شاهد ختچووجو
به تمنا جان ضيايي و تمناها يش
(افسانه کهن جاپاني )
Niji Fuyuno راوي و برگردانند ه به فرانسه يي : نيجي فويونو -
برگرداننده ي فارسي : د درياباري
21 مي 2005
بلژيک
در روزگاران بسيار دور و کهن- به شهر نا را -* دخترکي زيباي بود . بنام ها زي پد رش ( تويو ناري فويوارا ) وزير- در با ر بود .
د ختر ک 5 ساله بودکه مادرمهربان ودوستداشتني اش ( موراساکينوماي ) راازدست داد .
هنگاميکه 7 سا ل داشت پدرش باردوم با زني بنا م ( تيرينو ماي ) که ظاهرش زيبا اما با طن اش بسيار بد بود .ازدواج کرد
شا هد خت - ها زي- بسيار زيبا ومهربان بود .همه مردم دوستش مي دا شتند اما. مادر اندرش باخبث ونفرت که درنهادش بودباشا هدخت کوچک حسادت مي ورزيد. او- را به کارهاي بسيارحقيرمي گمارد وهميشه درحق شا هدخت نا مهربان بود . اما شا هدخت پيوسته در فکرپيراستن روانش با جوهر دانش وهنر بود- مثل هميشه - دربرابرمادردوم اش - ودررابطه با همه - دلسوزومهربان بود . هنگام که 13 سال داشت پاد شاه بيمار شد . شاه ازشاهدخت هازي - در خواست کمک نموده گفت:
<< شاهدخت عزيز هازي صداي آب اذيتم ميکند من نميتو انم آرام بخوابم آيا تو شرشر دريارامي شنوي ؟>>
<< شا هدخت عزيز ! شنيده ام که شعر مي سر ايي پس شعري به درگاه خداوند بسر اي باشد که از برکت اش- شر شر- دريا آرام گيرد >>.
شا هد خت پاسخ گفت : آري سرور من مي شنو م ود رحال آين شعر را خواند .
اي ر ود تاسووتا مرا بشنو :
آواي امواج سرکش ات را
در آرا مش هوشيارانه ي فروبر .
اضطراب سرور م را بزد اي
اي تا سو تا آي مهربان دريا !
پس ازين نيا يش - درحا ل - دريا - درآرامش پاکيزه ي فرورفت . شاه نهايت راضي وخوشحال شد و به او درجه چوو جو راعطا فرمود
که پس از آن روز شا هد خت ها زي حامي را-بنا م شاهدخت - چووجوحامي صداميزدند .
ز سوي ديگر مادر نا تني اش- همچنان که از او خوشش نمي آمد با ين عنايت شاه ، نفرتش در برا بر چوو جو - کوچک صد چندان شد .ود ردر و ن ش آتش حسا د ت شعله ور گرديد .
روز ي از روز ها ما د راندر ي ا ش خا د م اش را فرا خوا ند و به وي د ستور داد : بکش ! او را بکش ! به کوهستا ن هيبا ري- يا ما
(کو ه چکا و کها ) . ببر و بعد آنجا او را بکش!
خا د م با وجود نا رضا يي قلبي - شا هد خـت را- به کوه چکا وکها مي برد. اما نميخوا هد او را بکشد زيرا او چنان زيبا و جذ ا ب بود که نمي شد چونان قنا ري معصو م را با هيچ اد له ي گرد ن زد . خا د م گفت : << گو ش کن شا هد خت چو وجو من از جانب مادر نا تني ات فرما ن گر - فته ام که ترا بقتل آورم ! اما چنين کاري از من ساخته نيست . من هر گز چنين کا ري انجام نخواهم دا د !.>>
چو و جو گفت : ميد انم آين گناه شما نيست . بد ون شک اين اشتبا ه من است . ميتر سم خشو نتي رخ د هد . بهتر است مرا درين کوهستا ن تنها- بگذاريد و شما بر گرد يد به تيري نوماي ( مادر اندري) ام بگوييد که مرا کشته ايد . شا هد خت اين را گفت و سر ش را نوميد ا نه زير اند ا خت. . . خا د م گفت : << نه ! من نميتوا نم شما را در ين کو هستا ن تنها بگذ ار م >>
من و همسرم با شما ميما نيم ...خا د م شروع کرد به جمع آوري چوب وبا سرعت کلبه گگ چوبي ي به گنجا يش سه نفر بساخت و شبا روز شان را با چيد ن گلها ي کوهي بردن وفروختن آنها به?? دهکده هاي نزديک ميگذرانيدند .
