مهرالدین مشید
از رمزواره های رنگین کمان سکوت تا کرانه های بازگشت به خویشتن
سکوت فضای رنگین کمان خموشی را ماند که در فراز و فرود قوس و قزح، وادی های پرپیج و تاب ودامنه های حیرت شکن و شگفت انگیز آن هزاران صدا به تصویر های ملکوتی بدل می شوند و با زبان بی زبانی به فریاد آمده و با نور اشراق هم آویز شده و به زبان وحی و الهام زمینی می شوند. در فضای سکوت یا خاموشی و تنهایی است که درخت بارور «بازگشت» رشد و بالنده می گردد و به بار و برگ می نشیند. در بستر سکوت بوده که روح بزرگ زردشت، عیسی(ع)، محمد(ص)، بودا، لائوتسه و دیگران پرورده شده و به همت و پشتکار و اندیشه های آنان تمدن ها و فرهنگ های بزرگی در جهان بوجود آمده است.
جاذبه و سحر آفرینی سکوت بوده که شماری فلاسفه و دانشمندان نقش مردم را در ساختن تاریخ دست کم گرفته و می گویند که سازنده گان اصلی تاریخ «شخصيت خلاق» است و اين برگزيدگان را «اَبرانسان»، «نابغه»، «اَبرمرد» و «انسان ممتاز» نامیده اند. چنین انسانی در هر برهه ای از تاریخ در نماد ابرمردانی به صورت پیامبران، عارفان، اندیشمندان سیاسی و شاعران و زمامداران ظهور کرده اند. توين بي فیلسوف و مورخ شهیر انگلیسی معتقد است تاريخ را افراد مي سازند و اضافه مي کند همه ي افراد نمي توانند تاريخ بسازند، سازنده ي واقعي تاريخ«شخصيت خلاق» است و اين برگزيدگان را «اَبرانسان»، «نابغه»، «اَبرمرد» و «انسان ممتاز» مي نامد. مردان بزرگ به صورت عارف، قدسي، پيامبر، شاعر، زمام دار، سپهسالار، مورخ، فيلسوف و انديشمند سياسي ظاهر مي شوند. اين مردان بزرگ تمدن ها را مي آفرينند و پيشرفتشان را تسريع مي کنند. او شخصيت هايي چون حضرت موسي (عليه السلام)، حضرت محمد (صلي الله عليه وآله)، مسيح (عليه السلام)، بودا، زرتشت، ماکياولي، پطر کبير، ناپلئون، کانت و... را ذکر مي کند و در فعاليت اين «شخصيت هاي خلاق» توجه خود را به دو خصيصه ي ويژه معطوف مي کند: «گوشه گزيني» و «بازگشت». توين بي با نقل از «برگسون» مردان بزرگ را که به گونۀ «واقعی» و نه «مجاز» ابر انسانند، برخوردار از «معجزه ي آفرينش» مي داند. تمامي دست آوردهاي تمدن، حاصل کار مردان بزرگ، شخصيت هاي خلاق، رهبران و قهرمانان است. ؛ البته نه هر پیامبر، عارف، شاعر، مورخ، زمامدار و دانشمند؛ بلکه مردان استثنایی ای از میان آنان مانند، حضرت موسي(ع)، حضرت محمد (ص)، مسيح (ع)، بودا، زرتشت، ماکياولي، پطر کبير، ناپلئون، کانت و... بوده که به مثابۀ شخصیت های خلاق و استثنایی مسیر تاریخ و فرهنگ و تمدن بشری را عوض کرده اند. «گوشه گزيني» و «بازگشت» از مهم ترین ویژه گی های آنان ذکر شده است. اما مردان بزرگ در بسا موارد مسؤول گناهان و اشتباه هاي جامعه هاي خود نيز هستند. در عین زمان بيشتر افراد، يعني توده هاي مردم ـ حتي در متمدن ترين جامعه ها ـ همگي دچار سکوني هستند که فرقي با سکون اعضاي جامعه هاي اوليه ندارد. اينان از فعاليت خلاق عاجز اند و نهايت کاري که مي توانند بکنند تقليد سطحي و مکانيکي، يعني بکار گرفتن يکي از استعدادهاي کم ارزش طبيعت بشر است.
