یک روز آخر زمستان

 یک داستان کوتاه

نوشته ء   قادر مرادی

 

یکی از روزهای آخرزمستان بود. یک روز آفتابی  و دل انگیز ، فضا را بوی سبزه وخاک ها ی نمزده و باران خورده فرا گرفته بود وپرنده درون قفس  احساس می کرد که روز زیبایی است . روی میله بی ایستاده بود  وا ز پشت سیم های قفس به پنچره ء اتاق می نگریست . پنجره باز بود  و از آن سوی ، بوی سبزه  وخاک های نمزده به داخل اتاق می ریخت . پرنده به هیاهو  وشورو هلهلهء کودکان  حیران بود . نه تنها  کودکان بل که مردم در سرک ها  وکوچه ها شور وهلهله ء عجیبی را به راه انداخته بودند . گلوله های شادیانه شلیک می شدند  و کودکان با خوشی وشادمانی  ترانه می خواندند  ومی گفتند :

- بخوان بخوان بلبلک

برف وزمستان گذشت

صندلی برداشته شد

مرگ غریبان گذشت

پرنده  با خودش فکر کرد ، کاش می توانست  بیرون برود . کاش لااقل می توانست بچه ها را ببیند . خوب می بود اگر صاحبش ، امروز قفس اورا کنار پنجره ء خانه می آویخت ، آن گاه می توانست این روز زیبارا بهتر تماشا کند و می فهمید که چرا کودکان کوچه  ومردان شهر امروز جشن گرفته اند .

ناگهان  چشمش به سوی دریچه ء قفس خودش افتاد . دوسه بار پلک زد . چشم هایش کمی خیره شدند . بار دیگر با دقت سوی دریچه ء قفس دید . برای پرنده باور کردنی نبود که دروازه ء قفس باز باشد . لرزه ء عجیبی  سروتن اورا فرا گرفت . نی ، دروغ است ، به خیالت می آید که دروازه ء قفس را باز می بینی. چنین چیزی صرف در خواب هایش می توانست اتفاق بیافتد. صرف می توانست در خواب ببیند که دروازه ء قفس باز است . ممکن نبود ، صاحبش فراموش کند که در قفس را نبسته از خانه بیرون  برود . وارخطا بود و می لرزید . با عجله از پشت میله هاچهار سوی اتاق را از نظر گذراند .صاحبش نبود . با ر دیگر سوی دروازهء کوچک قفس نگاه کرد . به راستی دروازه باز بود  واو را صدا می زد ، پرنده را که پرواز کند وبرود سوی آسمان آبی . خیال کرد که دیگر بدبختی هایش خاتمه یافته اند . قلبش از خوشی چنان می تپید که گویا تازه به دست صیاد افتاده باشد . خواست سوی دریچه برود ،  اما پاهایش سستی کردند ، پاهایش بی قوت شدند . از حال می رفت . به خیالش آمد که در چنین روززیبایی از حال می رود. می افتد . بار دیگر دوسه بار پلک زد . سال ها بو د که همچو خواب هایی را می دید . اما هر بار که می خواست ازقفس بیرون شود ، سر ش به میله ء قفس به شدت می خورد  واز خواب می پرید . فکر کرد که بازهم خواب است ،  در غیر آن هیچ امکان نداشت که صاحبش تصمیم گرفته باشد تا اورا رها کند . هیچ امکان نداشت صاحبش فراموش کند که در قفس را نبسته ازخانه بیرون برود. پیرمرد پینه دوز که پایش به لب گور رسیده بود ، کی ماندنی بود . پیرمردپینه دوز ، یعنی مرد تنهایی بود . عمری را در تنهایی سپری کرده بود . داشت ، نداشت همین پرنده را داشت و صدای گیرای پرنده بود که دمی به اومسرت وشادی می بخشید . چطور این مرد دیوانه وچرسی ، فراموش می کرد دروازه ء قفس را نبندد.

آن روز یک روز عادی نبود . مثل روزهای دیگر نبود . در بیرون ، در کوچه ها سرک ها ، مردم شور وهلهله ءعجیبی را به راه انداخته بودند . مثل آن بود که حادثه ء بزرگی اتفاق افتاده است . حادثه یی مثل باز شدن دروازه ء قفس ، حادثه یی مثل راست شدن  و به حقیقت پیوستن خواب های مردم ، صدای کودکان از کوچه  می آمد که بعداز سال ها باشور وهیجان آواز می خواندند :

