هزارهها و ستیز برای بقا؛ تأملی بر وضعیت آنارشیک هزارهها
رضا عطایی | دانشجوی کارشناسی ارشد مطالعات منطقهای دانشگاه تهران
اطلاعات روز : هزارهها در کنار پشتونها و تاجیکها و ترکتباران، یکی از چهار گروه قومی کلان افغانستان را تشکیل میدهند. دربارهی قدمت و تاریخ و همچنین تبار نژادی و قومی هزارهها، همچون سایر اقوام ساکن در افغانستان، نظریات مختلفی گفته شده است که بعضا آن نظریات نیز با توجه به فضای «سیاست قومی و طایفهای» مورد بازتاب قرار گرفته است.
از لحاظ جغرافیایی، هزارهها بیشتر در مناطق مرکزی و کوهستانی افغانستان که از آن بهنامهای «غرجستان»، «هزارهجات» و «هزارستان» تعبیر میشود، زندگی میکنند که این وضعیت هزارهها را در نوعی «حصر جغرافیایی» و محاط در میان سایر اقوام قرار داده است.
از لحاظ مذهبی، اگرچه شمار قابل توجهی «هزارههای اهل سنت» و همچنین «هزارههای اسماعیلی» در افغانستان وجود دارند، اما چنین به نظر میرسد که هزارههای مناطق مرکزی افغانستان، عمدتا شیعهی اثناعشری هستند؛ این امر بهگونهای میباشد که در فضای اجتماعی-سیاسی افغانستان، دو واژهی هزاره و شیعه همزاد یکدیگر قرار گرفته که ذکر هر کدام دیگری را تداعی میکند.
نویسنده پیش از این در یادداشتها و مصاحبههای متعددی به این واقعیت اذعان داشته است «۱» که فضای افغانستان، هیچگاه فضای مذهبی و تقابل شیعه-سنی نبوده است و تنها در برخی از برههها از عنصر و عامل مذهب برای سیاستهای حذف و سرکوب، استفاده ابزاری شده است.«۲» آنچه که امروز فضای امنیتی-مذهبی افغانستان را تحت تأثیر گذاشته و به تبع آن محیط امنیتی تمام کشورهای همسایه، بهویژه کشورهای آسیای مرکزی و ایران«۳»، از آن متأثر خواهد شد، تقابل حنفیت-سلفیت میباشد که تنها توجه به تبلیغات هوشمندانه و ماهرانهی مؤسسه «العزائم»، وابسته به داعش ولایت خراسان، میتواند خواب را از سر بپراند.
با این حال چه در دورهی اول روی کارآمدن طالبان (۱۹۹۶-۲۰۰۱) و چه در دورهی بیستسالهی نظام جمهوریت در افغانستان (۲۰۰۱-۲۰۲۱م) و چه در این یک سالی که طالبان، دوباره بر صفحهی افغانستان مستولی گشته است، هزارهها بیشتر از سایر اقوام مورد تهدید و ترور قرار گرفتهاند. انتحاریهای یک سال اخیر آن هم بیشتر در مناطق شیعهنشین هزارهها، مشروعیت امارت اسلامی را در وعده تأمین امنیت نیز زیر سؤال برده است.
در حملهی تروریستی روز جمعه هشتم ماه میزان به مرکز آموزشی کاج در منطقهی هزارهنشین غرب کابل، ۵۴ دانشآموز کشته و بیش از ۱۱۲ دانشآموز زخمی شدند. این حادثه سبب شد تا هشتگ «#نسلکشی_هزارهها_را_متوقف_کنید» (StopHazaraGenocide#) در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی به بیش از ۱۷ میلیون رسید و علاوه بر فعالان شبکههای اجتماعی افغانستان، شخصیتهای مطرح و شخصیتهای معروف جهانی چون پائولو کوئیلو و آنجلینا جولی نیز به این هشتگ بپیوندند و حمایت نمایند.
در نوشتار پیش روی، نویسنده سعی دارد به این پرسش پاسخ دهد که چرا هزارهها بهصورت خاص مورد حذف و ترور قرار میگیرند؟ «۴»
در طول تاریخ معاصر افغانستان فراوان شاهد این موضوع بودهایم که مرزبندیهای قومیتی چگونه زمینهساز تنازع و خشونت میان مردمان افغانستان شده است. اصولا مرزبندی هویتی-قومیتی دارای چنین جداسازی میان «خودی» و «دیگری» میباشد و این تعلق خاطرها است که انگارهها و کلیشههای ذهنی یا به تعبیر علمی آن «تصورات قالبی» (stereotypes) را دربارهی خود و دیگران برای فرد در درون یک گروه هویتی بهوجود میآورد.
«تصورات قالبی» یا همان کلیشهها و انگارههای ذهنی پدیدهای فراگیر در کلیه تعاملات اجتماعی است که بهواسطهی تعلق افراد به گروه هویتی خاص (جنسیت، نژاد، طبقه، قوم، محل زندگی و…)، گزارههایی «غیرمنصفانه» و «کلی» به آنها نسبت داده میشود. زیرا غالب افراد جامعه تصورات و پنداشتهای خود را نه از راه درک و تجربه مستقیم عینی، بلکه بر پایه باورها و نگرشهای پیرامون خود یا به اصطلاح آنچه «همه میگویند» اخذ میکنند. چگونگی شکلگیری تصورات قالبی و پیشداوری، متأثر از عوامل مختلف شخصیتی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی است.
