عازم تاجیکستان شد . او در آن کشور پارسی زبان برای اولین بار پس از انقلاب اکتوبر نشریه را بنام ( پیوند ) بنیانگذاری نمود . استاد کوهدامنی در تاجکیستان بر علاوه پیشبرد کار های نشراتی پیوند ، رسالت و مسولیت اجتماعی و فرهنگی خویش را در قبال جامعه خویش کنار نگذاشت و بر تدوین اثری تحقیقی و بنیادی همت گماشت و آن عبارت بود از( فرهنگ آدمهای شاهنامه) . استاد کوهدامنی آگاه بود که شاهنامه فردوسی شناسنامه معتبر هویت ملی ، آیینی ، و فرهنگی جامعه ما به شمار می آید و خاستگاه همه حوادث ، قصص ، امثال و احکام آن ریشه در مهین ما دارد ، آدمهای او از کیومرث تا به رستم فرخزاد در مهین ما بوده اند ، حضرت زرتشت پیغام آور خرد آیین خرد را در بلخ بنیاد گذاشت ، اسفندیار و زریر از بلخ به نبرد اهریمن بر خاستند ، رستم از زابل بود و سهراب در سمنگان تولد یافت . بنیاد های تمدن در بلخ به وسیله پیشدایان و اشکانیان و آریائیان گذاشته شده است ، ولی با تاسف و دریغ و درد که در باره این شناسامه هویت ملی و تاریخ در خاستگاه آن یعنی افغانستان امروزی توجه به عمل نیامده و با دلایل بسیار شرمگیانه و تکیه بر ضلالت بیگانه پرستی و خود نشناختی و مصلحت اندیشی های منفعت پرستانه ناشی از گرامی داشت بندگی و خود خوارداشتن و نفی کردن باورهای پدران و نیاکان، خاموشی اختیار گردیده است .و گذاشتند که کشور را لشکر شیاطین به غارت ببرند و خود نیز مداح فاتحان فتح الفتوح گردیدند تا از خوان آنان از گاو غدودی نصیب گردند .
استاد بیرنگ کوهدامنی این غمنامه راکه اندوه از چندین قرن پیش تا به امروز در آن بازتاب یافته است در شعر
« وقتی که سیل آمد » استادانه چنین می نویسد :
دیدی دلا که یاران تنهــــــــــــــــا رهات کردند
با رنج ودرد وغصه ، باز، آشــــــــنات کردند
دلبسته ی کی گــــــــــــــردم از کی وفا بجویم ؟
یاران و با وفاویان ، یک یک ، وفــات کردند
هر جا که پا نهـــــــادم ، جامی زشوکران بود
مرگی که ما چشــــــیدیم ، نامش حیات کردند
از جمله خلایق، خلق عجــــــب که ما را ست
وقتی که سیل آمد ، فکر نـــــــــــــجات کردند
مانند نسل میمون ، صـــــــوم وصلات کردند
هرگز کسی نپرسید ، از شاه و شیخ وشحنه
کز خون آدمیزاد ، رود فــــــــــــــرات کردند
فوجی عظیم آمد ، صــــــــد ها درخت پدرام
یا ریشه کن نمودند ، یا بی ثبــــــــات کردند
در وصف اهل دانش ، هرگز سخـــن نگفتند
آن را که بی هنر بود ، چندین صفات کردند
یک روز بت شکستند ، احرام کعبـــه بستند
روز دگر پرستش ، لات و مـــــــــنات کردند
ارباب ناز ونعمت ، مزدور مســـــــــتحق را
از گاوغدود دادند ، نامش ذکات کـــــــــردند
با لشکر شیاطین ، ، چــــــندین نبرد کردیم
ما را اسیـــــــر کردند ، دردا که مات کردند
تاراج قتل و غارت ، بهر طلا و ثـــــــــروت
اسلام را بهانه ، تا سومنــــــــــــــات کردند
« من ناله می نویسم »
حضرت فردوسی هم در شاهنامه درهمین معنی یعنی تجاوز اعراب بر کشور ما به بهانه ء اسلام می فرماید :
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیـش
بریزند خون از پی خواســــته
شود روزگار مهــــــان کاسته
استاد کوهدامنی با آگاهی از واقعیت تلخ تاریخ بود که به معرفی آدمهایی شاهنامه همت گماشت تاچهره ها رادر مسیر حوادث چندین هزار ساله مهین ما بنمایاند و مردان نامردان را از متن شناسنامهء هویت ملی ، فرهنگی ، آیینی و اجتماعی ملت ما یعنی شاهنامه فردوسی به شناسایی بکشاند. بر علاوه استاد پیشبین بود است که با ارائه نامهای اصلی بومی و ملی ، مردم در پی آن خواهد بر آمد که دیگر خویش را عبد و عبید و غلام کس نساخته و سر فرازانه نامهای شاهنامه یی برخویش بگذارند.
