خالق بقايی پاميزاد
شاعری از پريان پنجشير(پاراپاميزاد)
بخش اول :
معرفی شاعر و کتابش بنام « گلکدهً شوق » و چند کلمه در مورد پريان و پريانيان
بخش دوم :
جستاری پيرامون نام « پاراپاميزاد » که دقيقا به کوتل خاواک اطلاق شده است و معرفی آشيانهً عقابها ، سيمرغ ها و شاهين ها و معنی لفظ « هندوکش»
*******************************************************
سالهای اول جوانی او را در کابل ديده بودم مگر دقيق بيادم نيست چه وقت و در کدام محله.
واما ياد او هميشه در خاطرم نقش بسته بود و اينقدر می پنداشتم که گرچه جنگ فضای پرواز انديشه اش را محدود کرده خواهد بود ،ولی او که حامل توشهً ميراث فرهنگی نياکان خود برای آيندگان است ، دست از شناوری در قلزم شعر و شاعری برنخواهد داشت و راه خود را بسوی افق های پيروزی ادامه خواهد داد ، که اينک آفرينش آثار جاويدانش مصداق پندارم می باشد.
ميرزا عبدالغفور خان شاعر را می گويم که بعد از سپری شدن سالهای ديگر ، هنگاميکه مجاهدين پنجشير ، پيروزمندانه وارد کابل شدند با دوستانی چند در يکی از باشگاههای نظامی که حالت اضطرار را بيان ميکرد بديدنش رفتم و بهش مانده نباشی گفتم.
از آنجائيکه زادگاهم طی سه دهه شاهد حوادث بس بزرگ و توفان زايی بود و حکومت مجاهدين در اثر دسايس و توطئه های پاکستان و تجاوز فوج آنکشور با بن لادنی ها و پيروان ملاعمر بر حريم کشور و قتل هزاران نفر و از تپش ماندن قلب افغانستان يعنی کابل ناکام ساخته شد، بازهم ما از هم دور افتاديم و اينک بر سبيل حق شناسی با ديدن ديوان اشعارش بنام « گلکدهً شوق » ، در ديار غربت خواستم او را به معرفی بگيرم ودينش را ادا سازم و برايش سلامتی و موفقيت های بيشتر آرزو بکنم.
اين کتاب به همت جوان فرهنگ دوست احمد ولی مسعود سفير افغانستان در انگلستان به قطع و صحافت زيبا در 418 صفحه در کشور ايران به چاپ رسيده و به محضر ادب دوستان و فرهنگيان عرضه شده است.
قابل ذکر است که در مقدمهً کتاب مذکور استاد بزرگ سخن و قصيده سرای نامدار شادروان خليل الله خليلی طی نثر قلمی و موجز خويش چکامه ها و نشيده های يعقوبی را ستوده و بنابر محبتيکه به درهً پنجشير و پنجشيريان شيرگير دارد آب و هوای دامنه های کوهسار سربلندش را با حماسه سرايی های سخندانانش وصف کرده و فرموده است که آنها بحر متقارب را برای افاده احساسات خويش متناسب يافته اند. استاد می فرمايند شگفت نيست که سرآمد فقه ها ، محدثين و مفسرين مولوی پاينده محمد ملقب به عبدالحی ثانی طاب الله ثراه نيز شعر ميگفت (1 ) و پروانه تخلص ميکرد و بيشتر سروده های ايشان در همين بحر متقارب بود. مثنوی مولوی را تدريس ميکرد اما اسکندرنامه شيخ گنجه را بيت به بيت ياد داشت. سيد قاسم شاعر متأخر و مبتکر پنجشير نيز بيشتر به اين بحث شنا ميکرد و شما نيز اشعار خود را دراين آهنگ نيکو تر و نغز تر می پروريد. افسوس که استاد بزرگ عبدالحی ثانی دفتر اشعارش را در پايآن عمر شست و مجموعهً گفته های سيدقاسم را زمانه در رواق فراموشی محو کرد ( 2 ) .
