فراز و فرودهایی از افغانستان در “ایران بزرگ”- معرفی و بررسی کتاب “سفری دور و دراز در ایران بزرگ؛ خاطرات ریچارد نیلسون فرای”
رضا عطایی (کارشناسی ارشد مطالعات منطقهای دانشگاه تهران)
مشخصات کتاب؛
عنوان: سفری دور و دراز در ایران بزرگ، خاطرات ریچارد نیلسون فرای
نویسنده: ریچارد نیلسون فرای
مترجم: شاهرخ باور
ویراستار: کاظم فیروزمند
ناشر: نشر نامک
چاپ اول، ۱۳۹۶، تهران
نام “ریچارد نیلسون فرای” (۱۹۲۰_ ۲۰۱۴م) بلندآوازهتر از آن است که در این مجمل بخواهیم زحمت معرفی و گزارش کارنامه پربار علمیاش را در حوزه ایرانشناسی بدهیم.
اما آنچه سبب نگارش نوشتار حاضر در معرفی و بررسی کتاب خاطرات ریچارد فرای، آن هم در بخش کتابشناسی افغانستانشناسی سایت کلکین گشت، بازتاب افغانستان و تحولات قرن بیستمی آن در این مجموعه خاطرات شخصی_تاریخی میباشد. که در بخش آخر یادداشت بدان به تفصیل پرداخته شده است.
کتاب با مقدمه یک صفحهای مترجم (ص ۵) و سپس مقدمه نویسنده (صص ۷_ ۱۰) در ۳۶ فصل و در ۳۹۲ صفحه تدوین شده است.
انتهای کتاب علاوه بر پیوست و نمایه (صص ۳۷۷_ ۳۹۱)، آلبوم تصاویری (صص ۳۴۷_ ۳۷۶) دارد که این عکسها گذشته از اینکه گسترهی سفرهای مختلف ریچارد فرای به اقصی نقاط “ایران بزرگ” را نشان میدهد، دارای ارزش تاریخی نیز هستند.
خواننده در این کتاب با ریچارد فرای ایران دوست، لقب “ایران دوست” را علیاکبر دهخدا در اوت ۱۹۵۳ به ریچارد فرای داده است. ص ۷ و صص ۱۵۳_ ۱۶۰، به سیر و سیاحتی دلکش و هیجانانگیز از “ایران بزرگ”، در طول بیش از نیم قرن، همراه و همسفر میشود. در طول این سفر بسیار جذاب هم با گستره “ایران بزرگ” آشنا میشود و هم اینکه فراز و فرودهای تحولات ایران بزرگ در طول قرن بیستم را به روایتی دیگر میشنود. به بیان شاهرخ باور، مترجم کتاب در مقدمهاش که:
«فرای مرد بزرگی بود که عمرش را وقف شناسایی ایران بزرگ کرد. جاهایی رفته و با کسانی نشست و برخاست کرده که بیشتر ما ایرانیها حتی اسمشان را هم نشنیدهایم» (ص ۵).
همانطور که اشاره شد امروزه خاطرات فرای ارزش تاریخی نیز دارد، امری که خودش هنگام نوشتن بدان واقف بوده است:
«اتوبیوگرافی (زندگینامه خودنوشت) داستان زندگی خود شخص است، حال آنکه، میگویند خاطرات پیچیدهتر از حوادث زندگی و شامل شنیدهها و دیدههای شخص است که گاهی ارزش تاریخی دارد، اما اغلب آن وضعیتهای فردی اوست. داستان یا حکایت، اعم از واقعی و خیالی را نویسنده ممکن است شنیده یا خوانده، و در خاطرات و زندگینامه خودنوشتش گنجانده، یا حتی به صورت اثری ادبی درآورده باشد. در صفحاتی که میآید من به خاطر درآمیختن زندگینامه شخصی و خاطرات مقصرم، اما یک عمر نوشتن مطالب تاریخی که بخش اعظم آن در دسترس عامه خوانندگان است، تصوری از کل ۳۰۰۰ سال تاریخ “ایران بزرگ” و همچنین از بعضی از بازیگران تاریخ فرهنگی و سیاسی خاورمیانه و آسیای مرکزی به من داده است که در این صفحات آشکار است» (ص ۷).
ریچارد فرای به عنوان محقق و پژوهشگری که عمر درازی را صرف مطالعات و تتبعات علمی تاریخی و باستانشناسی نموده است در مقدمه خاطراتش از سبک و شیوهای پردهبرداری مینماید که به نظر میرسد میتواند الگوی مناسبی برای دانشجویان و علاقمندان به پژوهشهای تاریخی، به ویژه علاقمندان به مسائل و تحولات افغانستان، به عنوان یک ضرورت در روش تحقیقاتی_مطالعاتی باشد:
«تمرکز و تعمق در یک موضوع، در عین حال گسترش دادن افق دید به منظور دیدن همه جنگل و همینطور دیدن خود درخت، پندی بود که همیشه به دانشجویان میدادم. اینکه کسی نهایتاً بتواند هر دو کار را با هم انجام دهد همیشه مورد بحث و مشاجره بوده است. در همهی عمرم تاریخ همچنان موضوع اصلی بود، اما به عکس این کلام قصار درباره تاریخ هم اعتقاد دارم. “برای شناخت گذشته باید حال را نیز مطالعه کرد.” … شاید کسی بخواهد چیزی را بیش از حد ساده کند، یا مسائل پیچیده را به راهحلهای ساده یا کلیشه تقلیل دهد، اما دستکم معمولا دومی درست است (ص ۹).
شاید حاصل زندگی پر فراز و نشیب ریچارد فرای را در آخرین توضیحاتش در مقدمه خاطراتش یافت که تأمل برانگیز به نظر میآید:
«اگر بخواهیم تاریخ تمدنهای جهان را در یک کلام توصیف کنیم، باید گفت “مرگ”، زیرا در میان همه موجودات تنها انسان است که میداند روزی خواهد مرد و این، نگرش او به حیات و در واقع به همه هستی را تعیین میکند… در زندگی هر کس از دیرباز سه حادثه اصلی وجود دارد: تولد، وصلت زن و مرد یا همتراز آن، و مرگ. از آنجا که اولی و آخری در اختیار بشر نیست، تجربه میانی اهمیت خاصی دارد. از دیگر سو، از آنجا که این تصورات عالمگیر است، فقط چیزی غیرعادی ارزش ضبط شدن دارد مگر آنکه کسی شعر بسراید یا رمان برانگیزانندهای بنویسد. در عین حال تجارب هر کسی متفاوت و حتی یگانه است، دستکم در بیان، اگر در خود حوادث نباشد. شاید نقل تجارب شخصی و خصوصی توجه خواننده را برانگیزد یا حتی به او آگاهی بیشتری دهد. اما این دیگر به دیگران بستگی دارد، زیرا کسی که مینویسد نمیتواند واکنشهای خوانندگان داستانش را پیشبینی کند. و اما در آخر، ما با کلام “کتاب جامعه” موافقیم که گفت: “غرور و غرور، باطل اباطیل”» (صص ۹ و ۱۰).
