ایالات متحده و تکرار چرخه ای ناکام از حضور و مداخلۀ قدرت های بین الملل در افغانستان

کلکین : ایالات متحده در تعامل با افغانستان سابقه ای دیرین و چندوجهی دارد. اما در میان تمامی این چرخش ها و در اثنای فراز و نشیب های پرپیچ و خم تاریخی، رابطۀ مذکور از دیدگاه ایالات متحده، همواره رابطه ای بده بستان گونه و به عبارتی، تعاملی فراکنشی بوده است. با توجه به وضعیت جغرافیایی افغانستان و درک موقعیت ژئوپلیتیک این کشور در قالبِ “خط مقدمی” برای منافع دیگر کشورهای منطقه و فرامنطقه؛ می توان گفت افغانستان غالبا همچون مُهره ای گروگان در یک بازی استراتژیک بزرگ، ابتدا بین بلوک کمونیست و کشورهای سرمایه داری، و متعاقبا بین جهان سکولار و اسلام رادیکال به بازیچه گرفته شد.

 علی رغم حضور طولانی نیروهای آمریکایی، وضعیت پیشین افغانستان به عنوان کشوری تحت حمایت ایالات متحده و جامعه جهانی، شرایطی غیرعادی بود که نهایتا دوام نیاورد؛ اما روابط این دو کشور پیشینۀ چندگانه ای از مناسباتِ فی مابین را آشکار می کند. ایالات متحده در سال ۱۹۲۱ افغانستانِ تحت حکومت شاه امان الله را به رسمیت شناخت و در سال ۱۹۳۵ روابط دیپلماتیکی برقرار کرد. این روابط دیپلماتیک دو سویه در تاریخ ۴ ماه مه ۱۹۳۵، هنگامی که ویلیام هورنی بروک اعتبارنامه خود را به دولت افغانستان تقدیم کرد، برقرار شد.

 پس از جنگ جهانی دوم، ایالات متحده آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی برای حفظ نفوذ خود با حاکمان افغان رقابت کردند، همانطور که امپراتوری های بریتانیا و روسیه در قرن گذشته و با توسل به جریانی از اعطای کمک های فنی، نظامی و انکشافی؛ بازی بزرگ دیگری را در افغانستان صورت داده بودند. بدین ترتیب پس از تهاجم سال ۱۹۷۹ شوروی به افغانستان، ایالات متحده آمریکا درصدد تضعیف قدرت شوروی، آنهم به واسطۀ حمایت از گروه های مجاهدین و استفاده از نیروهای امنیتی پاکستان به عنوان سازوکاری از گذار و انتقال برآمد.

هنگامی که اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۸۹ از افغانستان خارج و رژیم نجیب الله در سال ۱۹۹۲ فروپاشید؛ افغانستان به سیگنال های اشاعه یافته از سوی ایالات متحده اهمیت نداد تا آنکه طالبان در سال ۱۹۹۶ به کابل حمله کردند. سپس دوره ای دنبال شد که ذیل آن ایالات متحده روابط دوسویه ای با افغانستان یافت: ۱- هر چند امارت اسلامی که ۹۰ درصد کشور را تحت کنترل داشت به رسمیت نشناخت، اما به طور متناوب با مقامات طالبان و از طریق واسطه هایی در مورد مسائل خاص تعامل و مراوده داشتند. ۲- ارائه برخی حمایت های بشردوستانه از طریق سازمان ملل متحد و مواردی چون ابراز نگرانی در مورد حقوق زنان.

 اما با حادثۀ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ همه چیز تغییر کرد. ایالات متحده با بیرون راندن قاطعانۀ طالبان در یک عملیات نظامی برق آسا، دستورکاری غربی و عمدتاً چندجانبه را برای ایجاد ثبات و بازسازی کشور افغانستان و بازسازی نهادها و اقتصاد آن ترویج کرد. اما تا سال ۲۰۰۶، زمانی که طالبان توان خود را بازیابی و حضورشان در این کشور را مجدداً تقویت و تثبیت ساخته و امنیت در این کشور بار دیگر رو به وخامت گذاشت؛ ایالات متحده به سمت رویکردی ضد شورش حرکت کرد. در سال ۲۰۰۹ و با سیاست “افزایش نیرو” در دولت اوباما، این امر به سرعت به کارزار نظامی و پروسۀ دولت سازیۀ تمام عیاری با هزینۀ سالانه بیش از ۱۲۰ میلیارد دلار تبدیل شد. (Dormandy and Keating, 2014: 6-7)

ارتش ایالات متحده ۲۰ سال را در افغانستان گذرانده است؛ این روند از جرج دبلیو بوش در سال ۲۰۰۱ شروع و متعاقبا با جو بایدن به پایان رسید. گرچه هر یک از رهبران به سبک و سیاقِ خود با درگیری های جاری برخورد کرده اند؛ اما هیچ یک قادر به حل مسالمت آمیز طولانی ترین جنگ آمریکا نبودند. نهایتا می توان گفت خروج عجولانۀ نیروهای خارجی در تخلیه شهروندان ایالات متحده و متحدان افغان درحالی که کشور به دست طالبان افتاده بود، به اوج خود رسید و گروه بنیادگرای اسلامی کابل را تسخیر، و باردیگر برمسند قدرت تکیه زدند.

مناسبات ایالات متحده و افغانستان؛ دورۀ تکوین و شکل گیری: ۱۹۱۹-۱۹۴۲

افغانستان پس از استقلال در سال ۱۹۱۹، به دنبال برقراری روابطی نزدیک با ایالات متحده بود، اما این اقدام بارها مورد چشم پوشی قرار گرفت. در سال ۱۹۲۱ امان الله خان هیأت دیپلماتیکیِ رده بالایی را به ریاست محمد ولی به اروپا و آمریکا فرستاد تا استقلال افغانستان را به رسمیت بشناسند. این هیات در اتحاد جماهیر شوروی و اروپا به گرمی مورد استقبال قرار گرفت و اتحاد جماهیر شوروی نخستین کشوری بود که افغانستان را به رسمیت شناخت. لیکن در واشنگتن، هیات محمد ولی ابتدا با گربه رقصانی آمریکا و تأخیر و تعویق هایی متعدد تحقیر گردید و سپس نیز توسط رئیس جمهور وقتِ آمریکا، وارن هاردینگ، با شک و تردیدی پذیرفته شد که جریان به رسمیت شناختن استقلال افغانستان را به مدت ۱۴ سال در حالتی معلق نگه داشت.

در سال ۱۹۲۸ امان الله ژست دوستانه ای گرفته، پیشنهاد داد که ماموریت فاتحانۀ خود را در اروپا گسترش دهد و واشنگتن را نیز درگیر سازد؛ اما با برخورد و اظهارنظر اهانت آمیز و نامطبوعی مبنی بر غیر رسمی بودن این دیدار، و صرفا محدود شدن ملاقاتش به صرف ناهار با رئیس جمهور وقت آمریکا، کالوین کولیج، مورد بی اعتنایی و پس زدگی قرار گرفت؛ و این چنین دستِ رد به سینه امان الله خان زده شد. امان الله خان اما دست نکشید و از طریق اتحاد جماهیر شوروی اقدام کرد؛ جایی که یک دولت کمونیستی هیچ مشکلی برای پذیرایی مجلل از یک پادشاه آسیایی نمی دید.

در سال ۱۹۳۳، زمانی که ظاهرشاه در جوانی بر تخت نشست، عموهای او که دولتمردانی باتجربه و زیرک بودند، حاکمان واقعی افغانستان محسوب می شدند. آنها نیز در پی حسن نیت و به رسمیت شناخته شدن از سوی ایالات متحده آمریکا برآمدند. بدین ترتیب به سفرای افغانستان دستور داده شد که روابط خود با همتایان آمریکایی شان را بسط دهند، و شرایط سخاوتمندانه ای برای تجارت آمریکایی برای فعالیت در افغانستان ارائه شد. به عنوان مثال، از خطوط هوایی آمریکایی خواسته شد تا هوانوردی غیرنظامی افغانستان را توسعه دهند و امتیاز نفتی ارزشمندی به شرکت نفت اکتشاف داخلی اعطا شد؛ کنسرسیومی متشکل از شرکت ‌های Texaco و Seaboard. اما به هرروی، وزارت خارجه ایالات متحده همچنان در برابر اعطای رسمیت دیپلماتیک به افغانستان مقاومت کرد. (Poullada, 1981: 179)

 نهایتا در سال ۱۹۳۴، رئیس جمهور وقت ایالات متحده، فرانکلین روزولت، متاثر از دیپلمات ها و بازرگانان برجسته آمریکایی، این بن بست بوروکراتیک را شکست و از طریق تبادل نامه های شخصی با ظاهرشاه، به کشور افغانستان تایید به رسمیت شناختن دیپلماتیک را اعطا کرد. با این وجود، امتناع آمریکا از به رسمیت شناختن استقلال افغانستان برای چندین سال رهبران و افغان ‌ها را آزرده خاطر کرد. این خشم و رنجش افغان ها در سال ۱۹۳۹ انگیزه ای جدید یافت؛ زمانی که شرکت نفت داخلی، پس از کشف سازند های نفتی (جایی که شوروی بعدها نفت و گاز پیدا کرد)، تصمیم گرفت از این امتیاز صرف نظر کند. گرچه این تصمیم بر اساس دلایل مشروع اقتصادی و نگرانی از دلواپسی های جنگ جهانی دوم بود؛ اما شوک و تکانۀ آشکاری برای افغان ها محسوب می شد. آنها عقب نشینی شرکت نفت داخلی را به انگیزه های سیاسی نادرست نسبت دادند.

مناسبات ایالات متحده و افغانستان؛ سال های فرصت: ۱۹۴۲-۱۹۵۳

با وجود این دست ناامیدی ها، رهبران افغانستان پس از جریان به رسمیت شناختن آمریکا در سال ۱۹۳۴، بارها تلاش کردند تا نمایندگی های دیپلماتیک مقیم آمریکایی ها در کابل را به دست آورند؛ لیکن ایالات متحده بار دیگر در این زمینه از خود تمرد و سرسختی نشان داد. بدین ترتیب متعاقبا افغانستان به منظور کسب حمایت دیپلماتیک به آلمان، ایتالیا، فرانسه و ژاپن متوسل شد. در زمان شروع جنگ در سال ۱۹۳۹، قدرت های محور به خوبی در افغانستان تثبیت شده و استقرار یافته بودند.

 آلمان نازی بزرگترین مستعمره خارجی متشکل از تکنسین ها، معلمان، مهندسان و بازرگانان را داشت که بسیاری از آنها ماموران سرویس های اطلاعاتی آلمان بودند. گرچه افغانستان کشوری بی طرف بود؛ اما رهبران آن بیشتر به سمت بلوک محور/متحدین متمایل بوده، و حتی زمانی پیشنهاد تشکیل محور برلین-بغداد-کابل را در ازای امتیازات ارضی در هند و دسترسی به دریا دادند. بدین ترتیب عاملانِ بلوک محور در تحریک قبایل مرزی برای سرنگون کردن نیروهای انگلیسی در هند بسیار فعال شدند.