این بازگشت را نباید با بازگشت به گذشته های دور یا به تعبیری به سلف تفسیر کرد؛ بلکه این بازگشت در واقع بازگشت به خویشتن خودآگاهی های انسانی و اجتماعی و تاریخی است که زمینۀ تعامل ارزش های جدید را با ارزش های احسن گذشته فراهم می نماید و توسن تحول و پیشرفت را مهمیز می کند. یعنی این بازگشت بدرود گفتن با ارزش های نوین و چسپیدن کورکورانه به ارزش های گذشته نیست. بلکه این بازگشت به گفتۀ دانشمند بزرگ ارکون در صدد آشتی دادن منظومۀ فقه سنتی با منظومۀ عقل اسلامی و عقل امروزین است. این بازگشت در واقع تکانه ای در بدن منظومۀ فقه سنتی و آشتی دادن آن با ارزش ها و تعامل آن با دستاورد های جدید بشری است. این بازگشت روح خداباوری را در انسان صیقل داده و پرستش را به مثابۀ نیازی انکار ناپذیر در انسان القا می کند وبه این نکته مهر تایید می گذارد که انسان در هر حالی نیاز به پناه گاهی دارد تا با پناه بردن به آن درد های بیدرمان خود را اندکی التیام ببخشد. پرستش در واقع نیاز ابدی انسان در هر عصر و هر نسلی است و این کشش در انسان روز افزون و ارضا ناپذیر و پایان ناپذیر است. البته به دلیل این که نیاز های انسان پایان ناپذیر است و در هر زمانی رنگ دیگر را به خود می گیرد. بازگشت به خویشتن در واقع هماهنگ کنندۀ نیاز های در حال تغییر است؛ البته در هماهنگی با نیاز های معنوی که از تحولات بزرگ سیاسی و اقتصادی و علمی و فناوری و ارتباطات مایه می گیرد.
عزلت گزینی و سکوت در واقع یافتن فرصت اندیشیدن در مورد آفاق و انفس است تا شخص عزلت گزیده به رمز و راز چهار مسؤولیت انسانی و اجتماعی و تاریخی و جغرافیایی پی برده و در روشنایی آن به عمق رسالت خود در عرصه های یادشده آگاهی یابد تا باشد که به خودآگاهی های انسانی و اجتماعی و زمانی و مکانی نایل آید. پناه بردن به تنهایی در واقع فرار از دغدغه های گوناگون بویژه قدرت و ثروت است تا ارزش های معنوی در انسان به قوام برسند و غنامند شوند. در سایۀ این غنامندی ها است که عقل به یاری کشف و شهود به مرز های ناشناختۀ شناخت نزدیک شده و دریچه های بزرگ تفکر و تبحر و پیشرفت و تحول در عرصه های گوناگون را می گشاید. عزلت گزینی و سکوت در واقع پاسخی به نیاز درونی عطش ناپذیر انسان است که در هر زمانی از درون انسان به نحوی زبانه می کشد. از همین رو است که علم جامعه شناسی خداباوری را نوعی نیاز درونی انسان می خواند که از بین نمی رود؛ بلکه در هر زمانی تفاوت پیدا می کند. این به معنای تغییر مفهوم پرستش یا خداباوری در درازنای زمان است که از ماهیت وجودی خدای دیروز و خدای امروز پرده بر می دارد و مضمون پرستش را دگرگون می کند. در بستر این دگرگونی ها است که محمد (ص) در غار حرا خودآگاهی های خویش را در سکوت معنا دار به آزمون گرفت تا وسوسه ها و اضطراب هایش پایان یابد و نیاز ها و عطش بیقراری هایش اندکی پایان یابد تا آنکه با القای کلمۀ بخوان به مقام پیامبری رسید و این کلمه در واقع پیام آور یک تمدن و فرهنگ بزرگ بود که در زمان عباسی ها دور طلایی خود را پیمود. به همین گونه حضرت عیسی و بودا و دیگران در زوایای ناپیدای سکوت و رمزوارههای ناشناختۀ آن موفق به کشف خودی خود شد و با بازگشت به خود به جامعۀ خود چراغ بزرگ ترین تمدن بشری را روشن نمود.