بیش از هر چیز لازم است منظور ریچارد فرای را از مفهوم و گستره “ایران” و “ایران بزرگ”، همانطور که مد نظر خودش است، معلوم نماییم. وی در نخستین پاراگراف مقدمه کتاب مینویسد:
«شکوه ایران همواره فرهنگش بوده است. شعر، موسیقی، هنر و معماری ایران، همه در “پهنهای وسیع” شکل گرفت. بسی بزرگتر از کشور امروزی که پایتختش “تهران” است. “ایران بزرگ” در گذشته، شامل بخش اعظم قفقاز، افغانستان و آسیای مرکزی بود، با تاثیرات فرهنگی که تا چین و هند و جهان سامی میرفت. زندگی من وقف ترسیم و تشریح نقش “ایران بزرگ” در تاریخ تمدنها شد… برای من ایران به معنی همه سرزمینها و مردمانی بود که به زبانهای ایرانی سخن میگفتند و میگویند و در آنها فرهنگ های چندگونه ایرانی وجود داشته است» (ص ۷).
جالب است که ریچارد فرای برای ترجمه فارسی کتاب مهم دیگرش «میراث آسیای مرکزی» که توسط اوانس اوانسیان سال ۱۳۸۶ش به فارسی برگردانده و توسط انتشارات بنیاد موقوفات محمود افشار منتشر میشود، چند خط یادداشت به فارسی مینویسد که در صفحات آغازین کتاب مذکور، دستخط وی آورده شده است که به فراخور موضوع مفهوم و گستره “ایران” و “ایران بزرگ” اینجا ذکر میکنیم:
«من همیشه گفتم که از قدیم دو تا تمدن در منطقه آسیا اهمیت داشت. یکی چینی بود و دیگری ایرانی. اما این ایران امروز نیست. البته ایران بزرگ بود، یعنی از مجارستان تا مغولستان و چین غربی، و از هند تا بینالنهرین و در آن سرزمین چند خورده فرهنگ مثل ساکا، سغدی و غیره موجود بودند. و چنانکه مغولها وابستگی به چین داشت. همچنین ترکها ارتباط به ایرانیان بود. محمود کاشغری نوشت کله (کلاه) بدون سر و ترک بدون تاجیک وجود ندارد. ریچارد فرای ایران دوست».
اگرچه مقصود ما از نوشتار پیش رو، واکاوی و بررسی بخشهایی از خاطرات ریچارد فرای است که مربوط به افغانستان و تحولات آن میشود، اما برای آشنایی بیشتر با کتاب و سبک و سیاق فرای در خاطراتش بخشهایی از خاطرات وی را مرور میکنیم:
در فصل ۱۱ تحت عنوان «به کمک قشقایی ها» (صص ۱۱۷_ ۱۲۳) که مربوط به سفر فرای در تابستان ۱۹۴۸م به ایران میشود، تحولات و تاثیرات ناشی از جنگ دوم جهانی را چنین روایت میکند:
«اوایل تابستان ۱۹۴۸ بود و عوارض جنگ و به خصوص کمبود واردات در بازار در بین مردم به چشم میخورد. مثلا یک روز که با کیسههای پرتقال راه میرفتم گدایی نزدیک شد و درخواست کمک کرد تا غذایی بخورد. دو عدد پرتقال به او دادم، بر زمین انداخت و گفت که نان میخواهد نه میوه» (ص ۱۱۸).
در همین فصل اوضاع فرهنگی_ادبی تهران و نحوه آشنایی اش را با نویسندگان و چهرههای ادبی آن برهه ایران چنین روایت میکند:
«در پایتخت چند موسسه و انجمن شاعران و نویسندگان به انتشار روزنامه و مجله سرگرم بودند. در یکی از گردهمایی ها در لالهزار جنوبی گروهی از نویسندگان جمع بودند تا مجله ادبی به نام “سخن” منتشر کنند. به یاد آوردن همه فرهیختگان ادبی که برای تشویق “پرویز ناتل خانلری” سردبیر مجله جدید سخن اجتماع کرده بودند غیرممکن است، اما در گوشهای کسی خاموش ایستاده بود و حرفی نمیزد. او “صادق هدایت”، داستان نویس نامبردار بود که قصد عزیمت به پاریس داشت که در آنجا خودکشی کرد. “صادق چوبک” از طرف دیگر آدمی پرجوش و خروش بود و “سعید نفیسی” هم لطیفههای فراوان در چنته داشت. این آغاز دوستی با نویسندگان متعددی بود که چندین سال استمرار یافت. دیگرانی از جمله “سیدحسن تقیزاده” باوقار که سیاستمداری مشهور و شخصیتی علمی بود و همسری آلمانی داشت و به نظر من بیش از حد غربزده بود. من ترجیح میدادم با ایرانیانی دوستی کنم که تحصیلات شان در خارج نبوده باشد به دلیل این که سنتهای کهن را بهتر نگه میداشتند و جذاب تر بودند» (ص ۱۲۱).