 هنگامی که آلمان در ژوئن ۱۹۴۱ به اتحاد جماهیر شوروی حمله کرد، بریتانیا و اتحاد جماهیر شوروی مشترکاً ایران را اشغال و از افغانستان خواستند که همه اتباع بلوک محور/متحدین را اخراج کند. گرچه افغان ‌ها از نقض بی ‌طرفی خود نارضایتی داشتند، اما مجبور به تبیعت از این شرایط بودند. با آغاز جریانات جنگ به نفع متفقین، همسویی افغان ها در قبال بلوک محور نیز رو به کاهش گذاشت. (Poullada, 1981: 180)

 ایالات متحده حتی پیرامون درخواست اخراج اتباع محور نیز مطلع نبود؛ بدین ترتیب رهبران آمریکایی به ناگاه دریافتند که تحرکات مهمی در خاورمیانه در حال وقوع است و منافع آمریکا ایجاب می کند که استقرار هیاتی مقیم در کابل ترتیب داده شود. بنابراین در ۶ ژوئن ۱۹۴۲، و در بستری از شرایطی که جنگ ایجابیِ به جای احترام به خواسته های افغان ها ایجاب کرد؛ یک نمایندگی دیپلماتیک آمریکایی در کابل افتتاح شد.

 اولین وزیر مقیم آمریکا، کورنلیوس وان انگرت، اولین مقام آمریکایی بود که از افغانستان بازدید کرد (در سال ۱۹۲۲) و ۲۰ سال بعد با دستورات محرمانه به کابل آمد تا زمینه را برای مسیرهای ترانزیتی کمک های نظامی و غیرنظامی جایگزین به روسیه و چین آماده کند. حتی صحبت هایی جدی در مورد ساخت خط آهن از طریق افغانستان وجود داشت. این طرح های اضطراری مسئله ای مخفی در زمان جنگ بود. یکی دیگر از مشکلات جدی انگرت در بدو ورود به کابل این بود که تا سال ۱۹۴۲، افغانستان با مشکلات اقتصادی بسیار جدی مواجه بود. در این شرایط، افغانستان به دنبال حمایت از ایالات متحده بود، زیرا تجارت خارجی افغانستان عملاً به دلیل اقدامات هیئت ‌های مخالف در زمان جنگ در واشنگتن فلج شده بود.

در این شرایط بسیار سخت بوروکراتیک، انگرت با حمایت دیپلمات‌ های آمریکایی در واشنگتن و همتایان انگلیسی در کابل، موفق شد ضروری ‌ترین نیازهای افغانستان را تا پایان جنگ تامین کند. این عملیات نجات بخشِ ماهرانه تحسین زیادی را برای آمریکا به همراه داشت؛ بدین ترتیب سال ‌هایی طلایی برای دیپلماسی آمریکا محسوب می شد. در طول سال های بلافاصله پس از جنگ، دوران مناسبات حسنه ادامه داشت و رهبران افغان دریافتند که ایالات متحده جایگزین ایده آلی برای عقب نشینی قدرت بریتانیا خواهد بود؛ زیرا آمریکای دور هیچ تهدید امپریالیستی برای افغانستان محسوب نمی شد.

بدین ترتیب آنها فعالانه از نفوذ آمریکا استقبال، و ارزهای خارجی اندک خود را برای استخدام معلمان آمریکایی در مدارس برتر خود خرج کردند. در سال ۱۹۴۶ آنها شرکت بزرگ ساخت و ساز موریسون-نادسن را برای کمک به یک پروژۀ بلندپروازانه در دره هلمند به کار گرفتند. هنگامی که در سال ۱۹۴۹ ارز خارجی آنها کاهش یافت، افغان ها به آمریکا روی آورده و مقام ارشد اقتصادی خود، عبدالمجید زابلی وزیر اقتصاد ملی را برای مذاکره در مورد وام برای طرح توسعه اقتصادی ملی به واشنگتن اعزام کردند.

زابلی، مؤسس بانک ملی افغانستان و مبتکری مالی، از زمان خود جلوتر بود. همان طور که زابلی پیش بینی کرده بود، پروژه دره هلمند با بازدهیِ کُند و مشکلات فراوان اجتماعی، فنی و اداری برای سالیان متمادی به یک بار مسئولیتی دردسرساز و جدی تبدیل شد. اسکان مجدد کوچی ها در سرزمین های جدید و مشکلات پیچیده فنی و مدیریتی مهارت هایی را می طلبید که افغان ها نداشتند. بدین ترتیب آنها از دولت آمریکا درخواست کمک فنی کردند و ایالات متحده نمی توانست این درخواست را رد کند؛ زیرا پرستیژ آمریکا درگیر جریانی به نام “پروژه آمریکایی” گردیده بود. بنابراین، کمک های اقتصادی دولت آمریکا به افغانستان از یک نیاز سیاسی برای نجات یک پروژه بسیار مشکوک و مشتبه سرچشمه می گرفت. (Poullada, 1981: 181)

مناسبات ایالات متحده و افغانستان؛ سال های بحرانی: ۱۹۵۳-۱۹۵۶

اما متعاقبا دو رویداد با یکدیگر تلاقی یافته و همزمان شد تا ماهیت روابط افغانستان و آمریکا را تغییر دهد: (۱) شروع جنگ سرد و (۲) تغییر حکومت در افغانستان. در سال ۱۹۵۳ جان فاستر دالس سازماندهی یک جریان متحد از “جبهه شمال” را برای مهار قدرت شوروی آغاز کرد. این امر منجر به عقد قراردادهای نظامی آمریکا با ترکیه، ایران و پاکستان شد. افغانستان که از نظر جغرافیایی بین دو کشور اخیر واقع شده، نادیده گرفته و منزوی شد. در سال ۱۹۵۳، زمام قدرت در کابل از دستان مجرب و کارکشته عموهای شاه به دست پسر عموی جوان و پرشور او، محمد داوود، رسید.

داوود شخصیتی زیرک و قدرتمند با منیت و عزمی بزرگ برای توسعه کشورش؛ اما با درک به واقع اندکی از پویایی پیچیده مدرنیزاسیون یا خطرات واقعی همسایه خود در شمال بود. او قاطعانه معتقد بود که می تواند اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده را به نفع خود و کشورش بچرخاند. سه سیاست اساسی او چالش هایی را برای دیپلماسی آمریکا ایجاد کرد: (۱) نوسازی سریع اقتصادی، (۲) تعقیب تهاجمی پشتونستان، و(۳) ایجاد یک نیروی نظامی قوی افغان. برای پیشبرد سیاست ‌های مذکور، داوود قرن ‌ها انزواگرایی را معکوس و رقابت شوروی و آمریکا را در داخل افغانستان تقویت کرد. این تغییر ناگهانی از سیاست، سیاستگذاران آمریکایی را شوکه کرد. (Poullada, 1981: 183)

 در داخل دولت آمریکا پیرامون چگونگی تطبیق با سیاست های جدید افغانستان اختلافات شدیدی وجود داشت. به هر حال در جریان این بحث و جدل ها، آسیب زیادی به روابط افغانستان و آمریکا وارد شد. از جمله حامیان اصلی سیاست “سخت گرفتن”، سفیر آمریکا در کابل، آنگوس ایوان وارد (Angus Ward) بود. او به‌ عنوان مردی با دارای روحیه اخلاقی بالا، داوود را که فردی مرموز، غیرقابل اعتماد و عجول می‌ دانست تحقیر می ‌کرد. داوود به طور کامل بیزاری وارد را متقابلاً پاسخ داد. مقامات پاکستانی که از سیاست های داود نگران بودند، از خط مشی سخت گیرانه ای حمایت کرده و خواستار آن شدند تا شورش های قبیله ای را برای سرنگونی داوود برانگیزند.

 رئیس ایستگاه سیا در کابل نفوذ شخصی قوی بر وارد داشت. بدین ترتیب او با همکاران پاکستانی و ناراضیان خانواده سلطنتی توطئه هایی برای “بی ثبات کردن” رژیم داوود طراحی کرد. روابط آمریکا و افغانستان در این دوره در فضایی ملتهب، پر از ترس و سوء ظن به سر می برد. ارتباطات اجتماعی کاهش یافت، تبلیغات ضد آمریکایی در مطبوعات و رادیوهای تحت کنترل دولت ظاهر شد، و نظارت پلیس بر آمریکایی ها بسیار زیاد بود. در این فضای نامناسب دیپلماتیک، تدوین و اجرایی سازیِ پاسخی مناسب به چالش های ناشی از سیاست های داوود برای ایالات متحده بسیار دشوار بود.

اما با ورود آرمین مایر به عنوان معاون جدید از ریاست هیات دیپلماتیک، وضعیت رو به بهبود گذاشت و در آوریل ۱۹۵۶ آنگوس وارد با شلدون میلز جایگزین شد. تیم جدید رابطه بسیار بهتری با افغان ها داشت. طرحی آغاز شد که در نهایت به یک برنامه کمک اقتصادی منسجم تبدیل شد. این طرح و نقشه به گونه ای استراتژیک طراحی شده بود تا افغان ها را از نظر مادی و ایدئولوژیک به سوی جهان آزاد بکشاند. انگلیسی ها به آن لقب «استراتژی جنوب غربی[۱]» دادند. این برنامه بر ارتباطات هوایی و جاده ای به غرب، آمریکایی سازی آموزش عالی و نجات پروژه دره هلمند متمرکز بود.  (Poullada, 1981: 184-185)

اگرچه در این مدت ایالات متحده به توسعۀ افغانستان علاقه نشان داد و از آن حمایت اقتصادی کرد، اما این علاقه محدود بود. در حقیقت باید گفت، اکثریت اعظم کمک‌ هایی که در سال‌ های اولیه بازسازی به افغانستان اعطا شد، توسط اتحاد جماهیر شوروی ارائه گردید. چنانچه تا سال ۱۹۷۳، تخمین زده شد که اتحاد جماهیر شوروی نزدیک به یک میلیارد دلار به افغانستان وام داده بود. بر طبق دو عامل متلاقی در دهه ۱۹۷۰ چنین برآورد شده بود که ایالات متحده اهمیت افغانستان را به طرز چشمگیری تغییر خواهد داد. این دو عامل، فرهنگ دوران جنگ سرد و سقوط شاه ایران در سال ۱۹۷۹ بود.

