بهروز اميدى _لاهيجانى
گُلزار
چه گُلزارى ! ، چه گُلزارى !
گُل زير خاك پژمرده نمى شود
بيشتر عطرافشان شده است !
وسنگِ قبر شكنانِ كله تهى ،
ازگُل و گُلدان بر روى خاك مى ترسند
چه گُلزارى ! چه گُلزارى !
وقتى مردم در خواب راه مى رفتند ،
در خواب كار و كاسبى ، زاد و َولد مى كردند ؛
كُشتند شما ها را كه آدمها بيدار نشوند
چه گُلزارى ! چه گُلزارى !
كه نامش خوابِ خمودِ مردُم مى شكند
و كودكان ِ امروز در خواب هم بيدارند
عشق يك تكه سنگ نيست
عشق اسكلتى در گودالى نيست
ميليونها قلب عاشق را چه مى كنيد ؟
دنيا به ريش كثيفتان كه آ لودهِ مسترآبِ تاريخ است
مى خندد
گوتنبرگ051028
اينهم عاشقانه !
آويخته به آوازِ پرندگان
آويخته به صداى سازِ خُنياگران
ازبناگوشِ تومى گذرم ، عطرِ ترا مى نوشم
بر موىِ تو بوسه مى زنم
آويخته به قطرهِ باران
آويخته به تماسِ باد
مژگانِ ترا سرانگشتِ نوازش
برگونه ات گونه مى سايم
من آويخته ِ تيره ترين ابر
آويخته بر شُعلهِ رعد
به خاك و آب و آسمان غُره مى زنم
سهمِ من نشد ازاين هستى
كه هر صبح با صداى تو برخيزم
هر شب در گرماى تنِ تو بخواب روَم .
گوتنبرگ051012
جانجاويد *
جانجاويدان ِ گلگون، بى كفنان
كه بيكفن بودنشان در لعنت آباد هاى مذهب
خود يك شهادتى بر جان ِ جاويدشان
واى ! اين خاك ،
هميشه در حكومت ديو ها بود
يكلحظه شك نكن!
كه اينهمه تن ، در دروازه جاودان سر بريدند
تا خود اندك دمى بمانند و خرسند خرناس كشند
به لبخند و چهره آدميشان ،
در نياز و ريا ، در باتلاقى كه خود ساخته اند
يكلحظه درنگ نكن!
بُگذر بسوى چشمك عطر و نور !
كه اهل ِ اين قبيله همه ديو اند و
در عطر و نور ميميرند
هوا ذراتش آلوده تعفن ديو ،
دماغت به اين بوى عادت نكند
هرصبح كه از خانه بيرون آيى ،
بوى خوش ِ جانجاويدى ، در مشام بِكِش
تا خود ، ديو نشوى !
بهروزاميدى_لاهيجانى
گوتنبرگ050408
*بجاى كلمه شهيد ، كلمه مركبِ_جانجاويد_ انتخاب شد
و انگيزه اين چند سطر هم ، مقاله شاعر شورشى تبعيدى
ازشاعران ِ نسلِ جوان ؛ هومن عزيزى است