عثمان نجیب
روایات زندهگی من
+++++++++++++
بخش های ۷۸ و ۷۹
من سه سال پیش در مورد دوستم چیزی نوشتم اما حالا حیران ام که دوستم نه ترسی که رفیق من بود چی شد؟
دوستمی را که من می شناختم تا دم مرگ هم آن دوستم نه می شود و هرگز نه می شود اگر هزار بار دیگر هم از غنی مارشالی بگیرد.
قومگرایی و تبارگرایی بیماری جدیدی که سوگمندانه حالا از دوستم یک شخصیت تمام عیار تبارگرا بار آورده است.
طبیعتِ گوارای خوست فضای دلنشین و روح انگیزی بر هر یک ما ارزانی میداشت، تپه های طبیعی ساخت حکمت خدا، سبزه زار های بهاری، اوضاع جوی منحصر به فرد، آسمان صاف و آبی یک باره با غبار ابر ها چهره میبازد و به آبشاری مبدل شده سوی زمین ترنم باران رحمت میشود و چنان خیس میشوی که راهی به گریز و مکانی به پنهان شدن نه مییابی و هنوز تقلای تو نا تمام است که فروغی از لایه های ابر ها بر تو می تابد و باران آبشار آسمان می ایستد، چو بالا مینگری نه از ابر خبریست و نه از باران اثری، آن چه به تو مهر می ورزد تابندهگی آفتاب نورانی خوست زیباست. و بی جا نیست که آدم های دمدمی مزاج را آسمان خوست خطاب میکنند و تفاوت آدم و آسمان خوست آن است که آدم ها ظلمت می آفرینند و آسمان خوست در هر حالتی رحمت خدا را پخش میکند.
یادنامهیی از شادروان زنده یاد استاد عظیمی
تنهایش گذاشتند و بعد به تیر نقدش بستند، اما استاد خرد و اندیشه، ماهر سیاست و اداره، شکوه استعداد و توان مندی و سکاندار هدایت کشتی رها شده از بحرتلاطم به ساحل تفاضل و پیروز در تقابل شد.
شادروان استاد عظیمی آن حامل بار سنگین چهار ستاره و آن دژ عظیم در عقیم سازی تهاجم مکاره ناخدایی نه بودند تا دوری یاران بیکاره ایشان را در سمتدهی کشتی از آوردگاه بلعندهی گیر افتاده در طلسم زمانه به منزلگاه نه رساند و سرنشینان را بگذارد تا هم کشتی تیتانیک غرق مرداب دسیسه شود.
استاد مرحوم با تن خسته و تنها هر کارهیی بودند برای سوق و سیاق رهیدن ها از دام افتیدن ها.
فصل غمگنانهی آخرین وداع تلفنی با ایشان را در گذشته روایت کردم.
خطاب برای سفسطه سرایان :
آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند،
می دانند که نه می دانند. من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم و بدون من کامل نیستند.
مرحوم رفیق رحمت الله رؤفی، رفیق داود عزیزی و رفیق امام الدین جنرالان سرگردان.
مرحوم استاد اکرم عثمان متخصص ناپختهی سیاست و قلمپرداز جانب دار.
رفیق وکیل با ده ها رمز ناگشوده.
توضیح :
بار ها اذعان داشته و بار دیگر اکیداً می گویم که تمام موارد انتقادی من به همه طرف ها برخی و یا اکثر نخبه هایی اند که فتنه آفرینی کرده اند، مهم نیست از کدام تبار، قوم و قبیله و یا دودمان و یا عشیره اند. تاجیک، پشتون، ازبیک، هزاره، پرچمی، خلقی، تنظیمی، سرخ، سفید، سیاه و هر کسی که باشد، مرور کلی نگاشته گونه ها ادعای من را ثابت میسازد. من به همه اقوام شریف کشور احترام بی پایان دارم، اما دشمن معامله گرانی به نام نخبه هاستم.
بیشترین خاطرات من با رفقایم بوده است که طیف وسیعییی از همه اقوام کشور اند، هر گاه نامی از کرکتر های شامل روایات فراموش من میشود لطفاً خود شان یا دیگر همکاران عزیز ما به من گوشزد نمایند و یا خود شان به اصلاح بپردازند تا من آگاه شوم.
تداوم نقد بر نوشته گونهیی در شماره ۶ دلو ۱۳۹۴ روزنامهی ۸ صبح!
نگارندهی آن گزارش تخیلی در بخشی از آن می نویسد :
مساله دیگر که قلب مجاهدین بهویژه مجاهدین شمال را جریحهدار ساخته بود، حادثه فرخار بود که به تاریخ ۹ جولای ۱۹۸۹ در آن ولایت رخ داد و مجاهدین بسا از گروهها را در برابر مجاهدین و رهبری حزب اسلامی، مشکوک و مظنون ساخت.
بنابران، حکومت کابل با در نظرداشت حقایق بالا و تعبیر و تفسیر و ارزیابی وضعیت منطقه و رهایی از درگیریهای خوست که حیثیت زخم خونین را پیدا نموده بود، به حملهیی وسیع مبادرت ورزید و پایگاههای مجاهدین در تنگی واغجان را تصرف نمود و تبلیغات وسیعی را بهراه انداخت و دهها خبرنگار و عکاس را به آنجا گسیل نمود و به دهها برنامه تبلیغاتی که بسیاری از آنها جعل بود، مبادرت ورزید.
انجنیر گلبدین حکمتیار، سقوط تنگی واغجان را تایید کرد، اما علت سقوط را فشار بیش از حد و خرابیِ هوا و سیلابها عنوان نموده گفت: “جنگ در لوگر مدتها قبل آغاز شد و نجیب در یکی از اعلامیههایش اعلان کرد که قوتهای ما به طرف تنگی واغجان در حالت پیشروی است. از آن مدت تقریباً هشتماه میگذرد. در عملیات قبل از زمستان، ولسوالیهای محمد آغه با تمام پوستههایش فتح شد و عملیات حکومت در راه باز کردنِ راه گردیز و لوگر ناکام ماند. در این اواخر در اثر بارانهای شدید و جاری شدن سیلابها، مجاهدین نتوانستند سنگرهای خویش را در تنگی واغجان اکمال کنند. رژیم قوای دههزار نفری را بهخاطر اشغال مواضع مجاهدین در تنگی واغجان تشکیل داد. تعدادی محدود از سنگرهای مجاهدین در تنگی واغجان، بهدست آنها افتاد. نجیب بهخاطر شکستش در خوست، خواست از گرفتنِ چند پوسته در واغجان، تبلیغات وسیعی را بهراه اندازد، درحالیکه فقط چند پوسته را گرفته است.” (۷۳)
میدیا یا ریاست خبررسانی حکومت موقت نیز دلیل سقوط تنگی واغجان را، سیلابهای شدید و آبخیزی دریاچههای منتهی به آن منطقه قلمداد نمود: “از تاریخ ۱۸ اپریل ۱۹۹۱، جنگهای شدید در تنگی واغجان ولسوالی محمد آغه ولایت لوگر جریان دارد. به تاریخ ۲۵ اپریل، مجاهدین از دو پوسته مهم تنگی واغجان عقبنشینی کردند و یکی از عوامل مهم آن، عبارت از سیلابهای شدیدی بود که مانع اکمال جبهات مجاهدین شد.” (۷۴)
دلایل رد :
نگارندهی تازه کار وقتی خواسته جعل بنویسد، فراموش کرده که چیدمان های تخیلی و بیشتر تبلیغاتی را متوجه باشد تا روزی در دام نقدی گیر نه کند.