اين بود نظر استاد و من جرأت نمی کنم در مورد اشعار يعقوبی چيزی علاوه کنم و صرف اينقدر ميگويم که ايمان بخدا ، عشق به ميهن و محبت به مردم و فرهنگ سرزمين ما در ناله های او متبلور است و عزم و ارادهً خلل ناپذير او را در کار فرهنگی اش نشان ميدهد که باوجود مصروفيت ها و محدوديت هائيکه دامنگيرش بوده به آفرينش و ايجاد چند اثر شعری توفيق يافته است.
ميرزا عبدالغفور خان شاعر از پريان است و پريان در منتها اليه درهً زيبای پنجشير در يک سه راهی قرار دارد که ولايات پنجشير ، بدخشان و ( بغلان را از طريق اندراب ) بهم وصل ميکند و با خاواک چندان فاصلهً ندارد. اينجا سر سبز است و زيبايی های طبيعت چشم انسان را خيره ميکند. افزار مردم پريان را داس ، بيل ، کلند ، تفنگ و شغل شانرا دامپروری و کشاورزی و خوراک شانرا لبنيات ، گوشت و نان گندم تشکيل ميدهد.
کلمهً پريان اسم با مسمی ايست و آن گلکدهً شوق با داشتن هوای گوارا ولی مايل به سردی ووزش بادهای تند و آبشار های شفاف ، زلال و کف آلود و آسمان نيلگون و پر ستاره ، مردمان پری چهر و پری وش ببار آورده که همه سچه ، پاک دامن ، پاک طينت ، متواضع و مهمان نواز اند. پريان در زمستان برف سنگين دارد.
بسيار آرزو داشتم روزی به آن چمنستان سفرکنم ، آن تاجکان چابک سوار ، تيز بين و تيز هوش مه رو و مهرورز و شيرين کلام را از نزديک ببينم ، سبزه زاران و چشمه سارانش را به تماشا بنشينم و خيز جست آهوان خوش خرام و چهچهً مرغان خوش الحان و پرواز عقابان بلند آشيانش را در آن فضای لايتنهاهی مشاهده نمايم و از آن آبهای نقره فام کام جان را سيراب سازم ولی بخت ياری نکرد و اين آرزو مانند بسی آرزوهای ديگر در دل ماند.
سوانح شاعر :
ميرزا عبدالغفور يعقوبی ولد علی داد خان تاجک نژاد ساکن در ناحيه پريان پنجشير بوده بعد از تحصيلات متوسطه و علوم فقه و عربی در وزارت های مطبوعات ، اب و برق و فوايد عامه ماموريت هايی داشته و بعدا به عزم کانديد وکالت در دورهً 14 ولسی جرگه از وظيفه استعفا داده و سپس به پيشهً تجارت روی آورده است. در زمان جهاد و مقاومت مردم افغانستان نمايندهً انتقالات جبههً پنجشير در چترال ، مدير مسدول شورای نظار در فرخار وسپس رئيس دارالانشاء شورای عالی قضا در ستره محکمه بوده و فعلا فارغ از بار مسئوليت دولتی می باشد. از چهار ده سالگی بدينسو بالاثر فيض مطالعه آثار سخنوران متقدم و معاصر بخصوص حضرت ابوالمعانی بيدل ذوق سخن سرايی يافته و تا اکنون اثرهای بنام « سرود جهاد » ، « فرياد سنگر » و « کاسنی سخن » از وی بچاپ رسيده است و اينک « حماسه گر زمان » و « گلکدهً شوق » تقديم ارباب ذوق ميگردد.
برعلاوه نوشته های چاپ ناشده نيز دارد که فعلا مشغول تديون کليات کلی می باشد.
