عثمان نجیب
یاد هایی از عنفوانِ جوانی
حمیدِ هامی دوست و رفیقِ و همراهِ عزیزِ من و حضرتِ وهریز و مأمون و دیگران بود. گاه گاه در رسانه های چاپی انیس و هیواد و پیام غوغایی برپا میکردیم. گاهی در میانِ خودِ مان پرسه های گذری بر گفتار های مان میزدیم. آنان دانای دانا و من نادانِ نادان بودم. اما شفقت و دوستی با همی داشتیم و داریم. بحثِ جدییی روان بود میان من و حمید و کمی هم وهریز با نقد های از عاصی شهید کمتر و از کسی بنام فرهاد بیشتر. حمید در نوشتهی نقادانه، علمی و مستدلِ خودش سرآمد بود و وهریز از او بیشتر. من هم قلمک های ناحق میزدم. باری در تالارِ اتحادیهی ژورنالیستان متصلِ بانکِملی محفلی بود و در ختمِ محفل استادِ بزرگِ ما واصف باختری گرامی به حمیدِ هامی توصیه کردند تا دُمِ آن آدمک را رها کنیم وقتی حمید به من گفت که امرِ استاد را به جا آوریم ناوقت شده بود چون فردای آن شب بخشِ دیگری از نوشتهی من در روزنامهی انیس تحتِ مدیریتِ مرحوم استاد جلال نورانی بود. آن هم خطایی بود که جملهی آواز تحتِ مدیریتِ طهوری صاحبِ دانشمندِ ورجاوندِ کشور با یک اشتباهـ بزرگ و عمدی نگارهی استاد و کوه و بابای موسیقی سرآهنگ را در پای عکسِ دجالی به نامِ فرهاد دریا منتشر کرده و قبیحترین بخشِ آن هم گویا دیدگاه پردازی آن نادانِ خوش لباس اندربابِ استاد بود. من هم خوب پاسخِ دندان شکن داده بودم. به حمید گفتم استاد را عرض کن که غیر از فردا. چون نوشته به نشر رفته است. چنان هم شد و استاد باختری بزرگ قبول فرمودند و ما هم ادامه ندادیم. سال ها بعد حمید به من گفت که دگر چنان افکاری ندارد. گفتم هی ولا تره هم جادو کده نفر… به هر حال من که آنان را و همه دارم آنان را نه میدانم. داستانی از پنجه های نوشتاری سِحر آفرینِ حمید در تارنمای وزینِ افغان موج منتشر شده. من آن را در بخشِ جداگانه برای شما همرسانی میکنم.
منتشر شده در شنبه, 30 میزان 1401 23:37
سیاه مویم، سیاه پوشیده امشبسال ۱۳۴۱ خورشیدی بود که کریم شوقی، آوازخوان معروف رادیو کابل به جرم قتل برادرش به چهارده سال و دخترش جمیله به هفت سال زندان محکوم شد. کریم که به پای خود پیش پولیس رفته بود، میخواست اعدام شود و حتا چنین تقاضایی را هم از دادگاه کرده بود، اما داکتر نظر داده بود که او در حالت "جنون اضطراری" با برادرش دعوا کرده و از سوی دیگر قصد کشتن برادرش را نداشته و قتل به صورت تصادفی اتفاق افتاده است. از همان رو قاضی دادگاه به جای اعدام او را به حبس محکوم کرد.
کریم شوقی، هنوز سیاه موی بود که به زندان رفت. او بود که نخستین بار آهنگ "سیاه موی و جلالی" را در سال های اول بنیانگذاریِ رادیوی کابل سرود و شاید هم به خاطر همنوایی با آن دو دلدادهی نگونبخت بوده که با سرنوشتی چنان دردناک مواجه شد و چندین سال را با دخترش در زندان سپری کرد(۱).