در فضای جنگ سرد آن زمان، هر گونه منفعت و دستاوردی از سوی اتحاد جماهیر شوروی یا ایالات متحده به عنوان شاهدی بر پیروزی یک سیستم (سرمایه داری یا کمونیستی) بر دیگری تلقی می شد. ایالات متحده در دهه ۱۹۷۰ به طور فزاینده ای نسبت به تمایلات توسعه طلبانه شوروی مشکوک شده بود. چنانچه ذهنیت فراگیر مقامات واشنگتن طی این سال ها تحت تسلط تئوری دومینوی کمونیستی بود؛ تئوری ای که بسیاری از سیاستمداران واشنگتن را به این باور رساند اتحاد جماهیر شوروی درصدد تسلط بر کل جهان است. همه اینها در مورد افغانستان در سال ۱۹۷۹ رخ داد؛ زمانی که شاه ایران از تاج و تحت خود کنارزده شد.

شاه ایران ضامنی برای حفظ منافع ایالات متحده در خاورمیانه بود. به همین دلیل، ماهیت دوستانه و فزایندۀ روابط شوروی و افغانستان تا قبل از سال ۱۹۷۹ هرگز تهدید قابل توجهی برای مقامات ایالات متحده ایجاد نکرد. اسناد وزارت امور خارجه از اوایل دهه ۱۹۷۰ نیز گواهی بر بی تفاوتی نسبی ایالات متحده نسبت به توسعه روابط نزدیک و دوستانۀ بین افغانستان و اتحاد جماهیر شوروی بود. چنانچه در گزارش وزارت امور خارجه از سال ۱۹۷۶ چنین آمده بود: «[افغانستان] از لحاظ نظامی و سیاسی کشوری بی طرف است که عملاً به اتحاد جماهیر شوروی وابسته می باشد». اما این ارزیابی با سقوط شاه ایران و جایگزینی او با حکومتی اسلامی و ضد آمریکایی به شدت تغییر کرد.

قدرت و نفوذ ایالات متحده در منطقه دیگر تضمین نشده بود و ناگه افغانستان به یکی از نگرانی های منطقه ای مقامات در واشنگتن تبدیل شد. بر اساس اسناد ارائه شده در آرشیو امنیت ملی دیجیتال، کاخ سفید روندی از توصیف سیاست شوروی در قبال افغانستان تحت عنوان “بزرگترین تهدید برای صلح جهانی از زمان جنگ جهانی دوم” را آغاز کرد. اما نگرانی مقامات ایالات متحده در مورد “مسئله افغانستان” زمانی بیشتر شد که در آوریل ۱۹۷۸، محمد داوود، پادشاه سلطنتی افغانستان، سرنگون و حزب تازه تاسیس حامی شوروی و سوسیالیست “حزب دموکراتیک خلق افغانستان” جایگزین آن شد.

در واکنش به قدرت یافتنِ حزب دموکراتیک خلق در افغانستان، زبیگنیو برزینسکی، مشاور امنیت ملی ایالات متحده در آن زمان، به کارتر، رئیس جمهور وقت در مورد تهدید بزرگی که می توانست برای منافع ایالات متحده ایجاد کند، هشدار داد. برزینسکی با تکرار پارانویای جنگ سرد، چنین تخمین میزد که قصد شوروی استفاده از افغانستان برای اعمال قدرت و نفوذ خود بر کشورهای همسایه پاکستان و ایران و در نهایت بر کل منطقه جنوب آسیا بود.

 بدین ترتیب پس از آن، افغانستان به یک معنا به مهره ای حیاتی برای ایالات متحده تبدیل و تصمیم گرفته شد که هر اقدامی برای مقابله با احتمال کمونیستی شدن افغانستان انجام شود. در نتیجه ارائه کمک های مخفی به مبارزان مقاومت افغانستان (که خود را مجاهد می خواندند) در آن زمان برای مقامات ایالات متحده در سال ۱۹۷۹ حرکتی قویا استراتژیک به نظر می رسید. اما باید گفت در این جریانات هیچ‌ کس به عواقبی احتمالی که آموزش و تجهیز اسلام‌گرایان افغان و همتایان مسلمان آنها بعداً می ‌تواند داشته باشد، توجه و اهمیتی نداد.  (Harvey, 2003)

تهاجم شوروی و برگی تازه در روابط افغانستان و ایالات متحده

در ۲۷ آوریل ۱۹۷۸ داوود خان همراه با خانواده اش در کودتایی خونین کشته شد؛ کودتای ثور که کمونیست ها را به قدرت رساند و رئیس جمهور جدید، نور محمد تره کی را روی کار آورد. ایالات متحده هیچ واکنشی نشان نداد و فعالیت کمونیست ها در این درامِ خونین را نادیده گرفت. این بی تفاوتی و قصورِ واشنگتن، از گزارش منتشر شدۀ وزارت امور خارجه در ۲۶ مارس ۱۹۷۸، مشهود بود. چنانچه در این گزارش آمده بود که “وضعیت سیاسی در افغانستان باثبات و رئیس جمهور داوود نیز شدیدا تحت نظارت بوده و با اپوزیسیونی قابل توجهی مواجه نیست.”

 اما پس از کودتا، واشنگتن واکنش ملایمی نشان داد و این واکنش بیشتر به دلیل شکستش در ویتنام و تحقیر در رسوایی واترگیت بود. دولت کارتر تغییر در کابل را صرفا همچون کودتایی دیگر به سبک خاورمیانه ای تلقی کرد و نه تصرف و تسلط کمونیست ها. وزیر امور خارجه وقت آمریکا، سایروس ونس، با وجود دلایل کافی برای تردید، هیچ مدرکی دال بر همدستی شوروی در کودتا نیافت. شوروی دخالت خود در این کودتا را انکار کرده و برژنف به کارتر گفت که دررابطه با این کودتا شوروی خود نخستین بار از طریق رادیو کابل شنیده و دستی در تحریک آن نداشته است. (Jabeen et al. 2010: 154)

دولت جدید افغانستان نیز ادعایی مبنی بر عدم همسویی و غیرکمونیستی بودن داشت و واشنگتن نیز این ادعا را پذیرفت. بدین ترتیب، سفیر آمریکا در کابل و وزارت امور خارجه ایالات متحده، رژیم جدید در کابل را بیشتر رژیمی ناسیونالیستی ارزیابی کردند تا کمونیستی. وزارت امور خارجه به سفارت خود در کابل دستور داد که یکی از گزینه ها حذف تدریجیِ فعالیت های آمریکا در افغانستان است؛ اما این امر برای افغانستان و همسایگان آن نگران کننده و با سیاست های آنها ناسازگار بود. رژیم جدید سیاست های آمریکا برای حفظ منافع و حضور خود را پذیرفته بود. همه آمریکایی ها از نگرش دولت و توجیهات آن در مورد افغانستان رضایت نداشتند. آنها با تداوم کمک به این رژیم کمونیستی مخالف بودند.

به هرروی، سیاست میانه رویِ آمریکا دست شوروی -که قصد کاهش نفوذ آمریکا و غرب در این منطقه را داشت،- باز گذاشت. بدین ترتیب متعاقبا وزارت امور خارجه این تقصیر را گردن گرفت و از گروه ‌های اسلامی افغان مقیم پاکستان حمایت کرد. چنانچه در همین راستا ایالات متحده اعتراف کرد که “دادن چنین چک سفید امضایی به مسکو” به نفع آمریکا نخواهد بود. مسکو از این فرصت بهره جست و کارشناسان شوروی همه زمینه ها از جمله سرویس های امنیتی و اطلاعاتی را اشغال کردند. برعکس، ایالات متحده به کمک های اقتصادی خود ادامه داد که این جریان تا زمان مرگ آدولف دابس، سفیر آمریکا در فوریه ۱۹۷۹ ارائه شد.

دابس متخصص در امور شوروی، و به امید حمایت از نیروهای ضد کمونیستی منصوب شده بود. او توسط یک گروه ضد دولتی ربوده و در جریان عملیات نجات توسط پلیس کشته شد. دولت آمريكا نیز نسبت به روش هاي اعمال شده توسط پليس و به ويژه حضور مستشاران شوروي اعتراض كرد. بدین ترتیب جیمی کارتر رئیس جمهور خشمگین ایالات متحده کمک های اقتصادی به دولت افغانستان را به حالت تعلیق درآورده و حمایت مالی از گروه های اسلامی مستقر در پاکستان را از طریق رژیم نظامی پاکستان افزایش داد. در این راستا، سرویس اطلاعات مرکزی ایالات متحده با سرویس اطلاعاتی پاکستان و در مسیر حمایت از گروه های مقاومت افغانستان همکاری کرد که این رویکرد در واکنش به سیاست های نامطلوب رژیم کمونیستی در افغانستان پدیدار شد. (Jabeen et al. 2010: 155)

نورمحمد تره کی سنت طولانی بی طرفی کشور را به نفع اتحاد مستقیم با اتحاد جماهیر شوروی شکست. در سطح داخلی، دولت برنامه ریزی کرد تا با کاهش بدهی های روستایی، یک انقلاب اجتماعی مبتنی بر اصلاحات عظیم ارضی را به وجود آورد؛ اما اصلاحات به جای توجه و استقبال، با سوء ظن و مقاومت مردم مواجه شد. دولت نیز با قدرت پاسخ داد و درگیری ها آغاز شد. حزب کمونیست دموکراتیک خلق افغانستان بین دو جناح خلق و پرچم تقسیم شد. حفیظ الله امین رهبری خلق و تره کی ریاست پرچم را بر عهده داشت. در اولین سالگرد «انقلاب ثور»، قیامی در هرات به راه افتاد و حکومت آن را وحشیانه سرکوب کرد. تظاهرات علیه دولت در بسیاری از ولایات گسترش یافت. در این مقاومت، گروه ‌های اسلامی و سنتی تحت حمایت ایالات متحده به تظاهرکنندگان پیوستند.

تره کی از اتحاد جماهیر شوروی تقاضای کمک کرد، اما شوروی با این درخواست که “کمک کردن آتویی به دست دشمنان شما و ما می دهد” نپذیرفت. شوروی از دخالت مستقیم خودداری کرد زیرا این امر می‌ توانست فرصتی برای ایالات متحده فراهم کند تا روسیه را به خاطر سیاست توسعه ‌طلبانه ‌اش متهم و سرزنش کند. دلیل دیگر بی اعتمادی مسکو به حفیظ الله امین بود. چراکه امین تره کی را زندانی کرد و بعدها نیز ترور شد. مرگ تره کی خشم رهبران شوروی به ویژه برژنف را برانگیخت؛ به گونه ای که وقتی به برژنف درباره قتل تره کی گفته شد، گریه و اظهار کرد باید به این اقدام پاسخ دهد. پاسخ مذکور نهایتا به شکل تهاجم شوروی در دسامبر ۱۹۷۹ بود.