نمونهً از اشعار ميرزا عبدالغفور خان يعقوبی
ای دلربا نازک و شــــــيرين ادای من ای مايهً لطــــــافت و کـــان حـــــيای من
پروردگار حسنــــی و آيينه دار شوقی پيچيده تار عشـــق تو بر دست و پای من
شادم که در کشاکــش مهر تو زنده ام گردور از خيال تو ميـــــــــرم جزای من
بيمار الفتم بمن حرف دوا مگـــــــوی باشد طــــــــواف لعل لبانت شفـــــای من
زشت است بی قـبول تو ام نام زندگی مرگی که با رضای تــو باشد رضای من
ای پادشاه حــــــسن چو گنج سخاستی باشـــــــد دراز سوی تو دست گدای من
يعقوبی از سرای تو بيرون نمی شود دارد خط از ازل که همينجاست جای من
مخمس بر غزل امير خسرو دهلوی
غم صد خزان کشيدم که بهار خواهی آمد زنگه نگاه نه بستم که نگار خواهی آمد
به هجوم ناقراری چه قــــرار خواهی آمد خبرم رسيده امشب بر يار خواهی آمد
سرمن فدای راهی که سوار خواهی آمد
بت بی مثال قدرت می چــــــرخ لامکانم به قدت فـــدا سرمن به رهت نثار جانم
زطبع فراق رويت شب و روز در فغانم به لبم رسيده جانم تو بيا که زنده مانم
پس از آنکه من نمانم به چه کار خواهی آمد
چو بود بدام زلفــت سرعاشـــــــــــقان مکلف به شرار وصل سوزد تن انتظار چون خف
به خيال چشم شوخت همه صيد ها کشد صف همه آهــــــوان صحرا سر خود نهاده برکف
به اميد آنکه روزی به شکار خواهی آمد
زدر تو برنگردم به سرم چــــو تيغ رانند به سر شکسته آيم چو مرا به پا نمانند
وگرم برای وصلت دو جهان ستم کشانند غم و غصهً فراقت بکشم چنانکه دانند
مگرم زبخت روزی به کنار خواهی آمد
تک و تاز عشق دارد ز حريم حـسن فرمان طرب وصــــــال آرد تپش بلای هجران
تويی آنکه می نمايی تب درد خويش درمان کششی که عشق دارد نگذاردت بدينسان
به جنازه گر نيايی به مزار خواهی آمد
بت جان جاودانم ســـــــــــــــخن رقيب مشنو به حريم دل خــــــــرامان دمی از در کرم شو
دوجهان و جان ببازد به تو يعقوبی به يک دو به يک آمدن ببردی دل و جان و صبر خسرو
چه شوداگر بدينسان دو سه بار خواهی آمد
دروحت سنی و شيعه
سنی و شيعه زادهً يـــــک اصل وجوهريم فرمانـــــــبران حکـــــم خـــــدا و پيامــــبريـم
در ما تميز چهره و قــــوم و زبان مجوی چون دست و پا و چشم و زبان عضو پيکريـم
حشر و الست و مکتب و توحيد مايکيست آری چو روح يکه به هر جســــــــم و انـدريم
درجنگ حادثات به حکـــــــــم کتاب حق زير لــــــوای وحـــــــدت الله و اکــــــــــبريم
از معنـــــــی حقيـــــقت ارشاد مسلمـــين والله بـــــــــرادريـــــــم به والله بــــــــرادريم
هررنج گز عدو رسد اين عضو بسته را يک درد و دفع و سنگرو يک مشت خنجريم
باما گـــــــزاف لاف بزرگی مزن رقيب هريـــــــــــــــک بلاکشيده به توفان شناوريم
ما وارثان احمد و شمـــــــشير و ذوالفقار دران کـــــــام اژدر دربــــــــاز خـــيـــــبريم
با ما اگر حريفی و زور آزماســـــــــتی ما هــــــــــــــــم يلان بلخی و ميدان خاوريم
آزاده را ز بيش و کم هر گز حــذر مباد ما تـــــــکيــــــه بر توکــــــــل خلاق داوريم
يعقوبی از غرامت تــــــوفان چه ميشود گر دست هم گــــــرفتـــــــه ز امواج بگذريم
مخمس بر غزل مخفی بدخشانی
شوخ من شهد نکويان نچشيدست هنوز بدلــــــش ناوک مژگان نخليدست هنوز
سرو قدش به تمنا نه خمــــيدست هنوز ترک مستم غم هجران نکشيدست هنوز
آه عشاق به گوشش نرسيدست هنوز
از ازل برگ گلش رنجه نديدست زشاخ به خرامش دوجهان خانهً دلهاست فراخ
نه گذشتست شبی آه منــــش از سر کاخ نوزيدست صبا بر سر زلفش گـستاخ
چشم آيينه رخش سير نديدست هنوز
مهرومه ســجده کند روی دل آرايش را زهره تحسين کند آن نرگس شهلايش را
بوسه زن سنبل تر زلف سمن سايش را جوش خط جلوه دهد حسن دو بالايش را
سبزه بر گلش رويش ندميدست هنوز