اما شکار تیر نقد شد و نیازی به دام هم نه افتاد.
در اول صفحه صریح و روشن روایتی از آقای دوستم مبنی بر سقوط کامل تنگی واغجان و شکست لشکر ایثار دارد که توسط قوای مسلح نیرومند و شجاع دولت حاکمِ تحت مدیریت ح.د.خ.ا تار و مار شد.
اما به قول معروف که میگویند دروغگو حافظه نه دارد در ادامهی همان نوشته علت سقوط را سیلاب های موسمی وانمود میکند، دلیل بسیار سخیف.
در تمام دوران یازده روز عملیات یک قطره بارانی از آسمان فرود نیامد تا سیاهی روی حکمتیار را بروبد، پهلوان خوابیده تنگی لباس تناش را دلیل دروغ شکست خود تراشیده. اگر یکی دو پاسگاه در اثر سیلاب ها عقب نشینی کرده بود، پس آقای نگارنده توضیح بفرماید که جنرال دوستم دیروز و مارشال امروز به آن گروه دپلومات ها کجا را نشان می داد.
موردِ دیگر این که قوای عظیم هوایی و زمینی دولتِ ما به لطف خدا راهِ گردیز را تا خوست باز کردند، هر چند با تلفات و خسارات.
به هر حال تمام سر و تهی آن گزارش گونه توضیح رویای کاذب و سر آب نگاه نگارندهی آن بود و ما پرداختن به آن را بسنده میکنیم.
آوازه های جدیتر تعدیل نام خوست به رشیدآباد :
تحقق آن موضوع در آن زمان به مخیلهی من نه میگنجید به خصوص که یک چنان اقدام حساسیت زا با پیشینهی مشکلات کهنی دورهی نادر غدار و مکار و شیاد را هم با خود داشت.
اما به عنوان یک بازی اوپراتیفی که کاربرد چند منظوره داشت را رد نه میکردم.
پسا شکست اندوهبار و خونین و شهادت و زخمی شدن رفقای ما و سربازان همرزم مان در زادگاه سرقوماندان اعلای قوای مسلح دیروز شدت تعرضات و پیروزی های دولت زیادتر شده رفت و دلیل آن هم رسیدن نیرو های تازه نفس از کابل بود.
فرماندهی عمومی عملیات بزرگ خوست را که نه می دانم کدام مقامی از ارتش به عهده داشتند، برای آمادهگی های بدون دلهرهی نشست و برخاست هواپیما های حمل و نقل ساحات اطراف فرودگاه خوست امنیت کامل تأمین کرده و تا دور دست هایی نارس بُرد راکت ها، اشرار را به گریز از ساحه وا داشتند و هواپیما های ارتشِ کشور با حضور فعال و خسته ناپذیر رفقای قوای هوایی مانند پروانه های نا تمام بر فراز آسمان خوست و در حمایت و اکمالاتِ همرزمانِ شان در زمین خوست خودنمایی داشتند.
خبری به سرعت زیاد همه بخش های ولایت خوست را فرا گرفت که دوستمی ها آمدند اما تصادفی هم کسی نه گفت گلم جم ها آمدند.
در پهلوی تغیر صریح وضع امنیتی آوازهی جدی تعدیل نام ولایت خوست به رشید آباد پخش شد و من دومین بار آن خبر را بار پس از شنیدن آن خبر که شادروان جنرال آصف شور گفته بودند شنیدم، برای ختم غایلهی اشرار خوست و نفس کشیدن راحت مردم مظلوم آن ولایت و رهایی شان از ظلم هم تباران شان و به کمک ISI در محاصرهی کُشندهی اقتصادی قرار داشتند.
چند روز آن خبر بسیار گرم و پیشروندهگی قوای مسلح چشمگیر تر بود، نزدیک به ختم عملیات بود که یک باره تعدیل نام ولایت به رشیدآباد از چلند افتاد و آوازهی دیگری به جای تعدیل نام ولایت پخش شد که گویا دوستم در برابر پیش رَوی هر متر مربع پنجصد تا یک هزار روپیه پول مروج را از دولت میگیرد.
منطقی بودن و قبول کردن چنان دو افواه و شایعه به دلایل متعدد حتا به محاسبهی یک مجنون هم جور نه میآمدند، اما کاربرد چندگذری از مرحلهی گذار داشتند.
اول آن که سرعت عمل نیرو های تحت ادارهی دوستم برق آسا زیاد شود، دوم آن که برای افراد دوستم، حمایت از دوستم و قربان کردنجان های شان به خاطر دوستم افتخاری بود بس عظیم، سوم آن که وقتی سربازن دوستم از یک چنان تصمیم بزرگ نام گذاردن یک ولایت به رهبر شان می دانستند دیگر سر و جان خود را برای انجام وظایف سپرده شده فدا می کردند، چهارم آن که همه هی یک پیغام خطر آفرینی بود به مدعیان و معاندان قدرت شادروان دکتر نجیب و در عین حال رقیبان دایم در نبرد قومی و سرخیلی و حقانی و دیگران. محاصرهی طولانی مدت خوست نه مبنای جهاد و رضای خدا داشت و به هیچ اصول جنگی هم برابر نه بود، در غیر صورت چهگونه میشد تا مردم ملکی، زنان، کودکان، بیماران، کهن سالان و حتا جوانانی که آموزش گاه ها می رفتند را سال ها در محاصرهی اقتصادی بگیرند.
خاموشی تعدیل نام و جاگزینی پرداخت پول در هر متر مربع پیش رفت هدفی برای تضعیف سازی وجههی دوستم بود که گام های فراگیر شدن کشوری را رقم می زد و او را از یک جنرال و فرمانده با تعهدات ملی و کشوری به یک اجیر جنگنده در مقابل پول نزول شخصیت می داد و میسر هم نه بود، چی کسی چنان محاسبهی عظیم را میتوانست که در زمین بی حد و حصر خدا در یک گوشهیی کشور صورت کامل حساب آن را دریابد و آن گاه باید همه کاغذ های کشور را پول چاپ می کردند تا وام آقای دوستم را می پرداختند، کار های استخباراتی همین است، عملیات عمومی خوست با مؤفقیت پایان و خبر شدیم که گروه های رزمی دوستم در اولین پرواز ها به مزار و کابل برگشتانده شدند. اما ختم جنگ طولانی خوست آغاز فاجعهیی بود به همکاران ما در اجرای یک وظیفهی تشکری تا رسیدن نوبت پرواز که بعد ها می خوانید.
دوستم با داشتن نبوغ فکری رهبری و انسجام دهی الگوی متکی به خود بودن است حتا در نه رفتن به مدرسه و دانشگاه. بعد ها و در اواسط دههی شصت تا اواسط دههی هفتاد من تقریباً با همه کادر های رهبری فرقهی ۵۳ رابطهی بسیار عمیق کاری داشتم که در آغاز هنوز از ایجاد جنبش خبری نه بود.