 امین قدرت های سیاسی را به دست گرفت، اما ایالات متحده به او اعتماد نکرد و از هرگونه حمایت سیاسی کمک اقتصادی خودداری کرد. دلیل عدم محبوبیت او نزد آمریکایی ها رفتار سرد و توهین آمیز او در هنگام مرگ دابس بود. (Jabeen et al. 2010: 156) امین که از آمریکا ناامید شده بود تلاش کرد تا از ایران و پاکستان حمایت کند اما دیگر دیر شده بود و نیروهای شوروی در ۲۷ دسامبر ۱۹۷۹ به افغانستان حمله کردند که وضعیت ژئواستراتژیک را به کلی تغییر داد. سربازان شوروی امین را به قتل رسانده و ببرک کارمل از چناح پرچم را بر سر کار آوردند.

ایالات متحده که پیش از این سربرآوردن رژیم کمونیستی در افغانستان را نادیده گرفته بود، به ناگه با خطر کمونیسم بیدار شد. کارتر نیز برای رقابت با تهاجم شوروی، “دکترین کارتر” را در سخنرانی خود در اتحادیه مطرح کرد. او جنوب غربی آسیا را به عنوان “منطقه استراتژیک سوم برای امنیت غرب” می دانست و او این تهاجم را “جدی ترین تهدید برای صلح از زمان جنگ جهانی دوم” خواند. کارتر بایکوت المپیک مسکو را اعلام کرد و معاهدات محدودیت تسلیحات استراتژیک (SALT II ) را با اتحاد جماهیر شوروی به حالت تعلیق درآورد.

روابط دیپلماتیک به تعویق افتاد و سفیر توماس واتسون از مسکو فراخوانده شد. سازمان ملل متحد قطعنامه ای را علیه اتحاد جماهیر شوروی تصویب کرد که توسط اتحاد جماهیر شوروی در شورای امنیت وتو شد. در مجمع عمومی ۱۴ ژانویه ۱۹۸۰ با ۱۰۴ رای موافق و ۱۸ رای مخالف این قطعنامه به تصویب رسید. این قطعنامه خواستار خروج فوری، بدون قید و شرط و کامل نیروهای خارجی شد تا مردم این کشور بتوانند شکل حکومت خود را تعیین کنند. (Jabeen et al. 2010: 157)

گروه های مقاومت و جریان کمک های مخفی ایالات متحده

در سال ۱۹۸۱، ریگان با مواضع سخت ضد کمونیستی خود قدرت را به دست گرفت و مخالفت با شوروی محور اصلی سیاست خارجی او بود. به باور او، برتری نظامی شوروی نتیجه توافق تنش زدایی و کنترل تسلیحات به طور کلی و معاهدات محدودیت تسلیحات استراتژیک به طور خاص است. به استدلال او، شوروی در تمام این قراردادها تقلب کرده بود. همچنین ریگان قصد داشت مسکو را وادار سازد تا بهای نظامی و سیاسی زیادی را برای مداخله در افغانستان بپردازد. برای مقابله با تهدید شوروی، ریگان کنگره را متقاعد کرد که در سال ۱۹۸۱، ۳٫۲ میلیارد دلار برای یک برنامه کمک نظامی پنج ساله به پاکستان اختصاص دهد.

همچنین علاوه بر کمک، مقامات آمریکایی به دنبال استفاده از پاکستان به عنوان کانالی برای ارسال کمک های نظامی و مالی به مجاهدین بودند. چراکه ایالات متحده از رویارویی مستقیم با شوروی اجتناب کرده بود و سیاست کمک مخفیانه به مقاومت را در پیش گرفت. بدین ترتیب، آی اس آی مسئولیت انتقال تجهیزات نظامی را در میان جناح های مختلف که با شوروی می جنگیدند به عهده گرفت. در این راستا، سازمان سیا با استفاده از منابع مالی آمریکا و عربستان تجهیزات نظامی تهیه می کرد. (Jabeen et al. 2010: 158)

بدین ترتیب کمک های آمریکا علیه رژیم کمونیستی به گروه های مقاومت افغانستان سرازیر شد. این گروه ‌های اسلام‌ گرا که به مجاهدین معروف بودند، به دلیل دعوت به وحدت و جهاد اسلامی، از حمایت عمومی برخوردار شدند. این گروه ‌های اسلامی مستقر در پاکستان با دنیای خارج به‌ ویژه عربستان سعودی و سایر کشورهای مسلمان ارتباط داشتند که کمک ‌های میلیاردی بسیاری برای مقاومت آنها ارائه کردند. هفت حزب به رسمیت شناخته شده تحت حمایت ایالات متحده، عربستان سعودی و پاکستان بودند که پایگاه خود را در پیشاور داشتند. این هفت گروه به سه حزب میانه رو و چهار حزب اصولگرا تقسیم شدند که دو گروه اصولگرا فعالتر و برجسته تر بودند: جماعت اسلامی برهان الدین ربانی و حزب اسلامی حکمتیار.

باور رایج این بود که بخش عمده ای از تجهیزات نظامی و پول به جیب جناح های پیشاور، به ویژه حکمتیار، -که تقریباً پنجاه درصد از کمک های ارائه شده توسط ایالات متحده و سایر کشورها را دریافت می کرد،- می رفت. در سال ۱۹۸۲، تلفات سنگین نیروهای شوروی در داخل افغانستان خشم ارتش سرخ را برانگیخت و ارتش سرخ حملات زمینی و هوایی خود را تشدید کرد. این حملات به تعداد زیادی تلفات مبارز مقاومت منجر شد. جبهۀ مقاومت که یک نیروی نامنظم بود نتوانست تعداد دقیق تلفات خود را تخمین بزند و وزارت امور خارجه نیز تلفات سنگین جانی افغان ها را نادیده گرفت و تاکید خود را بر وارد کردن خسارات بیشتر به نیروهای شوروی حفظ کرد. (Jabeen et al. 2010: 159)

 سازمان ملل متحد تلاش های قابل توجهی را برای صلح و حل و فصل انجام داد و دبیرکل آن برای اولین بار در سال ۱۹۸۱ از پاکستان و افغانستان بازدید کرد. او همچنین با برژنف در مسکو ملاقات کرد. هرچند برژنف از اینکه پاکستان تحت فشار ایالات متحده و چین از انجام مذاکرات دوجانبه با افغانستان خودداری کرد، شکایت کرد. با این حال او تمایل خود را برای راه حل سیاسی نشان داد. دیگو کوردووز، دیپلماتی فعال در اوت ۱۹۸۱ به عنوان معاون دبیرکل سازمان ملل منصوب شد. او برای حل و فصل مسائل بحث برانگیز تلاش کرد و ابتکارات متعددی را انجام داد.

این رایزنی در سال های ۱۹۸۱-۱۹۸۲ طرح کلی آنچه را که بعداً به توافقات ژنو تبدیل شد را ارائه کرد. اولین گفتگوی جداگانه در مورد افغانستان بین قدرت های برتر در ژوئیه ۱۹۸۲ در مسکو برگزار شد. در دور ژنو در آپریل ۱۹۸۳، پیشرفتی در مورد جدول زمانی خروج نیروها حاصل شد. اتحاد جماهیر شوروی وعده “خروج تدریجی و چارچوب زمانی برای آن” را داد. مذاکرات ژنو که از سال ۱۹۸۳ رو به پایان بود، در دور بعدی سال های ۱۹۸۵ و ۱۹۸۶ چرخش جدیدی پیدا کرد. در این گفتگوها، گورباچف برای پیوند و اتصال به ایالات متحده به عنوان ضامنی از این روند، موافقت کرد. اولین نشست سران در مورد افغانستان بین ریگان و گورباچف ​​در نوامبر ۱۹۸۵ در ژنو برگزار شد.

 به هرروی در نهایت همه مسائل در مذاکرات بعدی ژنو در سال ۱۹۸۶ حل و فصل شد به جز چارچوب زمانی و دولت موقت. گورباچف ​​به نجیب الله که جانشین کارمل شد، اطلاع داد که شوروی در افغانستان مداخله نخواهد کرد. واشنگتن از اعلامیه گورباچف در ۱۵ فوریه ۱۹۸۸ در مورد عقب نشینی که قرار بود از ۱۵ مه ۱۹۸۸ آغاز شود و ده ماه طول بکشد، استقبال کرد. سرانجام هر دو ابرقدرت آماده امضای دور نهایی توافقات ژنو بودند و مذاکرات در ۲ مارس ۱۹۸۸ آغاز شد اما به کندی پیش رفت. اتحاد جماهیر شوروی موافقت کرد که ظرف ۹ ماه عقب نشینی کند. پس از تنظیم همه مسائل، توافقنامه ژنو در ۱۴ آوریل ۱۹۸۸ توسط وزرای خارجه افغانستان، پاکستان، اتحاد جماهیر شوروی و وزیر امور خارجه ایالات متحده امضا شد. (Jabeen et al. 2010: 160-164)

گرچه پیش از این ایالات متحده مخالف جنبش های آزادیبخش ملی تلقی می شد؛ اما حمایت از جبهۀ مقاومت افغانستان به ایالات متحده این امکان آن را می داد تا مدعی شود که قهرمان چنین جنبش هایی است و اتحاد جماهیر شوروی را ظالم و استعمارگر نامد. تداوم حضور اتحاد جماهیر شوروی در افغانستان از یک سو توجیهی برای ارائۀ تسلیحاتی انبوه از سوی ایالات متحده برای این کشور بود؛ و از سوی دیگر، به آن ابزار تبلیغاتی مفیدی برای شرمساری اتحاد جماهیر شوروی در مجامع مختلف بین المللی می داد.

به هرروی، هنگامی که در ۲۲ فوریه ۱۹۸۰، برژنف تمایل اتحاد جماهیر شوروی را برای خروج نیروهای خود به شرط توقف مداخله خارجی در افغانستان اعلام کرد؛ جیمی کارتر بلافاصله نامه ای نوشت و به رهبر شوروی اطمینان داد که بی طرفی افغانستان و عدم مداخله هر قدرت خارجی تضمین خواهد شد. رونالد ریگان نیز، علیرغم لفاظی های قوی و اشتیاق خود به مقاومت افغانستان، از روند ژنو حمایت کرد. (Ahmad Khan, 1987: 76)

ایالات متحده در تعامل با افغانستان سابقه ای دیرین و چندوجهی دارد. اما در میان تمامی این چرخش ها و در اثنای فراز و نشیب های پرپیچ و خم تاریخی، رابطۀ مذکور از دیدگاه ایالات متحده، همواره رابطه ای بده بستان گونه و به عبارتی، تعاملی فراکنشی بوده است. با توجه به وضعیت جغرافیایی افغانستان و درک موقعیت ژئوپلیتیک این کشور در قالبِ “خط مقدمی” برای منافع دیگر کشورهای منطقه و فرامنطقه؛ می توان گفت افغانستان غالبا همچون مُهره ای گروگان در یک بازی استراتژیک بزرگ، ابتدا بین بلوک کمونیست و کشورهای سرمایه داری، و متعاقبا بین جهان سکولار و اسلام رادیکال به بازیچه گرفته شد.