سرخط زلف ترا قيس به ليلی بيند وامق آن دانه خال تو ز عزرا چيند
بره يوسف حــــسن تو زليخا شيند کاش زاهــد به سرکوی تو آيد بيند
باغ خلدی که شنيدست نديدست هنوز
ريشهً شوق تر از آب زلالـــــش مخفی ديده را نور زانوار جمالش مخفی
خون يعقوبی اگر ريخت حلالش مخفی دل شـــيدای تمنای وصالش مخفی
وين خياليست که در خواب نديدست هنوز
********************
دلا گر عاشـــــــــــقی جانانه ات کو دل درآرزو ديـــــوانه ات کــــــو
فروزان شمع ديــدار است هر جای چوســوزی مشرب پروانه ات کـو
چو خواهی دعوت تشرطف شيرين بساز بيـــــــــستونی خانه ات کـو
دگر در شـــــوق ليلا ميزنی جوش سرو دشت جــــنون سامانه ات کو
زليخا وار اگـــــــر داری تب ذوق زمالک عشــــــرت زولانه ات کو
وگر کردی شــــــنا در قلزم عـشق چه داری از صدف در دانه ات کو
اگر يعقــــــــــــوبی از خمار لافی حضـــــــور ساقی و پيمانه ات کو
**********************************************
تا بود جـــــان به تنم خدمت جانانه کنم دل و جان در قدمـش هديه مردانه کنم
هرکجا می فــــــگند شمع جمالش پرتو آيم و گرد قدش رقـص چو پروانه کنم
جای دارد که به زنجــير سرزلف نگار تا ابد بـــــــــــسته گلوی دل ديوانه کنم
همــــچو بلبل زغم هجر نشينم سر خار قصــــه عشق گلی در چمن افسانه کنم
يار گـــــــــويند سحر بر در دل می آيد سالها پاک به کژگان در اين خانه کنم
به خيـــــال هوس دعوت موزون کسی همـــــچو فرهاد نشينم سروسامانه کنم
مصلحت چيست که از بهر وفا يعقوبی بندگی بس به در حضرت جانانه کنم
************************************************************
گفتيم وطنم اين همـــــــه ويران نشود شد اين قــــــوم بــــلا ديده پريشــــان نشود شد
گفتيم که باشــــــيم خوش از وحدت ايمان پر تفــــــرقه آهنــــــگ مسلــمان نشود شد
گفتـــــــــــيم که در حرف اخوت عمل آيد ايجــــــاد بــــــدی بين نيـــکويان نشود شد
گفتيم که اعضــــای هم اند اين همه مردم تــرک و عرب و تاجک و افغان نشود شد
گفتيم که از يک وطن و يک چمن هستيم پکتـــــــی و هری بلخ و بدخشان نشود شد
گفتيم که از کف ندهـــــــــــــيم حبل الهی لاحول فرامــــــــــوش به شيطان نشود شد
گفتيم که دور از خط اخــــــلاق و محبت انســــان همـــــه جا دشمن انسان نشود شد
گفتيم که يعقــــــــــوبی از اين بيش زمانه چون شعر شما بی سرو ساکمان نشود شد
***************************************************
عاشــــــقم ای دلربا در خـــــــــم ابروی تو کرده دلم را گــــــرو نازکی خوی تو
ذرهً از روی پـــــرتــــــو مــــــهر بريـــــن شام غريبان گرفت رونقی از سوی تو
از تو به عرض وجــود جوش گلستان عمر روح به سنبل دميد فرحــت گيسوی تو
حــــق می ناب من از لب ميـــــــــگون بده زان که خمـارم نمود نرگس جادوی تو
ساز و بر روزگار مفـــــــت بهـــــــار کرم قطرهً آب حيـــــــات موج لب جوی تو
رحمت خود جوش تو قلزم جود و عطاست مفتخر عدل و داد ســـنگ ترازوی تو
عطر بهـــــــــــارتو ريخت صبح نسيم ازل تا به قيامت دماغ بهـره ور از بوی تو
ذره و خورشـــيد و ماه هستی ارض و سما جمله چو يعقوبی ات گشتـه ثناگوی تو
بخش دوم :
جستاری پيرامون نام « پاراپاميزاد » که دقيقا به کوتل خاواک اطلاق شده است و معرفی آشيانه عقابها ، سيمرغ ها و شاهين ها و معنی لفظ « هندوکش »
برای شناخت بهتر از موضوع اجازه دهيد اول کوتل خاواک را عبور وخيلی کوتاه آنرا معرفی بدارم و سپس مراجعه کنيم به نظريات دوشخصيت نامی کشور که آوازه لياقت و کفايت شان در عرصه های ادب و تاريخ از مرزهای فرهنگی منطقه ما بمراتب فراتر رفته است و عبارت اند از شاد روان مورخ حبيبی و شادروان دوکتور احمد جاويد.
