عثمان نجیب
میگویند، کابلِ آن زمان شهرِ کوچک اما آراسته و پیراستهیی بود. شهرِ پاک و کمشُلوغ بود. شهرِ با صفا و صمیمیت بود. شهرِ یک رنگی و یک دلی و یک رویی بود. شهرِ فقیر در اقتصاد اما امیر در احتیاط و عنایات بود. در کابل و زابل و تا هر کجایی احترامی به مِهتران بود. شفقتی به کِهتران بود. عیاری بود، کوی و برزنِ شهر را کاکه ها و عیاران گرفته بودند. شهرِ فرافکنی ها نبود. شهرِ دو دلی ها و دو رنگی ها نبود. شهرِ مُدامِ شهرِ قصه ها بود و کمتر شهرِ فتنه ها. همه خَیریْ داشت و هیچگاه شَرِی نداشت. شهرِ پر از کار و کاسبی و شهری پر از بلورین های یلغاری. آن گوشهی شهر که جنوب شرقِ شهر بود، کوچه و پسکوچه هایی داشت و نام و نام هایی. گاهی شهر از خیابان شروع میشد و گاهی سَرِی هم از بازارِ چهارچته میکشید. هر سویی میرفتی، میانگاشتی شهر آنجاست. بازار آنجاست و بلبلِ هزارنگار آنجاست. نام های زیبا و بی ساختیْ اما با بار های بزرگِ معناییْ. جاده، آخرِ جاده، کاه فروشی، پخته فروشی، چنداول، شوربازار، باغِ علیمردان، حمامِ جاده، مسجدِجامعِ آخرِ جاده، دروازهی لاهوری. درمسالِ هندو ها و هندوسوزان، کوچهی خرابات، کوچهی مسگر ها، کوچهی حلبی ساز ها، کوچهی آهنگران، ورزشگاهِ عمومی، چمنِ حضوری!؟ درختِ شِنگ، مرادخوانی، کلهپزی ها، قالین فروشان ووو… یکی از این محلات را بابای خودی میگفتند. روایان میگویند که این محلات یا محله ها در امورِ رسمی بیشتر به نام های گذر یاد میشدند. بزرگانِ زیادی و قلم به دستان و فرهیختهگانِ فرزانهیی اندربابِ تاریخِ کابل و به شهرِ قدیمِ کابل نبشته های پژوهشی کهنی دارند. من هر قدر هم چیزی بنویسم، متکی به همان منابعِ علمی اند. از آن جا که این رساله برای من بسیار حیاتی است، برای معرفی زادگاهِ خودم کمی بیشتر مینویسم. یکی از منابع بزرگِ کاربرده شده در این رسالهی من نوشتهی آقای ایشوداس از هموطنانِ با عزتِ اهلِ هنودِ ما است. این وام را به دلیلی گرفتم که نسلِ جوان و آگاهِ امروزِ وطن پسا آگاهی از خدماتِ هموطنانِ اهلِ هنودِ ما و وطندوستی شان، آنان را در کشور فراموش نه کنند. اهلِ هنودِ کشور آن مردمانِ بزرگی در این سرزمین بودند و خواهند بود که گذشتهی کهنی و آیندهی منتهی به کهنه شدنِ وطنِ هرگز بدونِ نام کارکرد های آنان کامل نیست. اقتصاد، سیاست، تجارت، ساختارهای مختلف از جمله بانکداری ها هر کدام نشانههایی از حضورِ پُر رنگِ هموطنانِ اهلِ هنودِ ما را دارند. به همان پیمانه که دگران آن را ویران کردند. هیچ نظامی در افغانستان به صورتِ عادلانه حق و حقوقِ این هموطنانِ ما را برای شان ندادند. با آن هم به دارایی های شان دستبردی زده نمیشد، آزار و اذیت نمیشدند. اما پسا ثورِ سال ۱۳۷۱ بود که جبرِ جابرانِ اشرار در قالبِ نامِ مجاهد بر این قومِ شریف تاختند. همه و هست و بودِ شان را ربودند. تمامِ جاه و جلالِ شان را در کابل و پکتیا و ننگرهار چپاول کرده و به غارت بردند. حتا من روایات هایی را شنیده ام و مردم هم شنیده اند که برخی خلبانانِ چرخبال ها وقتی در انتقالاتِ مردم از شرایطِ جنگی متوجه میشدند که یکی یا چند تن از سرنشینانِ شان برای رفتن به ننگرهار هندو و دارای پول و ثروتِ نقدی میبودند، دارایی های شان یا به جبر از نزدِ شان میگرفتند یا اگر مقاومت میکردند. آنان را زنده از چرخبال ها به برون در هوا پرتاب میکردند. والله العلم. اما