احمدشاه عبادی
هالند
برگی از ياداشت های تاريخ
ما افغانها مردم کشوری هستيم که در آن اشباح محزون انسانی ، هيکل های رنج و ياس برفراز ويرانه های نظام منفور و منحط زندگی ميکنند. جان اکثريت مردم در اين سرزمين در چنگال افکار رؤيا مانند و بيهوده گرفتار است و در برابر آينده نامعلومی که بصورت تقديری بی رحمی تهديدش ميکند يا عدم اعتماد ، چشمان اشکبار و نگاهی ملتمس تسليم گرديد است. اينجا صحنه رقت انگيز است که در آن سرگذشت انسان محکوم به عذاب ، اراده و انديشه اش ربوده شده و عروقش از زهر جهالت انباشته است ، در چنين هوا و فضای ملالتبار که در کشور بلاکشيدهً ما ادامه دارد چه بايد کرد؟! ويکتور هوگو نويسنده نامدار فرانسه ميگفت : « زنده آنانند که پيکار ميکنند ، آنانی که جان و تن شان از عزمی راسخ آگنده است ، آنانيکه از نشيب تند سرنوشت بلند بالا ميروند ، آنانيکه انديشمند به سوی هدفی عالی راه می سپارند و روز و شب پيوسته در خيال خويش يا وظيفه مقدس دارند يا عشقی بزرگ.» دگرگون سازی جهان بيرون از ذهن ما و پيوند با آن ، توانا سازی و خويشتن را رشد دادن است ، آدمی در گوهر خود سياسی است زمانيکه اين گوهر را برای دگرگون سازی و رهبری آگاهانه ای ديگر آدميان فعال سازيم « انسانيت » را و طبيعت انسانی خويش را واقعيت می بخشيم.
قلم بدستان فرصت شناسی بودند که با درک نبض زمان ياوه سرايی و ياوه نويسی ميکردند چه دروغ پراگنی هايی را به زيان مردم ما ، به زيان وطن ما ، به زيان ترقی و پيشرفت به نفع استثمارگران خودی و بيگانه براه نينداختند. در جامعه مذهب و رهبری آن ، مردم ساده دل و شريف ما را به دالان های تاريک قرون وسطايی می بستند و فاجعه می آفريدند ، کم نبودند کسانيکه جباران ، پادشاهان و حکام ستمگر و خون ريز را « ظل الله » ميدانستند و هزاران شخصيت ازاده ، عدالتخواه ووارسته حتی آن روحانيون و علمای دين را که نوکر و غلام ارتجاع و استعمار نبودند برضد ديکتاتوران تاريخ ميرزميدند بنام مشرک و لاتی از ميان بردند. شاهان ستمگر اقدامات ناجايز و غير شرعی خود را از طريق اخذ فتوا های مسند نشينان مذهبی به منصهً اجرا قرار ميدادند ، آزادی خواهی و استقلال طلبی را شرک و کفر اعلام ميکردند ، غازی امان الله خان را که در صف وطندوستان و آزاديخواهان قرار داشت به کفر و بيدينی متهم کردند و مردم را به قيام عليه منافع خود شان تشويق و تحريک نمودند ، با صدور فتواهای غير شرعی و انجام تبليغ ناروا در مساجد ، زيارتگاهها و خانقاها ، مردم را فريفتند تا دوره های طولانی استبداد را تمديد کردند. اما حرکت تاريخ تکاملی است و اين تکامل بدست کار و پيکار بشر انجام ميگردد و اين پيکار طی زمان طی زمان و با پيدايش شرايط لازم علمی ، فنی ، اجتماعی و روحی پيشرفت ميکند و سرانجام راه دراز ارزو با درخت مراد پيموده خواهد شد.