در آن سالها معمول بود که زندانیها یا حرفه میآموختند و یا هم به کار در حرفهی خود پرداخته، و حتا شاگردانی در زندان تربیت کرده و از همان راه درامدی به دست میآوردند. زندان در آن سالها، همان گونه که باید باشد، آموزشگاه زندانیان بود. مثل این سال های پسین نبود که زندانی به یک جرم ساده گرفتار میشد و از آنسو در پیامدِ همنشینی با زندانیان خطرناکتر، مجرمی بزرگتر بیرون میآمد.
کریم شوقی در زندان به کار صحافی و نقاشی مصروف بود. شاگردانی هم در رشتهی صحافی داشت. دخترش جمیله پس از برون آمدن از زندان در موسسهی نسوان تایپست شد و دیگر ناگزیر نبود به اساس پیوندی که در کودکیِ او بسته شده بود به عقد پسر عمویش دراید. عقدی که گفتگوی خانواده بر سر آن به قتل تصادفی عمویش انجامید(۲).
سالها بعد از آن روز، کریم شوقی در کانتین رادیو کابل کباب میخورد. زلاند، ژیلا و پروین نیز مصروف نان خوردن بودند. کریم، کباب خود را تمام کرده بود که ژیلا با مهربانی دو سیخ از سهم خود را پیش روی او گذاشت. کریم ۹ سال را در زندان سپری کرده بود. در آن روز فرصت استدیو داشت تا آهنگ هایی ثبت کند. با آن که پسرش نعیم شوقی، گاه گاه آواز میخواند و چند پارچه در رادیو هم خوانده بود، اما کریم هنوز شوق آوازخوانی را از دست نداده بود.
کریم، پس از زندان در مطبعهی دولتی کار میکرد. موهایش به سپیدی گراییده بود و دیگر از آهنگ "سیاه موی و جلالی" خبری نبود. در زندان هم هیچ آهنگی را زمزمه نمیکرد. میگفت با وجودی که مشق و تمرین نکرده، اما آواز تحفهی خداداد است و هنوز هم میتواند مثل سابق بخواند. میخواست طرز های نو بسازد و سال های پایانی زندهگی را به خاک خود خدمت کند(۳).
کریم شوقی، نمیدانست که سیاه موی کیست، کجاست و چه بر سرش آمده است. او که سال هایی را در هرات سپری کرده بود، در همانجا با دوبیتی های سیاه موی و جلالی برخورده و آن دوبیتی ها را در آهنگی سروده بود. در مورد جلالی هم نمیدانست. فقط همین قدر میدانست که سیاه موی و جلالی دو دلداده در دیاری از مناطق غربی افغانستان بودند. تمام رابطهی او با سیاه موی و جلالی در همان آهنگ و در این نکته خلاصه میشد که خود زمانی که به زندان رفت، سیاه موی بود و رنج جلالیگونه را کشیده و هنگامی که سپید موی شده بود با تخفیف پنج سال در مدت حبس، آزاد شد. او پس از آزادی از زندان از پرداختنِ بیشتر به "سیاه موی و جلالی" دوری جُسته و به آهنگ های چتری چتری گل هستی، دختر کابل هستی؛ آه گلافروز به دنبال تو میگردم شب و روز؛ گل دانه انار آغا؛ او میرگله جان آی لعل و مرجان؛ نقش قالین هستم چه میپرسی مرا؛ و چیز هایی از این گونه میپرداخت و میاندیشید.
نخستین سال های نشرات رادیو افغانستان بود که نام کریم شوقی نیز به عنوان آوازخوان محلی شنیده شد و در مجلهی پشتونژغ در فهرست برنامه های رادیو به چاپ رسید. او به سفارش سلجوقی و استاد برشنا به رادیو راه یافته بود. در آن سالها بیشترین بخش نشرات رادیو و حتا آهنگ های آن به زبان فارسی بود، اما نام مجلهای را که نشریهی ماهانهی رادیوی کابل بود، "پشتون ژغ" یا "نوای پشتون" گذاشته بودند. شاید به آن خاطر که نوعی تعادل یا برابری را رعایت کرده باشند، اما نام به تنهایی خود نه تنها تعادل را برقرار نمیتوانست، بل سبب نابرابری تبعیضآمیز هم میشد. بهتر آن بود که در برنامه های رادیو به دنبال تعادل میافتادند تا فقط در نام و عنوان رسمی نشریه ها. به هر حال، این نابرابری را کودتای ۷ ثور ۱۳۵۷ با تغییر دادن نام مجله به "آواز" از میان برداشت.