قضاوت های عمل کرد اشخاص در تاریخ را گذشت زمان میکند، اما دوستم در سطح بزرگ بدون همیاری رسول پهلوان، غفار پهلوان، حیدر جوزجانی، فقیر پهلوان و در سطوح پایانی جنگی بدون ابراهیم چریک، زینی پهلوان، لعل قوماندان، عبدالرحمان مشهور به جرمن، عبدل چریک و ده ها تن دیگر کاری از پیش برده نه می توانست. چنانی که نه می توان نقش تحصیل کرده هایی از نسل آن دوران مانند همین انجنیر احمد ایشچی، جنرال عبدالمجید روزی، جنرال فاریابی، جنرال عبدالملک و جنرال مصطفای قهرمان دو مرتبهیی، جنرال سید نورالله “ با ایشان در دوران تصدی شان به ریاست امنیت ملی جوزجان و پیش از دوستم آشنا بودم” را در زبردست شدن دوستم نادیده انگاشت و من کاری به برخورد های درون گروهی شان نه دارم. بعد ها باد آورده هایی مانند جنرال همایون فوزی، جنرال عبدالرؤف بیگی، جنرال محمدعالم رزم، افندی آغای ریاست پنج، جنرال سیدکامل، جنرال یوسف و تعداد بی شمار دیگر در سفره پهن کرده شدهی دوستم گرد آمدند، نه بر مبنای یک همبستهگی قلبی بل که یک تعداد بر محور قومگرایی و تباری « موردی که سوگمندانه حالا از دوستم یک شخصیت تمام عیار تبارگرا بار آورده است. » و جبر تاریخی. برخی جواسیس مانند ضیای ترجمان که دیسانت شدند.
جنرال هلالالدین هلال که آن زمان در قوای هوایی و در بلخ ادارهی امور هوایی نظامی و ملکی را هدایت می کردند و گویا از بانیان جنبش ملی به شمول فیض الله ذکی رفیق دورهی سازمان جوانان ما که بالاتر از من بودند حساب می شدند، نه جنبشی بودند و نه خواهند بود، اما آنچه برای شان مانند لاتری برآمد تحولات و نوسانات سیاسی نظامی از آغاز دههی هفتاد و در یک انتخاب نرم و بی مصرف پیوستن به دوستم و استفاده های بهینهی ابزاری، اقتداری، مالی و مادی و معنوی بود که شاید در رویا های شان هم نه می آمد. عزیزان گرامی یی را که من این جا نام می برم یا بعد ها نام خواهم برد قابل احترام بوده و مناسبات حسنهیی با بیشترین شان دارم، اما تاریخ را نه میتوان انکار کرد. ایجاد جنبش ملی به ۹۰ در صد باد آورده ها تعبیر خوابی بود که در پی آن بودند، سر انجام بی مبالاتی های آنان و چسپیدن به چنگ زدن در ریسمان منافع چنانی شد که روابط حاکمانه و مقتدزانهی دوستم با یاران وفادار دیروز او به اوج نا باوری رسید و در نتیجه دوستم بار به شکست و افت و خیز دست و پنجه نرم کرد، اما به قیمت از دست دادن نزدیک ترین حامیان خود که او را در روز های دشوار همراهی کردند، مثل رسول پهلوان، غفار پهلوان، حیدر جوزجانی و برادران شان، جنرال عبدالملکی که آقای دوستم بار ها در صحبت های شخصی با من ایشان را بخشی از ساختار وجود خود میگفتند و دوست شان داشتند. البته نقش سازمان های استخباراتی منطقه هم بی اثر در آن آشفته سازی اوضاع و ماهی گرفتن های خود شان هم بی تأثیر نه بود. انشاءالله در بخش های بعدی جزئیات را تا جایی که می دانم و شاهد آن بودم بدون ملاحظه و بدون جانب داری و بدون عقده و کینه بیان میکنم. نتیجه حالا چیست، جنبشی وجود نه دارد، محبوبیت آقای دوستم از اهرم ملی به سطح قومی نزول کرده و افکار شان هم در همان پیمانه تغیر یافته و حالا تن به سناتور شدن فرزند شان هم دادند و فکر کردند آن امتیاز هم باید به خانهی شان برده شود.
دوستمی را که من می شناختم تا دم مرگ هم آن دوستم نه می شود و هرگز نه می شود اگر هزار بار دیگر هم از غنی مارشالی بگیرد.
مارشال دوستم, رفیق دیروز من!
چرا چنان به تضرع افتادهیی؟
من می دانستم که گند قبیله روزی باز به دوستم احتیاج میشود و به آغوش باز می کند. اما خردورزی دوستم کجاست تا حکم عاقلانه به او بدهد؟ حیف اقتدار تو رفیق دی روز من که از هیبت گام هایت کاخ استبداد به لرزه می آمد و تو امروز گوش به اشپلاق هر مداری یی هستی تا سوی او مارش کنیو
چند سال دیگر عمر خواهی کرد؟
من سه سال پیش در مورد دوستم چیزی نوشتم اما حالا که فرسودم حیران ام که دوستم نه ترسی که رفیق من بود چی شد؟
بدون نقش دوستم، ثبات سیاسی و نظامی محال است.
تحولات سیاسی نظامی در کشور بسیار صریح و با نوسان اقدامات قدرت های جهانی که همه آن را تخته ی خیز قرار داده اند، با مدیریت چنان ضعیف و بی پروای ارگ قابل اندیشه است.
الزمی و حتمی است که در یک چنین شرایط ارگ لجاجت گروه بازی تباری و سیاست های حذف و دسیسه را کنار بگذارد و تمام نیروهای مطرح در تعین و تغیر معادلات کشور را فرا خواند.
نادیده گرفتن جنرال دوستم و دور نگهداشتن ایشان از تصمیم گیری های سرنوشت ساز کشور در حالی که معاون اول ریاست جمهوری افغانستان هستند، اشتباه جبران ناپذیری است که اثرات منفی آن تمام کشور به خصوص ولایات شمال را دچار آسیب به ضرر ارگ می سازد.
این موضوع را ساده انگاشتن و بی تفاوت از کنار آن گذشتن خودکشی یی است که نگهبان ارگ به رژیم خود رقم می زند.
اثرات منفی چنین ساده لوحی ها برای ادامه ی حیات تک محوری قومی سیاسی وابسته به قدرت های خارجی حد اقل در گذشته ی نزدیک مقاومت بر ابطال منظوری به اصطلاح استعفای استادعطا تبلور دارد و در گذشته ی دور که بارها ثابت شده است. و در آینده های نزدیک و دور باالاخره مقاومتجدی دیگری شکل میگیرد. که ادامه ی مقاومت بلخ خواهد بود. یعنی نه می توانید صدا های میلیونی را خفه کنید. پس در نقطه و مرحله ی حساس تاریخی که کشور قرار دارد، به حاد ساحتن ها نه بلکه به گرم ساختن های کانون همزیستی و تساوی حقوق و رشد متوازن و تقسیم مساوی قدرت و ثروت به قول استاد عطا بدون تفکیک این و آن و بدون انواع تبعیض همت گمارید.
تاریخ چند دهه ی اخیرکشور ثابت ساخته که بدون نقش جنرال دوستم کاری توسط سیاسیون نمک نا شناسی همچو غنی از پیش برده نه می شود. و هر کاری فقط کف روی آب است که در جریان خروشان بحر قدرت ملت، دیر یا زود به کنار ساحل زده میشود و در شن زار های حلقوم باز غرق و ناپدید می شود. در حالی امواج سرکش و گاه غیر قابل مهار همچنان ره به پیش می برند.
و اما، ما :
ما که وظیفهی مهم و خطرناک ماین روبی و کشف ماین ها را داشتیم در هر دو حالت آمادهی هر حادثه بودیم، چنانی که در فصل گذشته خواندید.