غصه های قصه شده در تاريخ کشور ما فراوان است. اين قصه ها را بازگويی کنيم تا از کتاب مبارزه مردم بياموزيم و از خطا ها عبرت گيريم و جنبه های مثبت مبارزه را تقويت بخشيم و با اميد صد چندان با دشمنان کهن ( ارتجاع و امپرياليزم ) وارد نبرد شويم و به سخنان ياس و نفرين اعتنايی نکنيم پيروزی ما پيروزی تمام فهرست دور و دراز قهرمانان و شهيدانی است که در تاريخ هزار سالهً بشر ـ جباران آنها را نه تنها مغلوب کردند بلکه ناچيز شمردند ، روزی تنديس ها و نام های آنها جهان ما را خواهد آراست و به بشريت وارسته خواهد گفت : پيروزی امروزی تو خونبهای يک تاريخ زجر آلود طولانی جان های پاک است که با جانوران دست به گريبان بودند. تاريخ نه چندان دور کشور را ورق ميزنيم و صفحهً از آن را می گشاييم : « او کی بود؟ مردی بلند قامت با موی خرمايی و چهره سفيد با عذار سرخ ، چشمان کبود ، چهار شانه و تنومند و برخوردار از صحت کامل ، از گفتار خودش می گفتند از اعضای پيرو دستگير عبدالقادر جيلانی و مرشد طريقت جد خود است ، او پشتو می گفت با فصاحت عربی و فارسی و ترکی از او شنيده نشده بود ، جز با غواص و با عوام کمتر حرف می زد. اينکه از کدام راه آمده کسی نمی داند ف چه وقت بوطن ما توطن گزيد معلوم نيست ، مردم ما و مردم باايمان ما و با عقيده ما به نام و به پاس جناب دستگير صاحب احترام گذاشتند و به وی معتقد شدند. او در بين مردم جا يافت ف جايگير و آرگاه بارگاه ، خانه و کاشانه ، ارادتمندان او بودند. وی بسيار زود صاحب قلعه ها ، باغها ، مزارع و هزاران مريد شد . در مرکز وولايات کشور صاحب مشاع و عقار شد و شهرتش مخصوصا در دوارن جنگهای اول و دوم افغان و انگليس از راه آوازه کرامت هايش از حد تصور و تخمين بالا گرفت. در ولايات مطمع نظر بريتانيه فضای ارشاد و کرامات اين پير روشن ضمير گسترده تر و بساطش هرچه پهن تر هموار شد. مردمان مشرقی و جلال آباد ، کنرها ، اسمار و لغمان و جنوبی و جاجی ، منگل و احمدزی با عقيده خالص و نيت پاک خود و به نام احترام به مقام و بزرگواری شيخ عبدالقادر جيلانی ، پير پيران و مير ميران ، بسيار زود به اين فرزند او گرائيدند ، همين اعتقاد و اخلاص بود که مريدان پاک نهاد در صدد اين شدند تا بدانند اين عاليقدر چطور و از کجا بسروقت آنها رسيد ، کسی ندانست که وی از عالم بالا بود و يا فريبکاری از پروردگان جهان سفلا. بهر تقدير اين پير و مرشد هر کی بود ، بود ، اما بودنش در کشور ما به ما چه آورد. ابهام برمسلمانی ، جهل مرکب ، انقياد بلا تعقل ، پيروی کورکورانه عقايد و عرف های خرافی ،تسليم صرف به امير و سلطان و آنهم به امر و نهی آنانيکه اغلبا در سلسله اجنت های مخفی انگليس سروسری داشتند.
ازاينکه بگذريم ميگويند : قلعهً پاتوق او يعنی ريزونشل ( مرکز رهايش او ) قسمت های مختلفی داشت ، باغها و باغچه ها ف سراها و سراچه ها ، مهمانخانه ها و تالار های پذيرايی ـ برای خواص به اندازه خصوصيت شان و برای مردم در حدود عامی بودن آنها بنابر يک اصطلاح قديمی در لنگر پير به مسلمان پخته به هندو خام بقدر مراتب اعاشه و اباطه ميسر بود، از جمله قلعهً باغچه ( در اندرون باغ چهل و پنجاه جريبی با قلاع و سيع و نامحدود ) برای خواص ( شاهان ، شهزادگان ، سرداران ، امرا ، ملاکان و فيودالان ، گاوان شيرده و خران بارکش پير ) بهشتی ايجاد شده بود. بلی بهشتی هشتم ، آنجا روح بود و ريحان ، حور بود و غلمان و آنچه دلت می خواست ديده ميديد و گوش مهيای شنيدن بود ، ساز و سماع ، خورد و نوش فراوان ، ندانم خواننده محترم از قصر هملان خانهً عيش و نوش و فحشای با رونس هملان ، در کتاب بوسه عذرای نيکلای حدات که تصويرمشابه به ذهن ميدهد ف تصوری در ذهن خود دارد يانه؟ خدا کند موضوع به دارزا نکشد.
همزمان با يونيفورم مذهبی در بوهيمای چکوسلواکيا ،در شهر پراگ و قلاع و اطراف آن ، مشاع و عقار فيودالان ، ملاکان ، دوک ها ، بارون ها و کنت ها ، دستگاههای شيطانی عجيب و غريبی وجود داشت که يکی از آنها بخشی يا قسمتی از داستان تاريخی بوسه عذرا را احتوا کرده است. قلعه و قصر هملان ، به زنی بيوه ای تعلق داشت بنام بارونس هملان ، که با راههای زير زمينی با هم مرتبط بود و در آنجا بنام رهبانيـت ، تدوير و پندهای مذهبی ، پرورش خواهران دينی ، جميعت های راضی يا ناراضی زيادی از دختران و پسران معصوم و زنان با عفت را برده و برای فحشا و عياشی بيراه و گمراه ميکردند ، در آنجا ساعتی نيمه شب زنگی نواخته می شد که باب هرزگی های حيات بيهمی را می گشودند ، آنگاه آنجا آنها هر عمل کرده ای ناروا و روا ميکردند ، در ميان پسران و دختران و زنان ، جوان دو تن از قهرمانان داستان را می بينيم که با چه حيله و نيرنگ بدام کشيده ميشوند و از دايره عفاف بيرون گرديأه است دست شادان مدعی شريعت و شيادان قرار ميگيرند ، اين حکايت از قرون وسطی است ولی در کشور ما چنين مثل و نظيری تا چهل پنجاه سال پيش با چنين صحنه ها تدوير ميافت و ادامه داشت. ميگفتيم در قلعه باغچه پير روشن ضمير ، روح بود و ريحان ، حور بود و غلمان ، آنجا بنام روحانيت و ارشاد هرنوع مردمی را جلب و جذب می نمودند. ارشاد يعنی رهنمايی و رهبری در آنجا مفهوم اغوا و ملامت را بخود گرفته بود ، روحانيت يعنی سروکار با روح و جان مردم در آن قلعه به جای صفای روح و شفای جان به کثافت روح و تتای جان منتهی ميشد. در آنجا گرگان در لباس شبان بگفتهً شاعر در کار اغوا و فريب مردم بودند.
