قادر مرادی                                            

هالند

 

 

داستان کوتاه

 

 

خانه های خاکی و دستمال های گل سیب

 

 بازهم داستان دیگری شروع می شد. شاید هم داستانی پایان می یافت و داستان دیگری شروع می شد. شاید برگی از درخت می افتاد و شاید کسی به دنیا می آمد و کسی از دنیا می رفت. معلوم نبود. کس چه می دانست چه می شد. همه در دوش بودند. وارخطا و سراسیمه، پشت سر خود را نگاه نمی کردند. کسی پیش پایش را هم نمی دید. این صدای فریاد کی بود؟ به من چه، بدو که می مانیم. کسی حتی نگران این نبود که مورچه یی زیرپایش شود و بمیرد و او جوابده شود. انگار همه به این عقیده شده بودند که سوال وجوابی در کار نیست. ها، کس نمی دانست چه می شد. اما همه می دویدند. می دویدند.

 بهار بود، یک روز کمرنگ بهار. آفتابی بود و روز خنک ورنگ پریده، از همان روزهایی که آدم کسل و خسته می بود.او هم کسل بود، خسته بود. درد داشت. درشکمش چیزی می جنبید. از اول اول های صبح احساس درد می کرد. کمرش درد می کرد. بیش از روز های دیگر کسل و خسته بود، دل ونادل رشته ها را می تنید. بافتن قالین روی دلش ریخته بود. به فصل دراز ناتمام قالین نگاه می کرد. چقدر باید این رشته های خرد و کوچک را ببرد و بتند تا فصل طویل قالین تمام گردد. به نظرش می آمدکه کار ناممکنی است. پدر چرا مرا به این آتشخانه انداخت؟ در خانهء پدرهم روز خوشی ندیده بود. خیال کرده بود که این جا شاید بهتر از خانهء پدر باشد. پدرش گفته بود. آن جا که می روی آرام می شوی، آب ونانت می رسد. خانهء بخت، خانهء خود آدم است برو، آن جا. بختت بیدار شده.یک روز نی یک روز آخر می روی. سیاسر پیش پدر ومادر امانت است.

امااو در آن وقت نه معنی بخت را می فهمید ونه خانهء شوی و شوی کردن را. روز اول که اورا می بردند، به تنش پیراهن دامن کلان نو و زرزری پوشاندند و یک چادر یاسمنی رنگی برسرش انداختند که ستاره های کوچک کوچک نقره یی رنگ داشت و مانند زرهای نقره یی رنگ پیراهن آبیرنگ زیبایش در شعاع آفتاب می درخشیدند. آن روز که برای بار اول این گونه لباس ها را به تنش کرده بودند، بسیار خوشحال شده بود. چند تاچوری های رنگهء پلاستیکی به دست هایش کردند و یک حلقهء نازک نیز در گوش هایش آویختند.سرخی وسپیده هم به لب ها ورخسارهایش زدند. بار اول بود که او این چیز هارا می پوشید. دلش خوش بود. از این که همه خوش بودند اوهم خوش بود. خیال می کرد به جایی که می رود، جای خوبی است و برایش خوش می گذرد. اما حالا که از آن روز مدت ها سپری شده بود، می دید که دلخوشی هایش همه خواب وخیال بوده اند. آن روز که تنش را شستند، بقچه یی را که با یک دستمال گل سیب بسته شده بود، باز کردند و این لباس ها و چوری هارا از میان آن در آوردند. بعدازدوسه روز که ا زآمدنش به این خانه گذشت، بار دیگر این لباس ها میان همان دستمال گل سیب بسته شدند و دیگر یک بار هم آن هارا نپوشید.

حالش بدتر می شد. در د داشت. در کمر ش، درشکمش، در شانه هایش، دردی آهسته آهسته تمام بدنش را می گرفت. بی جان و ناتوان بود. دست هایش سست و بیحال. قوت کار کردن و بافتن و تارتنیدن را نداشت. از بس بافته بود، گوشت کلک هایش فرورفته و ناخن هایش گم شده بودند. کم کم استخوان معلوم می شد. نمی توانست از بافتن دست بگیرد. هر دم پشت سرش را نگاه می کرد. هر دم به خیالش می آمد که صنم خاله دوان دوان می آید و بازهم داد و فریاد می کند. چرا بیکار نشسته ای؟ دختر گدای، چرا؟ و باز از موهایش سخت می کشد و به گوشهء اتاق میان کلوله های رنگارنگ تار های قالین بافی می اندازد.