 علی رغم حضور طولانی نیروهای آمریکایی، وضعیت پیشین افغانستان به عنوان کشوری تحت حمایت ایالات متحده و جامعه جهانی، شرایطی غیرعادی بود که نهایتا دوام نیاورد؛ اما روابط این دو کشور پیشینۀ چندگانه ای از مناسباتِ فی مابین را آشکار می کند. ایالات متحده در سال ۱۹۲۱ افغانستانِ تحت حکومت شاه امان الله را به رسمیت شناخت و در سال ۱۹۳۵ روابط دیپلماتیکی برقرار کرد. این روابط دیپلماتیک دو سویه در ۴ ماه مه ۱۹۳۵، هنگامی که ویلیام هورنی بروک اعتبارنامه خود را به دولت افغانستان تقدیم کرد، برقرار شد.

 پس از جنگ جهانی دوم، ایالات متحده آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی برای حفظ نفوذ خود با حاکمان افغان رقابت کردند، همانطور که امپراتوری های بریتانیا و روسیه در قرن گذشته و با توسل به جریانی از اعطای کمک های فنی، نظامی و انکشافی؛ بازی بزرگ دیگری را در افغانستان صورت داده بودند. بدین ترتیب پس از تهاجم سال ۱۹۷۹ شوروی به افغانستان، ایالات متحده آمریکا درصدد تضعیف قدرت شوروی، آنهم به واسطۀ حمایت از مجاهدین و استفاده از نیروهای امنیتی پاکستان به عنوان سازوکاری از گذار و انتقال برآمد.

هنگامی که اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۸۹ از افغانستان خارج و رژیم نجیب الله در سال ۱۹۹۲ فروپاشید؛ افغانستان به سیگنال های اشاعه یافته از سوی ایالات متحده اهمیت نداد تا آنکه طالبان در سال ۱۹۹۶ به کابل حمله کردند. سپس دوره ای دنبال شد که ذیل آن ایالات متحده روابط دوسویه ای با افغانستان یافت: ۱- هر چند امارت اسلامی که ۹۰ درصد کشور را تحت کنترل داشت به رسمیت نشناخت، اما به طور متناوب با مقامات طالبان و از طریق واسطه هایی در مورد مسائل خاص تعامل و مراوده داشتند. ۲- ارائه برخی حمایت های بشردوستانه از طریق سازمان ملل متحد و مواردی چون ابراز نگرانی در مورد حقوق زنان.

 اما با حادثۀ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ همه چیز تغییر کرد. ایالات متحده با بیرون راندن قاطعانۀ طالبان در یک عملیات نظامی برق آسا، دستورکاری غربی و عمدتاً چندجانبه را برای ایجاد ثبات و بازسازی کشور افغانستان و بازسازی نهادها و اقتصاد آن ترویج کرد. اما تا سال ۲۰۰۶، زمانی که طالبان توان خود را بازیابی و حضورشان در این کشور را مجدداً تقویت و تثبیت ساخته و امنیت در این کشور بار دیگر رو به وخامت گذاشت؛ ایالات متحده به سمت رویکردی ضد شورش حرکت کرد. در سال ۲۰۰۹ و با سیاست “افزایش نیرو” در دولت اوباما، این امر به سرعت به کارزار نظامی و پروسۀ دولت سازیۀ تمام عیاری با هزینۀ سالانه بیش از ۱۲۰ میلیارد دلار تبدیل شد. (Dormandy and Keating, 2014: 6-7)

ارتش ایالات متحده ۲۰ سال را در افغانستان گذرانده است؛ این روند از جرج دبلیو بوش در سال ۲۰۰۱ شروع و متعاقبا با جو بایدن به پایان رسید. گرچه هر یک از رهبران به سبک و سیاقِ خود با درگیری های جاری برخورد کرده اند؛ اما هیچ یک قادر به حل مسالمت آمیز طولانی ترین جنگ آمریکا نبودند. نهایتا خروج عجولانۀ نیروهای خارجی در تخلیه شهروندان ایالات متحده و متحدان افغان درحالی که کشور به دست طالبان افتاده بود، به اوج خود رسید و گروه بنیادگرای اسلامی کابل را تسخیر، و باردیگر برمسند قدرت تکیه زدند.

در قسمت نخست از این تحلیل، به بازنگری مناسبات ایالات متحده و افغانستان تا پایان جریان تقویت گروه های مقاومت و دریافت کمک از سوی ایالات متحده اشاره شد و اکنون به بررسی ادامۀ مطلب خواهیم پرداخت:

حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱؛ و رویکردِ عملگرایانۀ ایالات متحده در ورود به مسائل افغانستان

همان طور که اشاره شد، پایان جنگ سرد و ناتوانی مجاهدین در تشکیل دولت خود، وضعیت را برای سیاستگذاران آمریکایی تغییر داد و بدین ترتیب آنها جریانی از دنبال کردن روابط همکاری با شوروی را آغاز کردند. گورباچف سیاست رویارویی نظامی با ایالات متحده را به منظور بازسازی اقتصاد شوروی کنار گذاشت که منجر به امضای توافق نامه ژنو در آوریل ۱۹۸۸ شد. اما از آپریل ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۴، بیش از بیست هزار نفر بر اثر رقابت ها و مبارزات برادرکشی افغان ها جان باختند.

ایالات متحده به سازمان ملل تاکید کرد که صلح را در افغانستان برقرار سازد، اما خود از ایفای نقش میانجی خودداری کرد؛ چراکه بر این عقیده بود تا زمانی که کشورهای همسایه دخالت خارجی داشته باشند، جنگ در افغانستان پایان نخواهد یافت. بدین ترتیب، آمریکا که خود بزرگترین تامین کننده تسلیحات و منابع مالی برای دامن زدن به جنگ نیابتی در این سرزمین بود، در این زمان جریان انتقاد از دخالت جهان خارج در امور داخلی افغانستان را آغاز کرد. کمرنگ شدن اتحاد جماهیر شوروی، ایالات متحده را قادر ساخت تا قید منطقه ای که دیگر ارزش استراتژیک برای آن نداشت را زده، از آن رها شود. همکاری بین ابرقدرت ها نیز در مورد افغانستان بسیار دور از ذهن بود. اما با ظهور نیرویی جدیدی، طالبان بار دیگر علاقه ایالات متحده به افغانستان را احیا کرد. (Jabeen et al. 2010: 167)

 واشنگتن خواهان ثبات سیاسی در افغانستان بود و برای پایان دادن به درگیری ها طالبان را منبع ثبات در آسیای مرکزی می دانست که امکان ساخت یک خط لوله نفت در سراسر آسیای مرکزی را فراهم می آورد. اما این پروژه زمانی کنار گذاشته شد که طالبان شرایط آمریکا را نپذیرفته و شرایط موجود، اهمیت امنیت انرژی را به امنیت نظامی تبدیل کرد. پس از آن با وقوع حوادث تروریستی ۱۱ سپتامبر، ایالات متحده اسامه بن لادن، تبعیدی ثروتمند سعودی و قهرمان جهاد افغانستان را به دلیل بمباران سفارتخانه های ایالات متحده در کنیا و تانزانیا در ۷ اوت ۱۹۹۸ که منجر به کشته شدن ۲۲۴ نفر و زخمی شدن ۴۵۰۰ نفر گردید، متهم کرد. همچنین متعاقبا، ایالات متحده طالبان را به پناه دادن به تروریست ها و استقرار اردوگاه های آنها در افغانستان متهم و مدعی شد که شواهد محکمی علیه اسامه بن لادن و سازمان او القاعده؛ برای دست داشتن آنها در بمب گذاری سفارتخانه ها در اختیار دارد.

بدین ترتیب ایالات متحده در اقدامی تلافی جویانه، اقدام به پرتاب موشک کروز خود به سمت کمپ های ادعا شدۀ متعلق به بن لادن در شرق افغانستان نمود. دولت ایالات متحده از طالبان خواست که بن لادن را تحویل دهند، اما زمانی که آنها نپذیرفتند، ایالات متحده سازمان ملل را دخیل ساخت تا تحریم های اقتصادی را علیه طالبان اعمال کند. همچنین نسبت به نقض حقوق بشر و ترویج قاچاق مواد مخدر به آنها هشدار داده شد. اما حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در نیویورک و واشنگتن به شدت کل سناریو را تغییر داد و ایالات متحده بار دیگر سیاست خود را در قبال افغانستان بازنگری و جنگ علیه تروریسم را آغاز کرد.

این حملات مسبب کشته شدن ۳۰۰۰ نفر شد. ایالات متحده به منظور پاسخگویی و تلافی این حادثه، ائتلافی بین المللی را رهبری کرد که کمپین عملیات نظامی ضد تروریسم در افغانستان بود. با آگاهی کامل ایالات متحده از ظرفیت و توانایی ضعیف طالبان، تغییرات سریع و شدید رخ داد؛ از این رو ایالات متحده به هدف خود برای سرنگونی مجدد طالبان و نابودی قدرت سیاسی و نظامی صوری آنها بدون اتلاف وقت دست یافت. بدین ترتیب ایالات متحده در ۷ اکتبر ۲۰۰۱ پس از شکست تلاش ‌های سیاسی و دیپلماتیک برای حل مشکل طالبان در افغانستان، عملیات نظامی خود را در افغانستان آغاز کرد. (Jabeen et al. 2010: 168)

شکست طالبان و القاعده: عملیات آزادی پایدار

همان طور که اشاره شد؛ تقریباً بلافاصله پس از حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، ایالات متحده و سایر کشورها القاعده را به عنوان مجرمان و عاملان احتمالی شناسایی کردند و بدین ترتیب ایالات متحده از حمایت بین المللی بی سابقه ای برخوردار شد. طبق آرشیو وزارت امور خارجه در سال ‌های ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۹، طی ۱۰۰ روز اول جنگ، دولت بوش “ائتلافی جهانی علیه تروریسم” را پی ریزی و بدین ترتیب در ۷ اکتبر، ایالات متحده عملیات نظامی بزرگ خود (عملیات آزادی پایدار، OEF) را آغاز کرد. سیاست‌ های بوش، منابع مالی تروریست ‌ها را هدف قرار داده، کمک ‌های مالی برای امنیت داخلی و تلاش ‌های بشردوستانه افغانستان را افزایش داده و هدف آن بیرون راندن طالبان از کشور بود. بوش در یک سخنرانی تلویزیونی اعلام کرد که ایالات متحده بدان دلیل وارد عمل شد که طالبان اولتیماتوم برای تسلیم رهبران مظنون تروریست از جمله اسامه بن لادن و بستن کمپ های آموزشی تروریست ها را نادیده گرفته است.