تعداد ما زیاد بود و روزی که از وضعالجیش دایمی از قرغه برآمدیم فقط چند تن محدود از همکاران ما باقی مانده بودند و بس.
من که دیگر سرباز نه بودم، اکبرشاه خانِ پتکسر و اکبر سرباز در یک گروه برای ماین روبی بودیم،
بر خلاف ادعاهایی که چهل سال است شرکت های تجارتی ماین روبی دارند و عنان رهبری آن ها هم به پشتون تبار هایی مانند آقای کفایت الله خان ابلاغ و آقای دیگری به نام... است و میلیارد ها دلار از این بابت به جیب های شان زدند و هنوز هم ادامه دار، در تمام افغانستان دو هزار ماین تعبیه شده وجود نه دارد و من حاضر هستم با ثبوت و دلایل در مناظره با ایشان حضور یابم. تمام پاسگاه های امنیتی که در هر گوشه و کنار افراز میشدند، منطقه قبل از ختم وظیفه و یا برچیدن بساط پاسگاه ها از وجود ماین های تعبیه شدهی امنیتی پاکسازی می شدند.
ما به پاک کاری ساحه از وجود ماین های احتمالی آغاز کردیم در تمام ولایت خوست فقط یک حلقه ماین ضد تانک چندین سالهی فلزی در نزدیک های شهرستان لکن بود که توسط اکبر شاه خان کشف و خنثا شد سپس هنگام عبور ما از یک کاریز خشک در منطقهی گربز از کشته شدن ما توسط پنچ دانه ماین های POMZ2 چیزی نه مانده بود که امیدوارم نام آن ها را فراموش نه کرده باشم «...ولی ساختار شان درست مانند آناناس است و بالای چوب های سنباده گونهی مخصوص نصب و سیم های مخصوص یکی به دیگری وصل میگردند، به مجرد تماس پاها یا هر شی دیگر همه یک سره طور عمودی منفجر و به گونهی افقی پارچه پارچه تخریبات کرده می روند و قربانی را یا مجروح میسازند یا معلول قسمی و یا دایمی و یا هم به شهادت می رسانند...»، در تصادف نیک غیر قابل باور من کسانی که در بخش های ماین روبی یا استحکام قطعات توظیف بودیم وقتی متوجه شدیم از همان محدودهی ماین گذاری شده عبور کرده بودیم و گذر بدون حادثهی ما فقط لطف پروردگار بوده و بس. هم مسلکان محترم ما بیگمان در سراسر کشور فعالیت داشته اند به خوبی میدانند فقط یک بار در شهرستان خاکجبار به پیمانهی و سیعی ماین ها آن هم در یک مساحت کمتر از دو کیلو متر جا به جا شده بودند، گویی سر دل اشرار آن جا ریخته بودند و باید یک کاری با آن ها می کردند. هیچ کسی به یاد نه دارد که در تمام دوران طولانی عملیات تصفیهوی ولایت خوست تلفات جانی و مالی و تخنیکی ناشی از ماین گذاری ها تقریباً دو فیصد تمام تلفات مستقیم را احتوا نه میکرد. همین محاسبه را در سراسر کشور کرده و ضریب آن را چند چند کنید، آن گاه میدانیم که آن آقایان چقدر استفادهی سوء به نام ماین کرده و با خون ملت تجارت کرده و آن را ادامه می دهند.
توضیح من به معنای آن نیست که هیچ ماینی در جغرافیای افغانستان وجود نه داشته و بحث هم نفی آن هم نیست بل پرداختن به مبالغهییست برای رونق تجارت خانهوادهگی آنان.
در بسا موارد ماین های جا به جا شده و فرسوده از انبار های خود شان را چندین بار استفادهکرده اند.
سال ها بعد که من در رادیوتلویزیون ملی بودم، به دعوت آقای کفایتالله خان همراه چند تن از همکاران ما شامل محترم عبدالکریم عبدالله زاده، محترم اصغر جاوید و دو تن دیگر که اسم شان را فراموش کرده ام در دفتر محترم ابلاغ رفتیم، انجنیر صاحب عطامحمد سدید یکی از همکاران گرامی ما همآهنگ کنندهی مهمانی ما و میزبانی آقای ابلاغ بودند و من از هر دوی شان ابراز سپاس میکنم.
عذاب وجدان من :
پسا ختم غذا خوردن نه می دانم چهگونه شد که ما را مصروف و منتظر نگاه داشتند و شاید هم عمدی در کار نه بوده و یک حسن نیتی بوده باشد، اما مهم انتظار آنان برای رسیدن کمرهی شان به خاطر مستند سازی چیزی بوده و ما نه می دانستیم، وقتی من تصمیم ترک دفتر آقای ابلاغ را گرفتم که گفتند کمرهمین رسید، در آن گاه آقای ابلاغ برای من و همکاران همراه من بسته های از تحایفی را داده و آن را مستند سازی کردند و به تناسب ارزش مادی آن تحایف مهم ارزش معنوی شان بود.
حالا که سال ها از آن روز می گذرد وجدان من بسیار ناراحتام می سازد که آیا همان کار و انتظار ما به خاطر گرفتن یک تکهی پیراهن و تنبان و مستند سازی آن توسط آقای ابلاغ منطقی بود یا خیر؟ اما جنبهی غیر منطقی آن بیشتر بود و است، با آن که هیچ مراودهی کاری هم نه بود نه می دانم چرا؟ آن تحایف را قبول کردیم.
من چرا؟ به جبههی خوست رفتم
------------------------
بخشِ ۲۱۳
دو مارشال، دو اقتدار، دو اشتباهِ مرگبار
آقای دوستم ما را با بیعزتی ساعتِ ۲ شب از مهمانخانه اش دور انداخت.
آقای فوزی مرا تهدید به مرگ کرد. آقای قانونی من را برطرف کرد.