فصل ۱۴ تحت عنوان «دکتر مصدق و ایراندوست» (صص ۱۵۳_ ۱۶۰) شرح خاطرات فرای در تابستان ۱۹۵۳م/ ۱۳۳۲ش به ایران است که مقطع تاریخی مهم برای تحولات تاریخ معاصر ایران محسوب میشود، فرای آن روزها را چنین روایت میکند:
«مجلس شورای ملی از تصویب چند طرح مصدق خودداری کرده بود. او هم تصمیم گرفت با فرجامخواهی از مردم و برگزاری همه پرسی مجلس را منحل کند و دستان خود را آزاد سازد. با این کار تنها شاه میتوانست با فرمان خود او را عزل کند. هر روز تظاهرات خیابانی، توانایی سازماندهی کمونیستها را آشکارتر میکرد. به آمریکایی ها توصیه شده بود که در مجتمع جدید سفارت پناه بگیرند. من در عوض به دیدن علیاکبر دهخدا، دوست و پژوهشگر ممتازی که لقب “ایران دوست” را به من عطا کرده بود رفتم. مرا تشویق کرد که راجع به روابط ایران و آمریکا با مصدق صحبت کنم، نخست وزیر هم موافقت کرد که یک روز قبل از برگزاری همه پرسی یعنی روز ۹ اوت من را بپذیرد. من تصمیم گرفتم که یک جلد از کتاب کوچکی به نام ایران را خود نوشته بودم به وی تقدیم کنم و در جمله اهدایی نوشتم: “منجی ملت ایران”؛ که پس از سقوط مصدق این جمله سبب رنجش مقامات ایرانی و آمریکایی شد. خانه اش ساده بود اما اتاق خوابش تهویه مطبوع داشت. هنگامی که وارد شدم پیژامه به تن و در تخت خوابیده بود. در حالی که دست دراز شده من را در هر دو دستش میگرفت مرا به مبل راحتی کنار تختش راهنمایی کرد. پس از مبادله تعارفات، کتابم را به وی تقدیم کردم، آن را به قلب، لب و پیشانیاش فشرد. او از اظهار عقیده رسمی دالس وزیر امور خارجه آمریکا که گفته بود مصدق سیاستی سنجیده مبنی بر دادن اختیارات کامل به کمونیستها دارد، محزون بود. نامه اعتراضآمیزی را که در جواب آن اظهارات نوشته بود به من نشان داد: ایرانی ها هرگز تسلیم یکدستی و انضباط آن هایی که اصول استقلال فردی را نابود میکنند نخواهند شد و کمونیست ها در ایران خطرآفرین نیستند…» (صص ۱۵۷ و ۱۵۸).
فرای در فصل ۱۶ تحت عنوان «آب شدن یخ ها در شوروی» (صص ۱۶۷_ ۱۸۵)، ضمن اشاره به اینکه یک بار در اوت ۱۹۴۴م که در کابل بوده برای بازدید از آسیای مرکزی درخواست ویزا به سفارت اتحاد جماهیر شوروی میدهد اما سفیر شوروی با برخورد بسیار محترمانه و به این دلیل که شرایط شوروی به خاطر جنگ مساعد نیست، با درخواست ویزایش موافقت نمیشود و این امر در تابستان ۱۹۵۵م بعد از مرگ استالین محقق میشود (ص ۱۶۷).
در فصل مذکور ضمن روایت سفر به شوروی، توصیفی از توقف در یک چایخانه در نزدیکی بخارا دارد:
«در چایخانه ای با ازبکها و چند روش در سیگار و قوطی همبرگر شریک شدم و درباره وضعیت افغانستان و ایران بحث کردیم. هنگامی که گفتم در قهوهخانه های ایران یک دخمه تریاک کشی در پشت مغازه دارند اما بدترین آن شیره است که عصاره تریاک کشی است و مردم بینوا آن را می خورند، آنها خندیدند و گفتند در بخارا هم وجود دارد و به آن “شیرک” می گویند. با تعجب من که چنین وضعیتی در اتحاد شوروی مخالف قانون است دوباره خندیدند و یک روس اظهار داشت که مسکو خیلی دور است. در شهر چند روس هم بودند اما مردم بیشتر تاجیکی صحبت میکردند تا به زبان ازبک. جالب اینکه هیچ کس نمیخواست چیزی درباره ایالات متحده بشنود بلکه توجه شان به همسایه های جنوبی بود. هدف نهایی من در سفر به اتحاد شوروی اقامت در بخارا بود که بیش از مسکو در آنجا احساس خانه خودی میکردم» (ص ۱۸۲).
در آغاز فصل ۳۰ تحت عنوان «دو سفر به چین غربی» (صص ۲۹۷_ ۳۰۷) فرای مینویسد: گرفتن ویزا و سفر به چین در ۱۹۸۵ دشوارتر از سفر به اتحاد جماهیر شوروی در ۳۰ سال قبل بود (ص ۲۹۷) اما دعوت نامه ای برای شرکت در کنفرانسی در اورومچی از طرف آکادمی علوم اجتماعی شین جیانگ سبب ساز سفر به چین میشود. (ص ۲۹۷) در آوریل سال بعد فرای موفق میشود از طریق پاکستان به چین غربی نزدیک شود. فرای مینویسد:
«وظیفه من عکاسی از کتیبه های سغدی و سنگ نوشته ها و شناخت مردمی بود که در آن سوی مرزهای چین زندگی میکردند. جای بسی حیرت بود که روستا های شمال گولمیت در ماورای هوانز را کسانی اشغال کرده بودند که به زبان داخلی صحبت میکردند و از پیروان آقاخان بودند. آیا این سخنگویان اسماعیلی مهاجران فارسی زبان از شمال افغانستان بودند و یا از آسیای مرکزی شوروی آمده بودند و آیا این مردم هوانز از اعقاب پناهندگان ملت عظیم قبلی نبودند که یک وقت از یارکند تا کاشغر در چین غربی اقامت داشتند؟ سوال های وسوسه انگیز درباره گذشته این منطقه کوهستانی فکر را بیش از سنگ نبشته هایی که ثابت شد بیشتر اسامی اند به خود مشغول میداشت و پی بردم که قبلاً هم مطالعه شده و به همت دیگران انتشار یافتهاند» (ص ۳۰۱).
در همین فصل اشاره میشود که دعوت نامه دیگری از آکادمی علوم اجتماعی در جمهوری خلق چین سبب سفر دیگری در ژوئن ۱۹۸۷ به چین غربی شد (ص ۳۰۲) که در بخشی از روایت این سفر میخوانیم:
«یکی از نقاط جالب توریستی صومعه لابران بودایی ها در کوهی در جهت جنوب غربی شهر بود که پس از اینکه گردونه مذهبی بودایی های تبت را در معبدی برای خوش یمنی گرداندیم شب را در آنجا ماندیم. در مسیر بازگشت به دلیل تعمیرات متناوب جاده، اتومبیل نتوانست به حرکت ادامه دهد لذا چندین مایل پای پیاده موانع را دور زدیم و با چند مسلمان هویی (دونگان) روبرو شدیم که یکی از آنها عربی را خوب صحبت میکرد. در پاسخ به پرسش ما که آیا در کشوری عرب زبان بوده است اظهار داشت که زبان را در دبیرستان در شهر مسلمان نشین لین شائو آموخته است. این که دانشآموزان تکلم به زبان عربی را به جای حفظ قرآن آموختهاند کیفیت آموزش آن زبان را نشان میدهد. توجه شدید این چینیهای مسلمان به مذهب در قیاس با اویغورها و قزاقها که در اقامه فرائض دینی بسیار لاقیدتر بودند جای حیرت داشت» (ص ۳۰۳).
