ایران و افغانستان به روایتی دیگر _ نگاهی به سفرنامه “از آسهمایی تا دماوند”
رضا عطایی (کارشناسی ارشد مطالعات منطقهای دانشگاه تهران)
مشخصات کتاب:
عنوان: از آسهمایی تا دماوند
نویسنده: منوچهر فرادیس
ناشر: نشر زریاب، کابل. چاپ اول ۱۳۹۳ش. ۱۴۰ صفحه.
الف) مقدمه
پیش از این در بخشهای نخست یادداشت سفرنامه “ايميل ربیچکا” و همچنین سفرنامه “چای سبز در پُل ِ سُرخ” درباره اهمیت و جایگاه “سفرنامهها” سخن گفتیم. گذشته از معلومات و لذّاتی که خواننده بدون متحمل شدن زحمات و هزینههای سفر، از مطالعه “سفرنامه” عایدش میشود؛ سفرنامهها، نقشِ پُرکنندگان حفرههای شناختی و ارتباطی جوامع گوناگون از هم را نیز دارند.
“از آسهمایی تا دماوند” عنوان سفرنامه “منوچهرفرادیس” نویسنده افغانستانی به ایران است. سفری یک هفتهای در اواخر آبان و اوایل آذر ۱۳۹۲ش، آن هم به دعوت رایزنی فرهنگی سفارت ایران در کابل. دو نکته بسیار حائز اهمیت در خصوص این کتاب و سفرنامه وجود دارد که سبب نگارش این یادداشت معرفی و بررسی در بخش کتابخانهای سایت کلکین شده است؛
نخست؛ همانطور که در یادداشت معرفی و بررسی سفرنامه “ژیلا بنییعقوب” _ روزنامهنگار ایرانی_ گفته شد، اگرچه تعداد سفرنامههای ایرانیها به افغانستان آنچنان نیست که چنگی به دل بزند اما در مقایسه به سفرنامههایی که افغانستانیها از سفر به ایران نوشته باشند، وضعیت به مراتب بهتری دارند. از همینروی بازخوانی “از آسهمایی تا دماوند” میتواند گذشته از شناخت توأمان سیاه و سفید یک افغانستانی از ایران و جامعه ایرانی، به ریشهیابی و آسیبشناسی فراز و فرودهای تعاملات این دو پاره “وطن فارسی” موثر باشد.
در ادامه آنچه گفته شد نکته دیگر آنکه؛ این کتاب، حاصل گزارش اولین سفر و حضور نویسنده به ایران بوده و همانطور که در جاهای مختلف کتاب آمده و در بخشهای بعدی این یادداشت نیز بدان خواهیم پرداخت، نويسنده دچار یکسری “تصورات قالبی” درباره ایران بوده که بخش قابل توجهی از آنها در جریان این سفر رفع میشود.
با توجه به فضای نسبتاً متقابل “ایرانهراسی” در افغانستان و “افغانهراسی” در ایران [با تاکید به نقش موثر رسانههای خارجی در این زمینه]، تحلیل و بررسی سفرنامه “منوچهر فرادیس” اهمیت مضاعفی در راستای تحکیم و گسترش روابط دو کشور مییابد که این امر از دغدغههای همیشگی نویسنده این یادداشت نیز میباشد.
با توجه به آنچه گفته شد و همچنین با عنایت به فضای فعلی چاپ و نشر کتاب در افغانستان، پیشنهاد نویسنده یادداشت حاضر در خصوص چاپ و نشر این کتاب کمحجم ۱۴۰ صفحهای، این است که این اثر بدون هیچگونه سانسور و ممیزی در ایران چاپ و منتشر شود.
وجهتسمیه این سفرنامه به “از آسهمایی تا دماوند” همانطور که در صفحه آخر کتاب (صفحه ۱۴۰) ذکر شده است؛ “آسهمایی” نام کوه معروفی در غرب کابل و “دماوند” نام کوهی در شمال ایران است که همیشه پوشیده از برف میباشد.
