درياباری
) Salvador Espriu شاعراسپانيولي(
برگردان ازفرانسه يي
درياباري
(1)
آه ،
خسته ام ، خسته !
ازين پيرسپيد گيسوي افسرده ،
ازين مردان وحشي وچنين
- مدهوش ودلمرده !
- 2 -
هواي پر گشايي ،
موجگون مي توفد – اندر من
وخواهم رفت آنجايکه، خورشيد دگر تابد .
- به شهر رويا ها-
- سوي مغرب ،
- شهرزردستان .
سرادق هاش سبز ؛
دوشيزه گانش مست و نارپستان !
ميان کوچه هاي مرمروسنگي
فراموشخانه هاي شاد ؛ دلتنگي ...
- همه بالا بلند وخوب وفرهنگي !
چه آنجا ؛ ثروت است ؛
آزادگي ؛ عشق است ويکرنگي .
... و يارا ؛ توبه مارا ؛
زين سراي جهل وخرجنگي !
- 3 -
اگرچه دوستان ،
ياران و ...
خواهند گفت :
,, چونان زنبورها، کز سقف دود اندود ... ،،
هلا ؛ نامردکي از زادگاه خويشتن، بگريخت.!
و حالا آنکه من- آنجا :
- بر، آيين؛
- بر انديشه هاي کهنه،
(عقل مُدرسي )
– مردم نازاي ...
ميخندم !
- 4 -
...و اما ؛ نه . !
نه ؛ هرگز در پي اين رويا- ها -
بر نخواهم شد
.........
ايا گيسو سپيد،اي پير افسرده !
همانا ، باتو ميمانم !
همانا ،باتومي نوشم زهر ، اين شبستان را
همانا ؛ با تو خواهم بُرد پايان ؛
اين زمستان را
وجانا ؛ باتو خواهم خواند ؛
درد تيره بختان را
چرا که – خود –
ازآن بيچاره گان است ،
دل پريشي ام .
چرا که – خود - ؛
از آن آزرد ه گان جامه چرکين هاي - وحشي ام.!
... ودوستت دارم اي گيسو سپيد ؛
- اي پير افسرده !
غمت را؛
- نا اميدي هات را... –
تنها ي و... بيچاره گي ات را . !
-----------------------------.