فرای در انتهای فصل جمعبندی قابل توجهی از سفرش به چین غربی دارد:
«در این سفر چندین نظریه به خصوص راجع به اقلیتها ضبط کردیم. هرچند سیاست هویت ملی چین شبیه جماهیر شوروی است، در چین با اقلیتها به عنوان اقلام موزه رفتار میشود گرچه برای ساخت مسجد و معبد و چاپ نشریات بودجه در اختیار آنها قرار میگیرد. هانهای چینی همه جا حضور دارند نه تنها به عنوان حاکم و مدیر بلکه به عنوان دهقان و جادهساز و انجام کارهای پست و حقیر. فقط هانها به پایگاه توریستی تورفان و قزل میآمدند و اویغورها به دنبال راهی برای مطالعه گذشته خود بودند، زیرا طبق توصیه ما تنها به این وسیله میتوانستند هویت گذشته خود را حفظ کنند. اما هانها معتقد بودند که در درازمدت خواهند توانست همهکس را به خود جذب کنند و شاید هم حق با آنها باشد» (ص ۳۰۷).
فصل ۳۴ تحت عنوان «وفور کنفرانس» (صص ۳۲۷_ ۳۳۳) نام دارد مربوط به کنفرانسهای متعددی میشود که ریچارد فرای در دهه ۱۹۹۰م در آنها شرکت کرده است و از وی به عنوان یکی از مهمترین سخنرانان حوزه پژوهشی ایرانشناسی و آسیای مرکزی دعوت میشده است.
یکی از این سفرها مربوط به کنفرانسی در تهران در فوریه ۱۹۹۲م/ ۱۳۷۰ش میشود که فرای توضیحات جالبی از وضعیت حاکمیت جدید ایران در مقایسه به قبل میدهد (ص ۳۲۸) و در حاشیه سفر همین کنفرانس است که فرای مینویسد دستنویس کتاب «میراث آسیای مرکزی» به اتمام میرسد:
«سفری به قم برای گفتگو با چند آیتالله سرشناس در بازار و بازدید از کتابخانه مرحوم (آیتالله) مرعشی (نجفی)، انشعاب بین طبقات رهبران مذهبی را آشکار ساخت، بین آنهایی که طلبه به مفهوم قدیمی کلمه بودند و آنهایی که در تهران مزه قدرت دنیوی را چشیده و مایل به رها کردن آن نبودند. این سفر خاطره دیدار قبلی با آیتالله بروجردی را تایید میکرد یا خیر… این ایرانی بود متفاوت با آنکه من میشناختم. گرچه کنفرانس ما ادامه داشت، توانستم دستنویس کتاب کوچک “میراث آسیای مرکزی” (The Heritage of Centeral Asia) را تمام کنم که در ۱۹۹۵ منتشر شد» (ص ۳۲۹).
مناسب بود که مترجم یا ویراستار کتاب در پاروقی این صفحه اشاره میکردند که این کتاب سال ۱۳۸۶ توسط اوانس اوانسیان به فارسی برگردانده و توسط انتشارات بنیاد موقوفات محمود افشار منتشر شده است.
در ابتدای فصل آخر ذیل جریان سفر ۱۹۹۸ به اصفهان کنایه جالبی به سرگرد ایرانی میزند که سرباز ایرانی از مهر زدن به کارنامهاش سر باز زده و به خاطر آمریکایی بودن نیش و کنایه شنیده است:
«خوشبختانه سرگرد شوخطبع بود. به او گفتم که من از خود آنها ایرانیترم، چون آنها در ایران به دنیا آمده بودند و حق انتخاب نداشتند، در حالی که من بیش از نیمقرن درباره ایران مطالعه و پژوهش کرده و مطلب نوشته و اینجا زندگی کردهام» (ص ۳۴۰).
فرای در آخرین فصل کتاب «حادثه در اصفهان» (صص ۳۳۹_ ۳۴۴) از پایان کارش سخن میآورد و اینکه آرزو دارد جسمش بعد از مرگ در زایندهرود کنار آرامگاه آرتور اپهام پوپ دفن شود:
«سفر و کنفرانسها به این ترتیب ادامه یافت، اما در ۸۴ سالگی (۲۰۰۴م) وقتش رسیده است که خود را برای ترک این دنیا آماده کنم، حتی اگر به این زودی رخ ندهد. با این امید که در آرامگاه آرتور اپهام پوپ در کنار زایندهرود اصفهان به خاک سپرده شوم. با ریسجمهور ایران محمد خاتمی صحبت کردم و خواستهام پذیرفته شد. فکر میکنم وظایفم را انجام دادهام و فقط اضافاتی بر کارهای گذشته و فیصله دادن کارهای ناتمام مرا به خود میخواند» (ص ۳۴۴).
در صفحه «پسنوشت» (ص ۳۴۵) ریچارد فرای بعد از اشاره به سفرش به ایران در ژوئن ۲۰۰۴م/ خرداد ۱۳۸۳ برای دریافت جایزه بنیاد موقوفات محمود افشار به خاطر خدماتی که به فرهنگ ایرانی انجام داده است به عنوان آخرین کلام مینویسد:
«دیداری از اصفهان تایید مقامات شهر و استان در مورد تدفین من پس از مرگ در آرامگاه موجود در کنار زایندهرود را به همراه داشت. اما به نوشتن و سخن گفتن درباره “ایران بزرگ” ادامه خواهم داد تا عمرم به سرآید» (ص ۳۴۵).
کتاب خاطرات ریچارد فرای از آغاز با افغانستان پیوند عجیبی خورده است و همانطور که در ادامه متن خاطرات وی خواهد آمد، نشان میدهد فرای برای اولینبار به دلیل اهمیت افغانستان و به عنوان یک جاسوس، پا به این منطقه نهاده است.
اولین فصل کتاب که «پست مرزی به پیشاور» (صص ۱۱_ ۲۴) عنوان گرفته است، جریان اولین سفر فرای به افغانستان در اوت ۱۹۴۲م به عنوان معلم لیسه (مدرسه) حبیبیه کابل است. این سفر زمینی و از مسیر پیشاور و کشوری که چند سال بعد به نام پاکستان در جهان شناخته میشود، انجام میگیرد.