در این میان آنچه شگفت آور است، اینکه سکوی سکوت و عزلت گزینی دریچه ای است که به گونۀ شگفت انگیز رابطۀ انسان با خدا و یا رابطۀ انسان را به مثابۀ موجود نیازمند با موجودی بی نیاز هماهنگ می سازد. این بیانگر نوعی پیوند میان دو موجود متنانی و نامتناهی است که در رگبار های سکوت در زمان های خاصی برقرار می گردد. با این تعبیر سکوی سکوت پلی است میان انسان و خدا که لمت یا حد زمان تقرب به صفر پیدا می کند و در گره گاۀ صفری زمان رابطۀ موجود نامتناهی با موجود متناهی تامین می شود. در فرهنگ این انسان برعکس سخن نیچه خدا زنده است. نیچه با اعلان ابر انسان مرگ خدا را اعلان می کند و به باور او ابر انسان یعنی والا ترین انسان؛ انسان آزاده است و عاشق آزادی و آفریدن آرمان ها و هنجار های تازه و ویرانی ارزش هاهی کهن بوده و سر ستیز با مسیحیت را فراتر از نیک و بد دارد. ممکن انسان خودآگاهی را که علی شریعتی و انسان برتری را که الکسس کارل مطرح می کند؛ بیرابطه با این انسان نباشد. اما از نظر عرفا سکوت دریجه ای است که در جاذبۀ سکر و صحو آن نور اشراق در سینۀ آدمی تجلی می کند و این رابطه دوگونه است که در بیشتر موارد در کرانه های سکوت به وقوع می پیوندد؛ یکی از خلق به حق و دیگری از خلق به حق و از حق به خلق، برقرار می گردد. از نظر عرفا سفر نخستین بی بازگشت است؛ یعنی عارفان در حق می مانند و به مقام اناالحق و سبحان ماعظمی الشانی می رسند؛ اما سفر دومی مربوط به پیامبران است که فرصت بازگشت از حق به سوی خلق را دارند.
. آری در جهان سکوت است که در آن صدا ها در هم می شکسته می شوند و در چنگال های آهنین نه گفتن ها به خاموشی می گرایند. در این صورت است که طلسم حیرت ها شکسته می شوند و خشم ناگفته ها به فوران می آیند. این سکوت در واقع پناه گاهی برای بی پناهان می شوند و درست آن زمانی است که شاید مخاطب به گم شده ای بدل شود که تنها جغرافیای سکوت به آن دسترسی داشته باشد وبس. در این فضا انسان به گم شده ای بدل می شود که تنها و تنها ایده آل های انسانی خود را در کرانه های سکوت می تواند، جویا شود. در این حال سکوت به رود خروشان و دریای بیکران تنهایی بدل میشود که جغرافیای آن را نمی توان تعریف کرد. دست یابی به این جغرافیای حیرت شکن و نفوذ به سرزمین های ناپیدای آن امری ساده نیست و تنها آنانی اجازۀ ورود به آن را پیدا می کنند که هسته های فکری و درونی آنان فراتر و حساس تر زرات یورانیم در سنتر فیوز ها به مقام غنای انسانی برسد. شاید بزرگ ترین راز سکوت در همین نکته نهفته باشد که تنها انسان های انگشت شماری مانند، عیسی (ع) و محمد (ص)بودا ها و کنفیوس ها لائوتسه ها به آن دست یافته اند. این مردان بزرگ تنوانسته اند تا با نفوذ در جهان بیکران سکوت؛ از فیض و برکت بی زبانی آن به مقام های بلند انسانی تمکین کرده اند و به مقام بلند انسانی صعود نمودند. پیش قراول این سکوت های حیرت آور رویداد های کوچکی بوده اند که آنان را عوض کرده و توان بازگشت به زنده گی تازه و ایجاد دگرگونی های شگفت انگیز را برای آنان عنایت فرموده است.