همچنین شایان ذکر است که نویسنده این سفرنامه را پس از بازگشت به کابل، به فارسی دری رایج در افغانستان نوشته است و در آخرین بازنگریاش در ۱۹ آذر ۱۳۹۳، یادداشت کوتاهی برای خوانندگان کتاب نوشته است که مناسب بود این توضیح در صفحه اول کتاب میآمد نه در صفحه آخر. این قسمت کتاب را در ادامه مطلب میآوریم تا علاوه بر انگیزه نگارش نویسنده از سفرنامهاش، با ویژگی صراحت در بیان، صداقت در روایت و همچنین جسارت قلمش که به آن در بخشهای دیگر این یادداشت اشاراتی خواهد شد، نیز نمایان شود:
《سال پار [۱۳۹۲] در همین روزها با جمعی از هموطنانمان به دعوت رایزنی فرهنگی سفارت ایران در کابل، به ایران دعوت شدیم. من آنچه را در این سفر دیدم نوشتم. دو تصویر از ایران در افغانستان وجود دارد: عدهای با آن در کل مخالف هستند و عدهای در کل موافق. من از این دو گروه نیستم. من سیاه را سیاه میگویم و سفید را سفید. بنابراین در این سفر من به عنوان یک افغانستانی اهانتی ندیدم و نشنیدم. جز یک مورد که در کتابفروشیای در خیابان انقلاب، یک جوان فلسفهزده به دولت و کشورم اهانت کرد و منم تندتر پاسخش را دادم، طوری که سکوت در کتابفروشی برای لحظهای حکمفرما شد. نمیخواهم آن ماجرا را اینجا نقل کنم، چون هم حرف او اهانتآمیز است و هم پاسخ من بسیار تند. در دیگر موارد در این یک هفتهای که در ایران بودم، به عنوان افغانستانی و فرهنگ افغانستان، من نه اهانت شدهام و نه چیزی بد دیدهام. بنابراين رسم مردانگی و انصاف نیست که من از ایران چیزی بگویم که ساخته ذهن من باشد یا خلاف آنچه دیدهام. آنچه را دیدهام صادقانه نوشتهام با خوبیها و بدیهایش.》(صفحه ۱۴۰)
همانطور که پیشتر گفته شد از نکات قابل توجه درباره سفرنامه جناب فرادیس در اولین سفرش به ایران، همین است که با اینکه اولین تجربه حضورش در ایران میباشد، اما از پیش بسیار تحت تاثیر “فرهنگ ایرانی” _ ایران در اینجا به معنای کشوری به نام ایران است نه ایران بزرگ فرهنگی_ به خصوص فیلم و سریالهای ایرانی، به ویژه فیلم و سریالهای دهه هفتاد و هشتاد شمسی بوده است.
《همیشه در دانستن جغرافیا مشکل داشتهام و این امر از مشکلات ذاتی و فطری من بوده، در جریان راه متوجه میشوم که ما از کاشان میگذریم و بعد از به اصفهان میرسد… به کاشان نزدیک میشویم، بسیار علاقه دارم که “حمام فین کاشان” را ببینم. حمامی که در آن رگ بزرگترین مرد تاریخ معاصر ایران را زدند، رگ میرزا تقیخان امیر نظام، رگ امیرکبیر را، و وقتی ناصرالدین شاه قاجار جوان، این فرمان را، به روایت “سریال سالهای مشروطه” ساخته “محمدرضا ورزی”، مُهر میکند با زنان فراوانی در حال عیاشی و خوشگذرانی است…》(صفحه۴۰)
《همه سوار بَس [اتوبوس] میشویم و به طرف پل معروف اصفهان راه میافتیم: سی و سه پل. در مقابل سی و سه پل، همه از بَس پیاده میشویم و برای من که “فلم” [فیلم] “گاوخونی” ساخته “بهروز افخمی” را که بر اساس رمان جعفر مدرس صادقی ساخته شده، دیدهام، زایندهرود و سی و سه پل، دیدنی است و لذتبخش.》(صفحه ۴۹)
《این میدان [میدان نقش جهان] برایم آشنا است. سالها پیش، سینماگر دوستداشتنی ایران، “بهمن فرمانآرا”، در فلم شگفتیانگیز “یک بوس کوچولو”، این میدان زیبا و تاریخی را به تصویر در آورده. برایم آشناست و دو بازیگر معروف سینمای ایران: جمشید مشایخی و رضا کیانیان، که هر دو به سلامت باشند، نقش داشتند…_ نقل دیالوگی از این فیلم_》(صفحه ۵۷)
《به طرف شهرک سینمایی غزالی روان هستیم. این شهرک حتما برای من دیدنی است. منی که سریال “مریم مقدس” را دیدهام، سریال “در چشم باد” را دیدهام و این سریالها یا کُل یا بخشی از آن، در همین شهرک ساخته شده است. شهرکی که به همت زندهیاد “علی حاتمی” ساخته شده. علی حاتمیای که خود کارهای درخشانی در سینمای ایران از خود به یادگار گذاشته: کمالالملک، هزاردستان، جهانپهلوانی تختی، مادر و …》(صفحه ۱۲۳)
نویسنده این سطور به عنوان یک مهاجر افغانستانی که تمامی عمرش تا کنون را در ایران گذرانده، تا این اندازه با فیلم و سریال ایرانی انس و الفت، بلکه آشنایی نداشته که وطندار مسافرش در آن سوی مرزهای سیاسی_جغرافیایی در افغانستان داشته است.
