دعای مردم، نوشداروی من بود!
سی و یکم دسامبر، شب تحویل سال 2005 به 2006 در " اناهایم کانونشن سنتر" لاس آنجلس، کنسرت بزرگی داشتم که با حسرت و اندوه به سؤ قصد بجان خودم ، دل آزرده گی هزاران تن از دوستدارانم در لاس آنجلس و به پریشانحالی صدها هزار تن از هواخواهان من در سراسر جهان انجامید.
آن شب بیشتر از چهار هزار تن از گوشه های مختلف جهان گرد هم آمده بودند تا سال 2006 را با موسیقی همه عشق و همه صداقت ِ فرهاد دریا، به فال نیک بگیرند. با اندوه، که نا سپاسی چند بر شیشه ی شادی ِ همگان سنگ زدند و در آب دریا زهر ریختند. با نوشیدن آن آب مسموم شده، چیزی از مردنم نمانده بود. من که پس از اجرای اولین آهنگ، آواز خود را از دست داده بودم، اختیار دست و پا و گلو و زبان و تسلط بر ستیژ خویش را نیز از دست دادم. بعد از گذشت حدود یک ساعت و نیم، آن آب ِ مسموم، کار خودش را کرد و فضای کنسرت کاملا به هم خورد و من تا پگاه بیهوش بودم. امروز از آن شب، جز اولین آهنگی که اجرا کردم چیز بیشتری به خاطرم نمانده و نیز نمیدانم که چه بر من و بر عزیزانم گذشت. هر آنچه را که اکنون مینویسم به شهادت چشم دید دوستان و پس از تماشای ویدیوی است که آنشب از بر نامه ضبط شده بود. امروز به حکم پروردگار و به دعای مردم، از آن دام، جان سالم بدر آورده ام و اینک در ایالت ویرجینیای امریکا، احوالم تحت نظر طبیبان رو به بهبودی است.
از فردای حادثه که به هوش آمدم تا همین اکنون، از هزار و یک گوشه و کنار جهان، صدای دلداری و دست دعای دوستدارانم بلند است و برای صحت یابی ِ گلوی فریاد شان، آرزو سر ِ آرزو میگذارند و دعای خیر میکنند. دو شام پیشتر از امروز، از یاران کابل شنیدم که حلقه ی گرمی از دوستداران هنر، در یکی از مساجد آن ولایت ِ مبارک، بنام فرهاد دریای عاشق، ختم کلام آسمانی و صدقه کردند. تلفن های منزل خودم و فامیلم، نامه رسان انترنتی "ایمیل" و پیامگیر خانه ام، هر کدام از گرمترین نیت ها و صوابترین صدا ها ی دلداری پر است و اشغال است. این روز ها آنقدر از نعمت محبت مردم افغان و غیر افغان، بد آموز شده ام که هزار زهر دیگر را نیز به جان میخرم.
بدینوسیله، با دریای از عشق و قدردانی، از همه عزیزان و دوستدارانم در سرا سر جهان، که یارانگی کردند و این خسته را تسلی دادند، اظهار سپاس مینمایم. و نیز به آنعده از خوبانیکه آنشب در کنسرتم حضور داشتند و پس از حادثه، سخت نگرانشان یافتم، صفا ترین محبت های خود را نثار میکنم، و وعده میدهم که پس از آمدن و جدیدم به بازار، با دامنی از ترانه ها و آهنگ های تازه و نفس تازه تر، یکبار دیگر به شهر شان بروم و کنسرتی اجرا کنم که نه خودم و نه همکاران نوازنده ام از آن کنسرت سهم و بهره ی مادی بر داریم تا هم من و هم مردم، هردو، آیینه از آن گرد، صافی کرده باشیم.
