گل هایی که مار می شدند

داستان کوتاه

 

نوشته ء  قادر مرادی

 

 

فضا خاکی وخاکستری می شود . نور آفتاب هم خاکی وخاکستری  می شود . خاکستری خاکی می شود.همه چیز رنگ می بازد .  گل ها  وسبزه ها هم خاکی رنگ وخاکستری رنگ می شوند . دیوار ها ودروازه ها هم خاکی  وخاکستری رنگ  می شوند . آدم ها هم چون آن ها . بویی به مشام می رسد . بویی که به مشام  می رسد ، اورا به یاد مار می اندازد. احساس می کند که در دور و پیشش مارهایی در گشت و گذار هستند . به گل ها  وسبزه ها نگاه می کند . گل ها مارمی شوند . مارها به هر سومی خزند . سوی اوخیز می زنند . بعد صدای قهقههء خنده  مرد همسایه  رامی شنود . صدای قهقهه ء دوامدار مرد همسایه اش که همیشه عینک سیاه می پوشد ، درگوش هایش طنین  می افگند . چرا ؟ نمی داند ، هیچ نمی داند که  چرا به چنین دردی ، به چنین جنونی مبتلا شده است ؟  نمی داند .

یک روز ، که درباغچه ء حویلی کار می کرد ،  این اتفاق عجیب وهراس انگیز به وقوع پیوست . در آن لحظه ناگهان  احساس کرد که سرش می چرخد ، چشم هایش تاریک  وخیره می شوند . احساس کرد که نفسش می گیرد.

به خوبی یادش بود که در آن لحظه  چه حال داشت . نفسش درگلویش بند بند می شد .  نگران وهراسان چند نفس عمیق کشید.اما دید که  سودی به حالش ندارد . وارخطا  شد . خوا ست بشتابد  پسرش ویا زنش را صدا کند . همین که خواست برود ، سرش چر خید  وافتاد ، روی زمین ، برسر گل ها ، سبزه ها  وخارها افتاد . مثل آدم هایی که مر ض میرگی داشته باشند ،  افتاده بود  و می لولید  ، تکان تکان می خورد . تکان های شدید  وپی هم ،  مانند کسی که برقش بدهند  . خود ش در آن حال این هار ا به خوبی حس می کرد . هوشیار بود  . می توانست همه چیز را به درستی تشخیص دهد . فضای روشن بهاری  و آفتابی  نا گهان کدر وتیره شد . خاکی وخاکستری شد . نور آفتاب هم خاکی رنگ وخاکستری رنگ شد . حمله های پی هم اورا از این سو به آن سو می افگند ند . نفس نفس می زد . چنان که گویی کسی  اورا خفه  می کرد . گویی جان می کند .  باید صدایش را می کشید . ها ، باید فریاد می زد  تا دیگران  ، پسرش ، زنش ویا همسایه  اش به کمکش می رسیدند . هر چند سعی کرد ، صدایی از گلویش بیرون نشد . صدا نداشت . نتوانست صدایی بر آورد . نفسک

می زد . صدایی جز قیغ قیغ سرفه کردن ها شنیده نشد . از این دست به آن دست پرتاب می گشت . بی اختیار هر سو پرتاب می شد . با هر تکانی به سمتی افگنده می شد . احساس می کرد که چیزی گلویش را به شدت  می فشارد . احساس  می کرد  که نفسش  بند  می شود . به دور وپیشش نظر می انداخت  تاببیند  کسی آمده است  ویا نی .  کسی نبود . باز کوشید  دور وپیشش را نگاه کند ، ناگهان کسی را دید  ،  یک نظر کسی را دید . از آن سوی دیوار چوبی باغچه کله اش را کشید ه بود وبه او نگاه  می کرد . همسایه بود . اورا همان لحظه یک نطر دیده بود . عینک سیاه  در چشم هایش بود . حمله ها وتکان ها فرصت بیشتر برایش ندادند . بعد ، صدای قهقهه ء خنده ء مردی  در گوش هایش پیچید . صدای کی بود ؟ ابتدا  نشناخت .  اما بلا فاصله به ذهنش آمد  که این صدا هم صدای اوست . صدای همسایه است . صدای همسایه اش که هیچ گاه اورا بی عینک سیاه ندیده بود . قهقهه کنان از ته دل  می خندید . برای چه ؟ نمی دانست . خنده ها قطع نمی شدند . ادامه یافتند . شاید  به حال او می خندید. حالش که خنده نداشت . هر کس که اورا در آن حال  می دید ، فکر می کرد که  درحال جان کندن است . آیا ممکن است  که کسی حتی دشمن آدم  هم به جان کندن حریفش این طور از ته دل قهقهه کنان بخند د ؟  دیگر همسایه را ند ید  . اما صدای قهقهه ء او در گوش هایش ادامه  یافتند .