کوتل خاواک : از مرکز ولايت پنجشير که روبه شمال برويد نا رسيده به پريان خاواک قرار دارد.
کوتل خاواک که سرچشمه دريا ها و معبر هندوکش خوانده شده است ، به ارتفاع 3600 متر ميان شمال و جنوب افغانستان از قرون وسطی تا احداث تونل سالنگ در سال 1343 بهترين راه تجارت و رفت و آمد ها و لشکر کشی ها بحساب می آمد و گويند لشکريان سلطان غزنه اين راه را عبور کرده ، سپس مغلان و ديگران.
اين کوتل در فصل زمستان با بارش برف زياد و بادکويه بروی ترافيک مسدود می باشد. مقدار ريزش برف در زمستان در اين کوتل حداقل يکنيم متر و حد اکثر بالاتر از دونيم متر تخمين شده است.
من در سنين 4 يا 5 سالگی با پدر و مادرم از خينج به سواری اسپ سفری به خاواک داشتيم. پدرم قرضی بالای کسی داشت و آنرا حصول کرد و بسيار زود برگشتيم. قابل ياد آوريست که در نزديکی های خاواک « تل » قرار دارد و در جوار آن دهکده ايست بنام « کاويان» ، دراين دهکده دختر کاکای پدرم منيژه با مردی بنام اسفنديار ازدواج کرده و خانواده تشکيل داده بود. اين خانواده از ما به گرمی زياد پذيرايی کردند ولی توقف ما در اينجا هم خيلی کوتاه بود. اينرا بخاطری تذکر دادم که شايد نام « کاويان» با « درفش کاويان » که روزی سمبول پيروزی آريائيان بود بی ارتباط نباشد.
اين نامها مرا بياد اشعار آبدار شادروان جمشيد شعله می برد که اين منطقه را مرکز « آريانا» خوانده است. (3 )
نظر مورخ حبيبی
ايشان در صفحه 24 کتاب تاريخ مختصر افغانستان چنين نوشته اند :
« اسکندر از درهً خاواک ، پاراپاميزاد به کاپيسا گذشت و نيکاتور را به حکمرانی آنجا گذاشت و بر وادی کابل تيرياسپ را حکمران گردانيد....»
در صفحه 44 اين کتاب چنين می خوانيم ... پدر روشانه يا رکسانا زوج اسکندر برسرزمين مرکزی آريانا يعنی «پاراپاميزاد » ولايت کابل حکمران گشت... » از اين معلوم می شود که ولايت پنجشير تا کوتل خاواک در آن وقت مربوط ولايت کابل بوده است.
در صفحه 46 نگاشته شده که : « چون سيلوکوس ملقب به نيکاتور يعنی فاتح حکمران بابل شد پارس و پارت را گشوده و در سنه 311 ق .م. آريا و بکتريا را هم فتح کرد و در سنه 305 ق. م. از راه کابل بطرف شرق رفت و از رود سند گذشت و در سواحل شرقی آن رودخانه با لشکريان چندرا گوپتا مقابل شد ولی چون حريف را در غايت قوت ديد با او صلح نمود و دختر خود را به زنی او داد و در مقابل 500 فيل ولايات گندهاره ـ ارکوزينه ـ کدروزينه « پاروپاميرزاد » را به چندرا گوپتا باز گذاشت.
بازهم در همين صفحه : « ... او سياست دوستانه را با اومرای يونانی پيش گرفت و روابط فراوان تجارتی از راه گندهاره و « پاروپاميرزاد» و اراکوزی با قلمرو سيلوکيت ها برقرار داشت... »
ازتذکرات بالا واضحا به اين نتيجه می رسيم که کوتل خاواک اين معبر بزرگ هندوکش بنام « پارا پاميزاد » نيز ياد گرديده است.
