كتاب من ،
تنها آيات ترا ...
درآن ديار خشك وبى صدا
درآن جزيره رنگين وسحر آلود
درآن مرداب سياهگين پرچراغ نفرين
شمارى ازگناه گاران سرخپوش ،
باچشم ها ى بسته،
باقلب هاى آگنده ازطغيان ،
تنها آيات ترا
درشب هنگام خاموش و بی اميد،
درآن سياه چاه روشن نمرود ،
با زمزمه دل انگيز ايمان مى سرودند.
آنها دران جزيرۀ وحشت ،
درآن باستيل شيطان ،
بالباس هاى سرخ ،
بالباس هاى سرخ پوشان مظلوم ،
كتاب من ،
تنها آيات ترا ،
آن كه ازدار ابد ،
آن كه از نور نگار تقدير ،
برلوح حق ازقلم ،
برورق لاجوردي ،
از ديار جانان نازنينم
برمير محفل الف لام ميم
مانند قطره هاى صاف شبنم زار سحر ،
درشبستان هاى قدر پرشكوه ،
برتاج محل انسانيت بآريدند ،
با زمزمهً دل انگيز ايمان مى سرودند
كتاب من ،
تنها آيات ترا ،
همه خاموش ماندند ،
همه خا موش هستتد،
تنها شمارى ازراستين راهان راه صنوبر قامتان،
صداى شان،
صداى درگلوى های گرفته
به گوش هاى كران كافردلان شبرنگ ،
به آن جهنم سياه مردود سركشيدند
وگفتند ، قوم يزيد ،
قوم خون آشام ديوخو ى دنيا
تنها آيات ترا ،
آن در دانه هاى هستی ابد
با دستان سياه قاتل روح شهيد
به مردابها سپردند،
وكسى هيچ نگفتند ،
وکسی نگريستند ،
بدون من ...
بدون ما ...
همه خاموش ماندند ،
همه خا موش هستتد،
درآن ديارى ،
شتربانان بی مروت وعياش ،
آنان كه با برهنه هاى دنيا ،
نطم وناز برده گي را ،
براى امن خود سپر كرده اند ،
وترا ميفروشند ،
كتا ب من ...
ومرا مى فروشند ،
ايمان من ...
آنها خاموش هستند ،
آنها خاموش ماندند ...
بدون من ...
بدون ما ... چرا .... ؟
دوكتورعبدالخالق رشيد
ادمنتون _ كانادا
مى ۲۰۰۵