داود درياباری
قلب تو...
سرزمین ِ که جانم زنده درتو
آرامیده ا ست .!
قلب تو
خونین معبدی ست
این حواری سپید جامه را
قلب تو ...
ماهی سرخ
که برکهکشانی سیمخار
کش رفت
- درحضورروشن ستاره گان -
آه ٬
اگر نه شب ٬
خاکستر این شرم
به کجا ریخته بودیم .؟
آه ٬
اگر نه شب ...
تـبِّّـت یدا ابی لهب و تب *
***
به تیری که در زمین دلم
کاشته ئی
زخمها - شگوفیده اند .
فریادم ٬
نه ازدَرِشکایت است
التماس دردیست
که به همیاری می خواند ...
نگاه کن٬
آنچه ازکمان گمانت جهیده بود
به هدف نشسته است.!
...اما؛
نه من - شهیدم .
نه تو- غازی .!
زنده گی - گاه - بازیی ست٬ بازی ...
برای بازیدن
برای تازیدن
برای نازیدن ...
چون ماه که شب را
دیروز- بی هیچ تعارف
- ما - را ترک گفت
امروز- درتاریکی بی همی گمشده ایم
فردای اگر آمد
بگوئید : باد وزنبیلی بیآورد
که این خاک توده را
چون کودکی درگهواره
بشوراند وتسلا بخشد .!
************************
دست ات را بده ...
رنگ و روی کوچه ما ن
با دو تاک و خوشه های انگور- عالی بود.
- هرچند-
صندلیی داشتیم وروز گار ما ذغالی بود.!
اما خلق می گفتند:
تیره ام از نامداران شمالی بود.!
- گهگاه-
ازمن خطای سر، که - میزد، پدرم میگفت:
،،دست ا ت را بده فرزند...!،،
باهمین دست شریفم بارها از شاخه اخلاص گل چیدم.!
...شامگاهی بود٬
از میان یک گروهی نا اشنا ٬ یکتن صدایم زد.
" هی د ستته بته.! *
- دادم .
- بوی نان میداد...
با تبرزین قطع کردندش که دزدیدی.!
آمدم خانه ...
خانه مان در امتداد این خطوط چین بلدوزر که می بینی؟
- پهلوی خندق-
... گردنم بسته نشه ، در ان حوالی بود.
آمدم خانه....
پدرم -
گوییا - در انتظاز خسته فالی بود.
گفت : دست ات را بده فرزند.!
آستینم خشک وخالی بود..
پدرم با گریه میگفت:
تیره ام ازنامداران شمالی بود...!
*****************************************************
7
تمام شب،
كسي صدا ميزد :
- آفتاب،
آفتاب...!
فكر ميكنم .
- ستاره ي - به گِل نشسته بود.!
6
آذرخشي خفته ا ست،
زير گيسو هاي ابرآگين خاكستر
آ ، كه بارانِ دگر درراه ست.!
5
مهربان گيسوي خاكستر
روي جسم شعلهء خاموش.!
اين شهيد ته مانده ي چشمانِ داغ كيست؟
4
باد و خاكستر
رقصي خاموش تهي دستان ...
ياد مي آيد مرا - آواره گي هايم.!
3
اه ...
- اينه -.!
من غبارالوده ام يا تو؟
يا كه ماه مهمان روياي من است
امشب.!
2
دل
بدنبال قناري رفت ...
گوش اگر كر بود بهتر بود.
1
من نيز ،
روياي چراغ نيمرنگم - ماه .!
امشب بمان - اينجاه.!
*******************************************
بید بُن
ريشه هاي بيد بن-
چون مخملي سبز،
روي موج چشمه - لغزان بود.
و گلوبند بنفش نور
بر بلنداي غروب سرد - رخشان بود.
اما:
هيچ سوي هيچ كوِي نه
بـيــابــان – بود .
با خود گفتم : درنگي پيشرو دارم .
ريشه هاي بيد بن لرزان روي آب... -
ایستادم ونگاه کردم...!؟
- آه.!
خداوندا خطا کردم.!
بيد بن ؟- نه !
... دخترك اهل خوراسان بود.!
زلفکانش -
همچورنگ خوابهای من - پریشان بود
دامن صد پاره اش
همــبـازي بادِ بيابان بود
چهره اش، آئينه ي آمد
شد امواج سرد باد وبااران بود !
آرزويش
رو سری – شايد-
چون مسلمان بود.
اما :
چشمکاش در ایستگاه فقر-
انتظار پاره ای " نان" بود.
گرچه آنسوتر،چراغان بود....
اما ؛هيچ سوی، هيچ کویش نه
- بيابان – بود .
- گفتمش: از ارغوان زار - شمالی جان - خبر داري؟
- او- خروشيد. !
من - خموشيدم .
- خانه از بابست ويران بود. ! -
خط میخی
به کمرگاه چناری سر راه - با میـخ - نگاشتم :
( عشق من ... ).!
- صبحگاه بود -
( او)٬ ازراه رسيد.!
من ٬
در چند قدم آنسوتر
باسرانگشت کلان پا يم
واژه می پا ليدم از- ته ی - خاک
وسرم همچو انار
به زمین خم شده بود...
نگهی کرد بسويم و خموشانه – گذشت...
دودی از سینه بیرون آمدو پيچید مرا
چشمم ابری شد وباران باريد
دلم با يک قفس آواز قناری سپيد
رفت درلاي غبارو گم شد
... بیست وچند پلک شب - زان روز- گذشت .
باد وباران -
خط میخی ام را٬ شست - زدود...
دل - اما؛
- همچنان - بی ( او) غبار آلود ه ست.!