استاد کوهدامنی هم مانند ناصر خسرو بلخی پیشترین شکایت را از جامعه می نماید و تسلط دروغ فتنه را در اثر غفلت مردم می بیان می دارد ، و می گوید :
رخت سفر بســـــــــــوی دیار دگر برم
مردان مرد را همه نامــــــرد می کشد
در چاه سرنگون بشود رستم از شغاد
« تلخ ترین فصل خدا»
اما با وجود آن استاد بیرنگ کوهدامنی رسالت خویش دربرابر ملت فراموش نمی کند و می گوید
شب را به ماه و اختر صبح آشنا کنیم
« تلخ ترین فصل خدا»
و اکنون استاد کوهدامنی در غربت در لندن است ، غربت کسانی مانند استاد کوهدامنی رابه اندوههای بسیاری گرفتار می نماید و جان وتنش را به آزار ها می آزارد . استاد کوهدامنی در پسینه سالها به ناراحتی های روانی و جسمی دچار آمده است چنانکه خود می گوید :
ز عاصیان خــــــــــــــداوند گار خود باشم
که دور مانده زشهـــــر و دیار خود باشم
دلم گرفته زغــــــــربت ، دعا کنید که من
به ملک غیـــــــــر اگر آسمان شوم هیچم
« روم به شهر خود شهریار خود باشم »
« من ناله می نویسم »
و ایدون با د ! دوست عزیز بیرنگ کوهدامنی !
آلمان نوشته شده بتاریخ 24 دلو 1384
پینوشتها :
1 ـ حکمت اشراق و عرفان از زرتشت تا سهروردی/ تالیف و پژوهش ؟ هاشم رضی / ص 126
2 ـ همانجا/ ص 37
3ـ تاریخ اجتماعی ایران / مرتضی راوندی / جلد3 / ص 366
4 ـ حکمت اشراق و عرفان / ص 36 ـ 37
5ـ تاریخ اجتماعی ایران / جلد 10 / مرتضی راوندی / ص 134
6ـ همانجا / ص 169
7 ـ حلاج / علی میر فطروس / ص 215
8 ـ همانجا
9 ـ همانجا / ص 184
10 ـ همانجا
11 ـ نیما یوشیج ، چهار رسالت و چهار مسوولیت / داکتر رضا براهنی / ص 443 ـ 447
12 ـ همانجا
* من برای حضرت زرتشت بجای کلمه پیغمبر « پیغام آور» را برگزیدم ، زیرا پیغمبر کسی است که پیغام کسی از جای به جای برد ، اما به کسی که خداوند پیغام داده باشد و وحی اعطا نموده باشد ، پیغام آور است کسی که از سوی خدا پیغام آورده است ، نه اینکه پیغام برده است ، از از آنجایکه پیغام از بالا وحی می گردد و حضرت زرتشت در زمین بود پس او پیغام را از آسمان ، از سوی خدا برای انسانها آورده است و پیغام آور است پیغام آور خرد و حکمت یزدانی . .