« بخدا که گرگ بودی به لباس پاک چوپان
همه را فريب دادی به يکی بهانهً خود »
حبيب الله خان مرد خورد و خواب ، آن چراغ ملت و دين از حاصل بارگاه اين پير روغن ميگرفت. در ميله های شتای ( زمستان ) گاه خفيه و گاه علنی مهمان آن درگاه می بود. بهشت موعود را بچشم مشاهده ميکرد و از لذات آن بهره ور ميشد. سرداران و خوانين ريزه خواران آن خوان نعمت بودند. امثال اين رهبر مذهبی و اولاد آنها که در اين سرزمين از حلال و حرام نشو و نما نمودند در بهره کشی از مردم زحمتکش روستا و شهر کشور ما در رنگ و ريای زهد و تقوا و سياه کاريها نمودند ، زاهد وار در محراب و منبر جلوه ها کردند و چون به خلوت رفتند آن کار ديگر. خلوت شان در باغها و باغچه ها ، قصرها و قلعه های خاص رنگ ديگری داشت. در اين خلوت ها بهترين سالون ها بود برای عيش و نوش ، بارهای مشروب با ساقيان سيمين ساق چه از ملل اين وطن و چه از ملل های مختلف جهان برای خواص ، روی و ريای وصلت از حد علای وصف بالا بود ، نشه ها ، عربده ها و هنگامه های شان اگر گاهی به بيرون رخنه ميکرد ، رندانه بحالت حلسه و فنا فی الله شدن و مستی و مشروبات کيفی تلقی ميشد ، هزيان های دوره خمار و بد مستی های شان به آيآت و نشانه های لاهوتی و بالا از درک عوام تعبير و تفسير ميشد ، گفتار و کردار دور از راه سلامت شان ملامتی نداشت و دليل مجذوبيت و صفا و صفويت صوفيان قلمداد ميگرديد.
دشمن بزرگ دين و آيين ، آزادی و حريت ما انگريز در تقويه اين طفيليان دست داشت. استعمار بود که اين همه بلا را بجان مردم ساده و بی آلايش ما انداخته بود و برای مقاصد استعمارگرانه اش ريشه داده آب ميداد ، چنانچه اين بازی را بشکل ديگری برای همان مقاصد در سرزمين ما ادامه ميدهند. از حبيب الله خان قصه ها در آن ديار زياد است ، نادر فرصت نيافت ، ظاهرشاه بحد اعلی مستفيد آن فردوس های روی زمين شد و فرزندانش هميشه بهار و هميشه بهشت داشتند ، خلاصه شمع و پروانه و بلبل همه آنجا جمع بودند. خوشتر اينکه دوستان هم ، در خلوت های کشف و مراقبه ، اتکاف ، چله و چله کشی های اين متظاهرين روحانيت بنام دين و مذهب سروکار شان با بهشت بود و عشرت ف شراب و شهد بود و فرشتگان حور و عذرا ! آنها اين چهره را داشتند و اين چهره ها در وطن ما ناشناس نيستند و گم نام نيستند و کم سابقگی چندان ندارند. بيچاره مردم ما هميشه از راه اخلاص که به دين و مذهب دارند فريب اين نامسلمانان را خورده اند مخصوصا وقتيکه دستگاههای مختلف جاسوسی و دروغ پراگنی بغرض استفاده سوء از احساسات پاک شان با يک سرو هزار زبان فعال ميگردند.
اگر دراين مقال تنها به برگی از ياداشتهای تاريخ بسنده شده از سرکم حوصلگی نگارنده نمی باشد ، مولوی در « فيه ما فيه » اثر مشهور خويش حکايتی دارد بسيار آموزنده و آن چنين است : بقالی زنی را دوست ميداشت ، باکنيزک خاتون پيغامها کرد ، که من چنينم و چنانم و عاشقم و ميسوزم و آرام ندارم و برمن ستم ها ميرود و دی چنان بودم و دوش برمن چنان گذشت ، قصه هايی دراز خواند. کنيزک به خدمت خاتون آمد ، گفت : « بقال سلام ميرساند و ميگويد بيا تا ترا چنين کنم و چنان کنم ، گفت : « به اين سردی ؟ » ، گفت : « او دراز گفت ، اما مقصودش اين بود ، اصل مقصود است باقی درد سر است.»
با عرض حرمت
14 ـ 5 ـ 2005