عثمان نجیب
روایات زندهگی من
به بزرگداشتِ معلمانِگرامی همه جهان.
این مقاله را بخوان اگر قلبِ قوی داری تا اخیر گریه نکن.
۱۳۹۹ آذر ۱۷, دوشنبه
داود خان احمق ترین سیاست مدار افغانستان
#######—##-#############
اگر تاریخ های امروز را در زمانِ ابتداییه میخواندم، هرگز شاگردِ مکتبِ سیدجمال آن شخصیتِ دروغین تاریخی نمیشدم که به دلیلِ عدمِ تثبیتِ هویت اش چندین بار از دربارِ شاهانِ پشتون رانده شده و هیچ کسی حتا وایسرای انگلیس به او اعتماد نمیکرد و او را افغانستانی نمیدانست.
استاد عثمانِ لڼدۍ را هرگز ندیدم اما به نامِ بزرگِ شان مشهور شده و چه ها که نکشیدم. حتا زندانی هم شدم. کاشف صاحب استادِ گرامی دری ما در لیسهی حبیبیه این افتخار را به من دادند:
« عثمانِ لڼدۍ بخی درسِ دیروزه تکرار کو » ماجرایی که بعد ها مسیرِ زندهگی من را از بنیاد متغییر ساخت.
من به روز های دروغ و رسمی باور ندارم. معلمانِ عزیزِ من فراتر از روزی اند که تنها به نام یاد میشوند و مقاماتِ پلیدِ نظام های قبیلهسالار هرگز کاری به آنان نه کردند و نمیکنند و نخواهند کرد به خصوص این
گروهِ ترریستی و جاهل و مزدورِ حاکم ساخته شده که علم را مباح میدانند.
از خاطراتِ منتشر شدهی من در دههی ۹۰
بچه و شاگردِ لتخور و شوخِ خانه و مکتب بودم. روزی بوبویم مرا خوب کوبید و الاشهام را یک دندانِ بسیار عمیق و درد ناک گرفت. مکتب رفتم. ساعتی نگذشته بود و منی بیخبر در صنف هم شوخی داشتم. صدای استاد عبدالشکور حمیدیار سرمعلمِ عزیزِ ما بلند شد که از زیرِ کلکینِ بی شیشهی صنفِ شش دال به محترمه صدیقه جان نگران و استادِ جغرافیهی ما گفتند:
( شفیقه جان تو همی کفتانکِ ته پیشِ مه روان کو.. استاد گفتند : سر معلم صایب به اجازی تان ای کفتانکه اول مه جزا بتم.. اقه ده شوخی غرق اس ..که مه یک شاگرده پشتِ چوب روان کدیم ای نفامیده… مه که جزایشه دادم ... باز روانش میکنم… حمیدیار صاحب فرمودند: نی …حالی روانش کو … باز که پس آمد …جزا بنیش… ترسیده و لرزیده و لت خوردهگی صبحِ بوبویم یادم رفت، اداره رفتم ...استاد حمیدیار پرسیدند … رویته چی شده…؟ گفتم بیدرکِم دندان گرفته… باز پرسیدند…؟ راس بگو…گفتم راس میگم…یکی دوبارِ دگر هم تکرار کردند… من هم …همان گفته را تکرار میکردم که بیدرکم …دلم هم لرزانِ و ترسانِ لت خوردنِ دوباره و سه باره …بود. سر انجام پاسخی را خودِ استاد دادند که در آن کودکی نزدیک به نو جوانی برای من تعجب آور بود و از یک بوبوی بیسواد چنان انتظار نمیرفت. اما عقلِ طفولیت بود و اشتباهِ من… استاد حمیدیار ( بعدها رئیسِ محترمِ عمومی تدریساتِ ثانوی ) فرمودند:
( ای دندانه بیدرت نی مادرت گرفته… چرا اصلاح نمیشی شوخی کده کل جایه دَر دادی…برو ... تربیی ته جور کو از کفتانی کده تربیه خوب اس… دگه نشنوم که شوخی کدی…) آن روز گذشت و استاد شفیقه هم من را لت نکردند.و حالا هم که یادم میاید هم به بوبویم و هم به استاانم میبالم و دستبوسِ زنده های شان و دعاگوی رفته های شان ام. جالب آن است که استاد شفیقه سال ها بعد در رادیوتلویزیونِ ملی همکار ِ همان کودکی شد که در صنفِ ششم نگرانش بود و گاهی تنبیه اش میکرد. استاد عثمانِ لڼدۍ را هرگز ندیدم اما به نامِ بزرگِ شان مشهور شده و چه ها که نکشیدم. حتا زندانی هم شدم. کاشف صاحب استادِ گرامی دری ما در لیسهی حبیبیه این افتخار را به من دادند:
« عثمانِ لڼدۍ بخی درسِ دیروزه تکرار کو » ماجرایی که بعد ها مسیرِ زندهگی من را از بنیاد متغییر ساخت.
هههههه ولا که راست گفته بودین استاد جان!
مرحوم شفایی صاحب استادِ کیمیای لیسهی حبیبیه را همه شاگردانِ آنزمان میشناسند. مدام وقتِ تدریس تباشیر را با آبِ زبانِ مبارکِ شان نَم میکردند. روزی برای ما در صنفِ دهمِ (ه) اجتماعیات درس میدادند. هیچ کدامِ ما پرسش های استاد را پاسخ داده نتوانستیم. استادِ بزرگِ ما عصبانی شده فرمودند: « … او بچی تنبل و لَودِی حبیبیه… بلا زدیت که درس بخانی… اگه ده بیرو باشی … چادرِ دخترِ لیسی رابعی بلخی ره شمال میبَرَه… دخترِ بیچاره … پشتِ خوده سیل میکنه … که چادرِ خوده بگیره…خیالت که تُره …صدا میکنه … مثلِ سگ طرفش میدَوِی…درس بخان گمشو… باز خوبترین دخترِ رابعی بلخی ره بگی…» روحِ تان شاد استادِ گرامی ما.
از خاطراتِ منتشر شدهی من در دههی ۹۰
یک توته نان بتی خیر اس...
از سلسله خاطره نگاری های عثمان نجیب
بخش سی و دوم :
روش های جنگ پنجشیر، کندهار و خوست یک سان بودند.
روایات زنده گی من!
زمستان سال « ۱۳۶۳ » بی داد می کرد و شب ها و روز های خوبی نه داشتیم، شب مانند یک کابوسی گذشت، دولت مصمم به باز گشایی راه های اکمالاتی بود که سر انجام آن را باز کرده و تانک سوخته یی با آن شدت انفجار ویران گر نیز راهی عمق دریا شد.
مطابق نوبت هر کدام باید پاس داری خود را در آن شب وحشت زا انجام می داد. یقین آن است که روان انسان آسیب پذیر است، هراس و واهمه چیزی است و روان پریشی چیزی، اما هر دو وسیله ی فشار فرسایش وجود انسان است.
هر شامل یک نبرد از رأس تا قاعده در درازای حضور جنگی این حالت را می داشته باشد، مهم نیست که در کدام سوی نبرد قرار دارد و به نفع چی کسی می جنگد.
خواب هیچ گاه میزبان جنگ جو نیست و او را از خود می راند. ما هم میزبانی خواب را نه دیدیم در حالی که مهمان تشنه کام او بودیم. پاس دار و نشسته و یا لمیده در بستر فقط چنانی که نه از بی خوابی دیوانه شوند و نه بی خواب باشند. نوبت من رسید، پنجشیر محدوده ی معینی را برای پرسه زدن من و هم راهان من نشانه کرده بود.
