چند شعر برای میهن وجدایی پر دردش .
میهن
الوان خلد خاطــــــــــــره پر بار میهن است
شامــــــــــــخ برای قله ء دیدار میهن است
بايست يکصـــــــدای به نامش کنيد فخــــر
چون سرزمیـــــن و مرز گهر بار میهن است
آن کاج و آن چکاد وطن هیـــچ جا نــــــبود
همسان کعبه معبد و یک بـــــار میهن است
با آنکه ســـــاکنان فقیرش هــــــــــزار بود
از گنج عشــــق مخزن سر شار میهن است
گـــــــــاهی اگر عبادت یزدان نشد نصيب
معبـــــــود هر نیآیشی هر بار میهن است
گر چـــــــــه که از تمدن امروز مانده است
هر یک امیــــــــد مردم پرکار میهن ا ست
پر فخر و پر غرور فقط عشق میهن است
معشوق بـــس صمیمی و دلدار میهن است
عاشــــق به هر کجاکه به لب یا به دل برد
نامِ بلنــــد واژهء تکـــــــــرار میهن است
افغان ستان من
محراب آسیاست افغان ستان من
تاریخ آریاست افغان ستان من
باغ و بهار تو , خـــــــرم هوای تو
فردوس دلگشاست افغان ستان من
آغوش باز تو ای مهر و ماه مـــن
باغ و بهشت ماست افغان ستان من
باور نمی شـــــــود ترکت نموده ام!
روحم زمن جداست افغان ستان من
خفاش شب چو رفت غافل زخود مشو
گرگانت در قفاســـت افغان ستان من
شد مرغکان تو بی لانه بی سرود
این ظلم نارواست افغان ستان من!
دور از کنار تو, دور از بهــــار تو
نوروز ما عزاست افغان ستان من
از درگه ی خدا دیدار دیگـــــــرت
هر شب مرا دعاست افغان ستان من
ما را بخوان ببر ای مام میهـــــنم
طاقت به انتهاست افغان ستان من
بیوطن
در غربت و غریب خدا بیوطن منم
از خویش و از تبار جدا بیوطن منم
بودم بهار و گشت خزان باغ عمر من
در چنگ باد غصه رها بیوطن منم
روزی مرا زخویش یکی آشیانه بود
بیگانگان! زدست شما بیوطن منم
افسوس هیچ شهر و دیارم وطن نشد
زین بیش رو کنم به کجا؟ بیوطن منم
دیریست بهر باز رسیدن به لانه ام
من ماندم و دودست دعا بیوطن منم
درد
دردتو چیســـــــــــــت ؟ بیوطنی درد بیدوا
سوز تو چیســــــت؟ دربدری سوز بیصدا
تو خستــــــــــه رسته از گذر باد های دور
اینجا بیآمدی که گـــــــــــــهر درگلو کنی
آن رشته های الفــــــــت از هم گسسته را
با سوزن صبوری دیرین روزی رفو کنی
اینجا طبیــــــــب نیست که دردت دوا کند
دردتو بیدواست