قسمتِ ششم
اضطرابِ خاطرِ ما برای نظارت دولت و وزارت دفاع در چاپخانه وجود نداشت و بی تفاوتی مقاماتِ وزارتِ دفاعِ مجاهدین تحتِ سرپرستی آقای یونسِ قانونی و به خصوص آقای اشراقحسینی نسبت به آن سرمایهی ملی را قبل بر آن دیده بودم. محلی که اصلاً مکان یا معرکهگاهِ جنگ هم نبود. راکتپراکنی که هرجایی بود. رفتیم به چاپخانه و آغاصاحب به مشکل با همکاری برخی از کارگرانِ محترم مطبعه ماشینهای چاپ را آماده ساخته و چاپ آغاز شد. در جریانِ چاپ میدیدم که حامد نوری مانندِ یک هیولازادهی بیرحم امکاناتِ موردِنیاز دستگاههای چاپ و مواظبت از کارگرانِ محترم را ارزشی نداده و پول را به کَنچوسی مصرف میکند. به هرترتیبی بود جریده چاپ شد، از دفترِ رهبری جنبش در کابل کمک خواستیم تا امنیتِ همکارانِ ما را هنگامِ توزیع جریده تأمین کنند و آنان هم لطف کردند. مشغلهی روحی من در موردِ اعمالِ حامدِ نوری بسیار مرا میآزردند. تازه از جنجالهای دسیسهسازی امنیتِ ملی توسطِ آقای بریالی نوجوانِ بی وقوف رهایی یافته بودم. مدیریتِ بیدردِ سَرِ دفعِ آن دسیسهی بزرگ چندان ساده هم نبود و پهنای چند پهلو داشت. حفظ و دفاعِ حیثیتی، بیداری برای جلوگیری غلتیدن در دامِ دسیسهی گرفتاری غافلکننده، مواظبت از نیروهای به شدت خشمگینِ جنبشِملی مستقر در رادیوتلویزیون که مسببِ کدام حادثه نشوند. کوچکترین اشتباه میتوانست منجر به یک برخوردِ بزرگ و همهگیر و غیرِقابلِ مهار گردد. اگر به گونهی تصادفی هم یک گلولهفیر میشد، آنسوی دروازه نیروهای امنیتِ ملی و این سوی دروازه محشری را برعلیه یکدیگر برپا میکردند و باعثِ منازعهی پُر از کشتار میشدند که من در میانِ آن دود و آتش قربانی بیچارهیی میبودم اما به لطفِ خدا به خیر گذشت. با افکارِ پریشان حامد نوری را گفتم تا متوجه توزیع دقیقِ جراید باشد و هر طوری شده پیش از رفتن به مزارِ شریف همکاران را جمع کند که صحبت کنیم. گروهِ امنیتی با همکاران روانهی شهر شدند تا توزیع را آغاز کنند. آن زمان فروشگاهِبزرگِافغان مرکز تصادماتِ نیروهای متخاصم و اصابت و زمینگیری راکتهای کشتار حکمتیار از چهار آسیاب و حزب وحدت از غربِ کابل به نقاطِ بُردِ راکتها بود و طبعیتاً از سوی دولت هم به آنطرفها پرتابِ راکتها و سلاحها صورت میگرفت. دقایقِ اولِ توزیع بسیار به سرعت انجام و تشنهگی مردم برای دسترسی به اطلاعات و نشرات سبب شدند تا بیشترین تعدادِ جراید توزیع گردند. بختِ آقایان یونس قانونی و اشراق حسینی باز شد و موضوع توزیع جراید را کسی از کدام طریقی برای شان اطلاع داده بود. آقایان تازه از خوابِ غفلت بیدار شده هدایتِ مداخله را داده و تا توزیع صورت نگیرد. این تصمیم درست زمانی توسطِ آنان عملی گردید که جراید تقریباً به صورتِ عموم توزیع شده بودند و بعدها معلوم شد که برخی جراید را دوباره به زورِ اسلحه از مردم جمعآوری کرده بودند. اما کار از کار گذشته بود. آقای یونس قانونی اقدامِ عملی علیه ما و بازداشتِ ما نکردند. با آنکه دانسته بودند من در انجامِ کارِ نشرِ جریده دخیل بودم و تقریباً همه همکارانِ محترمِ ما مثلِ رزاقِ مأمون نویسندهی نامدارِ کشورِ ما را میشناختند و حامدِ نوری که خودش آدمِ شناخته شده و معروفی بود. اما احتمالاً به دلیلِ حوادثِ رادیوتلویزیون مرتبط به حقیر نخواستند میانهی لرزانِ شان با جنبشِ ملی اسلامی افغانستان را خراب کنند که حتا برای گرفتاری من دست به دامانِ جنابِ محترم استاد و سپهسالار دلاور صاحب آنزمان در مقامِ ریاستِ ستادِ ارتش قرار داشتند. من که در سفرِ اولِ مزارشریف بودم فضا و تبلیغات علیهِ من شدت گرفته بود و آقای رحیم مومند به عنوان مارِ داخلِ آستین موقع را مغتنم شمرده به دامن زدنِ دسایس پیشگامتر شده بود. محترمان اصغرِ جاوید، ایوبِ ولی و غلاممحمد سربازانِ ترخیص ناشدهی ما را بازداشت و در یکی ازبازداشتگاههای امنیتِملی موردِ استنطاق قرار داده بودند. روایتهایی که بعداً آقای اصغرِجاوید برایم کردند، آقای رحیم مومند و همان بریالی نام به زورِ فشار از آنها اقرارِ دروغ گرفته بودند که گویا من«نویسنده» دوربینِ دفتر را دزدیده و ه آقای دوستم مارشالِ امروزی بُرده بودم. حماقتی که یک دیوانه هم به آن را پذیرفته نه میتواند. آقای ایوبِ ولی برایم گفتند که حتا ترخیصهای شان را معطل قرارداده و شرطِ رهایی از زندان و اجرای ترخیصهای شان را مربوط به اقرارِ شان علیه من دانسته بودند. غلاممحمدِ سرباز هم عینِ روایات را کردند. وقتی وجدانها میمیرند آدم باز مانندِ رحیمِ مومند شخصیت باخته میشود. با آنکه من مدتِ کمتر از دو هفته دور بودم. به هرحال وقتی برگشتم و ماجرا ها اختتام یافتند، هر سه جوان یعنی اصغرِجاوید، ایوبِ ولی و غلامِ برقِ لچ هنوز در دفتر با من بودند و ترخیصهای شان را اجرا کردیم. ایوب و غلام را مدتی ندیدم و بعدها هم خودم توسطِ آقای قانونی برطرف شدم. اصغرِ جاویددر دورِ حکومتِ مؤقت و تا زمانی که کرزی صاحب به مشورهی آقای جلالی به اساس مخالفت با مارشالِ فقید ادارهی ما را لغو نکرده و من را از وظیفه برکنار نکرده بود با من همکار بود و او را به عنوانِ مدیرِ عمومی بخشِ نظامی رادیو مقرر کردیم. پسا انحلالِ اداره بخشهای نظامی را به وزارتهای شان معرفی کرده و بخشهای ملکی را هم مطابق هدایتِ محترم غلامحسنِ حضرتی در تشکیلِ قبلی بخشِ ملکی حفظ کردیم. محترمان محبالله فاروقی و عبدالکریم عبدالله زادهی (الماری ساز) یکی بعدِ دیگر مدیرانِ عمومی تلویزیون، محترم عبدالمحمد نیرومند مدیر عمومی سینمایی و محترم