نوشتن در تبعید
گزارش از: شبانه تنها
شامگاهِ شانزدهم نومبر، دوستداران شعر و ادبیات همایشی را زیر نام « نوشتن در تبعید » در مرکز شهر آراو سویس برگزار کردند.
این همایش ادبی که شاعران و نویسنده گان کشور های بالکان، افغانستان و ترکیه ، اشعار و سروده های شان را در برابر جمعی از ادب دوستان سویسی به خوانش گرفتند؛ ساعتِ هفتِ شام با سخنانِ اورس فیشر برگزار کنندهء محفل آغاز گردید. آقای فیشراین گونه محافل را برای شناخت و غنای فرهنگ ها و زبان ها بسیار ارزشمند دانست.
برنامهء خوانش شعر به صدای شاعر، با اجرای آهنگی توسط آقای هسکایا بر شعری از مجموعه اشعارِ منتشر شده اش به زبانِ آلمانی« فریادِ بی صدا» در میان نوا های دوتار و گیتار آغاز شد. سپس خانم استرفاج و آقای نذیراج شعر های شان را به زبان آلمانی قرائت کردند.
حسن ختام بخش خوانشِ شعر به صدای شاعر، سروده هایی بود به زبان پارسی از عزیزالله ایما. ملودی و آهنگ سروده های پارسی با خوانش ترجمه های آلمانی آن توسط هانس پاول مولیر، با شور و کف زدن های شرکت کننده گان همایش ادبی همراهی گردید.
آنا فلدر نویسدهء سویسی، بخشِ گفتمان ادبی را با خوانش شعر کوتاهی از عزیزالله ایما آغاز کرد. خانم فلدر فشرده گی را ویژهء شعر و گسترده گی را ویژهء نثر دانسته و بحثِ خودرا روی چه گونه گی اشعار کوتاه در زبان های مختلف ادامه داد.
عزیزالله ایما با درنگی بر رباعیاتِ خیام، ویژه گی های خسروانی، دو بیتی و لندی را برشمرده و رابطهء گونه های رایجِ اشعارِ کوتاهِ سرزمینش را با هایکو های جاپانی و دیگر سروده های کوتاهِ شرقی بیان داشت.
همایش ساعت ده شب با اهدای دسته های گل از جانب دوستداران شعر و برگزار کننده گان محفل پایان یافت.
غزلی از عزیزالله ایما را با ترجمهء آلمانی آن از میان اشعار خوانده شده در محفل ادبی شهر آراو سویس:
باز امشب
باز امشب دیده ء بیــــــــدار می خواهــد دلم
مشــــــعلی در رهگذارِ یار می خواهـــد دلم
نیست در صبحی نــشان پرتوِ شـــب های ما
آه ازین افسون که شـــام تار می خواهـــد دلم
زین گلستانی که هر رنگش ز خون بـــسملی
دل گرفـتم دل گرفتــــم خار می خواهـــد دلم
نقش دکان است از بس جلوه ء بی مـــایه گی
آتشــــــــــی بر رونق بازار می خـــواهد دلم
هرزه گو هر جا ندای عاشقی سر داد و رفت
اندرین ره ســـــــر به پای دار می خواهد دلم
Auch in dieser Nacht
Auch in dieser Nacht sehnt sich mein Herz nach einem wachen Auge
Mein Herz sehnt sich nach einer brennenden Fackel auf dem Weg zu meiner Geliebten
Kein Morgen erstrahlt so hell, wie unsere Liebesnacht
Welch ein Zauber, dass mein Herz sich nach einer dunklen Nacht sehnt
Diesen Garten, dessen einzelnen Blumen im Blut ertränkt sind
Habe ich satt. Satt hab ich ihn. Mein Herz sehnt sich nach Dornen
Obwohl all dieser Tand den Laden schmückt, bleibt er sinnlos
Mein Herz sehnt sich danach den Glanz dieses Bazars nieder zu brennen
Der Schwätzer hat überall von Liebe erzählt und ist gegangen
Mein Herz sehnt sich diesen Weg bis zum Tod zu gehen
Azizullah Ima
غزلی از عزیزالله ایما
تبعیدی
مرازین شـهر نامی می برد دور
هوای صبح و شامی می برد دور
مرا زین شــــــهرِ اندوه و جدایی
شکوهِ یک پیــــــامی می برد دور
زبس افـــــــــسردهء نیرنگِ مهرم
مرا صـــــــــدق سلامی می بـرد دور
چو دلگیرم ازین بــــــــیگانه غوغا
مــــرا دٌرِ کـــــــلامــی می بــــرد دور
منِ تـــــبعـــــــــــیدی درد آشــیان را
صــــــدای پــای و گامی می برد دور
ذلـــــــــیلِ جرعه های غربتـــــــی را
خیـــــــــــالِ عذ بِ جامی می برد دور
خموش افتــــــــــــــادهء پرواز خو را
هیــــــــاهوی قــــــــیامی می برد دور