آه ! شاهد خت مظلوم اگر در شهر و خانه ات بود ي چقد ر زند گي ات را حت بود ( مادراندر) ي ات واقعا زن بد جنس است
خا د م وهمسر ش - با چشما ن اشک آلود به شا هد خت نگاه ميکر د ند . شا هد خت گفت : << اند وهگين نبا شيد به ياري شما ميتو انم درين جا نيزراحت زندگي کنم .>>
شا هدخت- با وجو د- که کار نکر ده بود بسر عت هيزم مي چيد .و اوقات بيکاري را صر ف عبا دت و صفاي قلب مينمود .
در همين حال پدر ش پس انجام ماموريتي به مرکز و خانه برميگردد وپس از رسيدن بخانه زنش ميگويد :<< عز يزم متا سفم دخترت با من ساز گاري نکرد دختر ولگردي بود وتمام شب و روزش را- با بچه هاي بازاري ميگذ راند.>> پدرش وقتي اين گفته ها را شنيد بسيار ناراحت شد و گفت :<< خاک بر سرش کن ! دختر هر زه ي مثل او نميتواند دختر من باشد >>
مادر اندري اش در دل بسيا ر خوشحال بود وباخود گفت :( اينک من برند ه شدم )! و وقتي از خوشبا وري شوهر ش مطمين شد . به سخن اد امه داد : << .عزيزم ! من او را ذر يعه خد متگاربه کو ه تبعيد نمودم >>. پدرش گفت : <<خو ب کردي ... هر گز نمي خو ا هم روي چنين دختر ي را ببينم >> بلآخره پدرش فريب مکار گي زنش را خورد ه بود .!
پس از روز ان چند وز ير ( پدر شا هدخت ) قصد شکا رميکند وبا خد مه وحشم - کما ن در دست- راهي کوهستان ميگردند .
فرا ز کوه ها ي پو شيد ه با کاجهاي سبز ناگه- چشمش به کلبه گگ چوبيني مي افـتد . با نگاه کنجکا وانه نزد يک شده داخل کلبه .ميشود.
دختري زيباي را مي بيند که با صدا ي شور انگيز وپر جا ذ به در حال تلاوت کتاب مقدس (بود ا يي ) است !
وزير ( پد رش ) شگفت زده فرياد ميکشد : آه اين تويي! اين تويي !
شا هد خت رويش را به سمت صدا بر گردانيد : آ ه خداي من آي پدرجان ! ..و با چيغ خود ش رادر آغوش پدر اند اخت. اما پدرش او را از خود دور نموده گفت << برو هر چه دلت ميخوا هد بکن ! مثل دختر هاي ولگرد ... تو ديگر دختر من نيستي ! >>
دختر ک با تعجب پرسيد : << اي پد ر جان! تو نيز ترک ام ميکني ؟ >> پدرش گفته هاي زنش را دليل مي آورد ...
<< درد ا ! دريغا ! هيچ يکي واقعت ندارد!.. . >> بغضي عجيبي گلوي - شا هد خت را مييفشرد و بناگه مي تر کد اشکها سرازير ميشود ....
د ر همين هنگام خادم وزنش که از دهکد ه ي پايان کو ه بر گشته بودند - وارد کلبه گگ شدند . وپس از اداي احترا م به وزير - تمام جريان را برايش - يکايک حکايت نمود ند .
وزير- پس از دانستن حقايق - دختر ک معصوم اش را - که قر با ني زن حسود ش شد ه بود . به آغوش کشيد . وبا بوسه هاي پر از محبت پدرانه از وي معذ رت خواست ..
وهمه با هم به شهر بر گشتند .
ما شا هدخت چو يو جو - که دلش نمي خواست هرگز روي مادر ناتني بد جنس وحسود ش را ببيند . تصميم گرفت
راهبه شود: << اي پدر - ميخواهم شاگرد بود ا شوم و مادرم رادرآن جهان با ز بينم !>> هر قدر پدر ش کوشيد که دخـترش را ازين تصميم بر گرداند موفق نشد . شا هد خت چو و جو- در معبد ( تي ما ) .
نزوا گرفت وراهبه شد . << پرورد گارا ! کمکم کن رهنما يي ام کن بسوي بهشت بنما ي ما درم را اي مهربان !>>
مادر ناتني اش که ازبر گشت وآگا هي شو هر ش از قضيه خبر شد ازفرط شرم و خيا نت که به د ختر ک معصوم روا دشته بود .خود را
با ريسما ني در چاه آويخت و خود کشي کرد .!