در فکرم آمد که خانه واده های ما با هزار مشکل بزرگ ساختند و به جامعه تقدیم کردند تا هم حاصلی از پرورش ما را گواه باشند و هم خدمتی به کشور ومردم ما و هم رزمان ما از عنفوان جوانی راهی را برگزیده و مکتب سیاسی انتخاب کرده با آرمان های بلند پروازانه به سهم و توان خود ادای دین کردیم، ولی صد ها تن ما در فردا های پیروزی ( ... هر چند یک پیروزی تحمیلی بود... )، دست خوش امیال نابخردانی در داخل حزب و دولت شدیم.
همه چیز در دید من به صورت علنی و حقیقی جابرانه و ظالمانه بود. به یاد آوردم که پدر ناتوان اقتصادی اما با همت من برای آموختن من و برادران ام چه ها کشیدند و مادر بزرگ منش ما در کنار شان و خود ما نوکر و شاگرد دکان های مردم بودیم، پدرم من را به آموختن زبان انگلیسی فرستادند، برادر زاده ی مادرم که از من بزرگ تر است آن زمان به حیث استاد آموزش زبان انگلیسی در کورس آموزشی انگلیسی « هیواد استاندارد » واقع سرای غزنی استخدام شده بود، مادر و پدرم از او خواستند تا من را شامل کورس آموزشی سازند. هزینه ی ماهیانه ی کورس مبلغ (۱۵۰) روپیه پول رایج آن زمان بود و پول ماه اول تحویل کردیم. محترم محمد جان خان، استاد گران مایه ( خداوند در هر حالت زنده گی بیامرزد شان ) و مدیر مدبر کورس ما بودند. شامل درس شدم و و برادر زاده ی مادرم، استاد من و هم صنفان دور اول آموزش زبان انگلیسی ما بودند. آموزش خوبی داشتیم، روزی استاد بزرگ وار ما ( محترم محمد جان خان ) در اداره ی کورس چند تن از ما ها را که متعلمین بودیم خواسته و کاغذ هایی را به هر یک ما دادند تا یک رقعه ی مریضی به مکتب های مان بنویسیم. هر کدام ما به نوشتن آغاز کردیم، من نوشتم: « رقعه ی مریضی محمد عثمان بنت! محمدطاهر » به دل خودم یک لغتی نوشته بودم که آن هم “بنت” بود ومعنای آن را هم نه می دانستم، اتفاقی هم در دوران مکتب ابتداییه نیافتاده بود تا از استادان گرامی ما می پرسیدیم. وقتی استاد محمدجان خان دیدند با مهربانی به گفتند که بنت برای دختران و زنان است و ولد برای پسران و مردان.
انگلیسی را چند دور کوتاه خواندم، اقتصاد پدر و کار خودم هم یارای ادامه دادن به آموزش را نه داشت و با آن که والدین فداکار من مسرانه آرزو دشتند تا ادامه بدهم، اما من تشخیص دادم که نه می شود و ترک آموزش زبان انگلیسی کردم.
من و هم صنفان عزیز ما صنف ششم را ختم کرده و در سال « ۱۳۵۵» به صنف هفتم مکتب ابتداییه ی سید جمال الدین افغان معرفی گردیدیم.
در مکتب سید جمال الدین افغان شاگردان دیگری هم بودند که از مکاتب دیگری معرفی شده بودند.
برای من خوش آیند بود، چون ترینا هم به مکتب گوهری معرفی شده بود و فکر می کردیم می کردیم یک دیگر را دیده می توانیم، اما فکر باطلی بود و از سرنوشت نه چیزی می دانستیم و نه خبر بودیم.
همه مکاتبی که شاگردان شان را به مکتب سیدجمالدین افغان معرفی کرده بودند اول نمره ها هم داشتند. تدابیری اداره ی محترم مکتب را در مورد اول نمره ها تا سوم نمره ها زودتر فهمیدیم.
برای آن که نه می شد در یک صنف دو اول نمره باشد، اداره ی محترم مکتب تدابیر عاقلانه یی گرفته بود که مجموعه ی نمرات هر کسی از دو اول نمره زیاد باشد، همان متعلم اول نمره ی «کفتان » صنف است و آن دیگرش دوم نمره.