اما این سکوت را نباید با سکوت مرگبار در برابر ستم و استبداد و بی عدالتی و انحصار گرایی، قدرت طلبی، فاشیسم قومی، برتری جویی های زبانی و ده ها و صدها زشتی و پلشتی دیگر به اشتباه گرفت و سکوت در برابر این حق کشی ها را با سکوت انسانی به عوضی گرفت؛ زیرا سکوت مرگبار فضای تیره و تاری را ماند که به باور موسیقی دان ها اندک ترین فضای سفید را نمی توان دریافت تا تار های موسیقی رموز سر و لی گم شدۀ شان را در پرده های آله های موسیقی دریابند. از این رو است که در فضای سکوت مرگبار نه تنها انسانیت پژمرده می شود و برگ و بارش خشک می شود و روح او خسته و آرزو هایش شکسته می شود؛ بلکه تمامی امید ها برای زنده گی به یاس بدل می شوند. بهتر است تا نام این سکوت را خشم خدا نامگذاری کرد؛ زیرا در برج و باروی این سکوت شیطان و اهریمن در نماد انسان لنگر می افگند و با دور زدن اهورا مزدا و فراخوان اهریمن در نماد مستبدان، مفسدان، زبنباره ها، غاصبان و غارتگران و بالاخره تمامی سیاه کاران جهان، فضای آن را پر میکنند. از این فضای تاریک جز صدای مرگ و ناامیدی و یاس در موجی از شک و تردید ها و کینه ورزی ها و فقر و تهی دستی و صدها رنج و درد، صدای دیگری شنیده و درک نمی شوند
این در حالی است که در فضای شکوهمند سکوت پیامبرانه و عارفانه و عالمانه و عامدانه و معنا دار گل های عشق و انسانیت و عشق ورزیدن به انسان می روید و در فضای رنگین کمان آن دم به دم مستی و شور گل و شگوفه می نماید. د راین فضا است که هوای حال و قال و سکر و صحو در بادۀ ساقی جان تازه می یابند و مرید پا به پا و با ذوق تمام سر بر آستان مراد می گذارد و پله به پله رو به صعود می گذارد تا آنگاه به پیش می رود که سر در آستان خدا می گذارد و انسانیت در نماد عشق با شکوه رونمایی می کند. در این سکوت درد های ناله می کشند و تنهایی ها فغان فغان دارند و از برج و باروی آن شور انسانی فواره می کند. در این فضا است که هوای رنج بزرگ انسان داشتن سر تا پا در آن موج می زند و از کرانه های ناپیدای آن آشتی ناپذیری های آشکار با ذلت و فقر و تنگدستی و در کل انسان ستیزی به مقام شهود می رسند. دراین فضا است که از گوشه گوشه و حتا زوایای تاریک آن عشق انسان داشتن و رنج مردم داشتن فواره میکند و چنان با شکوه و با حلاوت نورپاشی می نماید که ضمیر و عقل انسان را برای درک جدید آماده و زمینه را برای کشف و شهود دم به دم پیامبرانه و عارفانه و عالمانه میسر می سازد. این جا است که گل های عشق به برگ و بار می نشینند و «از محبت خار ها گل می شود – وز محبت سرکه ها مل می شود»؛ دریچه های مهر و محبت گشوده شده و نور آگاهی و اشراق را در سینه هایی می تابد که به دنبال گم شده های خویش به این سکوت پناه می آورند.
