محمد حکیم معرفت
جنوری سال 1994 هیوستن- تکساس
یک قدم از خود گذشتم فارغ از دنیا شدم سِحر آغوش سَحر بالید و من رسوا شدم جزوکلِ خلقتم من قطره و دریا شدم گاه لیلی گه مجنون گاهی همه سحراشدم هردو عالم پیش چشمم رفت ومن تنها شدم جمع قطع الفت خود گشتم و یکتا شدم عالمی از خویش رفت وتاکه من پیدا شدم حیرت آئینه ها دی بودم و فردا شدم سایه و خورشید را بگذشتم و عنقا شدم یک دو دم غافل شدم دنیا شدم عقبی شدم بر فراز خانه جستم سرمد پهنا شدم محفل صد آفتاب و یک شبِ یلدا شدم از زمین عاجزی ها عاقبت برپا شدم
|
آرزو بر دل شکستم بی لب غوغا شدم
ضبط نفسی داشتم گل غنچه ها دلگیر بود نقد حال بیخودی هایم چه میداند کس شوخی شوق طلب آنجا که بی پیمانه شد گوهر تحقیق عریان و تماشا بی نظر وحدت وکثرت نمیدانم جنون پرورده ام سر اعجاز قدم دارم منم آئینه نیست جلوه های یک تجلی غفلت بیدار کیست فال آزادی گریِز سایه از خورشید نیست راهی تحقیق یکدم فارغ از یکدم نبود پردۀ کون و مکان بردیدۀ محروم کیست نور بی نوری درون ظلمتم تابیده است معرفت آن دانه فطرت که بر عجزش نشست
|
**********************************
گهی در دل گهی در دیده گاهی دربر عشقم
نمیدانم چه افسون کرده بامن دلبر عشقم
بگردون دور گردونم به کیهان ذرهء پنهان
بصحرا هم سری دارم طلسم پیکر عشقم
گهی در آتشم آتش، گهی خاکستر و دورم
بهر شوقی که میسوزم نشان آزر عشقم
برقص شعله میدانم، پرو پروانه حیرانم
دل از دلبر نمیدانم از اول آخر عشقم
غزل از مصرع می جوشم کتاب عالمم دربر
مگر یک حرف مجنوم الف از دفتر عشقم
بعالم نقد موجودی، وجودم در عمه عالم
بغیر من نمیدانم، چکویم کافر عشقم
بصحرا چشم حیرانم، بدریا قطره پنهان
چه رمز مهملم یارب، که داند کیفر عشقم؟
توئی ازمن نمایان است منم آن تو که پنهان است
بهر جامی که می ریزی به قل قل ساغر عشقم
به اشک شوق می سوزم نم شبنم به داغ گل
اگر آبم و گر آتش ضمیر مصدر عشقم
بدورانم بدورانش، جنونم جذبه ام شوقم
به شرق و غرب این عالم رهی تا نادر عشقم
گلم باغم گلستانم درختم ریشه ام خاکم
بهر رنگی که می آیم همانا دربر عشقم
ببین سوز کلام من به رقص شعله آهنگ استسرود آتشین دارم زبان اخگر عشقم
بدنیا آتش آوردم که عقبی را بسوزانم
به هر قالب نمی آیم که قربان سر عشقم
که عجز معرفت اینجا سراپا جنس تسلیم است
نه سر بودم نه پا دارم همه خاک در عشقم
محمد حکيم معرفت
می سال 1994