جنایاتِ آشکار علیه آنان را در سال های پسا ۱۳۷۰ و شروع ۱۳۷۱ به خصوص طی بیست سالِ جمهوریت دیدیم که همه دار و ندارِ شان حتا محلاتِ سوزانیدنِ امواتِ شان را هم دزدیدند. مزید بر آن طالبان بار ها به گونهی گروهی هم کُشتندِ شان. با همه جنایاتی که کرزی و غنی در کشور کردند و دادخواهی اهلِ هنود را نادیده گرفتند. اما منصوب کردنِ مهربانو دکتر انارکلی به عنوانِ سناتور در مجلسِ بزرگان و ایجادِ یک کرسی نمایندهگی در مجلسِِ ملی برای اهلِ هنود کارِ عالی شان بود. کاری که ۹۰ فیصدِ همین وکلای دزد و بیوجدان و چمزدور صفتِ ناموس فروش و عزت فروش اعم از مرد و زن با آن مخالفت داشتند. به هر ترتیب این مورد بحثِ بزرگ و جدای دیگری کار دارد. من برای آشنایی شهری که در آن زاده شدم این مقاله را همین جا همرسانی دوباره میکنم:
(حسرت کــابل
نبشتهء ایشور داس
کابل به مثابه قلب کشور در پهنای تاريخ کهنتر از پنچ هزار سال، از موقف و حيثيت ويژه يی برخوردار بوده است. هريورشی که از سوی عجم يا عرب، يا اسکندر مقدونی يا شاهان مغولی صورت گرفته دستيابی به کابل، هدف اصلی و نزديک آنها را تشکيل ميداد تا در آينده، آسانتر و زودتر به هندوستان و يا سرزمين فارس، راه يابند.
در قرن پنجم ميلادی نخست شاهان يفتلی و پسانها هندو شاهان کابلی، برای دفع تجاوز احتمالی بيگانه گان بالای کوه های شيردروازه و آسمايی به اعمار ديوار های دفاعی دست يازديد. آوانيکه انگليسها، اوايل قرن نوزده به فکر تصرف افغانستان گرديدند، ملت قهرمان افغان جانبازانه به نبرد ملی پرداخت و نگذاشت نيت شوم آن ابر قدرت استعماری جامهء عمل بپوشد. قبل از انگليسها شاهان مغولی هم نتواستند به ساده گی، کابل را تصرف کنند. روشن است در دفاع از قلب افغانستان در پهلوی نيروی مقاومت و نبرد برحق کابليان موجوديت ديوار هايی کوه های ياد شده نقش ارجمند نظامی داشته اند.
رتبيل شاه کابل که مشخصتر ميتوان آن را «سامنت ديو شاه کابل» نبشت، بر تخت روان با اهالی مستعضف کابل در پيکار ملی اشتراک کرد و با يعقبوب ليث صفار که با پشتوانهء عظيم و کمک بيدريغ عرب ها حمايت ميشد جنگ کرد. در کتاب «جوامع الحکايات» موجود در موزيم ملی کابل، در صفحه ۱۶۴–۱۶۵ آن حکايتی موجود است و به وضاحت هويدا ميسازد که چگونه عرب ها و يعقبوب ليث صفار، به نيرگ، حيله و مکر، شهر کابل را قسمأ فتح کردند و اهالی شريف آن هنگام کابل را (کافر) خواندند. با اين همه جفا ها، او، مؤفق نشد که تمام کابلستان را به تصرف در آورد.
تيمورشاه ابدالی هنگاميکه به اريکه قدرت تيکه کرد، پايتخت را از قندهار به کابل انتقال داد. اين امر سبب شد که کابل بعد از سالهای سال واپس مرکز اداره قدرت سياسی گردد. تامين ارتباط شاهراه برزگ بازرگانی از سمت آفتاب برآمد سرزمين ما، با باختر زمين، رونق بيشتر به زنده گی و زنده گانی شهروندان کابل بخشيده بود. اين امر يکی از دلايل آمدن بيشتر قوای کار انسانی از ساير مناطق همجوار به پايتخت بوده است.
کابل پيش از يورش عرب ها نزد شهروندان هندو که بعدآ مسلمان شدند، هميش مقدس بوده است. موجوديت معابد مقدس و پسانها مساجد شريف، زيارتگاهها (زيارت جوی شير آسمايی، زيارت عاشقان عارفان، زيارت بابا خودی، زيارت سخی شاه مردان...) عرفانی بودن شهر را شکل و شمايل ويژه بخشيده و روحانيت بزرگمردان دين و انسانيت، نور خاص و تابندهً پدرام را به کابل زمين هديه فرموده اند.
شهر کابل به گذر ها، محلات و قصبه های خورد و برزگ جلوه می افروخت. بخش اعظم گذر ها و محلات زيست کابليان به نام های عارفان بزرگ، شخصيت های سرشناس اجتماعی و موجوديت اهل کسبه مسما شده بود. اين نامگذاری ها کمتر از رسم دفتر و ديوان بهره برده اند بلکه برداشت های سليقه يی و عُرف باشنده گان کابل قديم، درايجاد وجه تسميهء آنها، نقش اساسی داشته است. به بيان ديگر نامگذاری محلات زيست، کسب و کار شهروندان کابل از سوی بلديه به عمل نيامده بود.
اين گذرها باهم ديگر راه و ارتباط داشتند تا کابليان در مواقع لازم، به ويژه زمان هجوم بيگانگان به هم رسيده همسنگر و همقدم باشند. در برخی مناطق، به اصطلاح امروزی (تامين امنيت) ـ از سوی (کاکه) های کابل تامين ميگرديد. کاکه های کابل شيرمردان سر به کف، سخاوتمند، دلير و با تقوا بودند. در فرهنگ مردمی افغانی، اصطلاحات (کاکه بودن، کاکه رفتن و کاکه پوشيدن) تبلور کردار، پندار و گفتار نيک آن ابرمردان کابل است.
جناب شادروان محمد ناصر غرغشت، در اثرمعروفش به نام «رهنـمای کابل» محلات زيست کابليان را به سی و شش محل برزگ بخش بندی کرده که هر محل بزرگ، دارای گذرهايی کوچک با نام های مستقل ميبود.
ارزنده ترين پژوهشی درين گستره از جانب جناب ممــد اصف آهنگ، به عمل آمده متجلی ميسازد که در مجموع هشتاد ويک گذر به نام های زيرين در کابل وجود داشته اند. گفتنی است که برخی از آنها تا امروز زنده بوده و نبض شان خوب ميتپد مگر شماری از آنها در اثر پروژه های جديد شهر سازی يا آفات طبيعی از بين رفته اند:
گذر اچکزايی ها
گذر وزير
گذر قرت ها چنداول
گذر اندرابی
گذر کاه فروشی
گذر قصاب کوچه
گذر آهنگری
گذر کاکه بخشو
گذر قلعه باقرخان چنداول
گذر حضرت صاحب
گذر درخت شنگ
گذر قلعه حيدر خان
گذر بابای خودی
گذر کتابفروشی
گذر قلعه محمود خان
گذر بارانه
گذر کتگرها
گذر قلعه هزاره های چنداول
گذر باغ عليمردان
گذر کرنيل لطيف
گذر قلعه هزاره های مرادخانی
گذر باغبان کوچه )چهار باغ سابقه)
گذر کشمش فروشی
گذر گلاب کوچه
گذر بوريا فروشی
گذر کفش دوزها
گذر مرده شوی ها
گذر باروت خانه
گذر کلالی ها
گذر مسلی ها
گذر پايان چوک
گذر خوابگاه
گذر ملا غلام
گذر پرانچه ها
گذر ديوان بيگی
گذر مندوی
گذر تخته پل
گذرخان ملا خان.
گذر موچی پوره
گذر تنور سازی
گذر شور بازار
گذر ندافی
گذر توپچی باغ
گذر صابون سازی
گذر هندو يا هندو گذر
گذر تيلی کوچه
گذر صندوق سازی
گذر سه دکان چنداول
گذر جوانشير ها چنداول
گذر عاشقان و عارفان
گذر سوته پای ها
گذر چارسوق چارچته
گذر علی رضا خان
گذر سيف الملوک
گذر چارسوق چنداول
گذر فرملی ها
گذر سيکهـ بچه
گذر چقورک
گذر سنگ کشها
گذر شائين چی های چنداول
گذر چوب فروشی
گذر زيارت مراد خانی
گذر شانه سازی
گذر حمله ها
گذر سادوها
گذر شاهسون ها چنداول
گذر خافی ها چنداول
گذر سپاه منصور ها
گذر شمع ريزها
گذر خرابات
گذر سراجی
گذر خيابان
گذر فقير
گذر سرحوض ريکاخانه
گذر کبرلوها چنداول
گذر ذغال فروشی
گذر سردار جانخان
گذر کوچرلوها چنداول
گذر کله خود)کله خور ( چنداول
گذر باغنواب
گذر اعظم خان
گذر قاضی فیض الله
گذر مسلی ها !! ( موصلی ها) درین گذر چند خانواده یی حیات بسر میبردند که گویند اصلاً از شهر موصل عراق بودند. ایشان از راه خاکروبی و جوک شانی امرار معیشت می کردند. 4
بعد از آنکه اکثريت شهروندان کابل مسلمان ساخته شدند آنعده کابليان که به آئين نياکان شان ثابت قدم ماندند، بنابر کاهش ميزان امنيت و ازدياد اذيت و تعصب مذهبی، از پراگنده زيستن پرهيز نموده به شکل کتلوی در محلات هندو گذر، شوربازار و بارانه ميزيستند.