اسدالله عبادی مدیر عمومی رادیو بودند. به اساس شایستهگی و اهلیتی که هرسه شان در امورِ کاری داشتند مشکلی در پیشبرد امور نداشتیم و اینجا از همه همکارانِ گرامی بخشهای ملکی، ارتش، پلیس و امنیتِ ملی تشکری میکنم. تشخیص داده شد که این آقایان میتوانند ارتقای بست داشته باشند و کاردانی شان ثابت بود. خدمتِ جناب غلامحسن حضرتی مقامِ محترمِ ریاستِ عمومی تلویزیون عرض داشتیم تا در ارتقای بستهای آنان هدایاتی صادر کنند. برای آنزمان سِمتِ معاونیت ریاستِ محترمِ نشراتِ تلویزیون هم خالی بود و مقامِ ریاستِ محترم عمومی و ریاستِ محترمِ نشراتِ تلویزیون آقای عبادی را در کرسی معاونیتِ ریاستِ محترمِ نشراتِ تلویزیون گماشتند و آقای اصغرِجاوید را به جای عبادی صاحب به عنوانِ مدیرِ عمومی رادیو مقرر کردیم. آقای اصغرِ جاوید چندی قبل رابطهی تلفنی داشتند و حالا غایب اند. آقای ایوب ولی را سالها بعد و متأسفانه در هنگامِ مرگ عمر برادر رشید و جوانِ شان در کابل دیدم. غلامِ برقِ لچ را ندیدم. « داستان مادرِ کهن سال و محترمهی شان را سه سال پیش و جداگانه نوشته ام. » کمی تأخیر در تماسهای یکسالِ اخیرِ ما با آقای اصغرِجاوید سبب شد که ایشان از من بپرسند شاید به دلیلِ آن شهادتِ اجباری سیسال قبل با ایشان رابطه ندارم و گفتم اگر چنان میبود ترا سالها در تشکیلاتِ اداره حفظ نمیکردم. به هرحال همه چیز گذشت و من سعی کردم پیش از رفتنِ دوباره به مزارِشریف کمکی به خانهوادههای محترمِ همکارانِ ما شود و از محترم جنرال مجید روزی کمک خواستم. ایشان فرمودند که یک بیرل روغنِ دوصدکیلویی برای کارکنانِ جریده داده شود و محبت کرده هدایتِ انتقالِ آن را هم دادند. من روغن را در دهلیزِ طبقهی اولِ بلاک ۴۳ جابهجا به ادریسِ کابلزاد اطلاع دادم که روغن را در مشوره با حامدنوری برای همکاران توزیع کنند. مصروفیتهای کاری من زیاد بودند و حتا داخلِ منزل خود هم نه شده که همانجا بود و برگشتم. قبلاً هم توضیح داده بودم که ما به اساس رابطهی فوقالعاده نزدیکِ برادرانه با عارفِ شهید و ادریس همه مثلِ یک خانهواده بودیم. ما در آپارتمانِ محترم ظاهرِ بامداد شوهر همشیرهی ادریس سکونت داشتیم. فکر کردم همه چیز به انصاف پیش خواهد رفت. ادریس مؤظف شد تا حامد نوری را هم پیدا و مشترکاً در توزیع روغن اقدام کنند. ناوقتتر به خانه برگشته دیدم بیرلِ سبزِ روغن پاک و صاف در جایش اما خالی بود. دیوارههای داخلی بیرل و تهیی آن را چنان پاک و رُفته دیدم که همانجا ضربالمثلِ عامیانهی مردمِ ما یادم که شادروان ادې ما مدام تکرار میکردند: « ثوابِ کاسهلیسیِ بلیسی و بلیسی و بلیسی. » ادریس بیرل را چنان لیسیده بود. راستش فکر کردم سهمیهیی برای من هم در خانه تحویل داده باشند. همسر اولی من را خداوند مغفرت کند آنزمان حیات داشتند. داخل خانه شده و پرسیدم به ادریسِ شان چای میوه دادین؟ با تعجب پرسیدند ادریس کجا بود که برش چای و میوه میبردم؟ گفتم در دهلیز روغن توزیع میکد… گفتند خبر ندارم مگر سر و صدا ده دهلیز زیاد بود. باز پرسیدم به ما روغن آورد؟ کمی عصبی شده گفتند امروز بیسُر هستی مه میگم از چیزی خبر ندارم تو میگی روغن آورد….نی. روغنِ چی آورد…از بیانصافی ادریس متأثر شدم اما او مثل برادرم بود چیزی نگفتم و همسرِ مرحومهی مغفورهام شکوه کردند که. در دهلیز خانه روغن توزیع میکنی و مه خبر ندارم… راست میگفتند. من گاهگاهی با اعضای خانهواده شوخی میکردم. مادر بزرگ ِمادری همسرم از ایران بودند… به شوخی و خندهی واقعی گفتم… دخترِحاجی قصی تشناب رفتنِ پاچای بوبویت شان یادم آمد که ده لندن رفته بود…«ناصرالدینشاهِ داستانِ عجیبی از سفر به لندن و توالت رفتن دارد که در تاریخ قاجاریه ثبت است…» مثلِ هر خانمی گفتند… دگه خویش و قومم خلاص شد حالی پشتِ پاچای مادرم شانام گرفتی. حقیقت آن بود که ندانستم ادریس چطور مؤفق شده بود در مدتِ بسیار کمتر از چندساعت آن همه روغن را توزیع کرده و همکاران چهگونه به آن زودی رسیده بودند؟ بیرونِ بلاک رفتم که اتفاقاً دیدم اصغرِجاوید میخواهد خانهی ما بیاید. حامد و اصغر خویشاوندی پسرِ ماما و پسرِ عمهگی داشتند اما میانهی چندان نیکی بینِ شان نبود و در جدولِ همکاران اصغرِ جاوید و ادریسِ کابلزاد را من شامل کرده بودم. سببِ آمدنِ اصغر شکوه از نرسیدنِ روغن به خودش کرد. دانستم که دردِ ما مشترک است. وقتی شکوهی جاوید را شنیدم پریشانی من زیادتر شد که آیا همهی همکارانِ ما روغن گرفته بودند یا روغنچورها همه را بُردند؟ اصغر را گرفته روانهی منزلِ ادریس برادرخواندهی جان برابرم رفتیم که در بلاکهای مکروریانِ چهارم سکونت داشتند. ناوقتِ شب هم بود داخلِ خانه شده و دیدم ادریس جلوه میدهد که قهر است. اما سالها بود ما یکدیگر را میشناختیم. پرسیدم روغنها چی شدند و به چی کسانی توزیع کرده و چرا به من و اصغرِ جاوید روغن نداد. سر در گُم جواب داد که «…کُلِ روغنا ره بردن…و یک پِیپِ دو سیره اونجه ده آشپزخانه اس…»، ادریس میدانست که من میدانستم گپ چی است؟ ادریس پیپِ روغن را آورد و من هم آن را به اصغرِجاوید دادم تا دردش درمان شود. فشارهای روحی ناشی از ناسپاسیهای برخیها در آن زمان مرا بسیار میآزرد. حامد نوری، ادریس کابلزاد، رحیم مومند، دسیسههای امنیتِ ملی به تحریکِ افرادِ معلومدار و نامعلوم، دلهرهی احساسِ خطرِحیاتی و دهها موردِ دیگر افکارِ من را به چند پارچه تقسیم کرده بودند. اصلاً در ماجرای دزدی یا تقسیم روغن نه میتوانم حامد را مستقیم دخیل بدانم یا گناهِ او را به گردن بگیرم. چون به اثر اشتباه و باوری که من در شناختِ او کرده بودم، وی مستِ پولهایی بود که به شیوهی جدید دزدیده بود و من باید از آن به حکم وجدان برای آقای دوستم حسابی میدادم و حقِ همکاران هم برای شان میرسید. فردا از دفتر به حامد نوری تلفنی گفتم باید. ظرف چند روز با چند صد جریده مزارشریف برویم و پیش از آن حتمی همکاران را ببینیم. از حامد خواستم صورتِ حسابِ مصارفِ جریده و پرداختِ معاشاتِ همکاران را تهیه کند. چون همهی شان واقعاً در یکچنان اوضاعی پرآشوب و آشفتهی نا امینها خطرات را به جان خریده بودند. حامد دل و نا دل قبول که همه،ی در دفترِ خودش واقع تعمیرِ مطابع دولتی و ادارهی روزنامهی هیواد جمع میشوند. شبِ همان روز حوالی ساعتهای ده تا یازدهی شب بود و آمادهی استراحت بودم که به صورتِ ناگهانی یک گلولهی هاوان دقیق در زیرِ کلکینِ اتاقِ مشرف به جانبِ شرق اصابت کرد. من که فیلمهای سینمایی تازه از حالتِ ایستاده به روی تختِخواب غلتیده بودم به لطفِ خدا شکارِ پارچههای منفجر شدهی هاوان و شکستنِ شیشههای اتاقِ خواب نشدم. اما برایم وحشتبار بود که آن گلوله چهگونه بیسَر و صدای زیاد مثلِ سنگِ یک غولک اما کُشنده خانه و اتاقِ خوابِ من را آماج قرار داد. اگر مستقیم داخلِ اتاق اصابت میکرد زنده ماندنِ من و همسرم و شبانه دخترکِ یکسالهام غیرِممکن بود. آنگاه افکارم عاجل طرفِ حامد رفتند چون بعدها تشخیص داده بودم که پس از سالها شناختِ اشتباهِ من او دیگر آدمِ مطمئن نبود و هردمخیال برای به دستآوردنِ منافع شخصیاش هرکاری میکرد. پنداشتم او با استفاده از رابطهاش با افرادِ مسلح مرتبط به حزبِ وحدتِ مزاری و حزبِ شیخ آصفِ محسنی میتواند مرتکبِ هرکاری شود. آنزمان قطعاتِ جنبش بیشتر در مکروریانِ اول یا کهنه وضعالجیش داشتند. جنرالصاحب امینالله کریم فرمانده یکی از لواهای جنبش بودند که مقابلِ بلاکهای ما در غندِ سابقهی ۵۲ مخابره قرار داشت. وضعیت کمی عادی شد و مصروفِ جمعکردنِ شکست و ریختهای گلوله شدیم و بیتردید هراسی هم دامنگیرِ ما شده بود. تلفنی ماجرا را به جنرالصاحب امیناللهخان گفتم. ایشان هم شوکه شده فیصله کردیم تا هردوی ما ساحه را از نزدیک ببینیم. در آن ناوقتِ شب ساحه را دیدیم فقط خرابیهای ناشی از آن انفجارِ عجیب و غیرِقابلِ باور حتا بازماندهی پرههایی که معمولاً از پرتابهای آنچنانی به جا میمانند را هم نیافتیم. کاری هم از ما ساخته نبود ساحه را ترک کردیم و آقای امینالله خان گفتند گزمهها متوجه ما و امنیتِ خانهی ما میباشند. فردا اولِ وقت همسرم و دخترم را به دهمزنگ نزدِ پدرم شان بردم و نوعی هراس و دلهره بر من مستولی شده بودند اما تا امروز هم افکارم حامد را عامل و مسببِ آن قضیه میدانند. پس. از ظهر آن روز به دفترِ حامد رفتم و همکاران هم تشریف آوردند. گپ و گفتها را آغاز کردیم و حامد که پشتِ میزِکاری بسیار مغموم و پریشان نشسته و دانستم که خبری از حسابیدادن ندارد. او عمداً سخن را به بیراهه میکشاند. صحبتها تا جایی رسیدند که دانستم همکاران هم از حامد دلخوشی چندانی نه که به کُلی نداشتند. همهگی به شمولِ رزاق مأمون صریح و مستقیم انتقاداتِ شان را از حامد مطرح نمودند. جالب آن که همه را حامد میشناخت و مقرر کرده بود. آخرِ سخنِ حامد چنان مضحکهبار بود که با عصبانیت و در مقابل همه برای من گفت: « … همی ها کُلِ شان تا پیش از جلسه علیه تو بودن حالی به ضِدِ مه شدن… یک اقرارِ احمقانه… و در عینِ حال اغوا کننده برای لاپوشی حسابی دادن از سوی حامد بود.»، آرزو دارم همههمکارانِ محترمِ ما حیات باشند و حقایق را بنویسند. چون من از آن جمع تنها با آقای مأمون، اصغرِجاوید و ادریس کابلزاد آشنا بودم. جلسه بینتیجه پایان یافت و به حامد گفتم فردای جلسه. به مزارِ شریف میرویم. باید آماده باشد و وعدهی ما مقابلِ هُتلِ آریانا بود. فردا من و رزاقِ مأمون حدودِ دو ساعت منتظر ماندیم تا جنابِ حامد تشریف کشال کردند. روزانه دو فروند هواپیمای AN12 و AN32 مربوطِ جنبش بینِ مزارشریف و کابل پرواز داشتند و جنرال صاحب یعقوبخان در رأسِ آنها بودند. تنظیماتِ حمل و نقل به دوشِ شادروان عمرآغه بودند. سرانجام هواپیمای حاملِ پرواز و در فرودگاهِ شهرِ مزارِشریف نشست کرد. شناختی که با مسئولان و زیردستانِ محترم فرودگاه داشتم زمینهی انتقالِ ما به مهمانسرای محترم دوستم را زودتر مساعد ساخت. در فرودگاههای کابل و مزارشریف هم جرایدِ چاپ شده را به تعدادی توزیع کردیم. خستهی راه بودیم و استراحت کردیم تا آن که شب محترم دوستم تشریف آورده و بِسیار محبت کردند. اما با حامد مثلِ گذشته نه چندان سرد و نه چندان گرم. یکی از شمارههای جریده را دیدند و بعد گفتند فردا یکجا دفتر رفته و صحبت میکنیم. نانِ شب را هم با ما صرف کرده و بعد به من گفتند کمی گردش کنیم و هردویما در محوطهی ساحهی رهایشی فابریکاتِ کود و برق گشت زده و با هم از گذشتهها یاد کردیم. فردا صبح من و حامد نوری همراه باکاروانِ موترهای جنرال صاحب دوستم « مارشالِ امروز » به دفترِکاری شان در قلعهی جنگی رفتیم. در اولین فرصت با من و حامد نوری دیدارِ رسمی کرده و یک شماره جریده را بسیار دقیق دیده از عنوان تا ختم نقد کردند. نقدِ منطقی که سببِ شرمندهگی من شد و حامد را نه میدانم. اینبار اما با ما صحبت کرده ولی به طرفِ هردوی ما ندیدند و فقط به جریده چشم دوخته صحبت میکردند. پسا ختمِ صحبتها ما بیرون شدیم واقعاً من بسیار نگران شده و به حامد هم چیزی نه گفتم اما او خودش دانست که هیچ وجدانی نداشت.