روزهای اول گریه و زاری کرد. روزهای اول داد زد وفریاد کشید.مادر نادیده اش را مثل دیگران صدا زد و پدر گفت و واویلا سر داد. اما بعد ها دید که گریه و زاری سودی به حالش ندارند. اندامش زخمی زخمی شده بود. دندان های صنم خاله، روی بازو ها و ران هایش لکه های سیاه و کبودرنگی برجا ی گذاشته بودند. لگد های شوهرش که درهمهء بدنش داغ افگنده بودند. چاره نبود. باید خاموش می ماند. با وجود آن که خاموش می ماند، بازهم می دید که این آدم های دور و پیشش مثل دیوانه ها به جان او حمله می کردند و بازهم دندان گزیدن ها، ازموکشیدن ها و لگد زدن ها … ای خدا این ها هیچ آدم نیستند. نمی دانست چه کند. جایی برای رفتن نداشت. می مرد و می سوخت. این بود خانهء بخت، می گفتند ا زخانهء بخت هیچ زنی زنده بیرون نمی شود. خاک بر سر این خانهء بخت.

سرش می چرخید. به زحمت رنگ تار های قالین را تشخیص می داد. رنگ ها با همدیگر می آمیختند. تار ها ورشته ها رنگ رنگ می شدند. از کوچه صدای دخترکان می آمد که نای نای گویان آواز می خواندند، خاکبازی می کردند. می دانست که حالا آن ها در کوچه آزاد وراحت اند. از خاک های کوچه خانه گگ می سازند. گنبدک ها می سازند. رشته ها رنگین بودند، تارها رنگین بودند، رنگ سرخ، رنگ شتری، رنگ کبود، رنگ سیاه بودند. مقابل چشم هایش این رشته ها و رنگ ها بازی می کردند. می گریختند. می آمدند، می رفتند، می رقصیدند. از سقف خانه می باریدند. از راه کلکین به بیرون می گریختند. فکر می کرد که اورا چیزی می شود. چشم هایش خود به خود بسته می شدند. باز چشم هایش را بازمی کرد. نا گاه متوجه شد که این بار رشتهء قالین را نبریده است. کلکش را بریده است. خون سر می زد. توانست پارچه یی را پیدا کند و کلک خون آلودش را با آن بپیچد. خون ازتهء پارچه سر می زد. خون نمی ایستاد. این بار بد بریده بود. به نظر می آمد که این بار نسبت به هر بار دیگر زخم عمیق است. بریده گی عمیق است. شاید کدام رگ کلان را زده بود. خون چشمه سان می جوشید ورنگ سرخ پارچه را تیره وتیره تر می ساخت. صدای پایی شنید. فکر کرد که آمد، صنم خاله، موجودی درون شکمش جنبید. فکر که این موجود همین حالا می خواهد بیاید، پیش ازوقت.می گفتند وقت زیادی مانده است تابیاید. اما خیال می کرد می آید. از آمدن او هم می ترسید، هر بار که متوجه شکمش می شد، می ترسید. صدای پا شنید. شاید صدای قدم های صنم خاله بود. درد شدیدی در کمرش حس کرد. دید که دیگر کاری ازدستش ساخته نیست. خودش را رها کرد. پشتش به دیوار خورد. روی کلوله های تارهای رنگارنگ قالین، کنار کارگاه افتاد. روی کلاوه های تار شتری رنگ قالین بافی. سرش می چرخید. همه چیز می چرخید. دستگاه قالین می چرخید. قالین نیمه بافته هم می چرخید. گل های قالین همه می چرخیدند. گل های کبود رنگ، شتری رنگ، اناری رنگ، سیاه و سرخ … کلوله تار ها، قیچی ها و کارد های قالین بافی همه جان گرفته بودند. درفضای اتاق می پریدند. به درو دیوار می خوردند. ناگهان با حیرت دید که همه چیز مثل قالین است. مثل گل های قالین، مثل نقش و نگارهای قالین، زرد، کبود، سرخ، اناری، سیاه، اشتری. ناگهان متوجه شد که این قالین بدن برهنهء اوست. خودش را، اندام برهنهء خودش را انگار در آیینه می دید. بدنش پراز گل های رنگارنگ قالین بود. دید قالین، بدنش است. بدنش، قالین است. داغ های کبود، سرخ، زرد، اشتری، سیاه، اناری و جای دندان ها و ناخن های صنم خاله، جای لگد های شوهرش و جای داغ بسیار چیز های دیگر … اندامش می چرخید، مثل قالین و گل هایش هم می چرخیدند. خانه های خاکی، گل های قالین و دستمال های گل سیب، چادر یاسمنی رنگ، ستاره گگ های نقره یی رنگش هم درهوا می پریدند. پیراهن دامن کلان آبیرنگ زردارش هم به هوا می پرید. آسمان پر از دستمال گل سیب، گل های قالین، چادر یاسمنی رنگ و پیراهن زردار آبیرنگ شده بود، پراز دستمال های گل سیب و خانه گگ های خاکی، گنبدک های خاکی در هوا پاش پاش می شدند، ویران می شدند، گرد می شدند و باد آن هارا با خود به هرسویی که می خواست می برد. صدای آوازخواندن دخترک ها به سرش بد می خورد. صداها مانند ضربه هایی بودندکه برسرش فرود می آمدند.

