آصف سلطانزاده

«شام آخر افغانی» آصف سلطانزاده: همنشینی جشن و جنگ در سرزمینی یکسر مردانه

هر چه خلق و خوی مردانه شخصیت‌های داستان به خوبی تشریح می‌شود از زنان که همواره نقش پویایی در مجالس عروسی و [حتی عزا] دارند، خبری نیست. زن در این داستان هیچ صدایی ندارد.

 

زمانه : شام آخر افغانی نوشته آصف سلطانزاده مثل تمام داستان‌های دیگرش در جنگ می‌گذرد و شب و آتش در چین و شکن کوه و بیابان به آن رنگ می‌زند. با رجوع به یکی از اولین داستان‌های این نویسنده، «دو تایی پشه»، با لحن انتقادی سلطانزاده از فضای ناامن اجتماعی در افغانستان پس از جنگ آشنا می‌شویم و همراه با شخصیت این داستان، گیجی، سردرگمی و بن‌بست را تجربه می‌کنیم. با همین روال، همچنان که خود افغانستان نیز دمی مصون از جنگ نبوده است، شخصیت‌های نویسنده به دل جنگ می‌زنند تا بر ابهام موقعیت خود در آن تاریخ و جغرافیا نور بتابانند و بتوانند به تعریفی از گذشته و حال خود دست یابند.

در تازه‌ترین کار نویسنده، «شام آخر افغانی»، که حتی عنوانش شومی غیرمنتظره‌ای را تداعی می‌کند، خواننده از اول تا آخر داستان آرزو می‌کند متن بر عنوان بشورد و «شام آخر» آن‌طور که نامش تداعی‌کننده مرگ است رقم نخورد اما تا پیش از آن خواننده باید همراه با قوماندان‌های پیر و میانسال و همراه با نویسنده‌ای که از بند آغازین داستان حضورش را به عنوان شخصیتی در داستان اعلام کرده است، به دل جنگ بزند تا واقعیت آنچه را که قرار است رقم بخورد به چنگ آورد.

داستان در دوره‌ی بیست ساله پس از سقوط اول طالبان و ورود نیروهای ناتو در افغانستان و تشکیل جمهوری می‌گذرد و شخصیت اصلی داستان، بابه رمضان معروف به قوماندان نبرد، هزاره و اهل روستایی به نام خویشگان است؛ «دره‌ای با بیش از بیست هزار خانه در روستاهای بسیار.»

داستان با دردِ دل نویسنده در مقام راوی آغاز می‌شود:

«نوشتن، چه کاری از آن ساخته است!

در نهایت بیهودگی، نویسنده‌ی میانسال به آن پی می‌برد ولی از درک خودش تمکین نمی‌کرد. دست از نوشتن برنمی‌داشت در آن اوضاعی که حتی سیاست‌مداران نیز گاه این و گاه آن بیهودگی می‌رسیدند، چگونه بتواند نویسنده‌ای امیدوار باشد به بهبودی اوضاع.»

داستان با چنین آغازی، اعلام می‌کند سبکی متفاوت با دیگر کارهای سلطانزاده دارد و نباید منتظر شروع پرکششی باشیم چه، روایت بیش از آن‌که درصدد ایجاد هیجان باشد، بیان خشم نویسنده از وضعیت است. قوماندانی پیر در اتوبوسی لکنته راهی کابل است تا به جشن عروسی نواسه‌اش برود بر جاده‌ای که حالا قیرریزی شده و وجب به وجب آن راه او را به یاد نبردهایش در دشت و دمن و کوه‌های آنجا می‌اندازد. گفت‌وگوی ذهنی قوماندان پیر در پرش‌هایی از گفت‌وگوی اهالی داخل اتوبوس که همه اقوامش هستند و دارند با او به جشن عروسی می‌روند قطع می‌شود. در همین پرش‌هاست که داستان پیش می‌رود و خواننده را پای کتاب نگه می‌دارد تا ماجرا را دنبال کند و گرچه داستان اصلی انگار در ذهن قوماندان پیر روایت می‌شود که در آخر ذهن و او فضای بیرون (مجلس عروسی) با هم یکی می‌شود تا شام آخر را رقم بزند اما تا قبل از رسیدن به آن نقطه، شیرینی مجلس عروسیِ در راه با واگویه‌های جنگاورانه و دلتنگ‌کننده او خفه می‌شود انگار خواننده نخواهد عاقبت بدی برای اهالی عروسی متصور باشد، قلباً مایل است مسافران از آن پیچ و خم‌های جاده پر دست‌انداز که در سر هر گردنه طالبی به ایست دادن ایستاده است به سلامت بگذرند و برای یک‌بار هم که شده در جغرافیای جنگ خبری شادمانه بخواند. ذهن قوماندان پیر آن‌جا از واگویه باز می‌ایستد که اسلحه به دستش می‌آید و رزم‌آوران رقیبش را پیدا می‌کند که حالا قرار است با هم در یک جبهه باشند و تازه آنجاست که تمام آن خاطرات ذهنی رنگ واقعیت می‌بیند و پیش چشم خواننده به عیان ایستا می‌شود.