من با محترم محمد سلیم هم بازی بازی های کودکانه و جوانانه ی من و هم صنف اول من و تعداد دیگری در یک صنف معر فی شدیم، هفت «ج».
از مکتب سید جماالدین افغان خاطرات زیادی نه دارم مگر چند تا:
اول آن که زودتر با استادان عزیز ما و هم صنفان دوست داشتنی ما عادت کردیم.
دوم آن که چند استاد گران قدر ما دارای کرکتر های استثنایی بودند.
سوم آن که با طیف جدیدی از جوانان و هم با یک فضای متفاوت آشنا شدیم.
استاد محترمه ی حبیبه جان نگران ما بودند که مضمون دری را هم تدریس می کردند.
استاد زبان پشتو محترم لندهور خان بودند و تیپ خاصی داشتند.
استاد انگلیسی ما جمیله جان و بسیار مهربان.
روز اول تا سوم آغاز سال تعلیمی و گاهی تا پانزده روز هم عادی نه می بود.
محترمه حبیبه جان تشریف آورده و خود شان را معرفی کردند و ما هم فضای آزاد تر از لحاظ مساحت بزرگ مکتب و صنف های درسی بهتر را احساس می کردیم.
استاد فرمودند که نام های همه را نوشته اند و تنها نام محمدعمر و محمدعثمان «من» را نه نوشته اند تا معلوم شود مجموعه نمرات کدام یک بلند تر است؟ شاگردان یک یک و به نوبت خود شان را معرفی کردند، من و محمدعمر در ردیف اول و چوکی های دو نفره ی اول جا گرفته بودیم. بعد ها دانستیم و دیدیم که محمدعمر بی اندازه مستعد بود.
پس از معرفی ما استاد کتاب چه ی ترقی تعلیم و حاضری را بالای میز ما گذاشته و فرمودند که در دو حالت جای آن ها همان میز است.
خود شان تشریف بردند تا مجموعه ی نمرات من و عمر را ببینند. تا نیم ساعت دیگر برگشتند و معلوم شد که نمرات عمر نسبت به من زیاد است، اول نمره ی ما محمدعمر شد.
برنامه های آموزشی حالت عادی گرفتند.
در ادامه ی دروس متوجه شدیم که مکتب سید جماالدین افغان هم ابتداییه است همه ی ما حیران ماندیم که چرا از مکتب های خود ما آن جا روان ما کردند؟ گفتیم از استاد نگران پرسان می کنیم.
متعلمی فضای شوخی دارد و من هم کم تر از دیگران شوخ نه بودم.
روزی از استاد حبیبه جان پرسیدم که « ...این جا هم ابتداییه است و ما را چرا ده ای خانی بی در و دروازی ملانصرالدین روان کدن...؟ »
استاد با خون سردی پرسیدند ( ... کدام فرمایش دگه نه داری... گفتم ای ها ره کی جواب دادین که دگه پرسان کنم...استاد در ادامه فرمودند سوال اگه داری بگو مه کلشه جواب میتم... )، من گفتم « ... شنیده بودیم که به هر متعلم چوکی یک نفره اس ... اینجه خو چیزی نیس...».