در بخشی از سفرنامه که مربوط به شبگردی نویسنده و دوستش در شهر اصفهان است، میخوانیم:
《از قهوهخانه بیرون میشویم و با هم گرم شوخی و گفتوگو هستیم. هم او و هم من، فلم “اخراجیها”ی “مسعود دهنمکی” را دیدهایم و بیژن به تقلید از امیر دودو، با بازی امیراژنگ فضلی، میگوید: عَجب حالِ توپی پیدا کردم. من هم به شوخی، به تقلید بایران لودر، با بازی اکبر عبدی، میگویم: من باید تقبالله را از حاجآقا بپرسم.》(صفحه۴۵)
علاوه بر نقش فیلم و سریالها که میتوان از آن به نوعی “دیپلماسی رسانهای” تعبیر نمود، بخش عمدهای از “شناختِ پیشینی” نویسنده از ایران و جامعه ایرانی، مرهون مطالعه آثار ادبی نویسندگان و شاعران معاصر ایرانی _ ایران در اینجا نیز به معنای کشوری به نام ایران میباشد نه ایران بزرگ فرهنگی_ است. به نحوی که در جای جای سفرنامه و کتاب از چهرههای ادبی_هنری ایرانِ معاصر همچون علی اسفندیاری، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، علی حاتمی، یغما گلرویی و… به فراخور رویدادهای سفر، بهجا و مناسب نام برده میبرد، قسمتی از شعر یا اثرشان به عنوان شاهد مثال آورده و یا به آثارشان ارجاع داده میشود.
به نحوی که تیتر بلد شده بخشی از سفرنامه با عنوان “تهران شهر بیآسمان”، همانطور که در پانویس صفحه ۶۰ آورده میشود، نام رمانی از امیرحسن چهلتن، نويسنده معاصر ایرانی است.
شایان ذکر است پانویسهای کتاب برای فهم بهتر مطالب کتاب، به عنوانِ توضيحات خارج از اصل سفرنامه، بسیار مناسب آورده شده است. برای مثال در پانویس صفحه ۷۶، چند خطی درباره “حسین فخری” نویسنده معاصر افغانستانی با این قید آورده میشود:
《… این را برای خوانندگانی که با آقای فخری آشنایی ندارند، نوشتم تا بدانند که ایشان که بود.》
نیاز به گفتن نیست که اگر جمهوری اسلامی ایران در طول دو دهه اخیر در راستای “دیپلماسی فرهنگی/رسانهای” سرمایهگذاری بیشتری مینمود، بُرش و عمقِ تاثیرگذاریاش در افغانستان بسیار بیش از آنچه میبود که امروزه شاهد آن هستیم که به تصریح منوچهر فرادیس، فیلم و سریالهای تُرکی تماشاگران و هواداران بیشتری در افغانستان داشته باشند. (صفحه ۱۰۲)
همچنین در زمینه کتاب و ارسال کتاب به افغانستان نیز در طول این دو دهه، جمهوری اسلامی ایران میتوانست به عنوان سکّاندارِ زبان و ادب فارسی، بسیار پیشرو باشد. فرادیس در این زمینه انتقادات در خور توجهی را در جریان رویدادهای سفرش مطرح نموده است. (دوباره به سوی آن خیابان رویاییام؛ خیابان انقلاب. صص ۷۹_ ۹۰)
《با من در بَس [اتوبوس] یکی از همسفران هم است و دیگر کسی نیست. گلایه و بدخُلقی که: هیچوقت ایران کتابهای خوب را به ما رایگان نمیدهد و در زمان جنگهای کابل هم فقط عکس آقا را روان میکردند و کتابهای مذهبی و…》(صفحه ۱۱۰)