نام کریم شوقی، از "پشتونژغ" تا "آواز" و "ژوندون" در هر مجله به چاپ رسیده بود. او یگانه محلیسرای رادیو نبود. حتا در همان سال های نخستینِ نشرات رادیو، نام های دیگر مثل نسیم، عبدالرزاق شوقی، ناله، زیارکش، اسماعیل شوقی، محمود شوقی، ریحان، امید، نور محمد شوقی، فدا محمد شوقی، ویرجن و یگان تای دیگر را میتوان در آن فهرستها پیدا کرد. در آن سالها، لقب و مقام "استاد" را فقط پیش از دو سه نام مینوشتند و بس: استاد غلام حسین خان، استاد قاسم خان، استاد محمود خان طبلهنواز، و استاد معراج الدین خان مدمنواز؛ دیگران که پسانها به استادی رسیدند در آن سالها به نام های نتو خان، صابر خان، نبیگل، محمد عمر، یوسف قاسمی و یعقوب قاسمی یاد میشدند. محمد عمر در آن سال ها هم رباب مینواخت و هم آواز میخواند و آوازخوانی را مسلک اصلی خود میدانست. استاد غلام حسین خان در پهلوی آن که کلاسیک و غزل میسرایید، پیانو و هارمونیم نیز مینواخت و از تکنوازان معروف رادیو بود(۴).
سال های زندان بسیار دشوار و خفقانآور بود. در بیرون از زندان، نام کریم شوقی که زمانی به عنوان آوازخوان محلی رادیو و سرایشگرِ آهنگ "سیاه موی و جلالی" بر سر زبانها بود، کم کم از یاد ها زدوده میشد و چیزی نمانده بود که حتا از ذهن هنرمندان نیز به فراموشی سپرده شود. سیاه موی و جلالی، دو دلدادهی معروف، اما هنوز طرف توجه بودند. برخی ها باور نمیکردند که کسی به این نام ها زندهگی میکرده؛ تصور میکردند که سیاه موی و جلالی داستانی عاشقی و پرداختهی ذهن داستانسرایان است که گاه در صفحات نشریهها به چاپ میرسد و گاه در رادیو به زمزمه گرفته میشود. مددی، هماهنگ، استاد امیر محمد، امانی و بسیاری های دیگر، پسانها دوبیتی های سیاه موی و جلالی را سرودند و گویا یاد لیلی و مجنون افغانستانی را زنده نگه میداشتند. لیلی و مجنونی را که معلوم نبود چه بر سر آنان آمده و چه شدند. در چنان روزگاری بود که تصویر بانویی کهنسال با رخسار شکسته بر صفحهی یکی از نشریهها به چاپ رسید که عنوانی با خط درشت بر بالای آن تصویر خودنمایی میکرد: سیاه موی تا هنوز زنده است(۵)!
اواخر سال ۱۳۴۹ بود که متخصصان اتحاد جماهیر شوروی با گروهی از زمینشناسان افغانستان در پی جستجو و تفحص معادن به غرب افغانستان رفتند که قصد کشف معادن آنان به "جلالی" و "سیاه موی" انجامید. آنان در دامنهای به تعدادی از مردم محل برخوردند که چند و چون هایی را در مورد سیاه موی و جلالی میدانستند. دوبیتی های جلالی را با دوتار زمزمه کرده و داستان عشق و عاشقی آنان را بیان میکردند. آنان میگفتند که جلالی، لاغر اندام و کوتاهقد و از صحرانشینان غور بود. پیرمردی که جلالی را بیشتر میشناخت و حتا میگفت که او را دیده است، در میان قصهگویی هایش گفت که سیاه موی هنوز زنده است و در همان حوالی خانه دارد و پسرش بهاالدین نیز با او زندهگی میکند. از میان آن گروه، یکی از انجنیران جیولوجی و معدن، کنجکاو شده و به دنبال سیاه موی میافتد.
انجنیر کنجکاو، روستا به روستا میرود. شنیده بود که سیاه موی، زمستان را در روستایی از محلهی شهرک سپری میکند. او شنیده بود که جلالی از کشک بادغیس است که در آن وقت مربوط ولایت هرات بود. جلالی از کشک به قادس آمده و در آن حوالی چوپانی میکرد و در گزک بود که با سیاه موی برخورده و دلباختهی او شد. این ها را شنیده بود، اما میخواست همه چیز را از سیاه موی بپرسد(۶). او یک دوبیتی را به خاطر داشت و از آن دوبیتی به این باور رسیده بود که جلالی از کشک است:
به کشک افتاده غوغای جلالی
به هر بازار سودای جلالی
دو زلفین سیاه مو حلقه حلقه
بود زنجیر در پای جلالی(۷)
شنیده بود که روزی چشم جلالی چوپان به سیاه موی نوبالغ میافتد که جست و خیز زنان از حوالی رمهی او دور میشد. جلالی دل میبازد و از آن پس دیوانهوار به دنبال سیاه موی میافتد. داستان و هنگامهی عشق او بالا میگیرد. مردم محل او را مانع میشوند. لت و کوبش میکنند. هرچه در توان دارند انجام میدهند، اما جلالی از سیاه موی دست بردار نمیشود. سالها سپری میشود تا آن که سیاه موی نیز در مییابد که جلالی او را از ته دل میخواهد. سیاه موی نیز عاشق جلالی میشود. جلالی از سیاه موی خواستگاری میکند و خانوادهی سیاه موی که دل خوشی نسبت به آن پیوند نداشتند، سنگ کلانی را در برابر او مینهند تا برداشتنش کمر او را بشکند. ازو مقداری هنگفت پول میخواهند تا در بدل عقد با سیاه موی بپردازد. گویا آوازهی عشق آنان و سنگدلی خانواده به دیار هری و به گوش نایبالحکومه محمد سرور خان میرسد و او جلالی را خواسته و وعده میسپارد که آنان را به همدیگر میرساند(۸).
این همه چیزی بود که انجنیر جوان میدانست. او روستا به روستا را طی میکند تا آن که حوالی ساعت ده و نیم صبح یکی از دوشنبهها در برابر درب خانهای قرار می گیرد که میگفتند سیاه موی در آن زندهگی میکند. درب خانه را میزند و چشمش به بانویی کهنسال میافتد. بانویی کهنسال که رخسار شکستهاش از زیبایی بیحد در جوانی گواهی میداد.
بانو، پسری حدود ۴۰ ساله به نام بهاالدین داشت که دهقان و یادگار شوهر اولش بود. بانو دو فرزند دیگر نیز داشت. پسری ۲۳ ساله و دختری ۲۰ ساله؛ پدر این فرزندانش ارباب عبدال، نام داشت و هنوز زنده بود.
بهاالدین، دوبیتی های جلالی را زمزمه میکرد و معلوم بود که پسر جلالی و سیاه موی است. او هم ازدواج کرده و دو پسر و یک دختر داشت. دخترش را نسبگل مینامیدند و پسرانش را علاالدین و محمد ظاهر* که فقط محمد ظاهر ۱۲ ساله در مکتب دولینه در همان محل درس میخواند و دیگران به مکتب نمیرفتند.