استاد گفتند ( ... سوال اولت دو جزء داره. جواب جز اولش ای اس که قانون تغیر کده به خاطر کانکور صنف ۸ به ۹ ابتداییه های که جای کلان دارن تا صنف ۸ شدن... جزء دوم سوال اولته باید انتخاب کنی که ده صنف میخایی یا ده اداره...؟ گفتم اداره... فرمودند درست و جواب سوال دومت ای اس که چوکی ها ده لیسی حبیبیه اس. درس بخانین که به او چوکی ها برسین... حالی بیا که بریم جواب جزء دوم سوال اولته ده اداره بگویم برت...). خوش خوشان دنبال استاد طرف اداره رفتم، استاد فرمودند ( ... صبر کو مه پس میایم... بیرون ایستاده بودم که استاد با ملازم محترم اداره بیرون شده و چوب « خمچه » در دست شان. به ملازم محترم گفتند تا پاهای من را محکم بگیرند و من ملزم خوابیدن تخته به پشت در روی دهلیز شدم، « کاش آن زمان ها برگردند و استاد عزیز ما بار ها من را با خمچه تنبیه کنند و من پس از هر بار خمچه کاری ده بار دست های شان را ببوسم» کف های پا های من نوازش کوتاهی از چوب کاری استاد عزیز ما را با خود داشتند. پس از ختم تنبیه من که در برابر شاگردان و معلمین محترم خجل شده بودم، استاد فرمودند دلیل آن تشبیه مکتب به خانه ی ملا نصرالدین بود. ( ...کسی مکتب و مدرسه ی خوده تحقیر و توهین نه می کنه... و مکتب ها به خاطری تا صنف هشت ابتداییه شده که جناب سردار محمد داود خان رئیس صاحب جمهور ما تصمیم گرفتن امتحان کانکور رفتن به صنف نهم گرفته شوه... )، من هم به رسم معمول آن گاه توبه کردم. استادی داشتیم بسیار با شخصیت عالی، نام مبارک شان لندهور بود و مضمون پشتو را تدریس می کردند و برای ما که تا آن زمان نه می دانستیم لندهور نام شخص است، چنان نامی در صیغه ی طعنه به نا کاره های خانه واده ها و گاهی نوازش بزرگان به کوچک تر ها کاربرد داشت و به رسم معمول و عرف ناآگاهانه یی ناشی از نارسایی های روشن گری اقتدار های قبیله وی حاکم بر ما بود. به هر حال استاد گرامی بودند و طبع تپنده آدمیت هم ما را نه می گذاشت تا معنای آن چه را که تازه شنیدیم نه دانیم از استاد معظم معنای نام شان را پرسیدم و گفتند یک نام است و چیزی خاصی نیست. آن چی را به عنوان یک استثنا در صنف خود دیدم، قرائت قرآن کریم توسط فیض محمد هم صنف ما بود. فیض محمد مشکل تکلم در زبان را داشتند و بسیار حزن انگیز بود. روزی استاد محترم قرآن کریم خواستند تا هر شاگردی یک آیه ی مبارکه را تلاوت کند فیض محمد چنان پر سوز و گداز نده تلاوت کرد که اشک چشمان همه به وضوح دیده می شد. برادر مادرم در هندوستان تحصیل می کردند، مادرم پیوسته می خواستند تا برای برادر شان نامه بنویسم. برادری که اصلن مادر ما را کلک دهم خود هم حساب نه می کرد و حالا هم نه می کند. در گذشته ها نوعی نامه های از قبل آماده شده به نام # ایروگرام # مروج و ده روپیه قیمت داشتند. ما چند بار نامه نوشتیم، علاوه از آن که جواب نه گرفتیم شنیدم که متهم به خدای نه خواسته نوشتن جملات بالاتر از صلاحیت و سواد خود شدیم، غریب که بودی الماس درخشان هم باشی در نگاه های بی تشخیص بصیرت هیچی و هیچ. من معتقد بودم و حالا که شصت سال عمر را می گذرانم آن اهانت ها ذهن من را می آزارند هم می دانم که جسارت بی ادبانه نه داشته و نه دارم. آفتاب در چشم ما زد روزی به نام من نامه یی آمد در عقب نامه نوشته شده بود # محمد عثمان طلبه ی صنف هفتم ج مکتب سید جماالدین افغان # و نامه از طرف برادر محترم مادرم بود. نامه را با خوش حالی خانه برده و به مادرم صدا کردم « ...بوبو جان خط مامایم آمده...» به ایشان هم غیر قابل باور و انتظار بود. بی تأخیر گفتند نامه را برای شان بخوانم. من کمی دیر کردم که دوباره گفتند تا خط را بخوانم. فرصت غنیمتی بود، گفتم « اول شیرینی بتی باز می خانم... هم جواب مادر در آن زمان و هم یاد آن حال در زمان این نوشته نا راحت ام ساخته و تا استخوان می سوزاندم...» مادرم با آهی سوزان گفتند که برادر شان تمام ملک و جای پدر شان را قبضه کرده و قسمت زیاد آن به خاطر او فروخته شد و یک خواهر خود را در مکتب شامل نه کرد و وقتی در تنور افتاد و سوخت دو سال در شفاخانه به دیدارش نه رفت و ادامه دادند از بی مهری های برادر شان. اما گوش من شنوای آن گپ ها نه بود و به گرفتن شیرینی فکر می کردم. مادرکم پرسیدند که چی شیرینی می خواهم و خواست من را ببینید « ... گفتم یک توته نان خشک بتی... به دلیل اقتصاد ناتوان نان خشک در گاوصندوق گونه ی کلانی قفل می کردند... آن بود زنده گی زیر چتر خاندان بدبخت سلطنتی قومی و سلاطین جابر و غاصب کشور... ». مادرم با اکراه توته نانی به من. دادند و من آن خط اول و آخر برادر شان را خواندم.