《… به معاون این سازمان[سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی] میگویم که وقتی شما باور دارید در افغانستان “تهاجم فرهنگی” وجود دارد، خوب چرا کتاب کمک نمیکنید. کتابهای دانشگاهی ما اغلب، کتابهایی است که در دانشگاههای شما تدریس میشود، به ویژه دانشگاههای خصوصی. و این که اگر من این حرفها را نگویم خیانتی کردهام به دیگر دانشجویانی که در کابل یا کُل افغانستان، دنبال کتابهای دانشجویی میگردند و اصلا نمییابند. کتابهای انتشارات “سمت” که مخصوص دانشگاهها است، برای ما بسیار نیاز است. معاون فرهنگ و ارتباطات از این حرفم استقبال میکند و قول میدهد که شصت هزار جلد کتابی که امسال برای این نهاد فرستاده شده را به افغانستان روان کند… خدا کند که معاون این سازمان که پسوند اسلامی را در خود دارد، قولش را فراموش نکند و کتابها را ارسال کند.》(صفحه ۱۰۰)
ج) تصورات قالبی رایج از ایران در افغانستان
آنطور که از مفهوم “تصورات قالبی” (stereotypes) در روانشناسیاجتماعی فهم میشود، وجود کلیشههای ذهنیتی و پیشداوریها امری گریزناپذیر در تعاملات و روابط اجتماعی است. اگرچه بخشی از تصوراتقالبی ممکن است به صورت طبیعی میان اقوام و ملل شکل گرفته و تداوم یافته باشد؛ اما امروزه بخش قابل توجهی از تصورات قالبی، به صورت مصنوعی به خصوص توسط وسایل ارتباطات جمعی نوین ایجاد و دنبال میشود.
نویسنده این یادداشت با بضاعت اندک خویش در سالهای اخیر کوشیده است تا قدری در این باب، به ویژه تصورات قالبی جامعه ایران و افغانستان، تامل و تتبع داشته باشد که از باب مثال میتوان به دو یادداشت “از شنبه چهارشنبه تا ایرانیگک” و “ایرانیگکها” اشاره نمود.
آنچه در این بخش یادداشت “نگاهی به سفرنامه از آسهمایی تا دماوند” بدان پرداخته خواهد شد، پردازش بخشی از تصوراتقالبی و ذهنیتهای رایج درباره ایران و جامعه ایرانی در فضای افغانستان میباشد. آن هم به قلم شخصی که تجربه اولین حضورش را از افغانستان در ایران روایت میکند.
منوچهر فرادیس در بخش نخست سفرنامه《آغاز ماجرا: صص ۷_ ۱۴》با توجه به همان ذهنیتها و پیشداوریهای ذهنیتی به صراحت اذعان میدارد هنگامی که پیشنهاد شرگت در سفر فرهنگی به ایران از سوی دوستش داده و زمانی که روادیدش صادر میشود، مینویسد:
《در دل میگویم اصلا باورم نمیشود. فکر نمیکنم به من روادید بدهند. اما دنیا به خورده شده و دلم را خوش میسازم که شاید شد…》(صفحه ۹)
فرادیس در همان بخش نخست سفرنامهاش، فضای ذهنیتی قبل از سفر به ایران را چنین روایت میکند:
《آنچه در فلمهای ایرانی دیدهام، آنچه در سریالها و رسانههای انترنتی دیدهام، تصویر درستی از ایران ارائه نمیکند. در واقع تصویر بسیار خشن و بسیار منفی از جامعه ایران و نظام ایران دارم. فکر میکنم در آنجا با دهها پسر و دختری رو به رو میشوم که آنان را پولیس [پلیس] گرفته و میبرند برای طب عدلی/ پزشکی قانونی و شلاق زدن و از این حربها. احساس میکنم خشونت و پرخاش آنجا بسیار است…》(صفحه ۱۳)
در جایی دیگر از سفرنامه که نویسنده با سایر همراهان هموطنش داخل اتوبوس نشستهاند و به سمت اصفهان در حرکتند، مینویسد:
《در این سفر من از نگرانی و هراس، حتا تلفون [تلفن] همراهم را با خود نیاوردهام که مبادا مشکلی برایم پیش نیاید و کار به بازجویی و اینها نکشد، امان از “رسانهها”! چهقدر ایران را خشن نشان میدهند و این خشونت در “ذهنِ” من مانده بود تا پیش از این سفر. اما دیگران حتا لبتاپشان را آوردهاند….》(صفحه ۴۰ و ۴۱)
《در باغِ فردوس منتظر بَس هستیم. از دیدن عُشّاقی که کنار هم نشستهاند و حرف میزنند و سگرت دود میکنند، لذت میبرم. پاهایم خسته شده. میروم و روی یکی از چوکیهای [صندلی] سمتی مینشینم. یکی از همسفران میآید و کنارم ،مینشیند. حرف از هر طرف است. بعد میرسد به انتخابات جنجالی ۸۸ ایران، میگوید: آن زمان من ایران بودم. حتا نوجوانانی که ۱۵ ساله بودند بیرون شده بودند و یک کلاشینکف در دستشان بود. شهر بهم ریخته بود و کاملا یک فضای ترس و وحشت حاکم بود.》 (صفحه ۱۰۹)
همچنین نحوه توصیف وضعیت اهلتسنن در ایران که در چند مورد در جریان رویدادهای سفر و سفرنامه روایت شده است (ص ۵۶، صص ۱۲۰ و ۱۲۱، صص ۱۳۰_ ۱۳۲ و صص ۱۳۶ و ۱۳۷) به گونهای میباشد که نشان میدهد شناختِ نویسنده بیتاثیر از رسانههای خارجی معارضِ جمهوری اسلامی نبوده است.
فرادیس در بخشی از کتاب، به خوبی یکی از عوامل و زمینههای مهم شکلگیری تصوراتقالبی میان ایران و افغانستان را شرح میدهد:
《 جالب است. همیشه برایم پرسشی بود که اکثر ایرانیها و اغلب فلمسازانشان، به ویژه “رضا عطاران” که سریالهای طنز ساخته، چرا مردم افغانستان و لهجه آن را مسخره میکنند. در ایران دانستم که منظور مردم ایران از افغانستانی که آنان را “افغانی” میگویند، که باز لفظِ تحقیر است، مردمِ هَزاره ما است و در سریالها و فلمها هم که لهجه مردم افغانستان برایشان جالب و عجیب است، همان لهجه شیرین هَزارگی است. خودمان که کاری برای شناخت کشورمان نکردیم، اما شناختِ ایرانیها هم از کشور ما اندک است، بسیار اندک…》(صفحه ۸۳ و ۸۴)
از همین روی در ذیلِ روایت سوار شدن اتوبوس BRT در تهران که از یک ایرانی میخواهد وقتی به ایستگاه خیابان انقلاب رسیدند به وی اطلاع دهد، مینویسد:
《در همین مدت کوتاه دریافتهام که ایرانیها برخوردهایشان، صمیمانه است و با مهربانی. شاید حرف من و برداشتِ من درست نباشد، اما در این مدت من همین را دریافتهام.》(صفحه ۹۳)
این بخش یادداشت را با نقل بخشی از گفته منوچهر فرادیس که در آن هم پیوستگی ریشههای فرهنگی دو کشور محسوس است و هم نوعی درد و رنج ناشی از زخمهای وارده بر پیکره افغانستان، خاتمه میدهیم:
《اگر این بخش این حوزه تمدنی، افغانستان امروزی، خراب و ویران شده و ما هم گیر یک مشت بیسوادِ ضدِفرهنگ افتادهایم که نه خودشان به مردمشان کاری کردهاند و نه میگذارند دیگران کاری کنند و تمامِ همّ و غمشان این است که با حماقتِ بیحدشان ثابت کنند که فارسی زبانی است که در ایران استفاده میشود و دَری زبانی است که در افغانستان استفاده میشود و تاجیکی هم زبانی است که در تاجیکستان استفاده میشود و این زبانها سه زبانِ مستقل هستند. با این ضدِفرهنگها، با این مشتی فرهنگستیز چگونه کنار بیایی؟ اما خوشحالم که بخش دیگر این “جغرافیای معنوی” حفظ شده و باقی مانده. آهسته، آهسته قدم میزنم، میخواهم این فضا، این جغرافیا را در ذهنم، در حافظهام حک کنم تا فراموش نشود. مگر میشود فراموشم شود؟》(صفحه ۴۹)
د) فراز و فرودهای بحران هویت
یکی از ویژگیهای سفرنامه جناب فرادیس که اینجا فقط بدان اشاره میکنم، این است که به فراخور دیدهها و شنیدههایی که از فرهنگ جامعه ایرانی داشته و آنها ها را توصیف، تحلیل و روایت نموده؛ گریزی به فضای جامعه و فرهنگ عمومی افغانستان نیز داشته است.