زندگی شماری از هنر مندان، طومار درازی از آوازه هایی است که گاه یک سر سوزن با چهره ی راستین آنان شباهتی ندارد که من یکی از آن شمارم. سالیان ِ چند، به هزار و یک حزب و جناح سیاسی وابسته ام خواندند، اما دیدیم که این گـِل خشک به دیوار نام آوازه خوان سرود ِ"خیال من یقین من …. دیار نازنین من" نه چسپید. گفتند پول های کلان ملت را حیف و میل کرده از اینجا و آنجا غارت ها کرد … و مرا ببین که سالها ست نان خود و زن و بچه ی خود را با کودکان جنگزده ی افغانستانم نصف کرده ام، ولی کمتر به رخ کسی کشیده ام. اگر دور نرویم، از آنجمله در طول کنسرت های دوره یی سال 2005 در آلمان، موسسه ی کمک های بشریی افغانی/آلمانی را حمایت مادی و معنوی کردم. () آنشب قرار بود سلسله ی این کمک ها از اروپا به لاس انجلس نیز برسد که با حسرت، صفحه بر گشت و آب ما گرم و نان ما یخ شد. سر پرستی جانب افغانی کودکان یتیم و پروژه های "کوفا" بر دوش فرهاد دریا و سر پرستی جانب آلمانی آن بر دوش ستاره ی سر شناس آلمانی، خانم "نینا ها گن" () سپرده شده است. اکنون قرار است در آغاز بهار 1385 سر پناهی را تحت پوشش و حمایت "کو فا" برای کودکان یتیم در ولایت کندز بگشایم که سلسله ی این گشایش ها را به زودی تا ولایات دیگر گسترش خواهیم بخشید.
گفتند: دریا به مخدرات معتاد است. چه دردمندانه خنده ام میگیرد! من از آن عشق ها در سینه دارم که هزار دریای از مخدرات در برابرش گردی بیش نیست. جان و هیجان رگ های اشتیاقم، فواره ی هزار تاکستان شراب است. مرا با این آب کوچک پرور و این گرد ِ ضعیف چه کار؟؟؟ که من از هوای دیگری سر مستم. گفتند: در همین کنسرت، در لاس آنجلس، غرق شراب و مخدرات به روی ستیژ آمده بود. او قرضدار ماست و باید قیمت شب سال نو خراب شده ی ما را بپردازد …. گفتم: در وید یوی که از کنسرت لاس آنجلس فلمبرداری شده بود، دیدم که شخص کنسرت گز ار خبر مسمومیت فرهاد دریا را روی ستیژ به همگان اعلام کرد. بعد با چشمان آزرده ی خود دیدم که نیمه ی بیشتر سالون، پس از انتقال هنرمندشان بسوی بیمارستان- که هنوز زنده و مرده اش معلوم نبود- یک ساعت ِ تمام، هی میزد و هی میرقصید و هنوز کس ندانست که کی از کی، چه قرضدار و بدهکار بود!!!
دو روز پس از حادثه، در شماری از رسانه های گروهی ضمن مصاحبه های گفتم: مردم مهربان! معذورم بدارید که حسودانی که مرا و پیام عشق و آشتی مرا دوست نداشتند، مسمومم کردند و نتوانستم برایتان آنچنانیکه آرزومندش بودم بخوانم. گفتند: پس 50 دالر ما چی میشود؟ گفتم: خیر باشد، آنقدر دوست تان دارم که حاضرم با آنکه از بستر اجل مطلق بر خاسته ام، کنسرتی بدون مزد برایتان اجرا کنم و به رایگان بخوانم. باز گفتند: وقتی حاضری مفت بخوانی، ضرور گناهی داری!!! …. به آینه گفتم: آینه جان! بخوانم در یک عذابم، نخوانم در عذابی دیگر!!! به بالله این چه حکایتست؟! … مثل اینکه مرا با ملا نصرالدین ِ خدا بیامرز خویشاوندی قدیم بوده و خود درین چهل سال نمیدانستم؟! آهسته آهسته حکایت ملا، پسرش و خر او بسویم دهن کجی میکند که چگونه مردم آن سه تن را آرام نگذاشتند تا که ملا خر به دریا انداخت و گوش آسوده کرد!!!