شا هد خت چووجو - سه سا ل تمام رابا موانست ونيايش پرشور درمعبد تي ما گذرانيد. تااينکه شبي از شبها دو راهبه پيش وي آمدند و گفتند :
<< به اندازه ي چوتي موي آويخته برپشت . نخ هاي درخت سد ر فراهم کن .>>
شا هدخت با کمک پد ر مقد ارزيا د ريشه ي در خت سد ر فراهم آورد .با ز هم يکي ديگر از شبها- د و را هبه آ مدند وشرو ع کر دند به با فيد ن نخ هاي سدر بعد آنها رابه فواره نز ديک معبد بر دند . و آبکش کردند . در همان دم نوري درخشا ن از آن ساطع شد . نوردرخشان باپنج رنگ .چون رنگين کمان .
آن دوراهبه ساقها ي رخشنده راگرفته وارد معبدشدند و توسط دستگا ه از آنها پا رچه ي با فتند که همچنان رنگين ونورا ني بود .
نورسپيد ه د م بر گستره معبدمي تراويد ودرون معبدنيزسرشار ازروشتا يي پارچه ي سدر بود .!
شا هد خت - زير تا ثير اين زيبا يي روحا ني قر ار گر فته بود :
<< پرور دگار را ! چه زيبا وشگفت انگيز است ....!>> .
زيرآفتاب ملا يم که برسنگهاي معبد منعکس بود نا گهان پارچه پنج رنگ ونوراني مثل گل بته ي روييد وسبز شد . شکوفه گذارد سر خ- سپيد . . .
همه جا ه پر شگو فه وگل بود ودر چنين فضا ي ملکو تي که با نواي ني ورقص ابر هاي سپيد همراه بود. با ر قه ي نگا هي از آوج بسوي شا هد خت اشا رت کرد .... شا هدخت ا تبسم بر لب- سوي آ سما ن خيره ما ند ه بود : آ ه! ما در !... - وديگر چيز ي نگفت چون به وضاحت دريا فته بود . !
شا هد خت غرق دريا ي تخيل بود . ناگه با آ واز راهبه تکا ن خورد :
-- اين است سر زمين بود ا بهشت گوکورا کو- ميخواستي مادرت را ببيني
مادر ت همين جا ه ست . مي بيني ! مگر نه چنين ا ست؟ . . .
شا هدخت : << ازاعماق قلبم سپاسگذرارم! >> وبعددستهايش رابرافراشته باتلاوت آيه ها . . .
به نيا يش پر دا خت .
گر مگا ه بود . در ختها و بته هاي بها رينه شگوفه افشا ن بودند وشگوفه ها عطر افشان شا هدخت چوو جو در اوج جوا ني وزيبا يي ( 28) سالگي قرار داشت-
از آسما ن- از جانب باختر- از ميان ابر ها بشا رت ملکو تي يي طنين اند اخت . نور ملايم و پا کيزه به رنگ بنفش - ظا هر گشت . . .نز ديک آ مد. اينک فرشته بوسا سو نمايان شد!
. . . شا هد خت چوو جو عطر افشا ن با ترانه هاي ملکو تي سوي آ سما نها پرواز کرد .
)Niji Fuyunoيادداشت : را وي نيجي فويونو (
Anara
- نا را - درسد ه 8 م مرکزجاپان بود. معبد ( تي ما ) با مجسمه ي شاهدخت چووجو و- پارچه مقد س سدر- در همين شهر واقع
- البته پارجه مقدس بشکل بازسازي شده- موجوداست -. زايران بسيار براي ستايش ونيايش آنجاميروندومي آيند. پارجه مقدس نمادزيبايي مهرباني وبخشايش است . برادبيات وهنر دراماتيک ( نما يشي )تاثير فراوان داشته است
نا را ميراث بسياروگران بهاي ازگذشته گان رادرخود دارد . معبد ( تي ما ) - عبادتگاه شاهدخت - همچنان با شقايق هاش معروف است . به ويژه در ماه- جون. يعني موسم وهنگامه ي شقايق بينند ه با سرزمين رنگهارودر رو است !
. . . وقتي کو دک بود م ما د رم افسانه ي شاهدخت وپارچه ي مقدس را شبا هنگام باز گو ميکرد. آ خ ! چه لالايي آتشيني بود .
www.daryabari.persianblog.com