در پسا عضویت ام به حزب دانستم که آن دودمان شیاد مانند اسلاف خود چی گونه مردم را از داشتن سواد محروم می کردند؟ زمانی که راه و رسم زنده گی را دانستم و بیش تر به گذشته ی وطن آشنا شدم، ضلالت خانه واده های سلطنتی و پادشاهی و ستم شاهی طی نزدیک به سی ده سال را درک کردم. حیرت من آن است چی گونه؟ یک آدم احمق و دیوانه را چنان القابی می دهند که جزء استبداد رأی و گریز از عقلانیت چیزی را بلد نه بود و از سیاست دیپلماسی خبری نه داشته و در قلدری دیوانه وار و عبدالرحمان گونه هر سویی رفت و به مردم دشمن خرید، هی پشتونستان گفت و از یک سویه سازی دیورند آن معضل بزرگی که خون در رگ های وطن و انسان وطن ما نه گذاشته خود داری کرد. زمان مساعدی بود و آن احمق سرتنبه دست بلند تهاجمی و نظامی نسبت به پاکستان آن زمان داشت. معادلات سیاسی با شوروی آن زمان را بر هم زد و نشان داد که از خرد چیزی به سر نه دارد، آدم بی قول و قرار و بی مار روانی و روان پریش انحصار گرا با اعلام جمهوری قلابی همه نوعی جفا را بر ملت روا داشت، با ادعای نظام جمهوری عملن نهاد هایی را لغو کرد که نماد نیم رخی از دموکراسی بودند، قانون اساسی و پارلمان را منحل و فعالیت احزاب سیاسی را منع کرده و با اعلام و ادامه ی عبور کانکور صنوف هشتم به نهم از وعده ی فرهنگی و سیاسی خود گذشته و کشور را به گودال بی سوادی سوق داد، شعار های حل مسئله ی ملی و حل مسئله ی کوچی ها را داد اما بر عکس آن هر دو را فراموش نموده، مسئله ی ملی و کوچی را منحصر به یک تبار خاص ساخت و همه امتیاز های اقوام دیگر را به این دو گروه داد. ( پیشینه ی کوچی گری را به زودی کند و کاو می کنیم، همه اقوام کوچی دارند اما امتیاز فقط به کوچی یک قوم خاص داده میشود...). و از این دست کار های نابخردانه فراوان انجام داد تا سرحد عدول از توافق خود با حزب دموکرات خلق افغانستان که بدون نقش آن نه می توانست هرگز کاری از پیش ببرد. ما هم در آتش گاه آن پوچ اندیش قوم گرا هیزم شدیم. صنف هفتم را در مکتب ابتداییه ی سید جمال الدین گذشتانده و با درجه ی دوم شامل صنف هشتم شدم. آن زمان هم پدرم به ایران رفته بودند و کاکای دوم من در ولسوالی بره کی برک ولایت لوگر وظیفه ی رسمی داشتند، محبت کرده برای کمک به خانه واده ی ما، من را همراه شان بردند که امتحان چهارونیم ماهه سپری شده و ضرورت به سه پارچه بردن از کابل به لیسه ی غازی امین الله خان لوگری بود، سه پارچه را گرفته و راهی ولایت لوگر شدم. وقتی سه پارچه را به مدیر محترم لیسه ی غازی امین الله خان بردم و آن زمان فضای محدودی در ساحه ی رسمی بود و تازه وارد ها زود شناخته می شدند، ما هم شناخته شده بودیم که از فامیل مدیر صاحب هستیم. مدیر صاحب لیسه من را در صنف هشتم الف معرفی و چند روز بعد سه پارچه ام به دست شان وارد صنف شده و من را به حضور شان فرا خواندند. سه پارچه مهر نه شده بود و نمرات چهارونیم ماهه هم خلاف حقیقت و با شتاب در آن رسانیده شده بودند که اگر اصلاح نه می شدند، امکان ناکامی من در نصف مجموعه زیاد تر می شد. هر چند مدیر صاحب لیسه ی غازی امین الله خان فرمودند که کاپی دوم آن رسمی خدمت