درياباري
حاشا !
حاشا ؛
ازتبر بدستان هراسيده باشم .!
هرچند ، هرازگاهي ،
بسان درخت ؛
لرزيده ام .
اما ؛
چون شاخه ها ،
- هرسوي
دست نه ؛ يازيده ام .
حاشا ؛
از تبرپرستان، هراسيده باشم !
يا : تبربدستي را ؛
پرستيده باشم !
2
در شبي که آسمان ، بي ستاره بود .
و باغ بي ترانه ؛
[ نامردکان]
پرنده گان را،
- پيش چشمان باغ -
به تير بستند !
من ؛
کسي را ، ميشنا سم .
که گنجشگ را؛
با تکبير کوتاه و شمشير بلند؛
گردن زد.!
من ؛
کسي راميشنا سم :
که ذهن مُشبّک ش ، تور، ا ست .
و انگشتانش قلاب .
- براي ماهي ها ...
من ؛
کسي را ميشناسم :
که هنوز؛
درشباهنگام توفاني ؛
چراغ دستي شکار چيان است ...
من ،
کسي را ،ميشناسم ؛
که با حس چشايي :
- مسلمان را از کافر -
باز ميشناسد .
... وکسان بسياراز ين دست ؛
[ تبر بدست وتبر پرست ]-
که چهر بر چهره ي آفتاب ؛
ايستادن- نتوانند .
3
حاشا ، حاشا !
ازتبربدستان وتبرپرستان ؛
هراسيده باشم !
اما :
هرازگاهي ؛
لرزيده ام .
در شبي که آسمان بي ستاره ؛
باغ بي ترانه ، بود
ابرميگريست وسينه سرخها ،
نه آشيان ؛
نه ، چتر
- داشتند !