کمباور کابلی
رضا براهنی،شاعر چپگرا که عاشق خمینی شد!
آقا رضا ، اگر عاشق خمینی نشده بود ،شاید همواره، یک شاعر انقلابی وآزادیخواه ،باقی مانده بود.
آقا رضا، منتقدی سرشناس بود که در کتاب قصه نویسی، سعی کرد ، صادق هدایت را تحقیر کند و صادق چوبک را تبجیل؛ اما هیچکس به این ادعای بی سند، گوش نداد!
آقارضا،مردی خود ساخته بود که به زندان ساواک افتاد و شکنجه شد.
آقا رضای براهنی، توانست ،باری، چهرهء منحوس و استبدادی محمد رضا شاه پهلوی را در آفاق، آشکار کند واین شاه خود شیفته را رسوا سازد.
آقا رضا ، نثری مختص به خودش داشت،جمله بندی و انشای مختص به خودش داشت، در کتاب « طلا در مس»، توللی و مشیری را در هاون کوبید ، بیرحمانه و ترکتازانه؛ او درین کتاب ، از نصرت رحمانی، شاعر بزرگ و عاصی، تقریبا نامی نبرد؛ چه قصدی داشت؟ خدا میداند.
من اقرار میدارم که نقد ها و کا رگاه های ادبی براهنی، برشعر و ادب معاصر ایران، تاثیر گذاشت، در مواردی شگرف وچشمگیر.
براهنی ، مردی با ادب، صمیمی و خداوندگار صراحت لهجه بود.شاگردان او در دانشگاه ، از تدریس او راضی بودند . وی به زبان های گونه گون معاصر، گاه تسلط و گاه آشنایی داشت.
دریغا که ابهت این مرد، این بلوط مقاوم ، باری در ذهن و زندگی دوستدارانش درهم شکست، مثل آیینه ای که ناگهان، ترک بردارد.
آقا رضا، در سال ۵۷، ناگهان عاشق خمینی شد، در وصف خمینی، نامه نگاری کرد و مثل دیگران، چهرهء امام خمینی را در ماه دید!
ازان پس، کم کمک، انگار، ستارهء اقبال شاعر چپ گرا وهواخواه سوسیالیزم کارگری، دیگر،از افق ، محوشد.
رضا براهنی سه روز قبل این دنیای دود آلود را ترک کرد و به قول فرزندش، به خورشید پیوست
نمونهء شعر رضا براهنی :
بغلی از تنهایی
در خیابان چهار صبح
هر کسی بامی دارد بر سر
هر کسی باغی از خواب نهان دارد در سر
لیک من مثل تو هستم - تنها -
ای درخت، ای قفس خشک بهاری مدفون!
سیم پر خار و درخشانی از اخترها،
دور من، دور تو پیچیده از آفاق جهانی مجهول
و در این ساعت خاموشی،
ماه، موجود غریبیست که شخصیت بینامی دارد:
گاه چون صورت نورای قدیسان است
گاه پستان بلورین زنی است
خالکوبی شده با نام هزاران مرد
گاه چون دایرهی پوستی کولیهاست
ماه در خواب مرا میبیند:
پنج انگشت بپیچیده به پنچ انگشت
و دو بازو که گرفته ست دو زانو را تنگ
بغلی از تنهایی
در خیابان چهار صبح
ماه، سبکیست به مقیاس جدید شعر
که ز تنهایی شب میشکفد الهامش
و در این ساعت خاموشی،
هر کسی بامی دارد، بر سر
هر کسی باغی از خواب نهان دارد در سر
هر کسی نام و نشانی دارد
اما من،
روی این نیمکت سرد خیابان چهار صبح
پنج انگشت بپیچیده به پنج انگشت
و دو بازو که گرفتهست دو زانو را تنگ
بغلی دارم از تنهایی
بغلی از تنهایی
دیگران نام و نشانی دارند.