خدای بيامرز حبيبی در صفحات 46 و 47 اثر مذکور مطلب جالبی دارد که ذکر آن برای خوانندگان خالی از دلچسپی نخواهد بود.
« ... شاهان موريا با سيلوکيديان يونانی آنقدر روابط دوستانه داشتند که مولف تاريخ قديم سياسی هند گويد ... بيندوساره به انتياکوس نوشت که برای من يکنفر حکيم و شراب شيرين و انجير خشکيده خريده و بفرست. انتياکوس در پاسخش نوشت : من انجير وشراب را خواهم فرستاد ولی در قانون يونان فروش دانشمندان ممنوع است. »
نظريات شادروان دوکتور احمد جاويد « اوستا »
پاراپاميزوس : قدما در املای پارو پاميزوس اختلاف نظر داشتند. پارو يا پارپاميزوس يا پانی زوس نوشته اند. شاعری بنام دنس لومپری ايت لفظ پارميزوس را سرچشمه دريا ها دانسته است . در دوره سیکوهی ها به ساتراب نشينی اطلاق می شد که هر دو دامنه رشته جبال هندوکش را در بر ميگرفت. و ارتسپانا ( کابل ) حاکم نشين آن بود. استرابون پاراپاميزوس را کوکازوس خوانده است. کوکازيم کلمه سيتی به معنی برف گير است.
پلنی نيز آنرا تائيد کرده است. اپارسن ( کوه بابا ) به ارتفاع 5490 متر شعبه از هندوکش ( کش مساوی کُـُنج مساوی کوه ) يعنی کوه سياه. ( لفظ هندو به معنی معشوق ، غلان و سياه آمده است چنانکه در خال هندو ) است. که در آنجا گياه هوم می رويد ( پور داود اين کلمه را با همين عنوان بنام شاهين يا عقاب پرنده ناميده در صورتيکه کلمه شاهين در اوستا مشخص و معلوم است) زيرا سئن ( که در تفسير کلمه يشت ها آمده ) به معنی سيمرغ است که ظاهرا عقاب باشد چه در در سنسکريت سين نيز به معنی شاهين است. اوپائيری سين يعنی برتر از پرش عقاب به اين معنی که آن کوه چندان بلند است که عقاب بلند پرواز هم به فراز آن نتواند رسيد. فردوسی اين تعريف را برای کوهی چنين بکار برده است :
يکی کوه بينی سر اندر سحاب که بر وی نپزيد پر عقاب
تا اينجا حرف هايی از مورخين و ادب شناسان معروف را در مورد درهً افسانوی پنجشير اين دژ استوار و تسخير ناپذير خوانديم اينک اين سرزمين را در لابلای اشعار شاعر نامی آن سامان سيد قاسم متخلص به قاسم متولد 1878 ميلادی و متوفی 1925 در قريه خينج پنجشير نيز مطالعه فرماييد. ديوان اشعار اين شاعر شوريده را دانشمند محقق نيلاب رحيمی تدوين کرده و شخصيت بزرگ عرصهً دانش و ادب کشور واصف باختری و شاعر عارف ، پيشقراول رهروان راه حضرت مولانای بلخی حيدری وجودی پنجشيری هردو تقريظ های عالمانه و بلند بالايی بر آن نوشته اند.
قاسم با محمود طرزی و مستوفی الممالک محمد حسين خان پدر استاد خليل الله خليلی و ديگر فرهنگيان آنزمان در عهد حبيب الله سراج محشور بوده و اشعاری از او در سراج الاخبار به چاپ رسيده است. بنده آرزو دارم اگر بخت ياری کند به اجازهً فاميل محترم وی و جناب نيلاب رحيمی ديوان او را تجديد چاپ خواهم نمود.
نمونه از اشعار سيد قاسم پنجشيری متخلص به قاسم
مخمس ميرنجد
مه ز عکس رخت ای حور لقا می رنجد مهر از پرتو رويت به سما می رنجد
از رم چشم تو آهــــــــو به ختا می رنجد گر بيايی به چمن باد صبا می رنجد
گل جدا لاله جدا سرو جدا می رنجد
شب در آيينه چو تصوير جمالت ديدم زآتش حسن تو چون موی بخود پيچيدم
من دل خسته هراسيده و مـی لرزيدم سرنــــــهادم به کف پای تو می ترسيدم
که کف پای تو از رنگ حنا می رنجد
قاسم آهنگ سخن کن چو سخن دان سعدی بلبل نغمه سرا شو چو غزلخوان سعدی
وه چه خوش گفت ستايشگر عرفان سعدی چند روزيست به ديدار تو مهمان سعدی
نازنين طبع تو از بنده چرا می رنجی
ملک پنجشير
عجب ملک نمايان است پنجشير مکـــــان خوبرويان است پنجشير
زحد کوه لغمــــان است پنجشير زکوهستان و پروان است پنجشير
زپائين تخت پريان است پنجشير
به کوه قاف می مانـد جبالش به آب خضر می خندد زلالش
به چشم يار می ماند غزالش به بين تو مردم صاحب جمالش
که رشک حور و غلمان است پنجشير
چگونه شرح سازم من فضايش بهشت آساست و دلکش باغهايش
شفا يابند مريضان از هــوايش زچشــــــــــم بد نگهدارد خدايش
نظير باغ رضوان است پنجشير
تمامش تاجک و شــــــــــيرين زبانان سراپا خوش کلام و عشق ورزان
چو بلبل هر يکی مست و خوش الحان همه مايل به مــــــــهر ماه رويان
مکان مهربانان است پنجشير
اين مخمس خيلی طويل است از بسياری بندهای آن در اينجا صرف نظر بعمل آمد.
ای دل من
اين سرود با قرصک پنجشير در مجالس بزم خوشی طور دستجمعی اجرا می شود
ای دل من مايل ديــدارت ای برده دلم گرمی رخسارت ای
افت جان نرگش خمارت ای گرم بود رونـــق بازارت ای
سيم برآ ديده خريدارت ای
گلش حسن تو چمن در چمن چين دو زلف تو شکن در شکن
نافه موی تو ختن در ختـــن دارم هوس ای بت شيرين سخن
نوش کنم لعل شکر بارت ای
تا برخت زلف سـيه يار شد دل به کمـــــند تو گرفتار شد
روز سپيدم چو شب تار شد عمر عزيزم به خدا خوار شد
رحم نکردی به گرفتارت ای
قاسم از آن يار تبرا مکن شکوه از آن يار به هر جا مکن
ناز برآن دلبر زيبا مکن در دلـــــــــت انديشهً بيجا مکن
باز ندارد سر آزارت ای
شب بدلم بود بيـايم برت آمدم ای دوست به پشت درت
دست نهادم به کليد درت تا که رسيـــــدم به سر بسترت
ديد مرا مادر هوشيارت ای
اين مقاله را با اين ابيات قاسم به پايآن می برم
ای ملت اين عداوت پر اضطراب چيست؟ با يکدگر خصومت و بغض وعتاب چيست؟
اينگونه انحراف ز راه صـــــواب چيست؟ روز حســـــــاب نزد خدايت جواب چيست؟
يکدل شو ای طوايف ايمان فغان فغان
انديشه او به صعود مراتب انسانی :
ببال عجز می بايد به اوج کبرا رفتن زذره می توان آموختن بالا خرامی را
خدايش بيامرزد
*******************************
( 1 ) از دوست عزيزم شاعر و نويسنده و منتقد جوان و رسالتمند سالار عزيز پور تمنا دارم اسم مبارک اصلی مرحوم مولوی عبدالحی ثانی را که پاينده محمد است در کتابی که تحت تدوين دارند از ياد نبرند و همچنين جناب شانرا از جمله شعرا با تخلص « پروانه » نيز مدنظر داشته باشند.
(2 ) بعدا اشعار سيد قاسم آغا با تلاش مستمر دانشمند نيلاب رحيمی با زحمت فراوان جمع بندی و تدوين يافته است که در همين مقال مطالعه فرموديد.
(3 ) اوستا ص 30
ياداشت : در بخش خاواک از کتاب پنجشير در دوران جهاد اثر محترم حفيظ منصور نيز استفاده شده است.