شب در مهمانسرا بودیم و برخلافِ بارهای دگر آقای دوستم آنشب به مهمانسرا نیامدند. من دانستم که خطایی رخ داده، اما نه می دانستم چی خطای بزرگی از حامد نوری بوده و من بیخبر. ساعات دو تا دونیمِ شب ما خواب بودیم که غریوِ مؤظفینِ مهمانسرا بلند شد و اما بسیار خَشَنْ. تذلومنتشا از برکتِ دوستِ حریصی مثلِ حامد نوری نصیبِ من شد. مؤظفین با خشونت به ما گفتند تا مهمانسرا را تخلیه کنیم که اَمرِ پاچاصاحب است. مؤظفینی که سالها به من احترام داشتند حالا که ورقِ روزگار برگشته بود دیگر عزتی به من هم نماند. مهمانسرا را ترک کردیم و ما را به یک اتاقِ متروکه و چرکین جابهجای مان کردند. در جریانِ این حوادث دیدم حامدِ نوری بسیار ناراحت است و ترس از چشمانش به خوبی هویدا بود. با لکنتِ زبان و هراس به من گفت: «… کدام توطئه اس برو و دوستمه ببی…» گفتم به اَمرِ دوستم ما را بیرون انداختن و بی عزت کدن به کدام عقل بروم؟ حامد چنان سراسیمه و ترسیده بود که گویی در دَم سکته میکند. او را گفتم بخوابد و من از اتاق بیرون شده خواستم هر رقم شده دلیلِ آن بیعزتی ما را در آن نیمه شب بدانم حتا اگر مجرم هم میبودیم، اصول کاکهگی و عیاری و انسانی برای دوستم اجازه نه میداد که با مهمانانِ خود چنان رفتار کند. طبیعی بود که با بروزِ چنان حالت دیگر کسی از خادمانِ دفتر دوستم نه تنها به من رحمی نمیکردند و اهمیتی نمیدادند که امکانِ هرنوع بیعزتی دیگر هم وجود داشت. سعی کردم مخفیانه خودم را به حویلی دوستم برسانم. وقت هم کمبود و شاید به استراحت میرفت. دیدم دروازه باز است و کسی نیست. داخل شدم که دوستم تازه میخواست به استراحت برود. به اساسِ رفاقت شخصی که از گذشته داشتیم، مستقیم گفتم تشکر که ده دو بجی شو از خانیت کشیدی ما ره…. با تعجب گفت مه تنها حامد ره گفته بودم. وقتی دلیل را پرسیدم، دانستم که چقدر شرمندهگی را خریدهام. آقای دوستم گفتند از کابل شکایتی برای شان رسیده که حامد نوری همکارای جریده ره بسیار توهین کرده و بسیار پولِ کم برای شان داده و خودش پولها ره ده سرای شهزاده به مفاد گذاشته. این سخنان تیرهای خلاصی بودند که سینهی مرا نشانه گرفته بودند و در آن ناوقتِ شب مرا بی آبِِرو ساختند. جنرال صاحب در ادامه گفتند که به خاطرِ مه حامد نوری را چیزی نگفتند ورنه مستحقِ زندان و مجازات بودند. به من گفتند دوباره تنها به مهمانسر برگردم و به ازبیکی مهمانداران و مؤظفین را موردِ عتاب قرار دادند که چرا من را هم بیرون کرده اند. من گفتم میشد که آبِ روی ما را نه میبردی یک شب بود تیر میشد. و حامد هم همراه مه آمده بود. هرچند آقای دوستم از کاری که نسبت با ما در آن نیمه شب انجام دادند به وضوح ناراحت شدند. اما فایده نه داشت و من بیعزت شده بودم. گفتم فردا کابل میرویم و قبول کرده هدایت دادند که فردا ما را به فرودگاه برسانند. وقتی برگشتم به آن اتاقِ محقرِ که گویی حامد نوری در حالِ نزع است. همه جریان را برایش گفتم و اظهارِ پشیمانی کردم که چرا به تو. باور کدم. پرسید نهمیکُشن ما ره …؟ گفتم آدمکُش نیستن… اگه تو میبودی شاید میکُشتی مره… واقعاً بسیار عصبانی بودم. وعده داد که در برگشت شمارهی دومِ جریده را باکیفیت چاپ میکند و به همکاران هم پولِ کافی میدهد. گفتم دلیلِ نارضایتی هم این بوده که همه مقابلِ تو ایستاد شدند. کابل برگشتیم و من در جستوجوی آن بودم تا بدیلی عوضِ حامد پیدا کنم. اما هرقدر فکر کردم سودی نداشت و امکان نداشت که آن خبرهای بد از مزارشریف به کابل نه رسیده باشد. فقط به حامد گفتم پولِ باقی مانده را با حسابی کامل بیاورد تا به دفترِ جنبش در کابل. تسلیم کنیم. حامد نوری از آن روز برگشت لادرک شد و منیِ بی خبر از حوادثِ دیگر رفتم دیدنِ آقای جنرال صاحب همایون فوزی در دفترِ فرهنگی جنبش واقع مقابل وزارتِ کار و امورِ اجتماعی تا موضوع را برای شان بگویم. بخت دیگر از من برگشته بود و زمانِ اهانت بر من رسیده بود. وقتی داخلِ دفتر شدم آقایان فوزی، اشرفِ شهکار، جنرال صاحب امینالله کریم و شادروان عمرآغه نشسته بودند. به محضِ ورودم جناب فوزی مانند ببرِ تشنه به خونِ بیمهابا و بیپرسان و بیعلیک گرفتنِ سلامم چنان با عصبیت مرا تهدید و توهین کردند که فکر کردم هدایتی از دوستم برایش رسیده است. فوزییی که روزی به امر جنرال دوستم همه قطعاتِ جنبش را در دفاع از من مقابلِ امنیتِملی قرار داده بودند. ایشان در حدی عصبانی بودند که تا ختمِ عصبیتِ شان ندانستم دلیل چی بود؟ یکباره گفتند که «… همی جه چپیت میکنم و اقه میزنمت که خون ده رگایت نمانه، باز ده پشت تانک بسته کده کش میکنمت. میری پیش قومندان صایب از اعتبارش استفاده کده هر چیزه سر میزش میمانی و امضای شه میگیری ... یکی ره تبدیل میکنی یکی ره مقرر میکنی ووو... رفیق شهکاره تبدیل کدی... من با خود گفتم بختت برگشته بچی طاهر خان ... آقای فوزی هم ملامت نبودند چون تبدیلی آقای شهکار مقارن بوده با سفر بسیار بَدِ من به مزارشریف. از سویی هم آقای اشرف شهکار نورِ چشمانِ جنرال فوزی بودند که بدونِ ایشان راه را دیده نه میتوانستند خدا را شکر این آموختهی انسانی را از پدر و مادر و اجتماع دارم که به کسی ضرر نرسانم و از باور کسی علیه کسی استفاده نکنم. به آقای فوزی که مجال سخن گفتن هم برایم نمیدادند گفتم ... مه ده طول عمرم به کار کسی کار ندارم و از چیزی که خودت میگی خبر هم ندارم. و از دفتر شان خارج شدم که با خشونت پرسیدند از ای امر جنرال صایبام خبر نداری؟ که شفر داده به تو آغازاده ده وزیر اکبرخان یا ششدرک خانه بخریم.گفتم این موضوع را خبر دارم ولی از شفر رسیدن به شما نی. خشم شان زیاد بود و گفتن خبر دارن که از مهمان خانه کشیدی تان. اما ای شفرها تازه آمدن. هر سه حادثه در کمتر از یک هفته اتفاق افتاد و حامد نوری هم غایب و رابطه ها قطع شدند. یکی دو روزی دفتر رفته بودم شام یک روز پس از حوادث بود و انوشه یاد صمد مومند درخانه برایم تلفن کرده و به نقل از محترم جاوید ذهاب کاردار صاحب صلاحیت در ریاست اسناد و ارتباط مقام وزارت اطلاعات و فرهنگ از انفکاک من خبر داد. که جریان را قبل بر این با تفصیل نوشته ام و منتشر شده است. پس از ختم تلفن ناخودآگاه به خود خندیدم و در حیرت بودم که در میان این همه مشالفت ها جنرال صاحب دوستم چگونه هدایت داده بود تا برای من خانه خریداری کنند؟ با آن که قبلأ یکی دوبار در شبرغان و در منزل شان با هم صحبت کرده بودیم و هدایتِ نوشتنِ شفر را هم داده بودند. اما فکر نه میکردم جنرال صاحب هدایتِ خریدِ خانه را پس از آن همه فرود و فرازها بدهند. برایم ثابت شد حتا اگر آن شفری که در منزل شان نوشته شده بود را هدایتِ صادر کردن داده باشند آقای فوزی چنان حکمی را عملی نه میکردند که بعداً توضیح خواهم داد…
ادامه دارد…