"چرا" ی حا د ثه ی کنسرت لاس آنجلس را به روشنی میتوان در زنجیره ی از علت ها یافت:
حسادت ها، رقابت ها ی بیمار گونه، مشکلات روانی، جلوه های فریبنده ی شهرت ومحبوبیت، کم توجهی به آمادگی های ایمنی و امنیتی و ده ها دلیل دیگر که هر کدام باعث ایجاد چنین وضعی میتواند گردد. جلو حسادت ها و رقابت ها ی بیمارگونه را نمیتوان گرفت. جلوه های شهرت و محبوبیت، نیز چیزی نیستند که هنرمند آنرا همیشه با پول بخرد و مثل لباس آنرا به اختیار خود بر تن کند. وقتی قسمت بود، از آن ناکجا فرا میرسد. دیگران از دور حلوا و شیرینی می بینند، اما قسمت خود هنرمند از آنهمه شهرت و محبوبیت، اغلب زهر و خنجر است. تنها اهل هنر میداند که کاسه ی شهرت، آب ِ دو رنگ دارد:
یکی آب روی کاسه است که نازکست، شیرین است، فریبنده است واز دور جهانی را جادو میکند و من آنرا سراب مینامم. دیگر، آب زیرین است که آن آب تلخی هاست، آب ِ پشت لبخند های مصلحتی و گذرا است، و کاسه شهرت ازین آب، مالامال است. فقط خود هنرمند و خدایش از طعم آب زیرین خبردار است و بس.
در مورد دست کم گرفتن مقد ما ت ایمنی وآماده گی های امنیتی، به همان پیمانه که کنسرت گزاران مسول بوده اند، شاید خودم هم مقصر باشم. من تا امروز هرگزنخواسته ام میان مردم و دوستدارانم با گردن کلفت های "دور باش گوی" و"کور باش گوی" دیده شوم. نخواسته ام به این وسیله خود را از ایشان جدا ومتفاوت پندارم و چنان جلوه دهم که بر ایشان اعتماد ندارم. همیشه میگفتم: دریای را که خود مردم ساخته، به خدا و خود مردم می سپارم. شانه به شانه و همراه با دیگارد در جمع مردم ظاهر شدن، در شان فرهاد دریای مردم نیست. ولی دیدم که عاقبت نامردمی چند بر اعتماد من تاختند و چنان شد که همه شاهد بودند.
افزون بر دلایل ذکر شده، حافظه ی روزگار، شواهدی را بیاد مان میدهد که از زمینه های گسترده تری خبر می آرد و گاه حتی ریشه در زمین های تاریخ و فرهنگ ما دارد:
احمد ظاهر را با ناجوا نمردانه ترین مرگ خاموش ساختند. ساربان را با تمام سوز و عشقی که در گلو داشت، ازحسد معتاد کرده کارش را به جنون کشانیدند. ناهید با صدای ابریشمی ِ که به چهچهه پرندگان مانند بود، نیز شکار تلخ حسادت ها شد. حمیدالله چاریکاری - طلای موسیقی توده - با هر دوپای فلج شده، در حاشیه خیابان های زخمی شهر کابل در اوج تنگدستی، به تلخی جان داد. فیض محمد منگل و نیاز محمد منگل، این پدر و پسرهنر مند را به دو جرم مختلف کشتند: پدر را مجاهدی به جرم آنکه در رادیوی کمونست ها "رادیوی افغانستان" آواز میخواند، از دم تیغ کشید و پسر را مامور حکومت کمونیست به تهمت جاسوسی برای مجاهدین سر از تن جدا کرد. خان قره باغی را با فریاد گلوله ای داغی در مغزش، خاموش کردند و ماستر فضل غنی در اثر انفجارخمپاره ی در یک محفل عروسی در جلال آباد، از صدا وادا بازماند. زبان سرخ ِ فضل احمد نینواز، سر ِسبز برباد داد و حلق آویز ِ دار ِسرخ ها شد. شاهرگ گلوی استاد هاشم را، خنجر حسادت شاگرد ودوستدارش برید. خون نجیب ِ نصرت پارسا را مشت آهنین ِ نو جوان هوا خواه صدایش بر زمین ِ سخت ریخت. ماشینی سرنده نواز را به جرم ساز ومحبت به زندان افگندند و تا سرحد مرگ به دره اش بستند. گلوی سه هنرمند را پس ازاجرای کنسرت در پکتیا بریدند. هفت هنرمند به شمول قربان نظر، بلبل موسیقی ترکمن را پس از ختم یک جشن عروسی در جوزجان، به رگبار ِ مرگبار مسلسل بستند ...