هندو گذر در شوربازار واقع است. شرقأ با گذر هايی کرنيل لطيف، خرابات و پرانچه ها(پشاوری ها)، جنوبأ با گذر شانه سازی، غربأ با گذر وزير و شمالا با گذر شوربازار همجوار بوده در گذشته های دور، از رونق خاص برخوردار بود. در آستان اين گذر دکان های شيرينی پزان هندو و سکهـ ميبود که غذا های لذيذ، چون پکوره، جلبی، سيميان و از شير خالص، شيرينی های خوشمزه، عرضه ميکردند.
موجوديت تنديس «پهرو ناتهـ»، دهرمسال های منسه سنگهـ، گورو هری رای، خالصه و زيارتگاهً عارف بزرگ بابا سری چند در مهر و محبت زنده گانی ساکنين آن گذر نقش خاص داشت. بيخی به يادم است شامگاهان نزديک به زمانيکه ملا از مسجد شريف ملا محمود شوربازار با آذان محمدی " الله اکبر" خداوند را به بزرگی ستايش کرده و مسلمانان را به نماز شام دعوت ميکرد، آرداس (دعاييه اخير) در معابد و دهرمسال هندوان و سکهـ قرائت ميشد. برخی از برادران سکهـ و هندو که بنابر گرم ماندن در تهيه نفقهء اولاد يا کسب جيفهء دنيا، وقتتر به نيايش شامگاه رسيده نميتوانستد در آستانهء معابد ايستاده در گفتن سه باره يی «ست نام سری وای گورو» دعاييه اخير را آمين ميگفتند.
اهالی شريف کابل در عيد و ويساک ـ در برات و ديوالی در شادی و اندوه باهم شريک و همنفس و همپياله ميبودند. نماد قد افراشته زنده گی با تساهل و شکيبايی را ارائه ميداشتند. شهروندان کابل در معصوميت، بی آلايشی، احترام متقابل مذهبی و شير پاک بودن آن کودک نوزاد را ميمانند که استاد سخن محمد کاظم کاظمی جنين ترسيم کرده:
رگی از جانب هندوی تخيّل برده است
رگی از جانب رنــــدان خراسـان دارد
در روند سال های بعد شهر کابل چهره ديگر گرفت. شاد روان غلام محمد فرهاد رئيس منتختب بلديه کابل آستين برزده، جاده ميوند را احداث کرد. ساحات جديد به شکل عصری بوجود آمد. کارته ۳/۴، شهر نو، قلع فتح الله خان، کارته پروان، وزير محمد اکبرخان مينه، تايمنی وات، خيرخانه، خوشحال خان، سيد نورمحمد شاه و شماره ديگر از محلات زيست يکی پی ديگر در دَور دسترخوان مبارک کابل جا گرفتند. نفوس کابل هم با آمدن هموطنان عزيز از ساير مناطق، فزونی گرفت. حتا امروز به گمان اغلب بيشتر از ۴ ميلون، باشنده دارد.
با وصف تغييرات ساختمانی، عمرانی و ازدياد نفوس، کابل قديم محبت و عزت ويژهً خود را دارد. هرگاه تخريب منار چکری، اين بهترين نمونهء فرهنگی کابليان قبل اسلام، ديده گان صاحبدلان را نمناک ميسازد؛ شب های مهتابی خواجه صفا، ارغوان کوه شيردروازه و دامنهء سخی اميد می فزايد. آسمايی هنوز تنديس حقانيت است و طواف مزارات در شهدای صالحين، خاطر آشفته را آرامش می بخشد.