***

 در کوچه بهار بود، یک روز بهار با آفتاب کمرنگ وهوای ناخوش که سرمایش آدم را آزار می داد. یک روز بهاری رنگ پریده بود. بچه ها ودخترک ها در کوچه خاکبازی می کردند نای نای گویان چهار بیتی می خواندند. نو گلبانو کجاست، نوگلبانو؟ صدایی از دور و پیش به گوش رسید. نوگلبانو کجاست؟ باز گم ونیست شده؟ نوگلبانو در کوچه بود. در جمع همین دخترکان که خاکبازی می کردند و نای نایی می خواندند. به سوی حویلی نگاه کرد کسی را دم درحویلی و سربام ها ندید. کسی نبود. آن صدا ها شاید در خیالش آمده بودند. دوازده ساله بود، شاید هم بیشتر و شاید هم کمتر … سال و زمانه عوض شده است. شاید دوازده ساله نبود. آدم نمی توانست از دیدن کسی سن اورا حدس بزند. جوان های پیر، پیرهای جوان، کودکان پیر، کودکان جوان و یاهم جوانان کودک بسیار بودند. دنیا قاعده و قانون دیگری، رنگ وروغن دیگری به خود گرفته بود. همه دردوش بودند، دریک سرعت وکسی به عقبش نگاه نمی کرد. به زیر پایش هم نگاه نمی کرد و هراس از این نداشت که شاید مورچه یی را زیر پا کند و بکشدو روزی جوابده باشد. مثل آن بود که همه به این تصور باور کرده بودند که روز سوال و جوابی در کار نیست. حتی از این اندیشه نداشتند که با این سرعت جنون آمیز و حر ص و آز که می دویدند، شاید پای شان به سنگی بخورد و بیافتند.

هر کس برای خودش از خاک های مرطوب کوچه خانه های خاکی می ساخت. خانه گگ های خاکی، گنبدک ها، گنبد ک هایی رویایی … نوگلبانو هم برای خودش خانه گگ می ساخت. گنبدک می ساخت. مواقعی که دیگران را دور می دید، می پرید و به کوچه می آمد. به جمع همبازی هایش می پیوست. هر گاهی که صنم خاله می رفت تا درخانه های مردم نانپزی کند، هر گاهی که « شرآوچولاق » را دور می دید و یا اورا خواب می یافت و یا هم "شاپی نوچه " را می دید که رفته است. می دید که دم غنیمت است. می دوید به کوچه. خانه برایش جهنم بود. قفس بود. یک دقیقه بیکارش نمی ماندند. اگر کاری برای انجام دادن نبود، صنم خاله جارو به دستش می داد و می گفت که برود و بام هارا جارو کند. اگر می بودند، اگرشرآو چولاق هم بیدار می بود، نام نوگلبانو یک لحظه هم از دهان شان نمی افتاد. هی نوگلبانو، هی نوگلبانو، هی نوگلبانو بود.