سیاه موی، دو سه سال بیشتر نداشت که با مادرش روستای گزک در حوالی شهرک آرمان را در قادس بادغیس ترک گفته بود. پدرش پیش از رسیدن او به دو سالهگی، فوت کرده بود. با آن که جلالی هم از همان روستا بود، اما سیاه موی در کودکی او را نمیشناخت. سیاه موی میگفت، هفت سال داشت که با مادرش از روستای اوت و بروت (حوت و برحوت)، فراری شده و دوباره به گزک یا زادگاه خود در بادغیس رفتند. در همان سالها، جلالی حدود ۱۵ یا ۱۶ سال داشت که چشمش به سیاه موی افتاد و به او غزلخوانی میکرد. سیاه موی در آن سالها چیزی از عاشقی و دلباختهگی نمیدانست.
سیاه موی، پس از یک سال بار دیگر رخت سفر میبندد و راهی اوت و بروت میشود. جلالی به دنبال کاروان آنان به شعرخوانی میپردازد و ۱۴ تا ۱۵ سال را در همین رفت و آمد بین گزک و اوت و بروت سپری میکند. پنج سال را گرفت تا آن که سیاه موی به ۱۲ و ۱۳ سالهگی رسید و دانست که جلالی عاشق اوست. آوازهی عشق آنان که بالا گرفت، جلالی در آغاز با تهدید و لت و کوب مردم مواجه شد. دیدند که او از مرگ هم هراس ندارد و دیوانهوار به دنبال سیاه موی افتاده است. موسپیدان محل به خانوادهی سیاه موی گفتند که عشق جلالی، عشق خدایی است و باید آنان به همدیگر برسند.
روزگاری جلالی پریشان و آشفته حال می شود و او را در روستای گزک به نزد روحانیی به نام خلیفه عبدالرحمن جان میبرند و خلیفه میکوشد تا او را به آرامش نسبی برساند، اما سودی چندان نمیبخشد:
خلیفه درد عاشق بی دوایه
امید من به در بـار خدایه
بکن رحمی به حال زار عـاشق
مبادا جان من از تن برآیه
جلالی، پیشنهاد نایبالحکومه را که گفته بود حکم میدهد تا آنان یکجا شوند، رد کرده و گفته بود که نمیخواهد کار عاشقی او به زور و زورآوری بکشد. بالاخره خانوادهی سیاه موی به وصلت آنان راضی میشود و سیاه موی و جلالی ازدواج میکنند. جلالی با سیاه موی به گزک میرود و هنوز یک سال را با هم سپری نکرده بودند که جلالی میمیرد.
سیاهموی ای سیاه خالِ جلالی
یقین برگشته اقبال جلالی
نفس بالامَده بر لب رسیده
فروریخته پر و بال جلالی
اگر مُردم سیاهمویِ وفادار
به خاکم کن به کس محتاج مگذار
شهید عشق را غسل و کفن نیست
طریق عاشقی این است ای یار
برادران سیاه موی به دنبال او میروند و همان میشود که سیاه موی با پسر نوزادش بهاالدین به اوت و بروت، بر میگردد.
سیاه موی تا حوالی ۴۰ سالهگی را مجرد میماند، اما بالاخره مشکلات اقتصادی او را وادار میسازد تا با ارباب عبدال ازدواج کرده و مادر دو فرزند دیگر از او شود. سیاه موی، شعر های جلالی را که به خط برادر جلالی نوشته شده بود با خود داشت. میگفت که گور جلالی در گزک است و او به خاطر دوری راه بر گور او نرفته است. بسیار خوش هم نداشت که در مقابل شوهر دومش از جلالی بگوید. احساس راحت نمیکرد و شاید هم نمیخواست اسباب ناراحتی ارباب را فراهم کند. فقط میگفت که در جوانی مویم سیاه بود و حالا دلم سیاه شده است(۹).