موسپيد جنبش مشروطه خواهی و دموکراسی برای افغانستان، جناب محمد آصف آهنگ، با رديف "چه شد" يادی از کابل و کابليان کرده، که پنداشت اين قلم، قصيده يی است برخاسته از دل که به ذهن نقش می بندد:
کابل آن شيران پيکارت چـه شد
رستم و رتبيل سالارت چـه شد
مشک عالم رفت و محمود بيات
آن محمد جان سپردارت چه شد
قلــــعه مستحکم بــالا حصــــــار
آن دژ و ديوار کهسارت چه شد
گنـــبد کوتوالی و چوک و چــته
چارباغ و ارگ سرکارت چه شد
رونق هـــــــندو گذر باقی نماند
دختر ديوان و دربارت چه شد
عشقری و سالک و باقی نماند
افــضل رسوای بيزارت چه شد
نی برشنا ماند و نی بابا حيات
قصه های دی و از پارت چه شد
گرچه خـالق را نمودی زجرکُش
هاشـم جـــلاد و جبارت چــه شد
کابل ای شهر نـــــيـکورويان مـا
ميله ها و جشن هربارت چه شد
مهدی و لودين محی الدين انيس
و آن امانــستان جسارت چه شد
عشـقری گفت اين سخن آيينه را
گر وطن از ماست آثارت چه شد
هيچ همشهری نمی يابی به شهر
ای وطـــنداران وطندارت چه شد
در نـــــوای کــــابل آهنـــگی دگر
دفــــتر رنگين اشعارت چــه شد
تابستان ۱۳۷۱ هجری خورشيدی بود، در شهر کابل زمين لاله گون بود از خون و هوايش تا عرش باروتی. صدها راکت و مرمی ازين سو آنسو بر کابليان خون ميباريد. باز موج مهاجرت هموطنان شريف ما از بهر حفظ ناموس و شرف، حلقه ميزد. کابل در مدت اندک، پنجاه هزار نفر شهيد داد. هر خانواده ماتم زده بود و در سوگ عزيزی بر گليم سوگواری نشسته. اين فرزند «بارانه» هم با خانواه اش غريبهً کاشانه شده بود.
بامدادی، برای آخرين بار به دامن پاکيزهً مادر وطن نماز کردم. از شرمساری و خجالت قادر نبودم به سويش بنگرم. اشکبار و اندوهگين، سرافگنده و متردد، لاچار و رهبين، ميخواستم با او وداع کنم، مادر وطن و به زعم ما هندوان افغان«دهرتی ماته» سربلند و خندان با پيکر داغان از مرمی و راکت در برابرم سر افراشته بود و ميگفت:
فرزندم! کابل کوره ديده است، ازين روزها و ويرانی ها زياد ديده، برو خدا نهگدارت.
با چشم اندازی به:
1ـ رهــنمای کابل، تاليف استاد محمد ناصر غرغشت، صفحهء 136/137 چاپ کابل.1345 افغانستان.
2ـ ياد داشت ها و برداشتهايی از کابل قديم، تاليف محمد آصف آهنگ، صفحهء 36/40 چاپ اول، سال 2000، المان
3ـ ماباشنده گان ديرينهء اين سرزمين، تاليف، ايشرداس، چاپ اول، شورای فرهنگی افغانستان، سال 2003 سويدن
4- بنابر یاددهانی دانشمند گرامی استاد داکتر حشمت حسینی، این ازدیاد به عمل آمد. )
مادرم روایت میکنند که من در گذرِ زیارتِ بابای خودی « اندخویی » رح زاده شدم.
این زیارت و گذر که در ساحهی ناحیه اول، میانِ قسمتی چهارراهی سنگ تراشی قراردارد از جمله زیارت های قدیم شهرِ کابل به شمار میرود. دوستان خداوند (ج) در هر زمانی، علاوه بر آن که چراغ درخشان علم و عرفان و اخلاق شایسته و تابان بودند، به مثابهی طبیبانِ روحی،افرادِ شایستهیی به جامعهی انسانی و اسلامی تربیه و تقدیم می نمودند تا مصدرِ خدمت در جامعهی خود گردند. مانندِ بها الدین بلا گردن" شاه نقشبند" و بابای خودی یا به عبارهی دیگر بابای اندخویی از آن جمله است که او برای تربیت و ارشاد خلق خداوند (ج) از بخارا به طرف اندخوی آمد. مدت زیادی، چراغِ روشنِ شرعیت و طریقت و رهنمای دانشمندان بود که همه از وجودِ مبارکش فیض یاد میبردند. بعداً به کابل تشریف آورده و به وقتِ بسیار کم محبوب دل ها گردید. خدماتِ مفید تربیهی و معنوی نموده، چشمه شیرین حیات بخش بود. وقتی که از جهان رحلت نمود، درهمین منطقه مدفون گردید و آرامستانش امروز زیارت گاهِ عام و خاص میباشد و به روز های پنج شنبه و روز های متبرکِ دیگر، حلقاتِ ذکر و خواندن مناجات در آنجا صورت میگیرد. بابای خودی در قرنِ هشتم هجری میزیست روحش شاد باد. قابل یاد آوریست که درنزدیک بابای خودی زیارتی به نام موی مبارک هم قرار دارد که در آنجا نیز ختم قرآن کریم، نعت خوانی و حلقاتِ ذکر برگزار میگردد.