در افغانستان نیز تصورات قالبی غالبا منفی و مخرب گروههای قومیتی از هم سبب شده است که نه تنها هیچگاه ارتباط سازندهای بین اقوام شکل نگیرد، بلکه با توجه به عوامل دیگر، همیشه شاهد نزاع و درگیری میان اقوام این کشور باشیم.
کلیشهها و تصورات قالبی نقشبسته در اذهان مردم افغانستان در گروههای هویتی و قومیتی نسبت به هم، در طول تاریخ این کشور نقش مهمی در برقراری ارتباط، دوری گزیدن، نفی و حتا حذف یکدیگر داشته است. تاریخ چند دههی اخیر افغانستان که با آن فاصله چندانی هم نداریم -بلکه در ادامهی همان هستیم- بیش از آنکه روایت خون و شمشیر باشد، روایت تصورات قالبی گروههای هویتی جامعهی افغانستان نسبت به یکدیگر است.
تصورات قالبی در برابر استدلال مخالف، سخت مقاومت میکند و فردی که دارای باورهای قالبی است، همواره دچار «تعصب» میشود.
خالد حسینی در رمان «بادبادکباز» به خوبی توانسته است تصورات قالبی و قضاوتهای ارزشی «پشتونها» نسبت به اقوام دیگر و بهخصوص «هزارهها» را ترسیم و توصیف کند. وضعیتی که خالد حسینی در قالب رمان ترسیم میکند، آنتونی گیدنز با مفهوم تصور قالبی تحلیل میکند. او معتقد است تصورات قالبی نوعی مکانیسم «جابهجایی» یا «بلاگردانی» (displacement) هستند که بهوسیلهی آنها احساس خصومت یا خشم متوجه چیزهایی میشود که ریشهی واقعی این احساسات نیستند. بلاگردانی یا جابهجایی زمانی رخ میدهد که در میان افراد یک قوم یا یک کشور، ناکامیهای فراوانی بهوجود میآید. این افراد چون نمیتوانند منشاء اصلی ناکامیهای خود را شناسایی کنند، بار مسئولیت آنرا به دوش افرادی از یک قوم و گروه دیگر انداخته و نسبت به آنها احساس ترس، نفرت و انزجار پیدا میکنند.
بررسی این موضوع که سایر اقوام در افغانستان چه انگارههای ذهنی و تصورات قالبی دربارهی هزارهها دارند خود تحقیق مفصلی را میطلبد که در اینجا فقط به نمونههایی گریز میزنیم.
از آنجایی که اکثریت سایر اقوام غیر از هزاره در افغانستان پیرو مذهب حنفی هستند (البته نه به این معنا که در میان سایر اقوام، شیعه نیست) این انگارهی ذهنی در میان مردم افغانستان و حتا میان خود هزارهها بهوجود آمده است که «هزاره یعنی شیعه» و «هزاره مساوی با شیعه» میباشد. صرف وجود چنین کلیشه ذهنی منجر به جداسازی و منزوی شدن هزارهها در افغانستان میشود. بماند که در جنگ میان گفتمانهای مختلف از اسلام و کشورهایی که ادعای امالقرایی جهان اسلام را دارند نیز همواره هزارهها قربانی این انگارهی ذهنی بودهاند. عبدالرحمان (۱۸۸۰-۱۹۰۰م) نیز در نسلکشی هزارهها به این انگاره ذهنی پر و بال زیادی داد و در دوره امارت اسلامی طالبان (۱۹۹۶-۲۰۰۱م) و سقوط مزار شریف نیز شاهد بودیم که در قتل عام هزارهها از این کلیشه و انگارهی ذهنی استفاده کردند.
ابوذر غزنوی، همرزم و همسنگر عبدالعلی مزاری«۵» و بهعنوان یکی از شخصیتهای مهم تاریخ چند دههی اخیر افغانستان در بخشی از یادداشتهایش که در سال ۱۳۹۸ تحت عنوان کتاب «در آیینه جنگ» توسط بنیاد تاریخ شفاهی افغانستان در کابل منتشر شد، درباره شرایط سیاسی-اجتماعی افغانستان، این موضوع مهم را مورد نقد و بررسی قرار میدهد که «حزب وحدت» و «هزارهها» در طول سالهای جهاد و جنگهای داخلی همواره قربانی این تصور و کلیشه در نزد سایر اقوام و جریانات بودهاند که وابسته به جمهوری اسلامی ایران هستند و جنگ ایدئولوژیکی و ادعای «امالقرایی» میان عربستان سعودی و جمهوری اسلامی تبعات بسیاری میان جریانات و تحولات افغانستان داشته است. اگرچه ابوذر غزنوی یادآور میشود که حزب وحدت، استقلال عمل خویش را داشته است اما به تعبیر اورینگ گافمن، همواره این «داغ ننگ» بر پیشانی حزب وحدت و هزارهها خورده بود.