و اما ضرب و شتم، لت و کوب، اهانت و تحقیر، چور و چپاول ِ آب و نا ن، به آتش کشیدن خانه و دکان و ساز این بیچارگان پاک نها د و خدمتگزار، مانند بی ارزشترین حوادث، همیشه سر زلف روزگار ما بوده و ازین حکایات، هزار و یک کتاب ِ تلخ، داستانست.
و بالاخره، اینک فرهاد دریا … که اگر گفت "افغانستان" گفت و "سلام" به بلندی قامت بابا و هندوکش به "افغانستان" گفت. اگر خواند، در متن سال های جنگ و نا برادری، برای برادری، وحدت ملی، آشتی و با همی مردمش خواند. اگر سرود، عشق را سرود و اگر فریاد کرد، آزادی و قیام ملتی را فریاد کرد که مظلومترین بودند. و اگر در غربت بود، نسل های سوخته و جدا افتاده از ریشه و خانه ی پدری را با جادوی ساز و عشق به افغانستان گره زد و پیوند داد … صد ها هزار کودک معصوم افغان که سرود ِ "سلام افغانستان" را از حفظ دارند، برای "کاکا فیراد د یرا" تحفه ی شایسته تر از زهر ِ لاس آنجلس در آستین داشتند. میدانم!
حادثه ی کنسرت لاس آنجلس، برای من چوب بیداری، و برای دیگران زنگ هوشیاری بزرگی میتواند باشد ... (بیا تا قدر یکد یگربدانیم) ... هنر مند قدر مردم را بداند که سروران اویند و اگر چیزی دارد از ایشان دارد. خوشبختی و شور بختی او در اراده ی پروردگار و در دستان مردم است. در مقابل، مردم نیز هنرمند را عزیز بدارند که در تنها ترین ثانیه های زندگی، بعداز خدا، آواز ِ همیشه در دسترس ِ کمک و دلداری است. هنرمند در ماندگارترین برج تاریخ، چراغ روشن فرهنگ و هویت یک ملت است و با دریای صدا و ترانه، درخت عشق های انسان را آب میدهد. به انسان درمانده، امید می بخشد و در دل های افسرده، شورمی آفریند. هنرمند زبان مردم است ... گلوی مردم است ... و خانه ی بی ترنگ ساز ، خانه نه که گور است!
(بیا تا قدر یکدیگر بدانیم) … جامعه ی افغانی در چندین دهه ی پسین، عزیز از دست داده و خود تماشا کرده است. هر اشاره کوچک، عبرتی بزرگ است که پروردگار سر راه ما میگذارد تا از آن چیزی بیاموزیم. فصل های کاهش و فرسایش، یکی پیهم آمدند و رفتند و در متن این سالها، ریشه ی چه امید های که با دستان خود ما از دل خاک بیرون نشد. چه باغ های سبزی را که با دستان کدورت، از سایه تهی نکردیم. چه آسمان های پر از ستاره را که خوشه خوشه نچیدیم و ندانستیم که هیچ
رفته ی از کاروان رفتگان، هرگزبر نمی گردد.
(بیا تا قدر یکد یگر بدانیم) … جهان با خنجر و خشونت ما، تا مغزاستخوان آشنا شد. ما آخرین صفحه ی کتاب خون و خاکستر را نیز با دستان خودمان ورق زدیم و سوختیم. اینک دیگر فرصت عشق است. مجال عشق است. عشقی که نام دیگر پروردگار است. عشقی که اسم اعظم است و ما افغان ها از آن عشق، از آن گنج، از آن گنج ِ شایگان، بیدریغ داریم و بسیار داریم. میدانم! میدانم! خوب میدانم!
هو!
فرهاد دریا
ترانه سرای عشق های درویشی
7 جنوری 2006
ویرجینیا - امریکا