صنم خاله رفته نانپزی، « شرآوچولاق» خوابیده بود. باز زمان دم غنیمت بود. چند لحظه بعد که از خواب بیدار شود، باز او را صدا می زد. نوگلبانو کجاهستی، کجا؟ لگن را بیاور، لگن را. لگن را می برد تا « شرآوچولاق » در آن بشاشد... و... و بکند و بوی بدی همهء فضای اتاق را می گرفت. تا زمانی که لگن را می برد و به کناراب خالی می کرد، در عذاب می بود. لگن را می شست، می آورد و در دهلیز می گذاشت. از این کار ها خسته ودلگیر شده بود. وقتی « شرآوچولاق » از بسترش بلند می شد، یک خیل مگس ها غوژاس کنان به پرواز در می آمدند. از بستر ش تا به سردیگر خانه که لگن، آن جا، دم در می بود، با دست هایش می آمد. با کونش راه می رفت. اکثر اوقات که عجله می داشت، تفدانی چرکینش که کنار بسترش می بود، می ریخت روی فرش، بوی نسوارفضای خانه را می گرفت.در همچومواقع « شرآوچولاق » عصبانی می شد و گلبانو را فحش می داد و می گفت:

- دختر گدای، صدبار گفتم که تفدانی را یک طرف بمان.

نوگلبانو می دوید تفدانی را بر می داشت و تاکه « شرآوچولاق » کارش را با لگن یک سره می کرد، می رفت و تف وآب آلوده به نسوار را پاک می کرد ومی برد بیرون. تاکه برمی گشت، بوی لگن فضای اتاق را آگنده کرده بود ومگس ها غوژاس کنان می پریدند. در چنین مواقع برای دخترک تماشای سر تاس گلابی رنگ آیینه مانند شرآوچولاق هم خنده آور می نمود و هم نفرت انگیز. از دیدن سر تاس او نفرتی در دلش جوش می زد. خنده اش هم می آمد. اما خنده اش را دوباره فرومی بلعید. شرآو چولاق وقتی که در خانه بود، لنگی اش را کنار می گذاشت. سرتاسش نمایان می شد. هر وقتی که «شاپی نوچه » اورا به کوچه و یا بازار می برد، دستارش را بر سرمی کرد. وقتی که اورا میان غلتک چوبی می گذاشتند و می بردند، نوگلبانو را خنده ورمی داشت. اما می دانست که حق خندیدن را ندارد، خنده اش را دوباره قورت می داد. شرآوچولاق دوپا نداشت. دوپایش از زانو قطع شده بودند. نوگلبانو می دانست که به همین خاطر مردم اورا چولاق می گویند. خودش بسیار دربارهء پاهایش گفته بود. نوگلبانو می دانست که پاهای او در یک جنگ با روس ها معیوب شده است. « شرآوچولاق »از آن جنگ ها با کلانکاری یاد می کرد. ما روس هارا دواندیم، ما روس ها را کشیدیم... و نوگلبانو از روس ها چیزی نمی دانست. همین قدر می دانست که خارجی ها بودند. بی دین بودند. توپ وتفنگ داشتند... و نوگلبانو هنگام شنیدن این قصه ها به یاد عسکر ها یی می افتاد که با تفنگ ها و موتر های شان گاهی از سرک نزدیک خانهء شان می گذشتند و بچه ها بادیدن آن ها صدا می زدند:

- هلو مستر، های مستر!

وبعد اشاره به آن ها به دختر ها می گفتند:

- این ها امریکایی بودند، امریکایی.

و طوری وانمود می کردند که بچه ها توان شناختن عسکر ها ی خارجی را دارند و دختر ها ندارند. اما زمانی که شرآوچولاق به روزهایی که جنگ می کرد، می بالید، پسر ش یک بار همه چیز را خراب می کرد و می گفت:

- چه کردی، دوپایت را از دست دادی و آخرش هم هیچ.

و پدرش سوی او بد بد نگاه می کرد و چیغ می زد:

- بروگمشو لوده، بی عقل!

در همچو لحظه ها بازهم نوگلبانو خوش می شد و می خواست بخندد. اما او می دانست که اجازهء خندیدن را ندارد.