 بدین ترتیب ایالات متحده رسماً اقدامات خود را به عنوان “اعمال حق ذاتی برای دفاع شخصی و جمعی” و مطابق با ماده ۵۱ منشور سازمان ملل متحد، که”به منظور ممانعت و جلوگیری از حملات بیشتر به ایالات متحده طراحی و ترسیم شده است”؛ توجیه کرد. در نتیجه، عملیات نظامی با حملات حدود ۵۰ موشک کروز “تاماهاوک” که از هواپیماهای آمریکایی و زیردریایی های آمریکایی و بریتانیایی پرتاب می شد، آغاز گردید. حملات هوایی توسط بمب افکن های دوربرد B-1، B-2 و B-52 -مستقر در ایالات متحده آمریکا و در تأسیسات پشتیبانی دریایی مشترک بریتانیا و ایالات متحده در جزیره دیگو گارسیا، قلمرویِ اقیانوس هند بریتانیا- و جنگنده های ضربتی انجام شد.

حملات اولیه بر مناطق اطراف کابل، شهر قندهار در مرکز جنوبی طالبان و شهرهای شمالی مزارشریف، قندوز و جلال آباد که تحت کنترل طالبان بودند، متمرکز گردید. این اهداف شامل سیستم های ضد هوایی، مقر نظامی، اردوگاه های آموزشی تروریست ها، فرودگاه های نظامی و مراکز تجهیزات نظامی و همچنین کاخ ریاست جمهوری و ساختمان رادیو و تلویزیون ملی بود. حملات هوایی در ماه های نوامبر و دسامبر ادامه یافت. (COTTEY, 2003: 172)

اولویت نظامی اولیۀ نیروهای ائتلاف تضمین کنترل حریم هوایی افغانستان به منظور جلوگیری از حملات علیه هواپیماهای ائتلاف و دادن آزادی عمل به ایالات متحده و شرکای آن برای انجام حملات هوایی بیشتر و جابجایی نیروهای زمینی و تجهیزات از طریق هوا بود. ضعف نیروی هوایی طالبان، اقدامات کنترل حریم هوایی را نسبتاً آسان کرد. تخمین زده می شد که طالبان حدود ۲۰ هواپیمای جنگنده حمله زمینی چند منظوره (میگ ۲۱ و سوخو ۲۲ ساخت شوروی) و تعداد کمی هلیکوپتر ترابری و تهاجمی داشته باشند.

به موازات آن، تلاش های ایالات متحده برای ایجاد یک ائتلاف ضد طالبان با کمک اپوزیسیون افغانستان اندکی پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ آغاز شد. نیروی اصلی خارج از افغانستان “گروه روم” بود. گروه روم که حول حامیان پادشاه سابق افغانستان، محمد ظاهر شاه سازماندهی شده بود، با این حال، هیچ نیرویی در داخل افغانستان نداشت و به عنوان یک متحد نظامی مثمرثمر نبود. اما اتحاد شمال با حدود ۱۰۰۰۰ تا ۱۵۰۰۰ سرباز و نیز سلاح های سنگین مانند توپخانه و تانک، تنها مخالف واقعی نظامی با طالبان در افغانستان بود. هرچند یک پیروزی سریع برای ائتلاف شمال می توانست به جنگی جناحی که در اوایل و اواسط دهه ۱۹۹۰ در افغانستان رخ داد؛ منتهی گردد. ایالات متحده آمریکا و شرکای ائتلاف آن به دنبال میانجیگری یک توافق گسترده تر در مورد یک رژیم پس از جنگ در میان نیروهای ضد طالبان و پشتون های میانه رو بودند. (COTTEY, 2003: 174)

در پایان اکتبر ۲۰۰۱، تعدادی از عوامل باعث چرخش قاطع در جنگ شد و در نتیجه در ماه نوامبر و دسامبر، طالبان در میدان جنگ فروپاشید. در پایان ماه اکتبر و اوایل نوامبر، ایالات متحده آمریکا مواضع خط مقدم طالبان و القاعده را در شمال کابل و در مزارشریف و تالقان در شمال کشور بمباران گستردۀ منطقه ای (carpet bombing) کرد. در ۳۰ اکتبر، ژنرال فرانکس با ژنرال محمد قاسم فهیم، فرمانده کل ائتلاف شمال در دوشنبه، پایتخت تاجیکستان، دیدار کرد که نتیجه آن توافق برای بهبود همکاری بین ایالات متحده آمریکا و ائتلاف شمالی بود. به ویژه، توافق بر سر دو برابر کردن تعداد نیروهای عملیات ویژه ایالات متحده (SOF) که با ائتلاف شمال در عملیات زمینی همکاری داشتند، حاصل شد.

 اگرچه در این مرحله نیروهای طالبان و القاعده از نظر عددی قوی تر از ائتلاف شمال باقی ماندند اما ترکیبی از حملات هوایی شدید ایالات متحده، استفاده از نیروهای عملیات ویژه ایالات متحده که در کنار ائتلاف شمال در میدان نبرد برای هدایت این حملات هوایی عمل می کردند، و تجهیزات و پشتیبانی روسیه باعث شکست نیروهای طالبان در ماه نوامبر شد. (COTTEY, 2003: 176)

 با حذف رژیم طالبان از قدرت، رهبری طالبان و القاعده و هسته باقی مانده از جنگجویان طالبان/القاعده به اولویت ایالات متحده تبدیل شد. حدود ۱۲۰۰ جنگجو که گمان می رفت بن لادن و احتمالا ملا عمر نیز در میان آنها باشد، در مجموعه ای از غارها و تونل ها در نزدیکی تورا بورا و خوست در سفید کوه در نزدیکی مرز افغانستان با پاکستان مخفی شد. در دسامبر ۲۰۰۱، ایالات متحده بمباران سنگین مجموعه غار تورا بورا را با بمب افکن های B-52 آغاز کرد. ایالات متحده همچنین با گروه های محلی ائتلاف و نیرویی متشکل از ۱۵۰۰ سرباز را برای حمله به جنگجویان طالبان/القاعده بسیج کرد.

در نتیجه این اقدامات؛ ایالات متحده موفق شد بیش از ۵۰۰ ستیزه جوی طالبان/القاعده را بازداشت کند که ۳۰۰ نفر از آنها متعاقباً به پایگاه نظامی ایالات متحده در خلیج گوانتانامو، کوبا فرستاده شدند. با این حال، نیروهای ایالات متحده و متحدان آنها نتوانستند به طور کامل جنگجویان طالبان/القاعده را محاصره کنند و به بسیاری از آنها، از جمله بن لادن، اجازه دادند تا از مرز به پاکستان فرار کنند. چنانچه در مارس ۲۰۰۲ بیش از ۱۰۰۰ جنگجوی عمدتاً عرب، طالبان/القاعده در شمال شرق افغانستان، مجددا سازماندهی شدند.

پاسخ ایالات متحده، “عملیات آناکوندا”، و استفادۀ مجدد از حملات هوایی سنگین در حین مقابله در کنار متحدان محلی افغان در عملیات زمینی بود. استرالیا، کانادا، دانمارک، فرانسه، آلمان، نیوزیلند، نروژ و بریتانیا همگی در مارس ۲۰۰۲ نیروهای ویژه ای را برای کمک به مبارزه با نیروهای باقی مانده طالبان/القاعده مستقر کردند. پس از ژوئن ۲۰۰۲، مقیاس عملیات جنگی نیروهای ایالات متحده و ائتلاف علیه نیروهای طالبان/القاعده به تدریج از بین رفت. چنانچه در ماه نوامبر، سخنگوی وزارت دفاع ایالات متحده اذعان کرد که “ما در حال گذراندن مرحله جدیدی هستیم که در آن کمتر نبرد و بیشتر پیرامون ثبات است.” . . . تلاش‌ ها در این مرحله حدود ۷۵ درصد بازسازی و بشردوستانه و ۲۵ درصد عملیات ‌های امنیتی و رزمی است. (COTTEY, 2003: 177-178)

در ۱۷ آوریل سال ۲۰۰۲، بوش در یک سخنرانی در موسسه نظامی ویرجینیا خواستار طرح مارشال برای بازسازی افغانستان پس از سرنگونی القاعده و طالبان شد. یک سال بعد، در ۱ ماه مه/می ۲۰۰۳ دونالد رامسفلد، وزیر دفاع ایالات متحده در جریان یک نشست خبری با خبرنگاران در کابل، پایان «نبرد بزرگ» را اعلام کرد. پبشتر (۱۹ مارس ۲۰۰۳) نیروهای نظامی ایالات متحده به سمت عراق گسیل یافتند که به طور فزاینده ای به عنوان تهدید اصلی ایالات متحده در “جنگ با تروریسم” یاد می شد.

 اما در در اول ماه مه، جرج بوش، پایان عملیات رزمی بزرگ را اعلام و رامسفلد اعلام کرد پرزیدنت بوش، ژنرال تامی فرانکز فرمانده مرکزی ایالات متحده و کرزی رئیس‌جمهور افغانستان “به این نتیجه رسیده ‌اند که ما در نقطه ‌ای هستیم که آشکارا از فعالیت ‌های رزمی اصلی به دوره ثبات و بازسازی و فعالیت ‌ها گذر کردیم.”

تداوم نقش محوری ایالات متحده در روند بن، آیساف و یوناما

هنگامی که در نوامبر ۲۰۰۱ آشکار شد که رژیم طالبان در حال فروپاشی است، ایجاد چارچوبی سیاسی و امنیتی برای افغانستان پس از طالبان به مسئله ای ضروری تبدیل شد. بدین ترتیب پس از سرنگونی رژیم طالبان در سال ۲۰۰۱، دولت ایالات متحده و شرکای بین المللی آن تصمیم به ایجاد یک دولت مرکزی نسبتاً قوی، دموکراتیک و افغانستان گرفتند. این تلاش که بسیاری از کارشناسان خارجی آن را “ملت سازی” توصیف کردند، توسط سازمان ملل متحد حمایت شد.

 سفارت ایالات متحده در کابل، که در سال ۱۹۸۹ با خروج نیروهای شوروی از افغانستان بسته شده بود و توسط متصدیان افغان محافظت می شد، در اواخر سال ۲۰۰۱ بازگشایی شد. گروه های اپوزیسیون مختلفی با حمایت ایالات متحده آمریکا و سازمان ملل از ماه سپتامبر درگیر گفت و گو بودند. بر سر برگزاری لویه جرگه اتفاق نظر وجود داشت، اما هیچ توافقی در مورد تشکیل دولت جدید صورت نگرفت و تنش ها بین گروه های مختلف ادامه یافت. نفوذ سریع ائتلاف شمال در شمال افغانستان و ورود به کابل؛ به این گروه تحت سلطه تاجیک ها و ازبک ها عملا کنترل بسیاری از کشور از جمله پایتخت و نهادهای دولت مرکزی را داد.