تعریفی که از زمانِ تولدِ من میکنند سبزی های شهرِ زادگاهِ من هوای گوارایی در بهاران و میوه های گونهگونی در گرمای تابستان و زیبایی های زردی های فصلِ برگریزان و فرشِسفیدِ زمستانان بر زیبایی هایش افزوده بود. پایانِ یک زمستانی در حوتِ سالِ ۱۳۴۱ که رسیدنِ بهاران را نوید میداد.خانهوادهی فقیرِ من با تردید و هراس، اما با امیدواری های فراوان انتظارِ از راه رسیدنِ مرا داشتند. مادرم میفرمایند که: بچیم اوقَه غریبام نبودیم و اوقَه معتبرام نبودیم. ایشان با خنده های شیرینی میگویند که: « … بچیم مام بی عقل بودم، مره در بسیار خوردی «خُردی» به بابیت « هدفِ شان پدرم بود.» دادن… کم تجربه بودم… اگه نی قالینا و فرشا و گِلَما و جنسای مِسیِ و برنجی زیاد ده خانی ما بود. مگم نِمیفامیدم که چطور نگای شان کنم. باز پسانا بود که نفامیدم چرا غریب شده رفتیم؟ به هر حال طوری که از تاریخِ تولدم بر میآید، سرمای زمستانِ آنگاه، دیگر توانِ هجومِ طاقت فرسایی اش را از دست داده بوده و در آن روز هایی که بیشتر به بهار میمانست تا زمستان پدرم آن بزرگ مردِ مقابله با ناملایماتِ روزگار، سر از کار در کارگاهی بلند کرده و راهی منزل میشدند. افکارِ شان پریشان و ذهنِ مبارکِ شان مشغولِ مشغله های روزگارانِ سرد مانندِ طوفان های سردِ دریایی و بحری و ساحلی بوده، در همین پریشانی ها بیخبر از حالتِ مادرم بودند که در لابلای شکنجهی درد های زایمانِ من دست و پنجه نرم میکردند. ایشان نقل میفرمودند که چهگونه هم راه میرفتند و هم دغدغه های انبار شدهی زندهگی به دوشِ مبارکِ شان را در سر داشته و از دیدِ ذهنی شان میگذراندند و برای حلِ آن ها اولویت هایی تعیین میفرمودند. میگفتند زمستان ها در مسیرِ راه از کدام هوتلی یا رستورانتی سوخته های چوب های آتش شده را میخریدند و در پِیپ های خالی روغن های موسوم به دو سیره آتشِ کافی خریده و برای گرم کردنِ صندلی با خود به خانه میبردند. کدام زمستانیْ، هوا چنان سرد بوده و درجهی سردی و برودتِ هوا چنان طاقت نکن بوده که گاهی حتا همان پیپِ ذغالِ آتش هم سرد شده و پیش از رسیدنِ به خانه خاموش میشدند. حالا فکر میکنم، پدرم آن سَرورَم دو تا پریشان حالیْ و روانپریشی مهمترین از همه دغدغه ها داشته بودند که در عینِ زمان دو تا امیدواری هم داشتند. پریشانی های شان بیماری زایمانِ مادرم و بیرون بر آمدن از زیرِبارِ این بزرگترین خطرِ زندهگی مادران. اما بعد ها همین مادرکم «۹» مرتبه این آزمون را گذشتانده و خودِ شان را به دستِ تقدیرِ خدا سپرده بودند.پریشانی دومِ پدرم مولودِ به سلامت بودنِ ساختاری و ژنتیکی فرزندش بود. انتظاری که همه مادران و پدران دارند و به خاطرِ آن دعا میکنند. با توجه به شناختی که بعد ها از پدر و مادرم داشتم و دارم پسر یا دخترِ قرزندانِ شان برای آنان مُهم نبود و از خدا شاکر بودند که فرزندانی به سلامت داشته باشند. امیدواری های پدرم برای در آغوش کشیدن و لمس کردنِ اولین ثمرهی زندهگی و ازدواجِ پرُ جنجالِ شان بود و شاید با آن همه ناملایمات برای شان گوارا مینمود. امیدی هم از بارگاهِ خداوند تا تولدِ من را برای شان فالِ نیک بسازد تا کاروانِ آشفتهحالی زندهگی شان از ناملایمات بی غوغای غمانگیزی ها عبور کند. آنگونه که تجربه به من آموخت، پدرم گام های شان بلندتر برداشته و گاهی هم با عجله شاید با خودروییْ یا دوچرخهیی یا پیاده خواسته بودند به خانه برسند. آنسوتر و در آن کلبهی نه مُحَقَر و نه مُعتَبَرْ در گذرِ بابای خودی (اندخویی) زنی در میانِ دردِ خود میپیچد تا منی را به جهان بیاورد. مادرم به حیثِ یک زَنِ مسلمان و در عینِ حال به عنوانِ یک زَنِ شجاعی از تبارِ خواجهزاده های شمالی بزرگ و پرورده شده در دامنه های دهکدهی موسوم به قلعهی خواجه های روستای بهزادی شهرستانِ شکردرهی استانِ کابل مانندِ هر مادرِ دیگری، با گام ها و با درد هایش اتاقِ متروکه و شاید نیمه متوسطِ الحالِ اقتصادی لگدمال و دردِ نفسگیرِ زایمان را تحمل میکرد. تا کسی آوازِ ضجه های خاموشاش را نشنود. او، اگر دستِی به دعا به دربارِ خدا بلند کرده نمیتوانست، اما از قلب خداوند را التجاء داشت تا برای رهایی با صحت و سلامتِ خودش و طفلِ در حالِ تولدش از منجلابِ آن آزمون زندهگی او را کمک نماید. طبیعی است که چشم انتظارِ رسیدنِ شوهرش نیز بود. مهربانو هایی که به شمولِ مادر بزرگِم به رسمِ معمول آمادهگی هایی را میگرفتند هم با مادرم همدلی داشتند تا افکارش از واهمهی درد دور باشند.
