دوكتورعبدالخالق رشيد استاد پوهنتون كابل

 

دوشعرعيدى ،

به آنانيكه  كه به جاى عيدى اشك ها مى دهند  !

 

شمع هاى اشك ...

 

عيدآمد وجانان مراسلام نمى دهد

پرسان آشيانه دارم كلام نمى دهد

 

باران غم ميبارد ازآسمان سرد ناز

محتاج محض دشنام ام ودشنام نمى دهد

 

شب هاى عيد وبرات غزني دلم مخاد

ازهركى ميپرسم كسى پيام نمى دهد

 

هزاركوه وكمرګذاشت تقديرميان ما

تنهايادت وفا دارد ورام نمى دهد

 

غربت ديارماشد واشك ها مهمان دل

باكفرميسازم ولى آرام نمى دهد

 

غبارخاطرت چسان پنهان كنم بګو

رباب غمت مستى خيام نمى دهد

 

آن نازوكرشمه هاى كابل اينجا مردند

ماشمع هاى اشك ميدهيم شام نمى دهد

عيدآمد وجانان مراسلام نمى دهد

پرسان آشيانه دارم كلام نمى دهد

ادمنتون -   ۳ اكتوبر  ،  ۲۰۰۵

 

نه گفتي عيدت مبارك .....

 

بسان ګل هاى لاله دربيابان مى خنديم

دركوى غربت زمان بى آشيان مى خنديم

نه گفتي راز دلت را فقط نگاه كردى

خنديدى رفتى ما بانازبيگمان مى خنديم

ازدلم خون مى چكد برايت دربى وطنى

بادردت هم آغوشم باگل پيچان مى خنديم

ترا ازدورميبينم مانند ماه عيدى

آنقدرخوش مى گردم كه اشك باران مى خنديم

نه گفتى عيدت مبارك اى شاخ شكسته

عيدم چون سوزغربت است زارونالان مى خنديم

 

دهلى جديد    نومبر _ ۲۰۰۲

 

*********************************

 

                        نفرت ها ، نيلوفرها...

شمال ګرم مى وزد ،

برقلب ايمان سرد نګا هم ،

آرزو ها ميسوزند ،

نفرت هايم مقاومت مى كنند مى شګفند

مانند نيلوفرهاى مقدس ،

برسر مردابهاى ...

خنده هايم ما نند سيل مهاجر،

به صوب هاى نامعلوم ،

بربال هاى شكستۀ نغمه هاى غمين ...

ميګريزند ، مى پرند ...

ومن مانند تبسم شكست ،

به سان شاه شكست خورده درجنګ

راه فرارمى گيرم ....

                  ازبسكه بيچاره ام ... !

 

 

                   خون برګ ها...

كوچه هاى شهرمن ...

شهرنګاه نازم ...

شهرديرينه وافسانوي ام ...

مدام  تميزنيستند ،

همۀ شهروندان ،

برضد شهردار نو شكوه ها سرداده اند.

آنكه باشندۀ شهرشيشه ها ست ،

وآن نا خوانده مهمان ...

آنكه با زور و زهرو  زر آمده است ...

ومې خاد خون برګ ها را

بادست ها ى زهرآلود و ناشسته ،

مانند برګ هاى زرد بى شاخه ،

طعمه شعله هاى كين اش سازد .

براى او ميګويند ،

و تو درين كوچه ها ... ؟

درين كوچه هاى باهم بسته !

ازآن شهرشيشه هات ...

ازآن شهرسرديها ى سوزنده ...

براى چه وچرا ...؟

    

آخرتونمى داني ، نمې شنوي

كه درين شهركهن ...

درين ديار آوازهاى بلند

براى توجايې نيست ،

                       براى تو ، براى تو...  !

وكس برايت نه ګفت ،

كه درين كهندژ استوارعاشقان ،

درهركوچه اربابى ست

درهرګذرندافى ،                  

كه ره شان ازشهردارجداست ... !

 

كوچه هاى شهرمن ...

شهرنګاه نازم ...

شهرديرينه وافسانوي ام ...

مدام  تميزنيستند ،

همۀ شهروندان ،

برضد شهردار نو شكوه ها سرداده اند.

آنكه باشندۀ شهرشيشه ها ست ،

وآن نا خوانده مهمان ...

آنكه با زور و زهرو  زر آمده است ...

 

دهلي جديد

جنوري   ۲۰۰۳


بالا
 
بازگشت