از فضای راحت ارتباطی دو جنس متفاوت زن و مرد در شهر تهران گریزی به ناهنجاریها و تابوهایی که در این زمینه در کابل است میزند (صفحه ۸۵ و ۸۶) از بیفرهنگی همراهان وطندارش در هتل که آداب مهمانی را رعایت نمیکنند، گِله و شکایت میکند و تعریضی به ناهنجاریهای فرهنگ عمومی افغانستان میزند (صفحه ۶۳ و ۶۴)
تملّقات و تعارفات بلکه زبانبازیهایی که همسفران هموطنش در ملاقات با مقامات ایرانی دارند را به انحای مختلف و در جای جای سفرنامه به نقد میکشد.
همانطور که در مقدمه یاد شد صراحتِ بیان، صداقت و جسارتِ فرادیس در سفرنامهاش بسیار ارزشمند است. اگر این ویژگی در گفتنِ رُک و صریح مسائل جامعه ایرانی، به ویژه بیان انتقادات مستقیم به نظام حاکمیتی ایران باشد، امری بدیهی است، چرا که حاصل دریافتهای اوست از سفری که به ایران داشته است و کتابش هم در کابل منتشر میشود نه تهران که برایش تبعاتی داشته باشد. اما از آنجایی که فرادیس خویش را نویسندهای متعهد به زبان و فرهنگ میداند، در جای جای همین سفرنامه، تندترین انتقادات بلکه نوعی هجوگویی را در خصوص نظام سیاسی افغانستان و زمامداران آن دارد آن هم نه با کنایه و اشاره، بلکه کاملا مستقیم و صریح.
آنچه که در آخرین بخش این یادداشت بدان پرداخته میشود نقدی به رویکرد جناب فرادیس در مواجهه با زبان فارسی به عنوان مهمترین جلوه هویتی در ایران و افغانستان میباشد.
از همان ابتدای سفرنامه این چالش هویتی گریبانگیر نویسنده است:
《نمیخواهم “پاسپورت” بگویم؛ وقتی واژه “گذرنامه” را به این دلنشینی داریم، چرا آن واژه را بکار ببرم؟》(صفحه ۸)
یا در بخش دیگری از سفرنامه که مربوط به گشت و گذار فرادیس از برج ميلاد در تهران است، مینویسد:
《آهسته آهسته به طرفِ “بالابَر” یا همان لِفتِ انگلیسی و آسانسورِ فرانسوی، میرویم تا گروه گروه و به نوبت به بالای آن برج برسیم.》(صفحه ۷۶)
یا هنگامی که میخواهد به موضوع بحران زبانی چند سال اخیر افغانستان بر سر موضوع “پوهنتون” یا “دانشگاه” و یا به درج واژه “افغان” به عنوان ملیت همه اقوام در افغانستان نقدی وارد سازد، _ که نویسنده این سطور از خوانندگان این یادداشت دعوت میکند در باره یادداشت “معمای ما کیستیم؟” در تحلیل و بررسی کتاب “ما همه افغان نیستیم” اثر غلاممحمد محمدی را در سایت کلکین ملاحظه بفرمايند_ مینویسد:
《این حرفها و این مخالفتها با واژگان این زبان و به ویژه با واژه دانشگاه و دانشکده، چنان کمکی به پارسیزبانان کرد که اگر ما سالها هم به بیسوادهای پارسیزبانمان میگفتیم که وقتی “گذرگاه” داریم،چرا “لشکرگاه”، “فروشگاه” و منطقه “خوابگاه” کابل را داریم، چگونه “دانشگاه” ایرانی است و این واژههای دیگری که از خودمان است، ایرانی باشند؟آن فارسیزبانان ناآگاه هم قبول نمیکردند… یادم است سالِ پار که به بدخشان رفته بودم… آنجا هم دیدم که به جای واژه “کورس انگریزی”، واژه دلنشینِ “آموزشگاه” را نوشته بودند. بلی با پاره کردنِ شناسنامهِ ما، هویت و فرهنگِ ما را تغییر داده نمیتوانید.》(صفحه ۵۸)
اما نکته جالب همینجاست که جناب فرادیس به کرّات از واژگان انگلیسی، همچون “بَکس” [کیف]، “بَس” [اتوبوس]، “تکت” [بلیط]،
“ماستَری” [مقطع کارشناسیارشد] و غیره در نوشتن سفرنامهاش استفاده کرده است.