دمی بعد ، احساس کرد  که پسرش  وزنش رسیده اند . صدای صحبت های آن ها را می شنید . آن ها را دید. آن ها هم مثل چیز های دیگر رنگ خاکی وخاکستری به خود گرفته بودند . هردوسراسیمه  می کوشیدند  اورامحکم بگیرند . اورا کشان کشان  به درون خانه بردند .  به رویش آب سرد پاشیدند  . گریه می کردند . صدای گریه و گپ های آن هار می شنید.

اما نمی فهمید  که آن ها چه می گویند . به حلقش چند قطره آب قند ریختند . فایده نداشت . خودش به خوبی احساس

می کرد که این کارها به حالش سود ی ندارند . تکان های شدید  اورا از زمین می برداشت  ودوباره  می انداخت . قیغ وقوغ کنان سرفه می کرد  وبا هزار زحمت نفس می گرفت . خودش هوشیار بود . حالش را به خوبی حس می کرد . وقتی فرصتی می یافت ، سوی  زن وپسرش  می دید . چهره های آن هارا  می دید که پیش می آیند و عقب می روند . پیش

می آمدند و عقب می رفتند . بزرگ می شدند ، کوچک می شدند .

درآن موقع هم به حال بود وحالا همه ء آن لحظه هارا به یاد می آورد . صدای خنده ها هنوز هم درگوش هایش  بود. صدای خنده های مرد همسایه که همیشه عینک سیاه می پوشید . شاید او نخندیده بود . شاید رفته بود  تا به دیگران بگوید  که به کمک او بشتابند . همان موقع چنین تصوری برایش دست داده بود  . اما بعد  آگاه شده  که کسی به زن وپسرش چیزی نگفته است . زنش اورا دید ه  بود که وسط باغچه افتاده است . آ ن روز همسایه اش درمنزلش نبوده است . وقتی پسرش رفته بود تا اورا به کمک بخواهد ، کسی در خانه ء اورا نگشوده بود . کی  باید می گشود ؟ همسایه اش مرد تنهایی بود . تنها خودش دریک حویلی کلان زنده گی می کرد . شاید درمنزلش  بود  ، ولی دررا نگشوده بود . ها ، چنین چیزی ممکن بود . می دانست که همسایه از او دل خوشی ندارد . او هم ازوی چندان خوشش نمی آمد . هیچ  خوشش نمی آمد . به هر حال فکر می کرد  که آن روز هر چند حالش خراب بود ، اما هوشیاریش را ازدست نداده بود . تصور می کر د که   در آن اثنا اوهمسایه اش را دید ه بود . خودش بود ، عینک سیاهش ...  که از آن سوی دیوار به اونگاه می کرد .  هر چند یکی ، دوبار از این موضوع به دیگران چیز هایی گفته بود ، اما تصمیم گرفت که روی این مطلب دیگراصرار نکند . چطور ممکن بود  که همسایه درخانه اش نباشد واورا  آن سوی دیوار دیده باشد . فکر کرد که اگر روی این موضوع بسیارپافشاری کند ، به نظر دیگران حقیر ودیوانه جلوه خواهد کرد .  دیگر از یاد آوری آن منصرف شده بود . اما کسی دردرونش این تصور وتصمیم اورا قبول نداشت .

آن روز ، در حالی که همچنان با آن حمله های هولناک دست به گریبان بود ، به بیمارستان انتقالش دادند .

ها ، همه چیز را خوب به یاد داشت .  آن روز که به حال آمد ، پی برد که مدتی بیهوش  بوده است . اما همه ء آن چه راکه قبل از بیهوشی به سرش آمده بود ، به یاد آورد . باور نمی کرد که با سپری کردن آن همه جان کندن  ها هنوز زنده باشد . وقتی از بیهوشی به حال آمد ،  وارخطا  به دور پیشش نظر انداخت . همه آمده بودند . زن ، پسر ش ، دودخترش با همسران شان . در قطار آن ها نرسی هم ایستاده بود که مو های زرد وچشم های سبز داشت . صدایی شنید :

-- پدر ، پدر ...

اما نه ، انگار این ها کافی نبودند . کس دیگری راهم می جست ، به این سو  وآن سوی اتاق نظر انداخت . کسی نبود . نه ، همه بودند .دیگر چه کسی را می جست ؟ به یاد مرد همسایه افتاد که همیشه عینک  سیاه در چشم هایش بود . با آن مرد چندان رابطه ء نیکی نداشت ، پس چرا توقع داشت  که اورا هم در این جمع ببیند . آن طرف  روی میزی دسته های گل گذاشته شده بودند با کارت های آرزوی سلامتی . از دیدن آن ها بوی زننده ء ناآشنایی  به بینیش خورد . نه ، چندان نا آشنا هم نبود . آشنا بود .  به یاد آورد که این بو را همان دمی که در باغچه افتاد ، نیز حس کرده بود . همان لحظه  که این بور ا حس کرد ،  مار به خاطرش آمد  و خیال کرد  که این بو ، بوی مار است  ومارهایی در دور پیشش هستند . بار دیگر کسی ازدرونش صدا زد :

- بوی مار ، بوی مار !

صدا درمیان گوش هایش انعکاس کرد . دوامدار انعکاس کرد . مار ، مار ، مار ... ناگهان دید که سقف  سپید اتاق خاکی رنگ  وخاکستر ی رنگ شد . پرده ها ودیوارهای سپید بیمارستان هم خاکی  وخاکستری شدند . لباس های سپید نرس ، فضای روشن اتاق همه خاکستری وخاکی شدند . بازهم به نفس نفس افتاد  وبازهم روی بستر ش تکان تکان  می خورد .  دیگران دست ها وپاهایش را گرفته بودند . اما فاید ه نداشت . چیزی راه گلویش مسدود می کرد . درحالی که نفس نفس می زد ، نگاه هایش  سوی گل ها افتاد . دید گل ها هم خاکی رنگ  وخاکستری رنگ شدند . ناگهان دید که گل ها تکان می خورند . جان می گیرند . دید  که گل ها مانند مار ها می شوند . مبدل به مارهای خاکی رنگ  وخاکستری رنگ  شدند  ودویدند  وهر سو خزیدند . اوفریاد کشید :

-  مار ، مار !

همه اورا گرفته بودند . او تکان تکان می خورد  ونفسک می زد . می دید که مار های خاکی  وخاکستری روی دیوارها وپرده ها می خزند . دیگران چیز های می گفتند  که او نمی فهمید . اما به خوبی می دید که آن  ها با نگاه های وحشتزده  به سوی  او می نگرند . ناگهان در میان آن ها یک نظر مرد همسایه را دید که عینک سیاه در چشم هایش بود . بعد صدای  همان خنده ها درگوش هایش طنین افگند . دمی بعد احساس کرد  که آرام می شود . خوابش می برد .  دانست که بازهم همان نرس کارش را کرده است  تا او از حال برود  ویا خوابش ببرد .  خواب آرام ، آرامش لذت بخشی به سراغش می آمد . چشم هایش را بست وبه خواب رفت .

***

خواب  بود . نه ، خواب نبود . بیدار هم نبود . حس کرد هوشیار است . نه خواب ، نه بیدار . احساس کرد که می تواند فکر کند ، در باره ء خودش بیا ند یشد . خواست چشم هایش را بگشاید ، اما زود منصرف شد . بهتر دید  همین گونه با چشم های بسته بماند  و ببیند  که چه  می شود . گوش داد .  صدایی نشنید .  شاید تنها بود .  ازتنهایی ترسید . نه ، اگر چشم هایش  را می گشود ، بعد آن چه که واقع می شد ، ترسناک  بود . مصلحت دید  تا همین طور بماند . این گونه  بهتر بود . فکر کرد  باز تا آن دمی را که به خواب رفته بود  و یا بیهوشش کرده بودند ، به  یاد

دا شت . نمی دانست  که این چگونه بیماری است  واو  چرا وچطور به آن مبتلا شده است . درهمه ء عمرش مرضی را با این صفات  وخصوصیات ندیده و نه  شنیده بود . حمله های میرگی مانند  ، نفس تنگی  ، بویی که مارهارا به یاد می آورد . مگر مارها هم بوی خاصی داشتند ؟  اولین بار بود که با این گونه عجایبی خودش را درگیرمی یافت . گل ها مار می شدند . همه چیز خاکی  وخاکستری  می شدند . مار ها هرسو می خزیدند ، کله ء مرد همسایه  با عینک های سیاه ، نمودار می شد  وصدای خنده های دوامدار  مردی که شاید همان همسایه اش بود .

این آدم دوسال ، سه سال پیش  ، سه سال پیش با آن ها همسایه شده بود . سن وسالش هم کمتر از سن و سال او نبود . موی سرهر دوی شان خاکی وخاکستری شده  بودند . اما موی سر همسایه اش بیشتر خاکی  رنگ  شده بود . تنها بود . تنها زنده گی  می کرد . از همان روز اول که اورا دید ، به نظرش خوش نخورد . در چهره اش  چیزهایی احساس می شد  که دل آدم را  می اندا خت . روزهای اول سلامی با هم داشتند  واحوالپرسی  سر کوچه .  این رابطه از این بیشتر پیش نرفت . گویی هردو از پیشرفت آن می گریختند .  وقتی  با او احوالپرسی  می کرد ،  کسی ، چیزی وادارش می کرد  تا هر چه زودتر  رشته ء سخن را بگسلد  وبرود . همچو تمایلی در سیما و لحن سخنان خشک وخالی هردو با صراحت  احساس می شد . این سلام  واحوالپرسی هم همیشه روی تصادف صورت می گرفت . تصادفی که هردوی آن هار ا غافلگیر  می کرد . اما به زودی   این سلام واحوالپرسی مختصر وسرد هم از میان برداشته شد .  چرا  چنین چیزی رخ داد؟  جواب قناعت بخشی نمی یافت . نمی دانست کی مقصر است  . بین آن ها چنان  چیزی اتفاق نیافتاده بود که منجر به ختم  سلام وکلام آن ها شود . او هم یک مهاجر  رانده شده از کشورش بود وخودش هم یکی از همان آواره های همان سرزمین . هموطن و هم خاک بودند .  او سال ها قبل ، جنگ که تازه آغاز می یافت ، به این جا پناهند ه شده بود  و این مرد همسایه  در سال های اخیر جنگ به این جا آمده بود ، شاید هم در آخرین روز های جنگ .

یادش بود که دو ویا سه بار به این همسایه اش گفته بود که به باغچه اش اندکی برسد . باغچه ء حویلی شان را سر وسامان بدهد . اما همسایه خوب گفت  ورفت  وهیچ  کاری نکرد . انتظار داشت که همسایه اش هم مثل خودش عاشق گل وسبزه باشد . خودش شب وروز در پی گل  بود وسبزه ودرخت و این چیزها ، یک روز متوجه شد که همسایه اش هر چه گل وسبزه ودرخت بود ، گرفت  ودور انداخت . به این کار او حیران شد . عجب زمانه یی است . از اوانتظار داشت که به باغجه اش سر وسامانی بدهد. حتی گفته بود که حاضر است در این کار اورا یاری رساند . چندروز بعد همسایه اش ساحه ء باغچه اش را سنگ فرش کرد تا دیگر از شر هر چه گیاه وگل است  در امان بماند . دیواری چوبی که باغچه های آن هار ا ازهم جدا می کرد  ، از تخته چوب ها ساخته شده بود که می شد از فاصله های باز آن ها باغچه ها دیده شوند . یک روز متوجه شد که همسایه اش در آن سوی  این دیوار پرده یی از رابر سیاه گرفته است  تا  نتوانند با غچه های هم دیگر را ببینند. پس از آن زمانی که از روی تصادف در کوچه باهم روبرو می شدند ،  از هم رو می گشتاندند  ومی گذشتند  .

با خودش فکر کرد . گپ کجا بود  وفکر وحواسش  به کجاها  پرواز کرد .  می خواست در باره ء بیماریش فکری کند . دیگران تا کنون موفق نشده بودند  که بیماری را تشخیص دهند . همین حالا موقع خوبی برای فکر کردن بود . شاید می توانست به چیزی دست یابد تا طبیبان رادر تشخیص بیماریش کمک کند . فکر کرد اگر چشم هایش را بگشاید   باردیگر دچار همان حمله ها خواهد شد .

باز بی اختیار فکر ش سوی همسایه اش کشانده شد .  اما ناگهان گپ دیگری یادش آمد .همان روزی که در باغچه مصروف کار  بود ، چرا گل های باغچه اش به مارها مبدل  می شدند ؟ در این باره فکر می کرد که ناگهان احساس کرد کسی پنجه ء دستش را می مالد . ترسید . تکان خورد . خیال کرد مرد همسایه است  وشاید مار ، باعجله چشم هایش را گشود . پسرش  بود. صدای اورا شنید :

- پدر .

به سرعت دوباره چشم هایش را بست .از ترس این که مبادا  بازهم دچار همان حمله ها  شود . دوباره وحشتزده چشم هایش را گشود . پهلوی پسرش کس دیگری راهم دیده بود . خواست دوباره ببیند . نگاه کرد . کسی نبود . در عقب پسر ش روی میز دسته های گل دیده می شدند . آهسته نالید :

- گل ها مار می شوند . گل ها ، مار ها ...

بوی به بینی اش رسید . لرزه براندامش افتاد . دید همه چیز خاکی وخاکستر ی است . دید گل ها مار می شوند . چهره ء مرد همسایه به نظرش آمد که عینک های سیاه داشت . صدای خنده های قهقهه  در سرش انعکاس یافت . لرزه ء شدیدی داشت . این لرزه به زودی به تکان های شدید مبدل گشتند  وباردیگر نفسش بند  می شد.

***

سه هفته بعد اورا از بیمارستان مرخص کردند. گویی دیگر سلامتی اش را باز یافته بود . گفتند چیزی مثل حساسیت  بوده که شاید در مقابل گلی  ویا سبزه یی  واین که حالا رفع شده است . گفتند  چیز مهمی نیست ، مدتی به گل  ها وسبزه ها نزدیک نشود .  اگردیگران   این گپ ها را باور کردند ، اما خودش ا یقین چندانی  نداشت . باورش نمی شد که به خانه برگشته باشد . باز فکر ش سوی همسایه رفت . چند لحظه پیش  دواهای داده شده را خورده بود . منگ وگیج  بود .  فکر کرد هنوز در بیمارستان است . دلهره یی داشت که مبادا باز حمله ها سر ازنو آغاز یابند . خواب شیرینی پلک هایش راسنگین می ساخت . حالا از چیز هایی جدا  شده بود که عمری آن هارا بیشتر از هر چیزدوست داشت . گل ها وسبزه ها . باور کرده نمی توانست  که این معشوقه های دلبندش اورا سر انجام به این حال وروز انداخته باشند .