- بخوان بخوان بلبلک

برف وزمستان گذشت

صندلی برداشته شد

مرگ  غریبان گذشت

پرنده در تمام عمرش چنین ترانه یی را نشنیده بود. به خیالش  آمد که شاید کودکان  به خاطر او آواز  می خوانند . به خیالش آمد که مردم امروز به خاطر اوشور و هلهله  سر داده اند وازآغاز صبح بدین سوپیهم  گلوله های شادیانه  شلیک می کنند وبا خوشی  وشادمانی در کوچه ها  وسرک ها ریخته اندومستی  و پایکوبی می کنند.شاید هم از خاطر خودشان . شاید آن ها هم ، مثل او از قفس ها آزاد شده اند  واز دریچه های باز قفس ها ، بیرون آمده  وروی کوچه ها وسرک ها رقص وپایکوبی  می کردند و ثمره ء یک عمر اسارت و بدبختی های شان را اکنون در این روز آفتابی  وبهاری می چشیدند و جشن می گرفتند .مثل این بود که مردم شهر نیز امروز از قفس هایی که سال های سال در میان آن ها زنده گی می کردند ، نجات یافته اند و اونیز در چنین روزی  می دید که دریچه ء قفس  باز است .

دلش درون سینه اش  می مرد  وزنده می شد ، فریاد می کرد :

-  بدو ، بدو ، به سوی دریچه  !

خواست فرصت را ازدست ندهد . دریچه هنوز باز بود  واورا صدا می زد.صاحبش کجا بود ؟ در اتاق نبود . مگر کجا رفته بود ؟ شاید رفته تا در جشن مردم شهرشرکت کند . شاید صاحبش از فرط خوشی وهیجان زیاد از یاد برده بود  که دریچهء قفس اورا ببندد و باهمان وار خطایی ، به خاطر این که در جشن مردمش شرکت کند ، رفته بود بیرون . با آن هم برایش باورنکردنی نبود . یک بار به خیالش آمد که ممکن است صاحبش در چنین روزی که مردم جشن داشتند ، با پرنده ء دوست داشتنی اش شوخی کرده  ودریچه ء اورا با ز گذاشته است . شاید اوبا این کارش می خواسته است دل کوچک پرنده ء اسیرش را برای لحظه یی شاد سازد .

  اما می دید که صاحبش درخانه نیست  وپنجره ء اتاق نیز باز . از بیرون بوی بهار  و باران می آمد وبوی گرمی آفتاب  وپایان زمستان . پرنده بالاخره فکر کرد که وقت را نبایدازدست بدهد وبرود سوی دریچه  و برود بیرون  وباور کند که بدبختی هایش برای همیشه پایان یافته اند . آه ، مگر  چنین چیزی ممکن خواهد بود ؟

  احساس  کرد که سرش می چرخد . نتوانست حرکت کند . هیجان ولرزش اندام و قلبش اورا از پا می انداخت . چه مصیبتی ،  در چنین روزی که دریچه ء قفس باز بود ، نمی توانست بال وپر بگشاید . باز حرکتی کرد ، اما دید که یارای پریدن  وراه رفتن را ندارد . هنوز در تپ وتلاش بو د که ناگهان چشم هایش تاریک شدند . دنیا مقابل چشم هایش تاریک شد . پاهایش بیشترسست شدند  واز روی میله ء قفس به پایین افتاد.با وارخطایی بال وپر زد . به خودش حرکتی داد ، به پاهایش زور آورد .اما فایده نداشت . نتوانست چشم هایش را باز کند، صدای کودکان که با شور وهیجان در کوچه ترانه می خواندند.در گوش هایش طنین می افگند . دلش خوش شد از این که هنوزنمرده است وصدای شاد  کودکان را می تواند بشنود.خداخدا می گفت که هرچه زود تر از این حالت بدر شود و برود سوی دریچه ء باز که آن سوی آن دنیای آزادش منتظرش بود . صدای کودکان برایش قوت قلب بودند . بردلش شیمه  می شد و به پا ها  وبال هایش جان می داد . باردیگر  به خودش حرکتی داد:

- برخیز پرنده جان اسیر ، چشم هایت را باز کن . چشم هایت را باز کن ، نشود که شادی مرگگ بگیردت . کودکان ترا صدامی کنند .آن ها از تو می خواهند که آواز بخوانی . ندیدی که امروز دریچه ء قفس تو باز است . برخیز وپرواز  کن ، پرواز کن . دگر اسیر قفس بودن  ودر قفس ماندن پایان یافته است ...