بودا زمانی به مقام سدارتا صعود نمود که رنج انسان داشتن را برای نخستین بار در فضای سکوت تجربه کرد و با عبور از کرانه های سکوت موفق به بازگشت به خویشتن خود گردید؛ خویشتن یعنی آن آرزو ها و خواست های انسانی که از آغاز زنده گی تا کنون چون نفخی در دل زمان جاری است و در هر برهه ای از تاریخ برای بدست آوردن آن تلاش صورت گرفته؛ اما تا کنون تمامی تلاش ها به گونه ای عقیم گردیده است. بودا به سکوت و عزلت پناه برد تا در گوشۀ تنهایی به راز نابرابری ها پی برده و به کلید گشایش دشواری های روزافزون انسان دست یابد.چنانکه بودا زمانی به به مقام ویژۀ انسانی صعود نمود که معنی سکوت را در سیمای گرسنگان و جسدی به تماشا نشست که برای سوختاندن منتقل می شد. این حادثه زنده گی او را به مثابۀ قصۀ “لایی خوار” که زنده گی سنایی را دگرگون کرد، زنده گی بودا را نیز دگر نمود. او نتوانست تا با زبان برای این راز های سر به مهر پاسخ پیدا کند و ناگزیر به سکوت پناه برد و خانه را ترک کرد وحقیقت را در سکوت جویا شد. بالاخره او توانست که در سکوت به آن حقیقت والا نزدیک شود و به مقام عظیم انسانی برسد و پله به پله پرواز های تازه را در فضای تنهایی و سکوت به آزمون بگیرد. آری سکوت راز بزرگ خموشی و تنهایی است که تفسیر آن هفتاد مثنوی می خواهد و زبان از بیان آن عاجز است. از همین رو سکوت را ندای ملکوتی و حتا از آن بالاتر صدای خدا خوانده اند. شاید از همین رو باشد که شاعران و عارفان بدین باور اند که شعر مردان بزرگ مثل حافظ و بیدل و سعدی و مولانا و دیگران را تفسیر نشاید و دلیلش آن است که هرچه به شعر های آنان نزدیک شوی، از هم می پاشد و شکل و شمایلش یه هم می خورد. از این رو سزاوار تر این است که هرچه از جام الست آنان به کام گیری، همان به و بسنده است.
بی جهت نیست که پیامبران ابراهیمی در فضای سکوت به مقام نیابت رسیده اند وبالاخره در نور تنهایی موفق به شنیدن صدای خدا شدند. چنان که پیامبر اسلام در فضای سکوت غار حرا به این مقام والا نایل آمد و توانست که تا سدره های تکامل معنوی عروج نماید و در زیر درخت سدره و در نزدیکی قاب و قوسین لامکانی ها هم صحبت جبریل شود و خدا را در کرانه های سکوت و سدره حضور پرشکوۀ شاعرانه و عارفانه و عاشقانه و پیامبرانه به تماشا بنشیند. راز آلودی سکوت شگفتی های حیرت انگیری را برانگیخته و تمامی دانشمندان را واداشته تا در وادی های بیکران سکوت لحظاتی اطراق نمایند و پرده ای از هزاران پردۀ ناپیدای آن را به زیر افگنند. چنانکه بهترین مترجم کسی خوانده شده که سکوت دیگران را ترجمه کند؛ اما هنوز کسی قادر نشده است تا خود سکوت را معنا کند و چه رسد به آنکه کسی ترجمان دنیای بی زبان سکوت شود؛ بویژه آن سکوت که با همه تلخی هایش گویای دوست داشتنی های شیرین باشد. بویژه آن سکوت تلخ که باهمه جگرسوزی هایش ندای زیبای خموشی را به ارمغان آورده باشد؛ بویژه آنگاه که پایان یک خشم جگر سوز و مردافگن باشد. چقدر دردناک است که آنگاه از فهمیدن تو بترسند در این صورت به گفتۀ مرحوم شریعتی، اگر مثل گاو گنده باشی،ميدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی، بارت می كنند، اگر مثل اسب دونده باشی، سوارت می شوند
در این حال چقدر موجه است که آنگاه ناگزیرانه سکوت کنی و فریاد ها در گلویت شکسته شوند و برای آنکه نالیدن بهتر از خموش مردن است و بنا براین بهتر است که به سکوت پناه برد و در زیر درخت باشکوۀ آن تمکین نمود. چقدر دردناک است که سکوتت ناگزیرانه شکستانده شود و ناگزیرانه سکوت را بشکنی و آنگاه متهم به پرگویی وپرحرفی شوی و ممکن دلیلش فرصت شکنی هایی باشد که می ترسند تا ناگفته ها فاش نشود و کجی ها راست و نارسایی ها اندام رسا پیدا نکند و بازار چرند گویی ها بسته شود و به دکان آن برای همیش میخ های فولادین کوبیده شود. ممکن در آخرین تحلیل این درد درد نفهمیدن باشد که از عمق جهل سرچشمه می گیرد و با ناآگاهی سر و کار دارد. در این میان درد فهمیدن دشوارتر و رنج فهمیدن ها دشوارتراز آن خواهد بود. بویژه آنگاه که می دانی سکوت فقط رمز تنهایی و خموشی نیست؛ بلکه رمز مشت کوبیدن بر زبان است تا فهم سرکوب شود و فهمیدن اسیر اوهام و جهل و خرافات و بی خبرها گردد.