آن چه را سیاه موی از سرگذشت واقعی خود بیان میکرد، تفاوت زیادی با شنیدهگی ها نداشت. انجنیر به این تصور میافتد که افغانفیلم از داستان سیاه موی و جلالی فیلم بسازد. بهاالدین پسر جلالی، اما دوتارش را بر میدارد و به میهمانی که تازه آش و مرغ، دست پخت مادر پیرش را در چاشت همان روز صرف کرده، شعر های جلالی را میسراید:
سمرقند صیقل روی زمین است
بخارا زینت اسلام و دین است
سیاه مویِ سیاه چشمِ خماری
به چهار ایماق یک دانه نگین است
به کوهستان گل رعنا سیاه موی
بود غارتگر دلها سیاه موی
به نخلستان خوبان گر درایی
ببین از جملهگی بالا سیاه موی
منم عاشق به دیدار سیاه موی
رف دندانِ دربارِ سیاه موی
ز فوق آسمانها بر گذشته
شعاع برق رخسار سیاه موی
سرای دیدهام جای سیاه موی
به فرق سر قدم های سیاه موی
یقین از جنت فردوس باشد
نهال قد و بالای سیاه موی
چه سازم چارهی درد دل ریش
به کی گویم سیاه موی مشکل خویش
سیاهماری که بر رویت فتاده
جلالی را به هر دم میزند نیش
هرات و میمنه تا ملک اندخوی
سمرقند و بخارا تا به چار جوی
کابل و قندهار و روم و بغداد
نمیارزد به یک چشم سیاه موی(۱۰)
رونوشتها:
۱-ژوندون، شماره ۲۶، ۲۱ سنبله ۱۳۴۹
۲-همانجا
۳-ژوندون، شماره ۴۶، ۱۰ دلو ۱۳۴۹
۴-پشتونژغ، شماره ۶۴، اول حمل ۱۳۲۴
۵-ژوندون، شماره ۴۷، ۱۷ دلو ۱۳۴۹
۶-همانجا
۷-مایل هروی، رساله ی سیاه موی و جلالی، چاپ ۱۳۴۶ کابل
۸- ژوندون، شماره ۴۷، ۱۷ دلو ۱۳۴۹
۹-مصاحبهی انجنیر آصف نیرو با سیاه موی، ژوندون، شماره ۴۸، ۲۴ دلو ۱۳۴۹
۱۰-همانجا
*یادداشت های بیشتر:
به گواهی داکتر محمد انور غوری در نشریه انترنتی "جام غور" ظاهر جلالی، نواسهی سیاه موی و جلالی، استاد دانشکده ادبیات دانشگاه کابل شده بود و در زمستان ۱۳۷۶ در یک سانحهی هوایی جان باخت. داکتر محمد انور غوری، میگوید که او ملا بهاالدین جلالی پدر استاد ظاهر جلالی و فرزند سیاه موی و جلالی را در سال ۱۳۷۷ در کابل دیده و او را به خانه خود میهمان کرده بود. بهاالدین در آن سال ۷۵ سال داشت و گویا در ۱۳۰۲ تولد یافته بود. جلالی در هنگام فوت حدود ۳۴ سال داشت و به این حساب در ۱۲۶۸ تولد یافته و سیاه موی حدود هفت سال کوچتر از جلالی بود. آنان در ۱۳۰۱ ازدواج کرده بودند و بهاالدین دو ماه پس از فوت پدرش به دنیا آمده بود. سیاه موی، شصت سال دیگر پس از فوت جلالی، زنده میماند و بالاخره در ۱۳۶۲ در چغچران وفات یافته و در روستای حوت و برحوت، فرسنگ ها دورتر از جلالی به خاک سپرده میشود.
بهاالدین جلالی، یگانه پسر سیاه موی و جلالی در ۱۳۸۶ وفات یافت و به این ترتیب پس از جان باختنِ ظاهر جلالی، فقط علاالدین جلالی برادر بزرگ ظاهر جلالی زنده میماند که در ولسوالی دولینه ولایت غور زنده گی میکرد. از جلالی تعدادی دوبیتی و مثنوی باقی مانده که تعداد شان به ۱۷۰۷ بیت میرسد.
نوشته: حمید حامی