به هرروی، ائتلاف شمال نهادهای دولتی را به دست گرفته، رهبران خود محمد قاسم فهیم، محمد یونس قانونی و عبدالله عبدالله را به ترتیب به عنوان وزیران دفاع، کشور و امور خارجه دولت موقت منصوب کرد و با تلاش ‌ها برای ایجاد دولتی فراگیرتر مخالفت کرد. تحت فشار بین المللی، ائتلاف شمال در نهایت موافقت کردند که در مذاکرات با گروه های دیگر درباره تشکیل دولت جدید شرکت کند. متعاقبا در ۵ دسامبر ۲۰۰۱، گروه‌ ها توافق ‌نامه بن را امضا کردند که توسط قطعنامه ۱۳۸۳ شورای امنیت سازمان ملل متحد تأیید شد.

توافقنامه بن دولتی جدید -مرجعی موقت- ایجاد کرد که از ۲۲ دسامبر ۲۰۰۱ به مدت شش ماه ادامه می داشت. هرچند در جریان مذاکرات در بن، موضوع رهبری و ترکیب حکومت موقت به ویژه بحث برانگیز شد. ائتلاف شمال فشار آورد تا برهان الدین ربانی (که در اوایل دهه ۱۹۹۰ رئیس جمهور کابل بود) رئیس اداره موقت شود و گروه روم خواستار به کرسی نشاندن ظاهرشاه پادشاه سابق بود. اما تحت فشار ایالات متحده، هر دو گروه متقاعد شدند که حامد کرزی از قوم پشتون را به عنوان رئیس دولت موقت بپذیرند؛ نامزد سازشگر و قابل قبول برای اکثر احزاب که روابطی مدید نیز با ایالات متحده داشت. (COTTEY, 2003: 182-184)

در نوامبر سال ۲۰۰۲ شاهد روی کار آمدن الگویی از بازسازی افغانستان هستیم. چنانچه ارتش ایالات متحده یک چارچوب امور مدنی ایجاد می کند تا توسعه مجدد را با سازمان ملل متحد و سازمان های غیردولتی هماهنگ ساخته و اختیارات دولت کابل را گسترش دهد. این تیم های به اصطلاح تیم های بازسازی استانی یا ولایتی (PRT) ابتدا در ماه نوامبر در گردیز و پس از آن در بامیان، قندوز، مزارشریف، قندهار و هرات برپا شده و فرماندهی تک تک آن ها در نهایت به کشورهای سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) واگذار گردید.

در ۲۳ ماه مه ۲۰۰۵ کرزی، رئیس جمهور وقت افغانستان و بوش رئیس جمهور وقت ایالات متحده اعلامیه مشترکی (An Enduring U.S. Commitment) صادر کردند که کشورهای متبوع خود را شرکای استراتژیک بدانند. این اعلامیه به نیروهای آمریکایی دسترسی به تأسیسات نظامی افغانستان برای پیگرد قانونی “جنگ علیه تروریسم بین المللی و مبارزه با افراط گرایی خشونت آمیز” می داد. در این توافقنامه ذکر شد که هدف این ائتلاف «تقویت روابط ایالات متحده و افغانستان و کمک به تضمین امنیت بلندمدت، دموکراسی و رفاه افغانستان» می باشد. علاوه بر این، توافق مذکور از واشنگتن می خواست تا “به سازماندهی، آموزش، تجهیز و حفظ نیروهای امنیتی افغان کمک کند، چنانچه افغانستان ظرفیت برای انجام این مسئولیت را توسعه” و به بازسازی اقتصاد و دموکراسی سیاسی کشور ادامه دهد.

رویکردهای چرخشی باراک اوباما و تجدید دور باطلی از مداخلۀ نظامی ایالات متحده در افغانستان

پس از جرج بوش، باراک اوباما در سال ۲۰۰۹ نیروهای آمریکایی را برای مبارزه با ظهور مجدد طالبان به افغانستان اعزام کرد. چنانچه به گزارش یو.اس.اِی.تودی؛ این رئیس جمهور تازه منتخب ایالات متحده، از برنامه های خود برای اعزام هفده هزار سرباز دیگر به منطقه جنگی خبر داد. دولت وقت ایالات متحده همچنین خواستار همکاری بیشتر پاکستان شد. چنانچه در ۲۷ مارس ۲۰۰۹ اوباما استراتژی جدیدی را برای اقدامات و عملیات جنگی اعلام کرد که این سیاست، موفقیت در افغانستان را به پاکستانی باثبات پیوند می داد.

هدف اصلی این استراتژی، «از هم پاشیدن، از بین بردن و شکست القاعده و پناهگاه های امن آن در پاکستان و جلوگیری از بازگشت آنها به پاکستان یا افغانستان» بود. استراتژی مذکور بر انتقال کمک های بیشتر به پاکستان و معیاری دقیق از سنجش پیشرفت در مبارزه با القاعده و طالبان تاکید داشت. کرزی نیز از این استراتژی استقبال، و اذعان کرد که این طرح افغانستان و جامعه بین المللی را به موفقیت نزدیکتر می کند. نهایتا اوباما در دسامبر ۲۰۰۹ دستور افزایش” ۳۰۰۰۰ نیرو را به اضافه ۶۸۰۰۰ نفری که پیشر در کشور مستقر شده بودند، صادر کرد.

اما در ۱۱ ماه مه ۲۰۰۹، شاهد هستیم که رابرت گیتس، وزیر دفاع، ژنرال دیوید مک کرنان، فرمانده ارشد نیروهای ایالات متحده در افغانستان را با ژنرال استنلی مک کریستال، فرمانده عملیات ویژه و ضد شورش جایگزین کرد. رابرت گیتس معتقد بود، زمانی که بسیاری از تحلیلگران براین باورند که عملیات در افغانستان از کنترل خارج شده است، پنتاگون به “تفکری تازه” و “نگاهی نوین” برای جنگ در افغانستان نیاز دارد. گزارش ها نشان می داد که انتصاب مک کریستال به منظور ایجاد رویکردی بیشتر “تهاجمی و مبدع”  از تلاش های جنگی افغانستان در راستای استراتژی ضد شورش متمرکز است.

 اما در ماه ژوئیه ۲۰۰۹ تفنگداران دریایی ایالات متحده حمله تهاجمی بزرگ را در جنوب افغانستان آغاز کردند که نشان دهنده آزمایشی بزرگ برای محک استراتژی جدید ضد شورش ارتش ایالات متحده بود. این تهاجم با مشارکت چهار هزار تفنگدار دریایی، و در پاسخ به شورش فزاینده طالبان در ولایات جنوبی کشور به ویژه ولایت هلمند راه افتاد. اما در ۱ دسامبر ۲۰۰۹، نه ماه پس از تجدید تعهد ایالات متحده به پیشبرد اقدامات و تلاش های جنگی در افغانستان، اوباما تقویت گسترده ماموریت ایالات متحده را اعلام و در یک سخنرانی تلویزیونی ملی، سی هزار نیروی اضافی را به مبارزه طلبد (علاوه بر شصت و هشت هزار نیروی سابق).

او اعلام کرد «این نیروها توانایی ما برای آموزش نیروهای امنیتی افغانستان و مشارکت با آنها را افزایش خواهند داد تا از این طربق افغان ‌های بیشتری بتوانند وارد جنگ شده و به آنها جهت ایجاد شرایطی برای انتقال مسئولیت ایالات متحده به افغان ها کمک خواهند کرد.» اما در ۲۳ ژوئن ۲۰۱۰ ژنرال مک کریستال از فرماندهی نیروهای افغانستان برکنار و اوباما ژنرال دیوید پترائوس، رئیس ستاد فرماندهی مرکزی ارتش و مبدع سیاست افزایش نیرو برای جنگ عراق در سال ۲۰۰۷ را به عنوان جایگزین مک کریستال معرفی و درنتیجه اعلام کرد که این تغییر فرماندهی نوعی”تغییر در پرسنل است، نه تغییری در سیاست.”

اوباما در ۱ ماه می سال ۲۰۱۱، اعلام کرد که ارتش ایالات متحده و ماموران سیا با موفقیت اسامه بن لادن -مغز متفکر ۱۱ سپتامبر- را در ابوت آباد پاکستان یافته و کشته اند. مرگ او به بحث و جدل هایی طولانی مدت در مورد ادامه جنگ افغانستان دامن زد. بدین ترتیب در حالی که اوباما در حال آماده شدن برای اعلام خروج برخی یا تمام ۳۰ هزار نیرو در ماه ژوئیه بود، قانونگذاران کنگره به طور فزاینده ای خواستار خروج سریع نیروهای آمریکایی شدند. بدین ترتیب در ۲۲ ژوئن ۲۰۱۱ اوباما خروج نیروها را اعلام کرد.

در همین راستا و در ۵ دسامبر ۲۰۱۱، ده سال پس از اولین کنفرانس بین المللی که آینده سیاسی افغانستان را مورد بحث قرار می داد، ده ها کشور و سازمان مجددا در شهر بن آلمان گرد هم آمده تا نقشه راهی برای همکاری فراتر از خروج نیروهای بین المللی در سال ۲۰۱۴ را طراحی کنند. دولت ایالات متحده در سال ۲۰۱۲، ۳۳۰۰۰ نیروی نظامی را با طرح هایی برای واگذاری تمام مسئولیت های امنیتی به افغانستان در سال ۲۰۱۴ و خروج کامل نیروهای خود تا سال ۲۰۱۶ خارج ساخت. هرچند این عقب نشینی پیش از پایان دوره ریاست جمهوری اوباما در سال ۲۰۱۷ اتفاق نیفتاد. به هرروی در ماه ژانویه ۲۰۱۲، طالبان برای گشایش دفتری در قطر به توافق رسیدند، حرکتی به سمت مذاکرات صلحی که ایالات متحده آن را بخش مهمی از راه‌حلی سیاسی در مسیر تضمین ثبات افغانستان می ‌دانست. اما دو ماه بعد در مارس، طالبان مذاکرات مقدماتی را به حالت تعلیق درآورد و واشنگتن را به نادیده گرفتن وعده های متکی بر برداشتن گام های معنادار در جهت مبادله زندانیان، متهم کرد.