درحالیکه میدانی هرچند سکوت علاج درد های تنهایی است و آرامگاۀ جاویدان پناه بردن ها؛ بویژه آنکه از بد حادثه به جایی پناه برده باشی؛ اما نمی توانی برای همیش سکوت کنی. در این صورت سکوت سکوت مرگبار است، زیرا این سکوت بیش از آن که با زنده گان آمیزش داشته باشد، برعکس با مرده ها سر سازش و یاری دارد. این در حالی است که سکوت کوله باری از درد را هم به شانه های خموش خویش بر میدارد. از همین رو است که درد و سکوت هر دو همزاد هم و همنشین تنهایی های هم اند، واه چه دردی بزرگ که کوه ها از هیبتش می ترکند و به خشوع در می آیند و به پیشگاۀ سکوت عاشقانه و عارفانه تمکین می نمایند. در موج این سکوت بود که در برابر نزول آیت اراده و مسؤولیت پذیری کوه های پاره پاره شد و تنها انسان بود که در برابر این سکوت تن داد و امانت خدا را پذیرا شد و تا امروز به پیشگاۀ خدا پاسخگو است و می بینیم که ناپاسخگویی ها و مسؤولیت ناپذیری هادر برابر این سکوت زنده گی و سعادت انسان را به به تباهی کشانده است.
آیا درد پریشانی سکوت را می توان، در یک آرزوی آشفته به تماشا نشست و به آن دل خوش کرد، هرگز نه زیرا درد سکوت مرد افگن از آن است که رستم دستان از ” هفت خوان” آن به ساده گی عبور کند. بدون تردید پای رخش اش در وادی پرفراز و نشیب سکوت می لنگد و بدون آن که محراب کابلی دست به ترفند بز ند و خس پوشی از مکر درست کند، رخش رستم در وادی سکوت از پای می افتد و صبر رستم زمان را لبریز می نماید. ممکن فرار از سکوت نتواند، علاج درد های خشم آلود رستم شود. در این صورت تنها دوست داشتن است که به یاری او می شتابد و برکاسۀ خشم او سنگ بزرگ می گذارد؛ زیرا دوست داشتن فراتر از عشق و سکوت یگانه پناه گاۀ عشق و باتوق عاشقان است.