***

 نوگلبانو، خانه گگ می ساخت. خانه گگ های خاکی و بعد به تقلید از دیگران ازچوبک های خرد او هم یکی را مادر می خواند. این مادرم است و این پدرم و این خانهء ما.

بازهم صدایی شنید. نوگلبانو کجاست، نو گلبانو؟ سوی حویلی نگاه کرد. سر بام ها را ازنظرگذراند. نه، کسی نبو د. صدایی هم نشنید.

نو گلبانو در خواب هم همین صدا هارا می شنید: نوگلبانو بیا لگن را خالی کن. می دوید، تا لگن را خالی کند. صنم خاله ازتنورخانه صدا می زد: نوگلبانو، خمیررا ببین رسیده است، یانی؟ و «شاپی نوچه » از بیرون حویلی اورا صدا می کرد: نوگلبانو، سطل هارا بیاور که آب بیاورم.

از او هیچ خوشش نمی آمد. به اوگفته بودندکه این «شاپی نوچه » شویت است. اصلا" نوگلبانو نمی دانست شوی یعنی چه؟ همه چیز از هما ن روز شرو ع شد. از هما ن روزی که برایش لباس ها ی نو زری آبیرنگ و چادر یاسمنی رنگ پوشاندند و آن روز باید اورا می گرفتند و می آوردند به این خانه. آن روز ملایی را آوردند، یک کاسه آب گذاشتند وملا چیز هایی از او پرسید. نمی دانست چه بگوید. دیگران گفتند بگو قبول دارم. واو هم گفت قبول دارم. ملا چیزهایی خواند و بعد همه چک چک کردند و به همدیگرنقل تقسیم کردند و دهان ها شیرین شدند. آن روز ملا بود، پدرش بود، صنم خاله بود، همین شرآوچولاق بود و همین قد بلند که از بس قدش بلند ولاغر بود مردم شاید به همین سبب به او نوچه نام گذاشته بودند. پدرش آدم یک دستی بود. یک دست نداشت. دست او هم در جنگ قطع شده بود. همه چیز را فروخته بود، خورده بود و یا باخته بود. دیگر بچه ها ودخترهایش هم همه رفته بودند هر طرف، پشت کار وزنده گی. به شهرهای دیگر، به ملک های دیگر، گم ولادرک بودند. حالا تریاک و قمار دوست هایش بودند. همیشه عصبانی و ناراضی بود و سر سر خود گپ می زد. در جوانی مدتی درقوای دولتی عسکری می کرده که زخم برداشته وبعد دستش را بریده بودند. زنش همین چند سال پیش که نوگلبانو را زایید ه بود، از دنیا رفت. نرفت. راکتی اورا از این دنیا برده بود. در جنگی که آن سال ها در گرفته بود و آن هما ن زمانی بود که شادی ها و عروسی های مردم بی ساز وسرود بر پا می شدند. پدر یک دسته، وقتی از آن روزها به نو گلبانو قصه می کرد، می گفت: ترا آن روز چیزی نشد.همه حیران شدند. در گهواره خواب بودی، به گمانم دوساله بودی. فضل خداشد که ترا چیزی نشد. خدا به تو رحم کرد.خدا ترا نگه کرد.

 آخر کار نو گلبانو را هم فروخت و خودش را از شر یک نان خور سر زیادی بی غم ساخت. با پولی که از این درک گرفت، دختر ک دیگری را که در سن و سال نو گلبانو بود، به خانه اش آورد.

***

 از آن روزهای خاکبازی ها وخانه گگ سازی ها دوسال و چند ماهی گذشته بود وحالا نوگلبانو پهلوی کارگاه قالین بود، بیحال و نیمه جان. در همان حال هم صداهایی درگوش هایش می پیچیدند:

- نوگل بانو کجاست، نوگلبانو؟

از کوچه صدای دخترکان می آمد که نای نای گویان آواز می خواندند. بازی می کردند. از خاک های مرطوب کوچه خانه گگ ها و گنبدک ها می ساختند. آن روز بازهم پدر شوهرش همین « شرآو چولاق » خواب بود. صنم خاله هم رفته بود نانپزی. شاپی هم د رنانوایی سر محله مزدوری می کرد.