متنی که در ادامه از خاطرات فرای آورده میشود از دو جهت اهمیت بهسزایی دارد؛ نخست تحولات سیاسی_بینالمللی آن برهه در بحبوحه جنگ جهانی دوم که هم افغانستان و هم ایران نقش مهمی داشتند و دیگر همانطور که اشاره شد نشان میدهد در این سفر، ریچارد فرای، به عنوان جاسوس به افغانستان فرستاده شده است:
«من با دو نیت به افغانستان میرفتم. ظاهراً برای تدریس در مدرسه حبیبیه اما در نهان گوش دادن به مکالمات آلمانیها و ژاپنیها و گزارش فعالیتهای دشمن در میان قبایل پشتون در مرز هند. دشمن به تعبیر آن زمان نیروهای محور بود که به دلیل اینکه افغانستان اجازه یافته بود کشوری بیطرف بماند حضور دیپلماتیک خود را در کابل حفظ کرده بود. هنگامی که رضاشاه هم اصرار بر بیطرفی در جنگ نمود مجبور به کنارهگیری شد، زیرا ایران برای کمک در جنگ اهمیت ویژهای داشت و سفارتخانههای دول محور به دلیل هجوم انگلیس و روس در ژانویه ۱۹۴۱م/ ۱۳۲۰ش تعطیل شده بود. اندکی بعد در اکتبر ۱۹۴۱ مرا برای اینکه به عنوان کارشناس مسائل افغانستان آموزش ببینم به واشنگتن فراخواندند. فقدان افراد آشنا به اوضاع این بخش کمشناختهشده جهان چنان بود که گرچه من هرگز از ایالات متحده خارج نشده بودم، تحصیلات دانشگاهیام درباره آسیای مرکزی از جمله زبانهای فارسی و ترکی، کافی بود که به واشنگتن دعوتم کنند. در کوپه خود نشسته بودم و نمیدانستم که در انتهای خط در پیشاور و بعد در کابل چه در انتظارم خواهد بود» (ص ۱۲).
ما پیش از این در یادداشت «افغانستان در آغاز قرن بیستم» ذیل تحلیل و بررسی سفرنامه افسر اتریشی ایمیل ربیچکا، در طول سالهای ۱۹۱۵_ ۱۹۲۰م به افغانستان، به این موضوع پرداختهایم که زمینه و علل آلمانیها و امپراتوری عثمانی در سالهای آغازین قرن بیستم و به خصوص در اثنای سالهای جنگ جهانی اول، از چه روی بوده است که توضیح ریچارد فرای را میتوان در ادامه همان تحلیل، ارزیابی نمود. پیشنهاد میشود آن یادداشت را نیز ملاحظه بفرمایید.
ریچارد فرای در ادامه خاطراتش با وضوح بیشتری توضیح میدهد که چه شد با اینکه منطقه مورد مطالعاتیاش، آسیای مرکزی بوده، اما از افغانستان سر در آورده است:
«در سپتامبر ۱۹۴۱ که برای ترم سوم تحصیل در دوره لیسانس به هاروارد بازگشتم، جوی پر تنش و اضطراب حاکم بود. جنگ به ضرر بریتانیا پیش میرفت و معلوم نبود ژاپن چه قصدی دارد. (فرای اینجا توضیح میدهد که میان دانشجویان هاروارد چنین گفتگو بود که در سالهای پیش روی به کسانی که زبان چینی و ژاپنی تسلط داشته باشند، نیاز مبرم پیدا میشود و به همین دلیل فرای به کلاسهای فشرده زبان ژاپنی روی میآورد)… چند روز بعد تلفنی از واشنگتن شد، از والتر وایت که معلم زبان ترکی من در ترم تابستانی دانشگاه پرینستون در سال ۱۹۳۸ بود. رایت که ریاست بخش خاور نزدیک گروه پژوهش و تحلیل در سازمان هماهنگی اطلاعات را بر عهده داشت از من خواست به واشنگتن بروم و به تیم کارشناسان خاورمیانه جزو کارمندان ویلیام دو نووان (بیل دیوانه)، هماهنگ کننده اطلاعات، ملحق شوم. …. توجه رایت به خاور نزدیک به این معنی بود که داشت کارشناسان آن منطقه را گرد هم میآورد و دنبال کسی بود که در تیم تصدی “میز افغانستان” را به او بسپارد. او اعتراض من را به این عنوان که هرگز در آنجا نبودهام و در حقیقت هرگز ایالات متحده را ترک نکردهام نشنیده گرفت. فقط گفت: حداقل به آنجا علاقه داری و میتوانی درباره آن قسمت از دنیا تحقیق کنی…. در آن زمان منابع کتابخانه کنگره به زبان عربی و فارسی اندک و جسته و گریخته بود، در حالی که منابع چینی و روسی بسیار قابل توجه و کاملی داشت. اولین وظیفه من تهیه نخستین کتابخانه مربوط به افغانستان بود که آغازی منطقی برای کارهای بعدی است» (صص ۱۳ و ۱۴).
«آمریکا در آن زمان در افغانستان نمایندگی نداشت و بنابراین تصمیم گرفته شد یک وابسته نظامی به عنوان اولین مقام رسمی آمریکایی به آن کشور اعزام شود. اما در این منطقه استراتژیک به افراد بیشتری نیاز بود، زیرا به عنوان یک کشور بیطرف امکان داشت کماکان دیپلماتهای آلمانی و ایتالیایی و ژاپنیای را بپذیرد که قادر بودند با هندیهای مخالفی که آنها نیز در کشور اقامت گزیده بودند، تماس بگیرند. هنگامی که قابلیت من در تحلیل رمز و درک زبان آلمانی و روسی و همینطور چینی بر بخش ضد اطلاعات و جاسوسی سازمان هماهنگ کننده اطلاعات آشکار شد، من را از قسمت پژوهش و تحلیل برداشتند تا به کابل بفرستند، اما من نه مقام دیپلماتیک با تسهیلات و مصونیتهای آن و نه مقام رسمی دیگری داشتم، فقط آموزگاری طرف قرارداد با دولت افغانستان بودم. خوشبختانه قبل از دسامبر ۱۹۴۱ دولت افغانستان از آمریکا درخواست اعزام آموزگار کرده بود و این فرصت مناسبی بود که من را از این طریق وارد جامعه افغان کنند.» (ص ۱۴)
فرای در فصل دوم تحت عنوان «نخستین نماینده سیاسی در افغانستان» (صص ۲۵_ ۲۸) نماینده مذکور را اینگونه توصیف میکند:
«آدمی کوتاه قد بود و بیآنکه چاق یا خپل باشد و سیگاری بر سر چوب سیگار نقرهای بلندی، شاید به تقلید از پرزیدنت روزولت، همیشه گوشه لبش بود… صورتش به سبب افراط در الکل، سرخ و سفید بود و با وقاری نمایشی راه میرفت…» (ص ۲۵).