صرف وجود این کلیشه و انگاره ذهنی که «هزارهها وابسته و جاسوس ایران هستند» به تنهایی میتواند بسترساز و زمینهساز بسیاری از اتفاقات و پیامدهای ناگوار برای جامعهی هزاره شود.
در رد این انگارهی ذهنی همین بس که بخشی از جامعهی هزاره را «هزارههای اهل سنت» و همچنین «هزارههای اسماعیلی» تشکیل میدهند که در صفحات شمالی و جنوبی افغانستان پراکنده هستند که افزایش تعاملات و ارتباطات هزارههای مناطق مرکزی با آنها میتواند بهترین فرصت یا گریزگاه برای شکستن حصر جغرافیایی و ژئوپولیتیکی نیز باشد.
به نظر این قلم چنین میرسد که هزارهها باید کمتر بر دالهای مذهبی در عرصهی تعاملات سیاسی-اجتماعی خویش تأکید و اصرار بورزند تا هم اثرات منفی انگارههای ذهنی مذکور از بین رود و هم اینکه دچار این خطای استراتژیک در عرصه سیاست نشویم که انگار تمام تخم مرغها را درون یک سبد گذاشتهایم؛ چرا که این امر بیش از آنکه فرصتآفرین باشد بیشتر چالشزا و تهدیدآفرین است.
واقعیت امروز جامعهی هزاره حاکی از آن است که همانطور که از نام هزارهها برمیآید، در عرصه مدیریت و سیاست کلان کشور نیز دچار هزار راه و بیراههی بیحاصل گشتهاند. جزایر خرد و ریز و پراکندهای که هیچگونه انسجام درونی و راهبرد و منافع مشترکی برای کلیت هزاره از دل آن بیرون نمیآید.
تعبیر یکی از رهبران این قوم در جریان کارزارهای انتخاباتی که نقش و جایگاهش را چون ضمیر «ها» در آیه «وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا» ذکر میکند یا پخش و گسترش این جمله از یک فایل صوتی که «هزارهها به اندازهی دماغ و بینیشان از قدرت سهم میبرند»، مشت نمونه خروار وضعیت امروز هزارهها در عرصه قدرت و سیاست کشور است.
نویسنده بر این باور است که بعد از کشتهشدن عبدالعلی مزاری، جامعهی هزاره شاهد یک انحراف بنیادین در «امر سیاسی» گشته است که «حق سیاسی» به «امتیاز شخصی» رهبران و قدرت مبتنی بر حزب و سازمان به سیاست میراثی و ارباب رعیتی مبدل گشت. عبدالعلی مزاری با اینکه خود یک رهبر کاریزماتیک بود اما هرگز از قدرت و سیاست تفسیری میراثی و اربابرعیتی نداشت بلکه معتقد به قدرت مبتنی بر جمع و سازمان بود.
جنبش روشنایی«۶» که در آغاز به آن چشمها و امیدها دوخته شده بود نیز ره به جایی نبرد و هماکنون میتوان به وضوح مشاهده کرد که سردمداران آن کجاهایند و چه میکنند. در وصف رهبران سنتی به همان تعبیر خودشان و آیهی «وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا» اکتفا میکنم و قلم در دست و قلب در سینهام را بیش از این نمیآزارم. بعضی دیگر از سران رهبران هزاره که امید و انتظار میرفت گسست میاننسلی هزارهها را پر نمایند ظاهرا فقط به چاپ و انتشارات بسنده نمودهاند.
همانطور که پیش از این در یادداشتهای دیگرم نیز توضیح دادهام،«۷» هزارهها نیازمند نوشتن یک «تاریخ انتقادی» هستند، اما این بار نه با انتقاد از دیگران بلکه واکاویی ضعفها و توانمندیهای تاریخی «خویشتن هزاره». هزارهها باید سرفصلهای جدیدی مانند «واکاوی ضعفهای درونی»، «بازبینی فهم از خویشتن و تاریخ افغانستان»، «تجدیدنظر در شناخت از تمدن غرب و درک جایگاه خود در ساختار سیاسی-اقتصادی نظام بینالملل» در تاریخنگاریشان ایجاد کنند.
اساسا فهم نادرست و کاذب از خود و دیگران باعث شده تا نتوانیم متناسب با ظرفیتهای درونی و شرایط بینالمللی دست به کنش سیاسی بزنیم و از این طریق دچار اشتباهات راهبردی در عرصهی سیاست و معادله قدرت شدهایم.
هزارهها برای داشتن حضور فعالانه در سیاست مستلزم بازبینی مجدد در مفاهیم اساسی چون امر سیاسی، شناخت خود و دیگران، درک عمیق از قدرت هژمونیک ساختار نظام بینالملل یعنی غرب، میباشند.
نویسنده بر این باور است که هزارهها باید به این پرسشهای بنیادین، عمیقا بیندیشند؛
پیشنهادات راهبردی نویسنده بهعنوان یک دانشجوی حوزه علوم سیاسی و مطالعات منطقهای برای برونرفت هزارهها از وضعیت فعلی موارد زیر است: