درسی که عبدالخالق هزاره به تاریخ آموخت
زخم
خواننده گان عزیز، تاریخ نگاری در افغانستان درمجموع با حفظ خصلتهای درباری ، فرمایشی ،روشنفکرانه ( شعاری ) و در نهایت ناسیونالیستی به نوشت آمده است. خیانت بزرگ این تاریخ نویسی این بوده است که از عمق حوادث سرنوشت ساز، قصدا به خاطر خوش خدمتی به حاکمیت های ضد ملی یا از روی جبن و بی جوهری طفره رفته اند. مساله نقش تاریخی عبدالخالق خان هزاره و امیرحبیب الله خان کلکانی در سیاست افغانستان معاصر از سالها به این سو ذهن مرا به خود مشغول کرده است. این دو ، در عرف تاریخ بت شکنانی اند که قبل از هر چیز دیگر فرهنگ خودشناسی و دیگر شناسی را به میراث گذاشته اند. فکر من این است که حداقل همین دو سیمای تحریف شده ، باید دو باره بر مسند تعریف آورده شود. من بدین باورم که کشانیدن این راز های بزرگ به قلمرو ادبیات ، یک قدم اولی اما تعیین کننده خواهد بود .من نمایش نامه "زخم " را در پنج پرده نوشته ام. در صفحه این هفته پرده نخست آن را خدمت شما عرضه میکنم.
رزاق مامون – کابل
بازیگران :
سردار شاه محمودخان : وزیر دفاع
عبدالخالق هزاره : دانش آموز لیسه نجات
محمود خان : دانش آموز و رفیق عبدالخالق
محمداسحق خان : ( شیردل ) دانش آموز و رفیق عبدالخالق
گروه تحقیق :
شریف خان کنری : سریاور پادشاه
عبدالغنی قلعه بیگی: سر عملهء ارگ
طره بازخان : قوماندان محبس کوتوالی
عبدالحکیم خان: قوماندان پلیس
فیض محمد خان ذکریا : وزیر معارف
میرزا شاه محمد خان : رئیس ضبط احوالات .
...و جلادان، پاسبانان ، تماشاگران
پردهء اول
صحنه یکم
چمن چهار باغ کابل . هوا رو به تاریکی میرود . رفت و آمد شهروندان در بازار شاهی روبه کاهش گذاشته و پاسبانان دم در های ساختمانها این سو و آن سو میروند. موتر های حامل مقامات عالیه تک تک از میان بازار رد میشوند. عبدالخالق و اسحق شیردل زیر درختی در نزدیکی آرامگاه عبدالرحمن خان نشسته اند.
اسحق خان : بچه های مکتب میگویند که چرا عبدالخالق غایب شده است؟
عبدالخالق : چه میگویند؟
اسحق خان : میگویند که پس از کشتن نبی خان سپه سالار عبدالخالق غایب شده است. یکی از دیگرش میپرسد که کجا رفته است... چه میکنند!
عبدالخالق : آنها میفهمند که با من رابطه داری ؟
اسحق خان : نمیدانم ، مگر چشم شان طرف من میماند که یک چیزی بگویم. من هیچ حرفی نمیگویم.
عبدالخالق : روز ی که جسد تکه تکه شده سپه سالار را آوردند ، زنهای خانه محشر به پا کردند ... حفیظه گک همین که پلیس ها را دیده بود، دویده مرا خبر کرد و من از پشت بام طره باز خان را دیدم واز لب بام خود را به پشت کوچه انداختم .
اسحق خان : دیگران رابردند؟
عبدالخالق : غیر از من و حفیظه همه را برده اند واز جای شان خبرندارم .
اسحق خان : معاون صاحب لیسه برایم گفت که همه شان در زندان ارگ هستند.
عبدالخالق : خوب روشی را در پیش گرفته اند... به خاطر یک نفر همه را در آتش میاندازند... کی است که پرستان کند؟ در زیر چوبه دار مثل روز های میله مستی میکنند!
اسحق خان : چه وقت مکتب میایی ؟
عبدالخالق : باش کمی گپ روشن شود ... چه فایده که بیایم و مرا هم پهلوی دیگران در محبس بنشانند؟
اسحق خان : چند وقت صبرکن ... معاون صاحب محمد ایوب خان هم ازین بابت زیر فشار است. یک روز مرا به خانه اش خواست و گفت که حکومت سر شما مشکوک شده است ، وزیر معارف از من خواستار توضیحات در باره شما شده است ، من از طرف خود شفاعت کرده ام مگر شما احتیاط خود را کنید...
عبدالخالق : معلوم دار که مخبری میکنند و پشت ما را رها نمیکنند ... بچه های شان پهلو به پهلوی ما در صنف اند واز هر چیز خبر میشوند.
اسحق خان : محمد ایوب خان گفت که از عزیز توخی خود را کناره بگیرید!
عبدالخالق : از عزیزخان؟
اسحق خان : بلی!
محمود خان وارد میشود
محمود خان : هی یاغی کجاستی ؟
عبدالخالق : محمود ... بیا یک چیزی شنیده ایم که چطور است ؟
اسحق خان : عزیز توخی ... چند دفعه است که خود را به تو نزدیک میکند... چه میگوید؟
محمودخان : من که عزیز توخی را میبینم ، کوشش دارد بفهمد بین ما سه نفر چه رازی است!
عبدالخالق : مستقیم سوال میکند؟
محمودخان : سوال نمیکند ... یک نوع همدردی میکند و از حکومت نارضایتی میکند... نشان میدهد با ما صمیمی و همراز است ! من هیچ چیزی نمیگویم! خوب از خود بگو خالق ... چه میکنی آخرش ؟ کجا میباشی شبها و کجا میروی ؟
عبدالخالق : یک روز خانه بچه خاله ام عطا محمد ... یک روز جای دیگر ...روز ها در بیرون این سو و آن سو میروم .
اسحق خان : آخر چطور میکنی ؟ از مکتب میمانی !
عبدالخالق : بالاخره این وضعیت یک "آخر " خواهد داشت!
محمود خان: من میگویم که چند روز بعد مکتب بیا ... حکومت از خاندان چرخی هر کسی را که خواست برد و بندی کرد ... همرای تو شاید کاری نداشته باشد...
عبدالخالق : هر چه شد مکتب میایم ! چه کنیم صباح رخصتی است ... کجا برویم؟
محمود خان : ( با نگاهی معنا دار ) هر جا تو بگویی !
عبدالخالق : برویم استالف ... همان جا غم غلط کنیم ... اسحق هم میاید!
محمود و اسحق : میرویم ...
اسحق خان : برویم امشب جای ما خالق !
عبدالخالق : به سلامت ! امشب جای دیگری میروم !
اسحق خان : پس من رفتم .
اسحق میرود.
محمودخان : لاغر شده ای !
عبدالخالق : از سرو صورت تو ناراحتی میاید، محمود!
محمودخان : در کافه پرسان کردند که خالق کجاست؟ میرمسجدی و کارگران مطبعه !
عبدالخالق : کافه بازار شاهی هم نرفته ام. استاد عظیم میاید؟
محمودخان : غیر از تو همه شان میایند!
عبدالخالق : چه میگویند؟
محمودخان : گپهای همیشه گی ...شاه کجا رفت ، چرا رفت ... خاندان چرخی چه کارخواهند کرد ؟
عبدالخالق : رقیب دیگری ندارند... از چرخی ها میترسند... چوبه های دار را از چمن و دهمزنگ دور نکرده اند... ریشه کنی و تصفیه کلانی در پیش است! بچه های شان درمکتب از همین مسایل گپ میزنند!
محمودخان : من هر روز به گوش خود میشنوم که شاه جلسه میدهد تا حکومت را قایم کند...
عبدالخالق : جلسه میدهد تا نوبت هر کسی را که سر بلند کرده و ناباب شناخته شود، تعیین کند! دسترخوان چرخی ها و کلکانی ها جمع شد... حالا نوبت دیگران است!
محمود خان : میفهمی؟ شاه درین روز ها در مجالس رسمی کم کم میخندد!
عبدالخالق : ندیده ام ! واقعا میخندد؟
محمودخان : در مجالس رسمی که باید بخنند، حتی اگریادش رفته باشد...
عبدالخالق : محمود ، خنده حقیقی مهم است . خاصتا که از روی اطمینان به چهره میشگفد. اما خنده هایی هم هست که ازبیرحمی و عصانیت به چهره می آید. شاید خنده های شاه از نوع دوم است.
محمودخان: چطور؟
عبدالخالق: کاکایم مولاداد قصه میکرد که شاه به مشکل میخندد... از نزدیک که ببینی فکر میکنی کاری برخلاف طبیعت خود میکند!
محمود خان : این طور که باشد هیچگاه لذت خندیدن را نخواهد فهمید. ازمولاداد خان در محبس احوال داری؟
عبدالخالق : از هیچ کدام شان خبر ندارم ... دفعه دوم که به حبس رفت ... ازش خبر ندارم ... کی جرات دارد خبر گیرایی کند!
مولاداد : خدا خیر پیش کند!
عبدالخالق : یک چیزی پیش خواهد کرد ...این طور نمیماند!
محمودخان: بچه سریاور در صنف چیز هایی گفت . معلوم میشود که گپ در باره محبوسین خاندان تو و چرخی ها خراب است!
عبدالخالق: مولاداد همراه نادرشاه یک دشمنی گذشته دارد.
محمودخان : پدرم قصه میکرد که مولاداد همراه نادر خان دراروپا دعوا کرده بود. نگران نشو ... شاهی که میخنند، کسی را نمیکشد!
عبدالخالق : ( با لبخند) اگر حساب لذت در میان باشد، مساله فرق میکند!
محمودخان : از چیزهایی دیگری لذت میبرد که من و تو از آن چیزی نمیدانیم.
عبدالخالق : دیده شود ... حالا چه گونه خود را ارضاء میکند!
محمودخان : شیردل میگوید یک بار از شهداء می آمدیم ... دم منار نجات ، شاه ازموتر پیاده شد.چهره اش مثل منار، ساکت بود . رو به سوی ما کرد و پرسید شما کجا بودید؟
عبدالخالق : ترسیده بودی؟
محمودخان: ترس نی ... شیردل گفت حالت نگاه هایش را آدم نمیتواند فراموش کند!
عبدالخالق: شاید همان حالتی بوده که به طرف حبیب الله خان کلکانی و سپه سالار نگاه کرده بود!
محمودخان : هی ... خالق ... چه کنیم؟
عبدالخالق: ببینیم بعد ازین نوبت کی هاست؟
مولاداد: او را از نزدیک دیده ای ؟
عبدالخالق: نه مگر او را خوب میشناسم!
مولاداد : میدانم چه میگویی !
عبدالخالق : مگر او مرا نمیشناسد... باید این طور باشد...ما چه هستیم که به ما فکر کند!
محمودخان: چه خواهد شد؟
عبدالخالق: قیامت میشود... محشر کبرا...
محمودخان : دلم میگوید درین ملک هر چیز از دست میرود.
عبدالخالق: از چه میدانی؟
محمودخان : از حلقه های کبود چشمانت ... یک چیزی در چهره تو است... شاید درچهره من هم باشد!
عبدالخالق : ( تبسم تلخ بر لبان خالق نقش میبندد ) این علایم در چهره کل مردم است... فقط یک گروه مردم است که به دور شاه مستی میکنند ... دیگر از چه میدانی که همه چیز را باد خواهد برد؟
محمود خان : دلتنگی ها و نفس تنگی های خودم .
عبدالخالق: نه ... آن همه کتابهای ناخوانده درد ها و رنجها به دلتنگی ها من و تو خلاصه نمیشود . کسی باشد که این کتابهای را یکباره به باد بسپارد که ورق بخورند!
محمودخان: در قفس گیر کرده ایم ... بچه های دربار در مکتب چیزهای دیگری میگویند...
عبدالخالق : با این گپ ها قضیه تمامی نمیشود، چاقتر میشود...
محمودخان : از چه میدانی؟ خبرداری؟
عبدالخالق : میدانم ... از پایه های دار هایی که همچنان برپا مانده اند، میفهمم که وضعیت رو به کجا دارد.
محمودخان : من تنها شده ام ... گیج شده ام!
عبدالخالق : من پیش از تولد چنین بوده ام. خیل کنیزان هزاره را قبل از تولد دیده ام. من باهمین خیل به دنیا آمده ام . من عادت کرده ام که همیشه درانتظار یک مصیبت باشم ... عادت کرده ام که وظیفه من قانع شدن دیگران است. مولادادخان همیشه برایم میگفت که نفس تنگی پیش آمده است. در دوران تحقیر شدنها نمیتوان خواب خوش داشت و در بستر عدالت ووجدان راحت خوابید.
محمودخان: مردم به این ها باور ندارند... بنای دار بنای پایدار نیست... من به این حقیقت باور دارم!
عبدالخالق : اول باید خود را باور کرد . سپس دیگران را. این را باید فهمید چه کسانی این همه رنج و الم را نصیب ما کرده است؟
محمودخان : خالق! راحت باش ... از غمها یاد نکن ... بیا با من برویم!
عبدالخالق : ( اشکهای حلقه بسته درچشمان خالق را محمود درتاریکی نمیبیند ) سالها پیش درختهای رنج و عذاب را در زمین ما کاشتند و این کار برای شان خطری نداشت. ما خویشان ونزدیگان خود را گم کردیم . خاطره های ما را پارچه پارچه کردند و دیگران نظاره کردند. حالا نوبت همه مردم فرارسیده است. اثرات این گم شده گی، ما را از چیزی تهی کرده است که نه در خوراک است ونه در جاه وپول و تحصیل وکار آزاد.
محمودخان : ( از صدای مرتعش خالق تکان خورده است) بس کن خالق !
عبدالخالق : من این زنده گی را به رنگ دیگری میبینم...
محمودخان : چه حرفهایی! تو بی عدالتی و شاه را به چه رنگی میبینی؟
مولاداد : رنگ شاه رنگ همان کوه هایی را دارد که روز گاران پیش ،درلحظه هایی که فرستاده گان پادشاه سقف خانه ها ما را فرومیریختند، ناظر بی خیال احوال ما بودند . دیگر هیچ باد وبارانی قادر به تغییر رنگ این کوه ها نیستند. این رنگ همان رنگیست که در یک روز روشن، ما را از فرزندان مان جدا کردند تا هر یک به نسبت تقدیر خود در بازار های برده گی و کنیزی به فروش برسند. آن شب ها و روز هایی گمشدنها چه گونه گذشت؟ این ما بوده ایم که از خوشه های کشنده یاس تغذیه کردیم ؟ ما هنوز هم میخواهیم وجود داشته باشیم؟
من طور دیگری شاه را میشناسم. مثل خودم کف دستهایش را میخوانم .اگر او میخنند من مانند خودم به گریه های هزار ساله خو گرفته ام .
محمودخان : مرد مرموزی شده ای خالق !
عبدالخالق: این راز ها مشتی از همان راز هاییست که از آوان کودکی همچون گرد بادی در صحرای روح تو ، روح پدرانت ، روح پدرانم و روح حفیظه میچرخد. این رازها ته مانده همان رازهاییست که شاهان آمدند و جدایی و از ریشه برکندنها و گریختن از آرزوها را برای ما معنی کردند تا برای صد نسل دیگر برای مان بسنده باشد . من شاگرد همان مدرسه قناعت و حقارتی هستم که به حکم شاهان و شاه نوازان به روی پدران و مادران ما باز شده بود. اما من شاگرد سر به زیر این مدرسه نیستم . این مدرسه ها را باید آتش زد. اگر منتظر بمانی آسمان این کار را نخواهد کرد.
محمود خان : ( به گریه افتاده است ) من از تو ... بیمناکم ...تو به یک ذخیره هوشمند باروت خشک بدل شده ای! شوک زده شده ای. شکیبا باش ! نگاه هایت سایه گرفته است... عبدالخالق ! مثل این است که از سفری نافرجام وناکام برگشته ای.
عبدالخالق : من هر روز در سایه های خودم گم میشوم.
محمودخان : خیالاتی شده ای ... روز ها چرا به استالف میروی؟
عبدالخالق : تنها نرفته ام .فقط دو سه بار که با تو و شیردل به دامان خلوت استالف تا فکرخود را به کار اندازیم.