فرای بعد توصیف سرگرد ارنست فاکس به عنوان اولین نماینده سیاسی آمریکا در افغانستان، توضیحاتی مینویسد که از لحاظ تاریخ اولین مناسبات سیاسی آمریکا و افغانستان، حائز اهمیت است:
«هرگز روشن نشد چگونه سرگرد ارتش آمریکا شده و در ۱۹۴۲ اولین وابسته نظامی در سفارتخانه ناموجود آمریکا در کابل افغانستان شده بود. او اولین نماینده از هر نوع بود که از طرف ایالات متحده در آن سال سرنوشتساز جنگ جهانی دوم به کابل اعزام میشد. کابل قبلا تحت سرپرستی نمایندگی تهران بود اما در آنجا دیپلماتها از سفر طولانی و سخت زمینی برای سرکشی به منطقه شرقی پرهیز میکردند. افزون بر آن، ایالات متحده منافعی در آن کشور نداشت، زیرا منطقه تحت نفوذ بریتانیا بود. پرل هاربور این را تغییر داده بود و این سرزمین دوردست و کم شناخته اکنون توجه واشنگتن را به خود جلب کرده بود… وقتی در اوایل ۱۹۴۴ از کار برکنار شد و به ایالات متحده بازگشت، واقعا تأسف خورد و جامعه ما نیز شخصیتی چنین جالب توجه را از دست داد. جانشین سرگرد ارنست فاکس، قبلا مهندس زمینشناس در افغانستان، شخصیتی کاملا اندرز داشت، منظم، بسیار خاکی و سخت بیشور و حال بود. اندرز از آمدن من خبر داشت و مایل بود مرا در جاده سنگلاخ تا کابل همراهی کند» (صص ۲۵ و ۲۶).
فرای در اینجا توضیح جالبی را در خصوص پشتونها دارد:
«در آن زمان پشتونها علاقه چندانی به مذهب نداشتند، اما بعدها تحت تاثیر مبلغها و طلاب مسلمان پاکستان، به جهاد در راه ترویج اسلام روی آوردند. در سال ۱۹۴۳ هیچ کس باور نمیکرد که در پایان قرن پشتونها به حامیان متعصب طالبان تبدیل شوند» (صص ۲۶ و ۲۷).
در آغاز فصل سوم «در راه کابل» (صص ۲۹_ ۳۷) توصیفی از وضعیت جادهای افغانستان میکند:
«پس از لندی خامه، پست مرزی افغان، جاده ناپدید میشد؛ گویی به گذشتههای دور بازگشته بودیم. شتر و اسب و الاغ هنوز وسیله اصلی حمل و نقل بود و اتومبیل های معدودی با حرکت در دست اندازها و جاده سنگلاخ خطر میکردند» (ص ۲۹).
«پس از جلالآباد به باغها و علفزارهای نیکلا رسیدیم که آبهای روان و چمن و درختزارانش نشان میداد که چرا شاعران این قسمت از جهان این آبادیها را بهشت های کوچکی توصیف کردهاند. شب را در استراحتگاهی دولتی گذراندیم که میگفتند در اصل اقامتگاه اکبر (شاه) فرمانروای مغول بوده که از پایتختش در اگرا بر افغانستان فرمان میرانده است» (ص ۳۰).
فرای درباره ماموریتی که به خاطر آن به کابل اعزام شده بود، مینویسد:
«کار شاق روزانه فرصت نمیداد برای گوش دادن برنامه های آلمانی زبان از رادیو اندرز به خانهاش بروم، ولی به هر حال ارتباط نازیها و ژاپنیها هم کمتر از آنچه فکر میکردم اهمیت داشت. در آن زمان رادیو در خانهها بسیار نادر بود و کسی نمیتوانست اینجا یا در هند رادیو بخرد. همانطور که گفتم آنتن بلند دول محور در سفارت ایتالیا نصب شده بود و با فقدان فعالیت رادیویی آدم به این فکر میافتاد که شاید ایتالیاییها آنچنان که هم پیمانانشان انتظار داشتند با آنها همکاری نمیکردند. هنگامی که در سال ۱۹۴۳ ایتالیا جنگ را ترک گفت مقامات سفارت در کابل بلادرنگ به نمایندگان متفقین در شهر پیوستند، اما این بعد رخ داد» (صص ۳۳ و ۳۴).
فرای درباره وضعیت امرار معاش خود در کابل مینویسد:
«از آنجایی که حقوق معلمها همیشه دیر پرداخت میشد و هزینه زندگی را هم تکافو نمیکرد، من برای افزایش درآمد به بچههای ترک، اکثراً پسرها و دختران افسران ارتش، که برای آموزش نظامی به افغانها جانشین آلمانها شده بودند، درس انگلیسی میدادم. کمک هزینه دریافتی از اداره هماهنگی اطلاعات با آن که اندک بود، به حسابم در آمریکا واریز میشد که در کابل قابل برداشت نبود اما بعدها برای تکمیل تحصیلاتم از آن استفاده کردم» (ص ۳۵).
شایان ذکر است همانطور که ایمیل ربیچکا در سفرنامهاش تحت عنوان «سفر به کشور خداداد» توضیح میدهد، افسران ترک در زمان جنگ جهانی اول نیز همین نقش آموزشهای نظامی به افغانان داشتند. به یادداشت مذکور مراجعه نمایید.
فصل چهارم کتاب خاطرات فرای به «زندگی در افغانستان» (صص ۳۹_ ۵۶) میپردازد. در صفحاتی از این فصل، ضمن مرور خاطرات فرای، میتوان ریشه پانپشتونیزم یا پشتونسالاری را در افغانستان جستجو نمود که چگونه آغاز شد و به کجا کشید، به خصوص اینکه ریچارد فرای نیز تحلیل قابل توجهی درباره آن دارد:
«هر پنجشنبه صبح تمام کارکنان دولت شامل خارجی ها بایستی در کلاس آموزش زبان پشتو که زبان ملی کشور بود شرکت میکردند. هرچند که زبان کابل فارسی بود یا لهجهای که افغانها به آن دری میگفتند. خارجیهای زیادی معاف شدند اما انتظار میرفت همه معلمها در کلاس شرکت کنند، زیرا برای یک ساعت و نیم آموزش زبان ملی از تدریس خود معاف میشدند. از آنجا که ساختار گرامری پشتو به زبان روسی و خصوصیات ضمایری آن شباهت داشت بنابراین مشکل بود، افراد معدودی آن زبان را فراگرفتند. اما زبان فارسی از هر نظر از جمله تلفظ سادهتر بود. حتی خانواده سلطنتی و مقامات طبقه حاکم که همه پشتو بودند به سختی میتوانستند به زبان بومی خود تکلم کنند. لذا زبان پایتخت را برگزیده بودند. این “ملیگرایی” زبان بعدها آثار وخیمی داشت و سبب ظهور جبههای به نام “پشتونستان” شد که جنبشی برای اتحاد با برادران پاکستانی بود. این سیاست را شاهزاده داوود، پسرعموی محبوب هاشم خان، حاکم واقعی کشور اعمال میکرد» (صص ۴۰ و ۴۱).