شان می رسد اما اصلاح نمرات و مهر مکتب حتمی است. من جریان را خدمت کاکایم گفتم و ایشان اجازه دادند که بروم، هم من چیزی نه گفتم و هم کاکایم فراموش کردند تا به من پول کرایه را بدهند و من بدون کرایه جانب کابل حرکت کردم. در آن زمان سرویس های معینی در مسیر های مختلف رفت و آمد داشتند که هم شناخته شده و هم از محله بودند. سرویسی که من در آن جانب کابل حرکت کردم با راننده ی سابقه ولی ( نگران یا کلینر ) تازه کار بودند. کرایه ها را جمع آوری کرد و نوبت من برای کرایه دادن رسید، ( ...بسیار آرام و با تضرع گفتم که پیسه نه دارم ولی کاکا دیور مره می شناسه... پس که آمدم کرای هر دو طرفه میتم... خدا همراه شان نیکی کند، کمی چرتی شدند و تا کدام تصمیم منفی بگیرند من عاجل تذکره ام را از جیب کشیده برای شان داده و گفتم که « ... ضمانت برگشت مه اس... » بی هیچ سخنی قبول کرده و تذکره ام را در جیب شان کردند، شاید ایشان هم روزگاری هم چو من داشتند...؟ کابل رسیدم و خزان در حال ختم شدن بود، دیدم مادرم بدون آن که در خانه صندلی یا بخاری مانده باشند، منقل برقی زیمنس را پیش روی شان گذاشته و معلوم بود خنک ایشان را می آزرد، با دیدن من هم خوش شدند و هم سوال کردند که چرا زود برگشتم؟ دلیل را گفته احوال برادران را پرسیدم، دانستم که طفلک ها با شکم های نیمه سیر شده و خنک بر اندام های شان در زیر یک لحاف پناه گرفته اند. حالت دردناکی بود و عقل هم یاری نه داشت، بدون آن که تشخیص دهم بیرون شده و به سنگ کاری ها و خشت کاری های دیوار های هم سایه ها را جست و جو میکردم تا کاغذ جمع آوری کنم، بدون آن که تشخیص بدهم آن کاغذ ها کاری را از پیش نه می برند و شاید آن بار دوم بود که چنان کاری کردم و حتا همان دیوار ها هم حسادت کردند و کاغذ چندانی به من نه دادند، وقتی مادرم کاغذ های کمی را در دست های من دیدند گریه مجال شان نه داد و من را در بغل شان گرفته گفتند که آن کاغذ ها کاری از پیش نه می برند اما احساس من را ستودند. فردا مکتب رفتم و محترمه نجیبه جان مدیره ی محترمه ی مکتب که پیش از امتحان چهارونیم ماهه ترفیع کرده بودند، علت برگشتن من را پرسیدند و من توضیح دادم. با عصبیتی که نه دانستم به چی دلیل قانونی بود گفتند ( ... مدیر صاحبه بگو اگه کار یاد نه داره کاره ایلا بته ... ) و مهر بالای میز شان را با خشم در عقب سه پارچه حک کرده، محلی را در سه پارچه با قلم سرخ نشانی کرده گفتند ( ...این جه سوال مدیر صاحب تانه حل می کنه...). من فردا باید حرکت می کردم و پولی هم نه داشتم، تذکره ام به خاطر کرایه گرو شده بود. غیر از خدا و کاکای مهربان کلان ما امیدی نه داشتم. کاکایم من را طور استثنایی دوست داشتند و با وجود لت های جانانه یی که من مستحق آن بودم نوازش پدرانه ی شان با من بود. به مادرم گفتم که مشکل پولی دارم و باید کاکایم را بگویم. مادرم نان غریبانه و مزه داری مانند همیشه پختند و با کاکایم و برادران ام نان خوردیم، مادرم زیر چشمی اشاره کردند، تا چیزی به کاکایم نه گویم. پس از نان و وقت خواب کاکای مرحوم من پرسیدند که صبح چند بجه حرکت دارم؟ و من گفتم ساعت های ده بجه به خیر.