 متعاقبا در ژوئن ۲۰۱۳ نیروهای افغان رهبری مسئولیت امنیتی در سراسر کشور را به عهده می گیرند؛ زیرا ناتو کنترل نود و پنج ولسوالی باقی مانده را تسلیم و واگذار کرد. شایان ذکر است این تحویل یا جریان انتقال امنیت، در همان روزی صورت می ‌گیرد که نمایندگان طالبان و مقامات آمریکایی مذاکرات را در دوحه قطر از سر می ‌گیرند، جایی که طالبان به تازگی دفتر خود را افتتاح کردند. اما در ۲۷ مه ۲۰۱۴ اوباما جدول زمانی را برای خروج بیشتر نیروهای آمریکایی از افغانستان تا پایان سال ۲۰۱۶ اعلام کرد. (cfr, 2021)

دونالد ترامپ: رویکردی تهاجمی در نظر، مهیا ساختن بستر بازگشت مجدد طالبان در عمل

اما پس از اوباما، دونالد ترامپ، رئیس جمهور سابق آمریکا در سال ۲۰۱۷ و نسبت به خروج “عجولانه” از افغانستان هشدار داد. چنانچه در سخنرانی خود در ۲۱ آگوست ۲۰۱۷  خطاب به نیروهای آمریکایی در آرلینگتون ویرجینیا خط مشی خود را در قبال افغانستان تشریح و اذعان کرد که اگرچه “هدف اصلی او خروج از این کشور بود”؛ اما در عوض به تعهد نظامی برای جلوگیری از ظهور «خلائی برای تروریست ها» ادامه خواهد داد. ترامپ که سیاست خود را از اوباما متمایز می‌ نمود، اعلام کرد تصمیم ‌گیری ‌ها در مورد عقب ‌نشینی بر اساس «شرایطِ واقعی و عملی» خواهد بود و نه بر اساس زمان ‌بندی ‌های خودسرانه و دلبخواهانه.

بدین ترتیب او از هند دعوت کرد تا در بازسازی افغانستان نقش بیشتری ایفا کند و در مقابل پاکستان را به خاطر پناه دادن به شورشیان محکوم نمود. اما در سال ۲۰۱۸ طالبان سری حملات تروریستی گستاخانه ای را در کابل انجام داده که در بحبوحه افزایش خشونت ها بیش از ۱۱۵ نفر کشته شدند. شاهد بودیم این حملات در حالی صورت می ‌گرفت که دولت ترامپ طرح خود را برای افغانستان اجرا و نیروهایی را در سراسر مناطق روستایی افغانستان مستقر کرد تا به تیپ‌ های افغان مشاوره داده و همچنین حملات هوایی را نیز علیه لابراتوار ‌های تریاک و جهت از بین بردن منابع مالی طالبان آغاز ‌کند.

 هرچند بر اساس شتابی که در اواخر سال ۲۰۱۸ آغاز شد، در فوریه سال ۲۰۱۹ مذاکراتی مابین ایالات متحده و طالبان در دوحه، وارد بالاترین سطح خود گردید. چنانچه مذاکره میان زلمی خلیل‌ زاد، فرستاده ویژه ایالات متحده و ملا عبدالغنی برادر، مقام ارشد طالبان، حول محور خروج نیروهای ایالات متحده از افغانستان در ازای تعهد طالبان برای جلوگیری از فعالیت گروه های تروریستی بین المللی در خاک این کشور صورت گرفت. متعاقبا در ۷ سپتامبر ۲۰۱۹ ترامپ در توئیتی اعلام کرد که پس از کشته شدن یک سرباز آمریکایی در حمله طالبان، دیدار محرمانه با طالبان و رئیس جمهور افغانستان غنی در کمپ دیوید را لغو کرده است.

 به هرروی سال بعد، و در تاریخ ۲۹ فوریه ۲۰۲۰، خلیل زاد، فرستاده ایالات متحده و ملا برادر از جناح طالبان توافق نامه ای را امضا کردند که راه را برای خروج قابل توجه نیروهای آمریکایی در افغانستان هموار ساخت و شامل تضمین هایی از طرف طالبان مبنی بر عدم استفاده از خاک افغانستان برای فعالیت های تروریستی می شد. در این قرارداد آمده بود که مذاکرات بین الافغانی بایستی طی ماه آینده آغاز شود؛ هرچند  اشرف غنی معتقد بود که طالبان ملزم است پیش از ورود به گفت ‌و گوها، شرایط دولت وی را محقق سازد.

نهایتا در ۱۲ سپتامبر ۲۰۲۰ شاهد آغاز مذاکرات صلح بین الافغانی بودیم. نمایندگان طالبان و دولت و جامعه مدنی افغانستان پس از نزدیک به بیست سال جنگ و تقابل، برای نخستین بار در دوحه قطر با یکدیگر دیدار کردند. مذاکرات مستقیمی که ماه ها بر سر مبادله زندانیان پیشنهاد شده در قرارداد قبلی آمریکا و طالبان به تعویق افتاده بود، نهایتا پس از آزادی پنج هزار زندانی طالبان توسط دولت افغانستان آغاز شد. (cfr, 2021)

متعاقبا در ماه آپریل، جو بایدن خروج کامل نیروهای آمریکایی از افغانستان را تا ۱۱ سپتامبر، بیستمین سالگرد حملات ۱۱ سپتامبر اعلام کرد. پس از آن و در ماه ژوئن، بایدن اعلام کرد که قصد دارد هزاران افغان را که به نیروهای ایالات متحده کمک کرده بودند، منتقل کند. ایالات متحده فرودگاه بگرام که بزرگترین مرکز نظامی از سال ۲۰۰۱ در این کشور بود را در اوایل ژوئیه تخلیه کرد. چند روز بعد، بایدن مهلت خروج نیروهای خود را تا ۳۱ اوت افزایش داد. نهایتا با تخلیه نیروهای آمریکایی و پایان حضور نظامی آمریکا، طالبان قلمرو جدیدی را در داخل کشور بازپس گرفتند. ارتش افغانستان نیز به سرعت تحت شورش دوباره طالبان سقوط کرد و سفارت ایالات متحده در کابل با فرار رئیس جمهور غنی از کشور در ۱۵ اوت تخلیه شد.

جمع بندی

شاید بتوان روابط بین دو کشور افغانستان و ایالات متحده را به طور تقریبی به سه دوره تقسیم کرد که هر یک دربرگیرندۀ عامل تعیین کننده ای بود. در ابتدا، رویکردهای ایالات متحده در قبال افغانستان عمدتاً متاثر از نفوذ و حضور استعماری بریتانیا در جنوب آسیا و به طور غیر رسمی در افغانستان بود. بازی بزرگ قرن نوزدهم بین بریتانیا و روسیه در مسیر کنترل جنوب آسیا از بسیاری جهات در طول قرن بیستم ادامه یافت، گرچه این مسیر، تغییری ظاهری از رقابت ابرقدرت ها بین ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی را به خود گرفت. به هرروی درهر دو مورد از رقابت ها، افغانستان به میدان جنگ محلی با اهمیت بین المللی تبدیل شد.

مرحله دوم از روابط ایالات متحده و افغانستان عمدتاً با جنگ سرد و تلاقیِ ناخوشایندی مابین محاسبات جنگ سرد و واقعیت های محلی تعریف شد. این جریانی آشکار از منافع استراتژیک ایالات متحده بود، که مستلزم سری اتحادهایی در مهار گسترش بالقوه اتحاد جماهیر شوروی می شد، اما به طورخاص شامل پاکستان و ایران همسایه بود، نه افغانستان. مناقشه مداوم بر سر مرز افغانستان و پاکستان و یک جنبش خودمختاری قومی ناسیونالیستی مرتبط، اغلب استراتژی ایالات متحده را تضعیف و پیچیده می کرد. اما این روند تنها با تهاجم شوروی به افغانستان تغییر کرد؛ برهه ‌ای حساس در تاریخ قرن بیستم روابط ایالات متحده و افغانستان.

آخرین دوره از روابط ایالات متحده و افغانستان عمدتاً تحت تأثیر به اصطلاح جنگ علیه تروریسم و ​​درهم آمیختن کشور افغانستان با اسلام بنیادگرا و تروریسم سازمان یافته در اذهان بسیاری از مقامات ایالات متحده شکل گرفت. این موضوعات پس از خروج شوروی، تسلط طالبان در اواسط دهه ۱۹۹۰ و حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ ظهور کردند. از بسیاری جهات، جنگ علیه تروریسم برخی از پیچیده ترین جنبه های روابط ایالات متحده و افغانستان را به منصه ظهور رساند؛ همانطور که نقش ایالات متحده در حکومت جهانی را نیز نمایان ساخت. به هرروی در این روند نیز سیاست‌ های متعدد، به‌ ویژه سیاست‌ های مربوط به توسعه اقتصادی و اتکای شدید به پاکستان تکرار شده، در حالی که درک رسمی از پویایی ‌های محلی تغییر چندانی نکرد.

در نهایت می توان گفت سیاست خارجی ایالات متحده عمدتاً بر اساس ملاحظات جغرافیایی و تاریخی آن شکل می گیرد و سیاست ایالات متحده در قبال افغانستان نیز همیشه دوگانه، مبهم و اساساً برپایۀ روابط این کشور با پاکستان و تمرکز بر منافع منطقه ای خود بوده است. در آخر نیز باید اشاره کرد به نظر می رسد جریانی از تعاملات و نهایتا توافقاتی (معاهده صلح دوهه) که ایالات متحده با بزرگترین دشمن خود پیش برد؛ -دشمنی که دو دهه پیش برای محو و نابودی آن پا به افغانستان گذاشته و ائتلافی نظامی را برایش رهبری نمود- نشانه هایی از سیاست های منفعت طلبانه و متغییر این قدرت بین المللی در مواجه با شرایط وقت و حتی چشم پوشی از ندایِ دموکراسی خواهیِ جهانی و یا معاوضۀ ساختارهایی دموکراسی خواهانه با ایدئولوژی های افراط گرایی چون طالبانیسم بود.

منابع

– Ahmad Khan, Rais, (1987), “US POLICY TOWARDS AFGHANISTAN”, Pakistan Horizon, Vol. 40, No. 1, pp. 65-79

– cfr, (2021), “The U.S. War in Afghanistan 1999-2021”, Council on Foreign Relations, https://www.cfr.org/timeline/us-war-afghanistan

– COTTEY, ANDREW, (2003), “Afghanistan and the new dynamics of intervention: counter-terrorism and nation building”, SIPRI Yearbook 2003: Armaments, Disarmament and International Security, https://www.sipri.org/sites/default/files/167-194Chapter4.pdf

– Dormandy, Xenia and Keating, Michae, (2014), “The United States and Afghanistan: A Diminishing Transactional Relationship”, asia policy, no. 17, https://www.chathamhouse.org/sites/default/files/public/Research/Asia/0114DormandyKeating.pdf

– Harvey, Katherine, (2003), “Afghanistan, The United States, and the Legacy of Afghanistan’s Civil War”, https://web.stanford.edu/class/e297a/Afghanistan,%20the%20United%20States.htm

– Jabeen, Mussarat, Muhammad Saleem Mazhar & Naheed S. Goraya, (2010), “US Afghan Relations: A Historical Perspective of Events of 9/11”, South Asian Studies, A Research Journal of South Asian Studies, Vol. 25, No. 1, pp.143-173

– Poullada, Leon B. (1981), “Afghanistan and the United States: The Crucial Years”, Middle East Journal, Vol. 35, No. 2, pp. 178-190

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت