مهرالدین مشید
بازی سرنوشت
کشتی شکستگانیم ای بادشرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدارآشنارا
پس از آن روز دیگر قراری نیافتیم و برعکس چنان در پرتگاه ناقراری های پر از ماجرا ها افتادیم و لالهان و سرگردان شدیم که طلسم حیرت آن چون کابوسی بر روان ما هر لحظه بیشتر از لحظه دیگر سنگینی میکند و بجای بازگشت قرار، بر ناقراری های ما بیشتر می افزاید. اما هزاران دریغ و درد، این کابوس را که زنده گی اش خوانند و بر آن سرنوشت نام نهاده اند، هر روز طناب عمر ما را مانند دو موش سیاه و سفید کوتاه می سازد و گاهی چنان تیغ از دمار نفس های ما بیرون می کند که حتا توان آه گفتن را هم از ما می رباید. مگر آن روز یک باره سرنوشت خویش را به حراج گذاشتیم و بازی تازه را با آن آغاز کردیم؟ شاید پاسخ گفتن به این پرسش که گویا چه شد، یک باره سرنوشت خویش را چون مهره های شگفت زده و هیجانی در تختهء شطرنج نهادیم، ساده نباشد؛ بویژه در آن لحظه ها که گویا ضریب زمان به صفر تقرب می کرد و هیولای وحشت و دهشت از آسمان و زمین بسان سنان ها فواره می نمودند و گویی در مغز ها فرو می شدند. آشکار است که چنین شرایطی پای هرگونه تصمیم گیری های عاقلانه را چوبین می سازد و حتا تو بودن انسان را می رباید و عقلانیت او را به چالش می کشاند. بدون تردید بازی با سرنوشت هم در همچو لحظه های حساس و سرنوشت ساز آغاز می شود که نقش انسان را برای تعیین سرنوشت او رقم می زند. این به معنای آن است که انسان خالق و تدبیر کنندهء تقدیر خود است و برای تعیین سرنوشت خود اختیار دارد. تقدیر یا سرنوشت به معنای قرآن اندازههای مقرر شده خوانده و اقبال این اندازه مقرر شده و نهاده شده برای هر چیزی را به معنای همان امکان های قابل تحقق در زمان، می داند که به آن دلالت میکند.
زمانه یعنی سرنوشت و سرگذشت انسان است که اقبال آن را موج خوانده است. یعنی انسان موج توفنده و بالنده است و نه بسان ساحل افتاده است. حرکت در واقع به وجود و بودن انسان معنا می بخشد. نظر اقبال در مورد تقدیر نزدیک به علی شریعتی است. به باور او خداوند برای انسان اراده و اختیار داده و این ها اند که تقدیر انسان را رقم می زنند. اقبال هر صورت بندی و تصوری از تقدیر را که مخالف با آن خلاقیت و امکان سرنوشت آفرینی و وجود یک سناریوی از پیش نوشته شده برای عالم و تاریخ باشد را طرد میکند. اقبال تلاش کرد تا با رویکردی ارتدکس و بت شکنانه از سرنوشت معنای پویا و متحرک ارايه نماید و استقلالیت انسان را در تصمیم گیری هایش به اثبات برساند تا امکان آزادی و خلاقیت برای انسان میسر و نوعی فلسفه اومانیستی و انقلاب پرور در او نهادينه شود.
سرنوشت رود خروشانی است که پیهم در حرکت و حادثه آفرینی است و انسان به مثابهء شناوری بی باک بر آن سوار است و پیشاپیش موج های آن در حرکت است. انسان رسالت تاریخی دارد تا حوادث را مهار نماید و او در فراز و فرود تصمیم گیری ها هرچه عاقلانه تر تصمیم بگیرد، به همان اندازه موفق تر و هرچه غافلان تر و احساساتی تصمیم بگیرد، به همان اندازه بازنده تر است. این همه در قید اراده ای است که کوهها از هیبت و عظمت آن پاره پاره شدند و ازپذیرش آن سر باز زدند؛ اما انسان شتاب زده به پذيرش آن تن داد و حال ناگزیر است تا این بار مسوءولیت را ناگزیرانه به پيش کشاند. این ناگزیری ها است که هر از گاهی عقل و احساسات انسان را به آزمون می گیرد و تصمیم گیری های مهم او را در زنده گی کلید می زند.اما دریغ و درد که ما در آن لحظه های حساس کمتر عقلانی و بیشتر احساساتی تصمیم گرفتیم و عقل را با زنجیر احساسات به اسارت کشیدیم و سرنوشت خویش را ناشیانه به بازی گرفتیم. اکنون که از آن حادثه ماه ها سپری شده است و هر روز تکانه های آن تصمیم ما را بیشتر می فشرد و آن زنجیر هایی که در آن روز عقل ما را به اسارت کشاند؛ امروز بر شانه ها و پا های ما سنگینی دارند و سنگینی آن هر روز افزونتر و افزونتر می شود. این همه دست به دست هم داده و امروز ما را ناگزیرانه در تماشای سوگ بازی با سرنوشت وانهاده است. ممکن هر بازی ای برد برد داشته باشد و اما بازی با سرنوشت همیشه بازی باخت باخت است که حتا در قاموس آن برد و باخت هم معنایی ندارد. تاسف بارتر اینکه این بازی ذلت آور است و انسان را اسیر خواست های آنانی می نماید که عامل و سازنده گان اصلی سناریوی این بازی متعفن اند. روح و روان ما امروز در قلاده های این سرنوشت به اسارت رفته و رهایی از آن آزمونی دشوارتر از عبور کردن از " هفت خوان" رستم است. اکنون که هنوز است و ما در میانه راه رسیدن به نخستین خوان هستیم؛ دیده شود که آیا کشتی توفان زدهء ما نارسیده به خوان دوم پا در گل می ماند و یا با عبور از امواج سنگین و توفانی به ساحل نجات می رسد. شگفت آور اینکه هرگاه به ساحل هم برسد، ساحل افتاده و بدون حرکت و هوایش غبار آلود است و با روح عصیانی و موج خیز بر مصداق این شعر اقبال " ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم - هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم" سازگاری ندارد. پس با این حال چقدر ممکن است که باد شرطه ای برخیزد و ما کشتی شکستگان توفان زده را به دیدار آشنا و ساحل مراد برساند. " کشتی شکستگانیم ای بادشرطه برخیز - باشد که بازبینیم دیدارآشنارا" بویژه اکنون که ما تا گلو در گل و لای ساحل غرق هستیم و سخت محکوم سرنوشت؛ پس در حاليکه سرنوشت ما دستخوش هیولای وحشتناک شب تاریک و. تهدید موج سنگین روزگار و گرداب خطرناک رو برو است و سبک ساران ساحل ها از چون و چند این سرنوشت باخته شده خبری ندارند و پیهم برای هم سرنوشتی با ما قدم رنجه می کنند" شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل - کجا دانند حال ما سبکساران ساحل ها" برای آنان چه پیامی می توان داشت. در حاليکه آنان هم سرنوشت خویش را در معرض بدترین بازی به تماشا نشسته اند. اما حیف که آنان نمی دانند که ما همه در بازی سرنوشت هم سرنوشت هستیم و در وادی تقدیر همسفر و هم صدا هستیم و سرنوشت ما در حقیقت یکسان به بازی گرفته شده است. بدون تردید دلیل هم سرنوشتی ما این است که ما همه به نحوی در فروریزی کاخ شکوهمند سرنوشت همدست و هم داستانیم. پس نابجا نیست که ما همه در یک آتش بسوزیم و حال ناگزیر پروانه وار به دور شعله آن جان بدهیم تا ناگزیرانه در سوختن و ساختن همدست و همداستان شویم. این سوختن هم محکی خواهد بود، برای آنانی که در بازی با این سرنوشت و فروریزی کاخ آن نقش تعیین کنند.
اینکه سرنوشت با ما بازی کرد و ما را به بازی گرفت و یا اینکه ما با سرنوشت بازی کردیم. حالا این به داستان بی پایان زنده گی من و تو بدل شده است. اینکه ما سرنوشت را مقصر حساب کنیم و یا اینکه سرنوشت را در مورد خود مقصر بشماریم. این نه درد من و نه درد تو را دوا می کند و از این افتادن ما در کرانهء بی پایان سرنوشت چیزی کم و یا زیاد نمی کند؛ زیرا ما همه اکنون محکوم به سرنوشت شده ایم؛ اینکه آن را چگونه رقم خواهیم زد. اين پرسش را زمان پاسخ خواهد گفت و اما آنچه اکنون مسلم است؛ آن اینکه ما در جغرافیای چار زیست و ناچار باید زیست؛ ناگزیر ایم تا چرخ سنگین زنده گی را بر سر و دوش خود تحمل نماییم. هرچه باشد، حالا ما کشتی سرنوشت را شکسته ایم و با ناخدای آن بدرود گفته و در ساحل افتاده با دشواری های نزدیک و دور دست و پنجه نرم می کنیم. چنان ما را شکسته است که حتا دغدغهء چه باید کردها را در ما تا سرحد مردن به چالش کشیده است. در حالیکه شکست های گذشته هرگز شکست ما را نشکست و پس از این چقدر می توان امیدوار بود که اين شکست شکست ما رابشکند و تا رسیدن به پای سرنوشت ما را یاری کند. چه رسد به اینکه این شکست را با باری از ملامت سنگین تر نمود و با توسل جستن به منطق ملامت کردن به برائت یکدیگر پرداخت. هرگز نه، حالا ما شکسته ایم و چنان شکست خورده ایم که ماجرای آن زوایای پیدا و پنهان تاریخ را پر کرده و حتا گوش فلک از شنیدن آن کر شده است و حتا فرصت های مبارزهء داد برضد بیداد را از ما گرفته است. این شکست چنان ما را در وادی حیرت رها کرده است که هیچ طلسمی در و دیوار آن را نمی شکند؛ زیرا بر مصداق این شعر بیدل: "طلسم خویش شکستن علاج کلفت ماست - که شب نمی گذرد تا سحر نمی تابد" شاید هم هجوم بیدردی ها باشد که طلسم این شکست را ناشکسته باقی مانده است:"مردم بیدرد را دل از شکستن ایمن است - گوشه این فرد باطل از شکستن ایمن است" هرچه باشد، حالکه ما در کرانهء بی پهنای سرنوشت با باری از بی سرنوشتی رها شده ایم؛ چقدر منطقی خواهد بود که به جنگ سرنوشت برویم و با آن دست و گریبان شویم؛ ناگزیر باید تن به تقدیر داد تا آفتاب سرنوشت طلوع نماید و نور امید از افق تاریخ بدرخشد و تمام خانه پر از نور ناب شود. آنگاه :
"شب هجران چو شود صبح و براید خورشید - داستان غم دوشینه فراموش کنیم"
شهریار