کاکایم هم رفتند و مادرم من را خواسته دو صد روپیه به من دادند. پرسیدم که با داشتن پول چرا صندلی نماندند، گفتند ( ... تشویش نه کو ذغالام داریم خو کمی قتخ می کنم بابیت نیس کاکا بیدر گلت بی چاره از کجا کنه ...؟ ).
من هم صد روپیه را دوباره دادم، چون کرایه ی آن زمان سی روپیه پول مروج بود، فردا صبح کاکای مرحوم من هم آمدند و من را بوسیده صدوپنجاه روپیه دادند. من هم پول را به مادرم داده و خاطر جمع شدم که زمستان خنک نه می خورند. من حرکت کردم و طرف بره کی برک رفتم، در ایست گاه عمومی واقع تانک لوگر ( ...سه راه مقابل دروازه ی شرقی بالاحصارکابل...) جست و جو کردم آن نگران مهربان را نه یافتم و از موتر شان هم خبری نه بود. در موتر دیگری عازم ولایت لوگر شده، چون خسته بودم مستقیم خانه ی کاکایم رفتم، از دور آواز دهل و سرنا را شنیدم که مستی دارند. کاکا زاده هایم و همسر مهربان شان من را خوش آمد گفتند و زود فهمیدم که دلیل آن سر و صدا عروسی خیالی گل خان همسایه ی شمالی منزل کاکایم بود، نان عروسی در نصیب من هم بود. پس از آرامش عروسی کاکایم که همراه بزرگان آن جا برای بستن نکاح خیالی گل رفته بودند، برگشتند و همه گی را پرسیدند و همسر محترمه ی شان هم جویای احوال مادرم شان گردیدند. شب رفتن من از کابل به لوگر برابر سفر داود خان سردار استبداد سلطنتی به کشور های عربی ( مکان های سراپا فتنه ) بود. سفری که حالا درک می کنم بسیار احمقانه بود. اخبار شب رادیو از جریان سفر داود خان مستبد به کشور های عربی خبر داد. من که هنوز چیزی از سیاست نه می دانستم، نا خودآگاه و غیر ارادی گفتم (... لوده چیزی ره نه می فامه به گدایی پیش عربا رفته...)، آن گپ من مانند بمی بالای کاکای گرامی ام منفجر شد و چنان توبیخ ام کردند که هرگز فراموش نه می کنم، نه برای عقده بل که برای علاقه ی کاکایم به کار و وظیفه ی شان بود.
زمان گذشت و من در بازار بره کی برک آن نگران مهربان را پیدا کرده و پول او را داده و تذکره ام را از گروی خلاص کرده، در آزمون کانکور صنف هشتم به نهم کامیاب شده و شکر خدا را به جا آوردم، تا زنده ام پاس دار آن حمایت کاکای محترمم و خانه واده ی شان هستم. به کابل آمدم و...
ادامه دارد...