محمودخان : تو به نشان زنی عشق داری ... این را میدانم!
عبدالخالق : آری تو باید بدانی ! من درآن جا لسان رایج شاهان را میاموزم . بدون آن نمیشود زنده گی کرد.
محمودخان : اما این دنیا آدم را میتواند به هر سو تبعید کند ، به هر چیزی مأنوس کند و به هر نفرتی آلوده کند. مواظب خودش باش!
عبدالخالق: باد های تند همچنان رو به سوی آشیانه ما دارند ... معلمان و اعیان زاده ها میترسند که آتش خانه ما به جان شان نیافتد. دیریست میدانم که ما درنظر حاکمان، مجرم به دنیا میائیم وآنان حق دارند قبل از آن که شرارتی ازما سر بزند، ما را هر زمان، درهر جایی که خواسته باشند کنترول کنند. از وقتی که سپه سالار را از صفحه زنده گی محو کردند و کشتن درملاعام به امری ساده و پرافتخار بدل شده ، همه راه ها به بن بست رسیده است.
محمودخان : حکومت با تو کاری ندارد.
عبدالخالق : ما از چشم مخبران میگریزیم ...احساس میکنم که ما را با پوزخند های شان بدرقه میکنند واین خیلی تلخ است. چرا ما باید همیشه ترس داشته باشیم؟
مولاداد : میدانم از چه سخن میگویی مگر از یاد نبر که چیز های تلختری هم هست که باید از آن پرهیز کرد.تلخی طعم یگانه ندارد.
عبدالخالق: نه من با این فکر دیگر نمیتوانم آشتی کنم.
مولاداد: چه کاری از دستت ساخته است؟
عبدالخالق : ازین پس من سعی میکنم تا مصیبت ها و ترسها را تعقیب کنم.
مولاداد : من نگران آنم که تو خود را بی جهت با خطر روبه رو نکنی! تلخیهای نادیده راتجربه نکن!
عبدالخالق : من فقط یک تلخی را میشناسم که ذره ذره جانم از آن درست شده است .
مولاداد: از تلخیها صحبت نکن ، هرکسی با رنجهای خود زنده گی میکند. من که میبینم ، تو غیر از تحمل تلخیهای زنده گی به کار های دیگری هم مشغول هستی ! تو بی آن به پشت نگاه کنی ، به همان راهی میروی که انتهایش رود بار تلخیهای کامل است .
عبدالخالق: تلخ تر ازین هم چیز هایی هست .
مولاداد : نمیتوانم ترا متوقف کنم؟
عبدالخالق: من چیز هایی زیادی را با تو آموخته ام . مگر خودت را متوقف میکنی؟ معنی خنده های پادشاه را باید بدانی . حاکم وقتی میخنند، چیزی درجایی منهدم شده ، قلبی شکسته و شاخه آرزویی به دو نیم شده است.
محمودخان: عمر این فتح کوتاه است... دلم میگوید!
محمودخان : فاتح همیشه میخندد، هرچند که عمر خنده هایش کمتر از یک دقیقه باشد. سلاطین آنچه را که پس از خنده های شان میاید، نمیشناسند... وه که این چه رازی است! صدایت را فراموش نمیکنم که یک شب درخانه ما گریه میکردی و من همان لحظه نمیدانستم که چرا گریه میکنی. فکر میکردم که به هر حال در یک شبانه روز باید مقداری گریه کرد و ماتم گرفت. راستی تو چرا شبها گریه میکردی؟
محمودخان : گاه حالتی برمن غالب میشود که از صدای خودم میترسم... در ها را به روی خود بسته میبینم ...
عبدالخالق : صدا هایی که از گریه برخیزد، هیچ افتخاری ندارد.
محمودخان : اما صدا ها انعکاس دو باره دارند و زمانی میتواند دیگران را بشکند.
عبدالخالق: من انعکاس صدای گریه های تو هستم. تکرار امروزی گریه های مادرم هستم . یادبود ...گمشده هایی که ...
عبدالخالق به گریه میافتد.
پرده میافتد.