موضوع فوق را ما در بررسی دو کتاب؛ «پانپشتونیزم به روایت سقاوی دوم؛ معرفی و بررسی کتاب “سقاوی دوم”» و «معمای ما کیستیم؟؛ معرفی و بررسی کتاب “ما همه افغان نیستیم”» در سایت کلکین پرداختهایم، علاقه مندان می توانند دو یادداشت یاد شده را در سایت مذکور ملاحظه نمایند.
فرای در طول این فصل خاطرات جالبی را از سفر به بامیان، مزارشریف، قندهار و غیره ذکر میکند (صص ۵۰_ ۵۵) که به خاطر طولانی شدن یادداشت از ذکر آنها خودداری میکنیم و به صفحه آخر این فصل که حاکی از زمزمههای ترک افغانستان میباشد بسنده میکنیم:
«با عقبنشینی نازیها از روسیه و ایتالیا به نظر میرسید که دیگر نیازی به ماندن من در کابل نباشد. تصمیم گرفتم اموال خود از جمله اقلیم را بفروشم و در پایان سال تحصیلی به قاهره بروم. افزون بر این دکل بلند رادیویی در سفارت ایتالیا که مخابرات بین برلین و ژاپن را انجام میداد دیگر فعال نبود و من امیدوار بودم قبل از پایان جنگ تمهیداتی بیاندیشم. در کابل ما از دنیا منزوی بودیم و اطلاع کمی داشتیم که تا پایان جنگ هنوز راه درازی در پیش است…» (ص ۵۶).
در آغاز فصل پنجم «از کابل به قاهره» (صص ۵۷_ ۶۶) ریچارد فرای درباره تجربه زندگیاش در افغانستان مینویسد:
«خارجیهای زیادی که در افغانستان زیستهاند به شکلی مجذوب سرزمین و مردم عادی آن شدهاند هرچند که ناسازگاریهای زندگی، محدودیتهای سفر و یک بروکراسی پیچیده زندگی را مشکل میساخت. دیگران از مملکت و مردم بیزار بودند و داستانهایی از نقطهضعف آنها میگفتند. همسایگان شرقی و غربی این سرزمین کوهستانی یعنی ایران و هند، هر دو در قیاس با نامسکون بودند و کمبود همه چیز در افغانستان، جزایر مرفه و غنی به نظر میرسیدند. البرت انگلر، هم خانه قبلی من، میگفت: انسان نباید به مشکلات بیندیشد بلکه باید از تجربه زندگی در این کشور فریبنده و برهوت لذت ببرد. و یا شائودان با بیانی دراماتیک اعلام میکرد که افغانستان یا آدم را درهم میشکند و یا میسازد» (ص ۵۷).
اظهار نظر و تجربه زیسته ریچارد فرای در افغانستان بسیار مشابه آنچه است که ایمیل ربیچکا پیش از وی در افغانستان داشته است و در یادداشت معرفی سفرنامهاش میتوانید آن را ملاحظه نمایید و همچنین مشابه گفته فهمی هویدی در کتاب «افغانستان سقف جهان» است که گفته بود: در این کشور همه چیز فریبت میدهد که میتوانید یادداشت بررسی کتاب هویدی را در سایت کلکین بخوانید.
شایان ذکر است فصل ششم خاطرات فرای «آخرین روزها در کابل» (صص ۶۷_ ۷۵) به بازگشت ناخواسته فرای به کابل اشاره دارد که بنا به تصمیم مقامات فرماندهی مشترک به این دلیل که ناظرین آمریکایی همگی افغانستان را ترک گفته بودند، باید به افغانستان بازگردد (ص ۶۴ و ۶۷) مربوط است.
در این فصل، فرای اشارهای به گفتگویش با احمدعلی کهزاد دارد:
«قبلا چندین بار از موزهها و تمام کاوشگاههای باستانشناسی حومه کابل بازدید کرده بودم و مقامات افغانی هم اجازه نمیدادند به مناطق دیگر کشور بروم. مذاکره با احمدعلی کهزاد رئیس باستانشناسی و پژواک از آکادمی پشتو و دیگران به زودی به سبب دلزدگی در خصوص موضوعات تحقیقی از علائق تاریخی شد، بنابراین تقریبا به تمام خارجیهای کابل روی آوردم تا افراد مهربانی را پیدا کنم که درباره آینده و سرنوشت بشریت صحبت کنیم» (صص ۶۹_ ۷۰).
فرای بعد از ترک افغانستان به ترکیه میرود (فصل هفتم؛ جاسوسی در استانبول؛ صص ۷۷_ ۸۸) تا اینکه بعد از چند سال، سال ۱۹۵۲م/ ۱۳۳۱ش که در ایران حضور دارد و به دعوت یک تیم تحقیقات باستانشناسی فرانسوی، برای کشفیات جدید رهسپار افغانستان میشود (ص ۱۴۶) خاطرات این برهه را در فصل سیزدهم «بازگشت به افغانستان» (صص ۱۴۵_ ۱۵۲) میآورد که ما به ذکر آخرین صفحه این فصل، که مقایسه ایران و افغانستان میباشد، بسنده میکنیم:
«سفر به افغانستان خاطرات گذشته را زنده کرد، اما اختلاف عظیم بین دو سرزمین هم بیشتر هویدا شد. ایران از هر جهت نسبت به همسایه خود به خصوص در زمینه توسعه صنعتی و پیشرفت و غیره سرآمد بود. معهذا به دلایل مختلف هر دو کشور برایم جاذبه داشتند. ایرانیها به خاطر فرهنگشان و افغانها به دلیل سادگی و نحوه زندگی سنتیشان که کمتر تحت تاثیر خارج قرار گرفته بودند. از نظر دشمنی نیز ایرانیها از خنجر استفاده میکردند در حالی که افغانها تبرزین را ترجیح میدادند» (ص ۱۵۲).
فرای در فصول پایانی کتاب خاطرات، بخشهایی را به افغانستان اختصاص داده است که مروبط به تاریخ پنج دهه اخیر افغانستان میشود که به جای خود حائز اهمیت میباشد.
فصل بیست و هشتم تحت عنوان «انقلاب در ایران و افغانستان» (صص ۲۸۳_ ۲۸۹) به تحولات دو کشور در سال ۱۳۵۷ش ۱۹۷۸ و ۱۹۷۹م میپردازد.