احساس کرد که کمی حالش بهتر می شود . چشم هایش را آرام آرام گشود. با وارخطایی سوی دریچه ء قفس دید . نه ، نه ، باز بود . پنجره ء اتاق هم باز بود . از آن سوی پنجره بوی بهار و باران و خاک وسبزه می آمد . شاید صاحبم بالاخره  و به راستی تصمیم گرفته باشد که مرا رها کند . شاید آن هم در چنین روزی که مردم جشن بزرگی داشتند وپس از سال های سال ، می شنید که کودکان با مسرت ترانه می خواندند  واز پایان زمستان ومرگ غریبان مژده می دادند  ومردم گلوله های شادیانه شلیک می کردند  وفریاد کنان صدا می زدند :

- از قفس ها آزاد شدیم ، مرگ بر قفس ها !

شاید صاحبش به خاطر این خوشی بزرگ ، صرف دریچه را باز گذاشته  وخودش با عجله رفته بود تا به مردم بپیوندد وبا آن ها یک جا پایکوبی  ومستی کند . مگر نمی شد صاحبش درهمان دم اورا از میان قفس می گرفت  وبه فضا رها می کرد که برود وپرواز کند ؟ اما شاید فرصت این کار را نداشت . شاید آن قدر وارخطا  وهیجانی بود که تنها به باز  کردن دریچه ء قفس اکتفا کرده ورفته بود . شاید هم نرسیده به کوچه در راه زینه ها افتاده بود، مرده بود . شادی مرگک  شده بود . از خوشی زیاد قلبش کفیده بود  ومرده بود .

بار دیگر سوی دریچه ء قفس دید . چه مصیبتی خدایا ، خدایا ، دریچه باز است  وپرنده توان رسیدن  تا به آن جا را ندارد . توان پریدن را ندارد . فکر کرد اگر این حالت او دوام کند ، شاید شادی مرگک بگیردش ، شاید لحظه یی بعد ، صاحبش دوان دوان و نفس سوخته بیاید  ودر قفس  را ببندد .شاید همین حالا به یاد صاحبش آمده باشد که فراموش کرده تا در قفس را ببندد . شاید همین لحظه  او دوان دوان سوی سوی خانه اش می آید . فکر کرد که نباید چنین موقع طلایی را از دست بدهد . دوسه قدم راه رفت .بازهم ایستاد . سرش می چرخید . سوی دریچه ء قفس دید . در ، واقعا باز بود . خدایا در بازاست  واین پاهاوپرهای لعنتی ام امروز چرا این گونه به من ستم روا می دارند ؟ دید که لحظه ها می گذرند. تصمیم گرفت تا هر طوری که می شود ، خودش را به دریچه برساند . اگر به آن جا می رسید  ومی مرد ، دردی نداشت. هر چه توان در بدن داشت ، به پاها و بال هایش وارد کرد .با یک دوش به سوی دروازه ء قفس آمد  واز دریچه ء باز به آن سو گذشت . پرید ، سرش به میله ها خورد ، افتاد . باز پرید ، این چگونه فضای بیرون از قفس است ؟  باز پرید ، باز سرش به چیزی خورد .افتاد. چندین بار پرید  وافتاد.نفسش سوخت .روی زمین دراز کشید.پا ها  وبال هایش می لرزیدند . حیرتزده چشم هایش را  باز کرد .چند قطره خون پر ها  وبال هایش را رنگین کرده بودند . به اطرافش دید . به راستی از قفس بیرون شده بود . دید میان قفس دیگری است . قفس زیباتر ، کوچکتر  از قفس قبلی ،  دریچه های هردو قفس مقابل هم قرار داشتند .از آن قفس که بگذری ، به این قفس واردمی شوی. در این اثنا صدای صاحبش را شنید ، قهقهه کنان می خندید  و سوی پرنده نگاه می کرد :

- هه ، هه ، هه ، بیچاره بلبلک ، دلت را خوش کرده بودی که آزاد می شوی !

دانست که صاحبش با او شوخی کرده است. مایوس  ودل شکسته ، آرام آرام میله ها  و گل های کاغذین  خانه ء جدیدش را از نظر گذراند .طوری معلوم می شد که صاحبش این قفس را تازه برایش خریده است . هنوز صدای کودکان راازکوچه می شنید  که با شور وهیجان آواز می خواندند :

- بخوان بخوان بلبلک

برف وزمستان گذشت

صندلی برداشته شد

مرگ غریبان گذشت

پرنده ء زخمی به سوی صدا ، به سوی پنجره ء اتاق چشم دوخت .از آن سوی ، بوی بهار وسبزه ، بوی خاک وباران می آمد . دلش پر غصه شد، دلش به کودکان کوچه سوخت .

                                                                                            پشاور- جدی 1375

 


بالا
 
بازگشت