 چشم هایش روشن و تاریک می شدند. وضعش خوب نبود. گل های قالین، دستمال ها ی گل سیب، چادر یاسمنی رنگ با ستاره های نقره یی، پیراهن دامن کلان آبیرنگ زرزری در هوا می پریدند. هر سو که می دید گل های قالین بودند. رشته های رنگارنگ، تار های قالین،کلاوه ها و کلوله تار های قالین بافی. سرخ، اناری، شتر ی، سیاه، کبود، زرد... از آسمان رشته های قالین بافی می بارید، مثل برف، برف رنگه می بارید. برف رنگه که دانه هایش سیاه، سرخ، اناری، زرد، کبود و شتری رنگ بودند. بیحال افتاده بود، تکیه به دیوار. هر لحظه خیال می کرد کسی می آید. صدای پا می شنید. انتظار کسی را نداشت که به او مهربان باشد وبیاید. همهء شان پشت وروی یک کرباس بودند.می کوشید خودش را سر حال بیاورد. می کوشید برخیزد. می ترسید که باردیگر به سر ش با مشت ودندان حمله کنند. توان بلند شدن و باز کردن چشم هایش را نداشت. چیزی درون شکمش می جنبید. روزی یادش آمد. روزی که ازتصورش هم می هراسید. صنم خاله و پسرش اورا گرفته بودند. دست ها وپاهایش را محکم گرفته بودند. دونفره و او نیم برهنه بود و داد وفریاد می زد. صنم خاله دوید، دستمال گل سیبی را آورد و به دهان نوگلبانو فروکرد تا صدایش بلند نشود. همان دستمال گل سیبی بود که پیراهن زرزری آبیرنگ، چادر یاسمنی رنگ که ستاره گگ های نقره رنگ داشت و چوری ها میانش بودند، همان لباس هایی بودند که با آن ها وارد این خانه شده بود. لباس ها پریشان و پاشان به گوشه یی افتاده بودند. دستمال گل سیب دهان و صدای نوگلبانو را بسته بود. صنم خاله و شویش دست ها و پاهای اورا گرفته بودندو روی شان را گشتانده بودند به پشت تا نبینند. « شرآوچولاق » کارش را می کرد. خودش را روی سینه نوگلبانو چسپانده بود. صنم خاله خوشحال بود، « شاپی نوچه » هم خوشحال بود.هر دو خوشحال بودند. غم و اندوه هردو حالا پایان می یافتند.

***

 پسان ها هم همین گونه صحنه ها چندباری تکرار شدند. دستمال گل سیب، صنم خاله، شاپی نو چه و « شرآوچولاق »... بعدها دیگر نو گلبانو مقاومت نمی کرد. سودی نداشت. چه می کرد، جایی برای رفتن نداشت. دنیایی شده بود که مردم دخترکا ن خردسال شان را می فروختند. تمام اندامش پر از گل های قالین شده بود. گل های کبود، گل های سرخ، اناری، اشتری، سیاه و زرد. بعد ها هر وقتی «شرآوچولاق» دلش می شد اورا صدا می زد:

- نوگلبانو، کجاستی، بیا.

و نو گلبانو هم می آمد.

دیگر صنم خاله به خاطر پسرش دنبال طبیب و جادو نمی رفت. مشکل پسرش مادرزادی بود. دیگر بچه ها به «شاپی نوچه » کنایه و متلک نمی پراندند. دیگر حرفی برای گفتن نداشتند. زن نداشت، گرفت. زنش شکمدار نمی شد، شد و چندی بعد هم که کودک زاده می شد و به همه نشان می داد که این است.

خون از انگشت زخمی نوگلبانو جاری بود. تنها از کلک افگارش خون نمی رفت. ته اش تر شده بود ازخون. تار های شتری رنگ قالین بافی سرخرنگ می شدند، اناری رنگ می شدند. از آسمان دستمال های گل سیب می باریدند و خانه های خاکی پاشان می شدند، گرد گرد می شدند و باد گرد های آن هارا هرسو که دلش می خواست، می برد و نوگلبانو از حال می رفت.

صدای « شرآوچولاق » ازاتاقش بلند شد:

- نوگلبانو، نوگلبانو، کجاستی، بیا، نو گلبانو!

پایان

 

دلو. سال سیزده هشتاد وچهار خورشید ی. ها لند

 


بالا
 
بازگشت