پدرم هم حالا به خانه برگشته بودند و در اتاقِ مُجاور منتظرِ احوالی بودند. این احوال حاکی از آن میبود که یک خودروی اجارهیی بیاورند تا راهی زایشگاه شوند. ( بعداً خودم این کار را هنگامِ تولدِ محمدشعیب یکی از برادرانم کردم تا مادرم را به همراهی همسران کاکا و مامایم به زایشگاه ببرم... اما شعیب عجله داشت و در وقتِ بیرون شدن از دروازه تولد شد. ) و پدرم پسا سفارشِ بانوان چنان کرده، خودروی اجارهیی را آورده بودند. آن روز ۲۳ حوت ۱۳۴۱ بوده و برف های نامدارِ زمستانِ سردِ گذشته، فرش های سپیدِ کوچه و پسکوچه های شهر، از جمله شهرِ کهنهی فعلی و منطقهیی به نامِ بابای خودی ( اندخویی ) شده بودند که بی توقف آب میشدند و پیشِ چشمانِ مردمانِ آن زمان سنگینی حضورش را از دست میداد. مادرم به همراهی مادر بزرگِ مادری ام و یک بانویی دیگر از اقارِبِ ما در حالیکه پدرم با ایشان بودند راهی شفاخانه شدند. بانوان داخلِ شفاخانه رفتند و پدرم مانندِ ده ها تنِ دیگر از مردانِ منتظر بیرون از شفاخانه دیده به راهِ رسیدنِ خدمه های مؤظف ماندند. هر خدمهیی که میآید، هر کسی فکر میکند او را صدا کرده و مژدهی تولدی را میدهد و مژدهگانی میخواهد یا خدای نه خواسته کدام پیغامِ غیرِ قابلِ انتظار میدهد و ابرازِ تأثر و تأسف و همدردی حتا تسلیت و غمشریکی میکند. خدمه ها گاهی خوش اخلاق، خوش رفتار و خوش گفتار و خوش پیغام و گاهی بدکُنِش و بدکردار و پیغامبرِ بد پیغام بودند. این پیغام ها مدام و همهی شان خوشی و سعادت را مخابره نمیکردند. گاهی غم و اندوه را با خود داشتند. در همان یک محله بود که کسی از شادی در لباس نمیگنجید و کسی از دلهره راحت نبود و کسی از پیغامِ از دست دادنِ همسر یا فرزندش فریاد میزد. کسی را احوال میدادند که بیمارشراهی اتاقِ عمل و جراحی شده، کسی را نسخهیی میدادند تا دارو های موردِ نیاز را از نزدیکترین داروخانهی محل خریداری کنند. ضرورتِ کارایی برای خریداری حتمی را فقط خدا میدانست و آن پزشکی که نسخه مینوشت. و خدمه ها در این مورد فقط قاصدانِ نامه رسان بودند و بس. پرندههای بیخوابِ شب یا مرغانِ سحرخیزِ صبح و گاهان و خودرو های شخصی و کرایی همه شاهدانِ آن نوسانات بودند. پدرِ من هم یکی از کسانی بود که با هوش و گوش منتظرِ رسیدنِ پیغامبری بودند. تا این که به روایتِ خودِ شان، ساعت ها پسا انتظار صدایی بلندی از یک خواهرِ خدمه ایشان را میخواهد... پایوازِ ضیاگل … پایوازِ ضیاگل. پدرم در عالمی از تفکراتِ اندرونی و تحیر و دعا ها برای شنیدنِ خبرِ خوشی جواب میدهند… بلی بلی همشیره… هم شیره مه پایوازِ ضیاگل استم… خیریت اس…؟ خدمه که صدا را میشنود، اما از فرطِ ازدحام نمیداند صاحبِ صدا کیست؟ دوباره فریاد میزند. بلندی قدِ پدرم، ایشان را متمایز از دیگران ساخته و خدمه این بار متوجه میشود. خدمهی محترمه با خوشی به پدرم میگویند: « شیرینی بتی… شیرینی بتی… چشمت روشن … مریضت به خیر خوب شد … تبریک باشه صایب اولاد شدی… پدرم، شُکرِ خدا را به جا آورده، چیزی که لازم دانسته برای خدمه مژدگانی داده… بدونِ آن که بپرسد فرزندش پسر است یا دختر؟ خدمه که شیرینی را میگیرد… از پدرم میپرسد… نهمیخایی بفامی اولادت بچه اس یا دختر؟ پدرم روایت کردند که گفتم ده هر دویش شکر. خدمه که فکر کرده بود با گفتنِ آن خبر که گویا اولادت پسر است، یک شیرینی بارِ دوم را هم نصیب میشود، بی اعتنا به پدرم میگوید …دِگا « دگرا » اولین سوالِ شان از دختر یا بچه بودن اس…تو هیچ ده قصیش نیستی… پدرم میگویند …هر دویش مالِ خداستن هر چی باشه، قبول دارم و شُکرِ خدا ره میکنم. خدمه میبیند که از نفر چیزی دیگری به دست آورده نمیتواند … ناچار گفت … اولادت بچه اس…شکر جور تیار اس هم خودش هم مادرش… بیبی شام پیش نواسی خود ده داخل اس…
کاکای مهربان و بزرگی داشتیم به نامِ حاجی محمدزمان. ایشان از باشی های کارکُشتهی کارگاهِ دولتی خانهسازی بودند و صاحب قلمِ عجیبی. روحِ مبارکِ شان شاد. بزرگ شدم و در گوشه هایی از کتابِ دعا های پدرم خواندم که وقتی صفحات را ورق زدم، در میانِ صفحات با قلمِ خودرنگِ آبی این متن و با خطِ بسیار زیبای نستعلیق نوشته شده بود. « محمدعثمان جان فرزند محمدطاهر جان به تاریخ ۳۳ حوت ۱۳۴۱تولد شد. » عینِ جمله دوبار نوشته شده بود، اما با دو قلمِ خودکار و خود رنگ. بعد ها از کاکای مرحومم پرسیدم چرا دوبار از تولدِ من در یک کتاب نوشته اند؟ فرمودند. پس از باصره و استورۍ دخترانِ کاکای دیگرم، من اولین فرزندِ پسر در آن خانهواده بودم.
پیش از آن که به عُمقِ قصهی زندهگی پُر فرود و فراز برویم، تصویری از پدرِ عزیزم و مادرِ فداکار و مهربانم را برای شما توضیح میدهم. پدرم، آدمِ قد بلند، اَبْرو های پیوسته، مو های مجعد، چهرهی مقبول و جذاب داشتند. متواضع، فروتن، با همت، مسلمانِ کامل مثلِ هر پدرِ دیگر، نمازگزارِ دایم، در عینِ حال زحمتکش. شاید جبرِ روزگار نگذاشت ایشان مکتب و مدرسه را تا آخر به اتمام برسانند. پیشهی کفاشی یا همان بوت دوری داشتند. گاهی هم بوت ها را ترمیم میکردند و در جامعهی مثلِ افغانستان به خاطری که کسانی به کسی توهین کنند، ایشان را از روی تمسخر موچی خطاب میکردند و حتا برخی نادان های قومِ ما هم ما را یا به نامِ بچه های موچی یا خروس های طاهر یاد میکردند. اما این بیخرمتی ها هرگز قامتِ پدرم را خم نکردند و نگذاشتند ما هم تن به تسلیمی در مقابلِ آن چرند ها بدهیم. کمتر اتفاق افتاده بود سرمایهیی از خود داشته باشند. ایشان همیشه شاگردِ دکانِ کسی یا سرکارگرِ کارگاهِ کسی میبودند. آخرین مورد هم سرکارگرِ کارگاهِ بزرگِ تولیدِ بوتِ ملی در کوتهی سنگی کابل بودند که آن را هم به اساس اشتباهِ من برای رفاقتی که با مرحوم حاجی حسن عمری داشتم از دست دادند و عایدِ شان از معاشِ ماهیانهی پانزده هزار به ده هزار پولِ مروج در کشور تقلیل یافت. یعنی تاجرِ افغانستان هم ظالمترین طبقهی جامعه بود و است. حتا اگر پدرت هم باشد، من از این بابت همیشه خودم را سرزنش میکنم که چرا سبب شدم، پدرم نزدِ حاجی صاحب حسن شاگرد شود؟ ارچند حاجی صاحب حسن دوستِ من بودند ولی تاجر تاجر است و بی رحم….
ادامه دارد…