از همینروی، میتوان چنین گفت که نویسنده با نوعی پارادوکس میان سرهنویسی و استعمال واژگان انگلیسی رایج میان مردم افغانستان، مواجه است و در فراز و نشیبهای این بخش هویت، همچنان مانده است.
در بخش پایانی این یادداشت مناسب است که با توجه سفرنامه “از آسهمایی تا دماوند” گریزی به موضوع “مهاجران افغانی/ افغانستانی در ایران” داشته باشیم که نویسنده یادداشت پیشروی در يادداشتهای فراوانی از این موضوع به عنوان مهمترین پاشنهآشیل روابط ایران و افغانستان تعبیر نموده است. (برای نمونه یادداشتهای نویسنده در این زمینه را در سایت دیاران بخوانید.)
منوچهر فرادیس اگرچه در این سفر برای اولینبار به ایران میآید و تا پیش از این سفر، تجربه زندگی در ایران را نداشته و در این سفر فرهنگی_سیاحتی هم تنها یک هفته در ایران بوده است؛ اما به خوبی متوجه این موضوع که من از آن به عنوان مهمترین “پاشنهآشیل” روابط ایران و افغانستان یاد میکنم، شده است:
《کسی که از وزارتخارجه آمده، آمار طولانیای را میخواند و از دانشجویان و مریضهای سرطانی و مهاجران افغانستان که در ایران هستند، گزارش میدهد و اگر تمام این آمار درست باشد، ایران یعنی بهشتِ مهاجران افغانستانی؟ که اینطور نیست و ما بارها آش و لاش، شل و پل مهاجران را دیدهایم که از ایران ردِّمرز شدهاند و زیاد با این آمار و ارقام جور نمیآید.》(صفحه ۹۹)
در ادامه بخش پیشین یادداشت تحت عنوانِ “ج: تصوراتقالبی رایج ازایران در افغانستان” و با عطف این نکته که موضوعِ “مهاجران افغانی/افغانستانی در ایران” با عنوانِ مهترین “پاشنهآشیلِ” روابط دو کشور، این مطلب را باید افزود که بخش وسیعی از تصوراتقالبی رایج از ایران در افغانستان مربوط به همین مهاجران افغانی/افغانستانی میشود که تجربه زندگی کوتاه [از یک سال تا چند سال] و بلند [بیش از چند سال] در ایران را داشتهاند.
موضوع مهاجران به این دلیل هم مهم است با وجود چند میلیون مهاجر که بیش از چهار دهه از اقامت و ماندنِ آنها در ایران میگذرد و بخش زیادی از فامیل و آشنایانشان در افغانستان هستند و نحوه روایت و تصویری که مهاجران از وضعیت زندگیشان با آنها تبادل میکنند، میتواند در ترسیم و شکلگیری تصوراتقالبی از ایران بسیار موثر باشد.
نویسنده یادداشت حاضر، تعمدا و عالما از واژه “افغانی” در این بخش یادداشت استفاده میکند و همانطور که در یادداشت دیگرم تحت عنوانِ “من یک افغانی هستم نه یک افغانستانی” توضیح دادهام، استفاده از این واژه هیچگونه ارتباط و تداخلی با موضوع “ما همه افغان نیستیم” و تداعی “افغان” به معنایِ”پشتون” در افغانستان نیست. بلکه واژه “افغانی” و “شنبه/چهارشنبه” گویای یک دیگرسازی هویتی از مهاجران در جامعه ایران است که در یادداشتِ “ایرانیگکها” مفصل بدان پرداختهام.
در همین راستا، جناب فرادیس در بخشی از سفرنامهاش به واقعیت این موضوع اشاره داشته است:
《… میخواهم بروم خیابان انقلاب. اینبار سوار در تَکسی [تاکسی] نمیشوم. میروم تکت [بلیط] میخرم و در بَسهای [اتوبوس] BRT میشوم. بس بزرگ پُر از آدم است. هیچکس مرا نمیشناسد، من هم هیچکسی را نمیشناسم. پهلویم دو نفر “کارگر” به قولِ ایرانیها “افغانی” نشسته و با هم حرف میزنند…》(صفحه ۹۳)
منبع : سایت تخصصی افغانستانشناسی کلکین