حالا چشم هایش بسته شده بودند . اما درتاریکی چیز هایی را می دید . دانه ها ی خاکی رنگ  وخاکستری رنگ  از آسمانی که سیاه بود ، می بارید . ژاله های خاکی رنگ وخاکستری رنگ . مرد همسایه را دید ، عینک سیاه در چشم هایش بود . تنها کله اش  بود .  مثل یک دانه ژاله ،از ژاله های خاکی رنگ وخاکستری رنگ بود . گاهی پایین

می رفت  ، گاهی با لا می رفت . می خندید وچیز هایی می گفت . صدای قهقهه ء خنده هایش همه جا را تکان می داد  ژاله های خاکی  و خاکستری هم با خنده های او تکان می خوردند . از لای خنده هایش گپ هایی هم شنیده می شدند . قابل فهم نبودند . کوشید بداند که همسایه در لابلای خنده هایش چه می گوید. خنده های پی در پی مجال نمی دادند تا او دریابد که همسایه چه می گوید . گپ ها کنده کنده ، قطع قطع می رسیدند . دقت کرد . فکرکرد در گپ های مرد همسایه راز بیماری اش نهفته است . شاید هم با دست یافتن به آن پاسخ همه ء همه ء سوال هایی را که دراین روزها اورا در محاصره ء  خویش گرفته بودند ، پیدا می کرد . خوش شد که همسایه آمده است  واز همه چیز پرده می بردارد . خواست ازاو سپاسگذاری کند . خواست از اوعذر بخواهد  . هدفش تنها کمک به او بود تا به باغچه اش سروسامانی بدهد . اما همسایه چرا  می خندید ، قهقهه  می خندید  وچیز هایی هم می گفت . سراپا گوش شد تا چیزی از گپ های همسایه سردربیاورد :

- هه هه هه ، گل ها ، گل ها ... روی تابوت ها ... روی گور ها ... گل ها ، بوی باروت ، بو ی تابوت  ، صدای بم ، انفجار راکت ها ، ههه ، ههه ، هه هه هه ، بوی غم ، بوی گریه  وشیون  ، ناله ء کودکان ، نه ، گریه ، چیغ ، ناله ، هه هه هه ، من از گل ها می گریزم ، می گریزم ، می گریزم ... بوی گل ، بوی مار ، گل ها ما ر می شوند ، ما رها آدم ها را نیش می زنند . هه هه هه ، هه هه هه ، باغ ، گل ، سبزه  ... هه هه هه ، هه هه هه ... سی سال جنازه وتابوت ،  سی سال گل روی قبر ها  وتابوت  ها ... هه هه هه ...

صدای دیگری شنید . صدای پسرش بود که می گفت :

- پدر ... دارید ؟ حالا .... گرفته ،  بستر ... شده .

ازخواب پرید . چشم هایش را گشود . آن چه را که پسرش گفته بود ، درست نفهمید. حیران حیران به دور وپیشش نگاه گرد . پرسید :

- چه چه گفتی چی ؟

پسرش گپش را تکرار کرد :

- حالا اورا گرفته ، اورا بستر کرده اند ، درهمان شفاخانه  که تو بستر بودی .

حیران شد . نفهمید . باز حیرتزده پرسید :

- چی ؟ کی ؟

از لحن گپ پسرش برمی آمد که به نظر او پدرش از شنیدن این خبر خوشحال می شود ، پسرش تکرار کرد :

- همین همسایه ء ما که همیشه عینک سیاه می پوشد .

سرش گیج می رفت . حیران  حیران سوی پسرش می دید . همسایه اش به مرض او مبتلا شده بود ؟ هنوز ازاین یکی سردرنیاورده بود که با سوال دیگری خودش را مواجه می یافت . شاخ می کشید . پسرش مصروف چه کاری بود ؟ دسته گل تازه یی را به آب  می داد . دسته گل تازه یی را میان گلدان جابه جا می کرد .

هالند ، حمل 1384


بالا
 
بازگشت