در این صورت است که نیاز برتر و در ضمن خواست های بزرگی در انسان جان تازه می گیرند و تنها با عبور از کوه و کتل های آن می توان به پناه گاهی دست یافت که در موجی از سکوت و شور در آن محلی یافت که بتوان در آن منزل گزید. این در صورتی ممکن است که هرگونه توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن بی همراه، جهاد بی سلاح، کار بی پاداش، فداکاری در سکوت، دین بی دنیا، مذهب بی عوام، عظمت بی نام، خدمت بی نان، ایمان بی ریا، خوبی بی نمود، مناعت بی غرور، عشق بی هوس، تنهایی در انبوه جمعیت، و دوست داشتن، بی آنکه دوست بدارند، به یگانه دوای درد های پرعلت انسان بدل شوند. این زمانی ممکن است که انسان اراده کند و تصمیم بگیرد و قاطعانه عمل نماید و در ضمن خداوند برای همگان توفیق عطا و عنایت بفرماید تا درد های کشنده و لبریز از شور وعصیان وخوابیده در خشم و پناه برده در کرانه های خموشی انسان یک باره گل کنند و به شگوفایی برسند و انسان را به چگونه زیستن دعوت کنند تا چگونه زیستن ها به بالنده گی وشگوفایی برسند. واه چه شگوفایی ای که سکوت میزبان خموشی و رمزدار تنهایی های لذت بخش آن باشد که شرب دمادم آن چنان شوق و مستی به ارمغان آورد که هزار بادۀ ساقی نکند مست می پرستان را. آری هنوز هم که هنوز است، سکوت جاری است و تنهایی هم حاکم سرزمین بی کسی ها است؛ اما این پرسش باقی می ماند که با این تنهایی و بی کسی چقدر در باتوق سکوت می توان ساخت؛ بویژه آنگاه که این پرسش”خدا تنهاست ما که خدا نیستیم چرا این همه تنهاییم؟” در ذهن آدمی جان بگیرد.
پس تا چه زمانی منتظر باید بود تا بر مصداق این شعر بلند مولانای بلخ:
” ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو – گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن”
این گرگ نفس یک باره دست بر یخن شبان نبرد و شبان را به گرگ صفتی فراخواند و آنگاه کار از کار گذشته باشد. از این رو مولانای بزرگ می گوید، بیش از اندازه ناله نکن و داد و فریاد را سر نده تا آنگاه که من برای تو ناله کنم. از همین رو است که می گویند تا زمانی که کودکی گریه و ناله نکند، مادرش برای او شیر نمی دهد. با این حال شکست سکوت عشق فرزند را نسبت به مادر بیدار و عاطفۀ مادری را دق الباب می کند تا مادری به ندای عاشقانۀ فرزند با نوا های جانانه لبیگ بگوید و شیرۀ جان خویش را برای کودکش نثار نماید. با این حال تک درخت سکوت حال وهوای دیگری پیدا می کند و با گریز های عاشقانه هم پاتوق می شود و برای عاشقان روح دیگری می بخشد و عارفان را به مستی و سکر می طلبد تا آنان با بدرود گفتن با صحو هوشیاری دل به دریا زنند و اشراق های تازه به تازه به تماشا بنشینند تا آنان در فصلی از درخشیدن های نور اشراق گریز های عاشقانه و عارفانه را به آزمون بگیرند و حال را در سکوی قال به بهانۀ رسیدن به سکوت تازه به استقبال بگیرند.
حال پرسش این است که با این همه گریز های عاشقانه وعارفانه چه باید کرد؛ بویژه آنگاه که سکوت در بستر مرگ به کلی شکسته شود و فریاد ها برای همیشه به خاموشی گرایند. در حالی که می دانی پس از مرگ چه ها به سراغ انسان می آیند. این که کوزه گری از خاک اندام انسان چه درست می کند، اما دلم می خواهد که به گفتۀ مرحوم شریعتی کوزه گر بعد ار مرگ از گل سرم اشپلاقی بسازد تا بعد از مرگم سکوت مرا بشکند و گلویم سوتکی باشد، در دست کودک گستاخ و بازی گوشی که پیهم در آن بدمد و به فریاد آید تا خواب خفتگان را آشفته بسازد و بر سکوت سنگین آنان نعرۀ آهنین بزند تا سکوت مرگبار را در گلوی آنان بشکند و به گفتۀ حضرت صوفی صاحب عشقری، چنان بشکن بشکن برپا شود ” چه بشکن بشکن است امشب” که از فریاد بشکن بشکن آن حتا گوش فلک کر شود. یاهو