نکتهای در خصوص ترجمه این فصل وجود دارد که دو حزب مطرح کمونیستی در افغانستان عبارتند از «خلق» و «پرچم». در صورتی که مترجم در طول این فصل چندین بار به اشتباه «پرچم» را «پارشام» ترجمه کرده است. (مگر اینکه تمامی این موارد را بپذیریم که اشتباه تایپی در در ترجمه بوده است)
«حزب کمونیست افغانستان به دو شاخه خلق و پارشام [پرچم] تقسیم شد و ضمن کودتایی قدرت را در دست گرفت و داوود خان و خانوادهاش و پیراون نزدیکش را قتلعام کرد. چون در کنگره مطالعات کوشان در دوشنبه، کابل به عنوان مرکز بینالمللی چنین مطالعاتی انتخاب شده بود، دولت جدید یک کنگره بینالمللی در این زمینه در نوامبر ۱۹۷۸ تشکیل داد که هدفش شناختهشدن در دنیای پژوهش بود. به منظور نشان دادن اهمیت چنین جلسهای و اشتیاق در تعالی بخشیدن به حوادث مهم گذشته در تاریخ این کشور، نور محمد ترهکی رئیس حزب خلق و رئیس جمهور کشور در مذاکره با نمایندگان بسیار فعال بود… افغانها شروع به نوشتن مقالاتی درباره کوشان اجداد خود کردند که امپراتوری درخشانی در افغانستان و شمال غربی هند در دو قرن (پیش از میلاد) بنا نهاده بود. هدف علمی و پژوهشی کنگره این بود که تاییدی باشد بر هویت پیش از اسلام تمام ملت افغانستان و قابل قیاس با جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی کوروش در شیراز. افغانها نمادی داشتند که با الگوی ایرانیها در تقابل بود و دولت میخواست پیشرفت کشور را تحت رژیم جدید به خارجیها نشان دهد…» (صص ۲۸۳ و ۲۸۴).
فرای از سفرش به پیشاور و دیدار با رهبران جهادی سخن به میان میآورد:
«نظر غالب نمایندگیها این بود که زیردستان جماهیر شوروی تحت نظر باشند و افغانستان به زودی به زیر “پرده آهنین” میافتد البته اگر تا آن وقت نیفتاده باشد. آسیای مرکزیها که از مسکو به افغانستان اعزام میشدند از ترک سرزمین خود خوشحال بودند و کار خود را در افغانستان به مثابه خدمتی برجسته به همسایه عقبمانده خود تلقی میکردند… در سفری که در این وقت به پیشاور داشتم با چهار نفر از رهبرانی که گروه “مجاهدین” را به قصد جنگ در صورت به قدرت رسیدن حزب خلق تشکیل میدادند ملاقات کردم. ربانی تاجیک که معلم و از همه متواضعتر بود. مجددی که رهبری مذهبی بود که خانوادهاش اهل آسیای مرکزی بودند. گیلانی صاحب یک فروشگاه اتومبیل بود، هرچند از خانواده مذهبی بود، ولی دارای افکار سکولار بود در حالی که گلبدین حکمتیار یک سخنور زبانآور بود که دشمنانش او را برانگیزنده توده مردم میدانستند. پس از صحبت با تمام اینها فکر کردم که حکمتیار به دلیل خصوصیات اقناعکننده و از خودگذشتگیاش از همه موفقتر خواهد بود اما احساسات و عقاید بنیادگرایانه او سبب دوری گرفتن افراد زیادی از او شد. ابتدا جهان خارج توجه چندانی به این سیاستمداران پناهنده نداشت. دیگران هم بودند اما این چهار گروه که باید آنها را از حزب متمایز بدانیم، مشغول نامنویسی افراد پشتیبان از میان افغانها بودند… در حالی که این سال برای افغانستان حیاتی بود، در کشور همسایه غربیاش هم آرامش حکمفرما نبود» (صص ۲۸۵ و ۲۸۶).
در فصل بیست و نهم خاطرات «افغانستان آزاد و ماورای آن» (صص ۲۹۱_ ۲۹۶) فرای مینویسد:
«علاقه مشترک به جنگ شوروی_افغان وجه مشترکی در یک مورد بین من و ادن ایجاد کرد، یعنی افغانستان آزاد. کنفرانسهای ما در استکهلم و پاریس و واشنگتن، وضع اسفناک افغانها را در تفکر و اقدامات مان زنده نگه داشت. پیشنهادی که در کنفرانسی در واشنگتن درباره آسیای مرکزی دادم سبب حیرت عده زیادی شد. گفتم اگر به جای آندروپوف نخستوزیر شوروی بودم تاجیک و ازبکها را با برادران شمالیشان متحد میساختم و پشتونها را به پاکستان وا مینهادم. به رغم پشتیبانیام از یک افغانستان آزاد فکر میکردم که کشور دیگر به حالت قبلی حکومت پشتونها باز نخواهد گشت و بهتر است کشور به دو بخش تقسیم شود. همزمان مقاله مفصلی درباره روشنفکران بلوچ نوشتم و در جلسه امورخارجه در واشنگتن ارائه نمودم که در آن توجه زیادی به افغانستان و منطقه همجوار آن شده بود.» (ص ۲۹۱)
فرای در آخر این فصل نیز مینویسد:
«در وطنم و در اروپا جلسات و کنفرانسهایی در مورد وضعیت افغانستان ادامه داشت. دوستان روسیام که ما را به دلیل فروپاشی میدانم ملامت میکردند خود را در همان وضعیت میدیدند. بیخردی در هر دو منازعه سبب شده بود که به شهروندان آمریکایی و روسی تلقین شود که در نااطمینانی به دولتهای خود محق هستند…» (ص ۲۹۶).
فصل سیام خاطرات «دو سفر به چین غربی» (صص ۲۹۷_ ۳۰۷) که در بخش پیشین این یادداشت به این فصل خاطرات اشارتی رفت. فرای در اثنای این فصل از سفر کوتاهاش به پیشاور و تحولات افغانستان سخن به میان میآورد و حاصل آن را چنین نقل میکند:
«یک دیدار در پیشاور از مجاهدین جنگجوی هر دو گروه _جمعیت اسلامی ربانی و حزب اسلامی_ و ارائه اوراق چاپی تبلیغاتی به زبان روسی به قوای خارجی در افغانستان، اختلاف عمیق دو گروه را آشکار ساخت که پس از خروج شوروی از افغانستان شدت گرفت.» (ص ۳۰۲).
ریچارد فرای در لابهلای فصول آخر کتاب، خاطراتش به مناسبتهایی از افغانستان و تحولات آن سخن میگوید که چون بسیار گزارا و پراکنده هستند از ذکر آنها اهتراز میکنیم.
برگرفته شده از سایت تحلیلی کلکین