شاید حالا دیگر با خیال راحت بتوان گفت آصف سلطانزاده نویسنده جنگ است چون از کشوری می‌نویسد که جنگ عنصر اصلی تاریخ، حال و رفتار و کنش مردمانش را شکل می‌دهد. جنگ با پیوندهای خونی اقوام افغانستان گره خورده است. جنگ با دین و فرقه‌های مذهبی گره خورده و جهاد ویژگی‌ای است که روابط خارجی آن کشور را با دوستان و دشمنانش تعریف می‌کند. سلطانزاده در این کتاب در حین روایت داستان سعی دارد نمایی از وضعیت جنگ‌های داخلی افغانستان و پیچیدگی‌های آن به خواننده‌ی افغانستانی و خارجی به دست دهد. از این روی «شام آخر افغانی» منبعی است در تاریخ شفاهی برای کسانی که سعی در پیدا کردن چگونگی این جنگ‌های دامنه‌دار دارند. این رمان تصویری هم از تنیدگی وضعیت سیاسی- نظامی افغانستان با همسایگانش از یک سو و از سوی دیگر حضور نیروهای ناتو در افغانستان و دولت‌های برآمده پس از سقوط دوره اول طالبان به دست می‌دهد. به تاثیر گروه‌های چریکی انقلاب ایران در آنجا و بعدتر هم تاثیر جنگ سوریه و حضور نیروهای هزاره که از طرف دولت ایران به سوریه اعزام شدند و خودبه‌خود به دشمنی بین هزاره و گروه‌های سلفی در آنجا دامن زده نیز اشاره می‌کند؛ نکته‌ای که شاید کمتر به ذهن خواننده‌ی ایرانی برسد اما بحرانی است که مردم افغانستان، کیلومترها دورتر از وقایع منطقه، هر روز پیامد آن را بر دشمنی‌های بین خود شاهد بوده‌اند.

داستان از همان شروع با به صحنه کشیدن یک تناقض آغاز می‌شود: تناقض جنگ و جشن. اتوبوسی که حامل مهمانان عروسی است فقط چهاردیواری سیاری است که قوماندانِ پیرِ نبرد ذهنش را رها کند و به خاطرات جنگ‌ها و درگیری‌های گذشته‌اش بپردازد. آن مهمان‌ها، پسرش، پدر عروسش و نواسه‌اش همه، گرچه در کنار او اما در جایی بسیار دور از ذهن او حضور دارند و تصویرشان با پرش‌های گاه به گاه ذهن قوماندان پیدا می‌شود و باز در پس ابر خاطرات او محو می‌شود. گرچه قرار بر جشن است اما تنها رنگی که در آن اتوبوس مهمانان به چشم نمی‌خورد رنگ جشن است. گذشته از ترس راهبندان طالبان در زمانه‌ای که هنوز طالبان حاکم بلامنازع فعلی نشده بود، نه ساز و آواز که حتی صدای خنده و شادی همراهان هم به گوش نمی‌رسد و عجیب اینکه انگار هیچ زنی چه در آن اتوبوس و چه در مجلس جشن حضور ندارد. عروس فقط نامش عروس است و انگار تکه پارچه‌ای (شی‌ء‌واره‌)، نماد ناموس است مثل اسب و اسلحه که باید از آن مراقبت کرد. در یکی از واگویه‌های ذهنی قوماندان معلوم می‌شود سه چیز برای این مردم مهم است: ناموس، اسب و اسلحه. نویسنده چیره‌دستانه، تناقض بین جنگ و جشن را تا آخر داستان و موعد شام عروسی پیش می‌برد و خواننده را معلق بین آرزوی شادی و ترس از نابودی و جنگ پای داستان می‌نشاند. با اینکه در بخش بزرگی از داستان جنگ بر جشن برتری دارد و صفحات بیشتری را به خود اختصاص داده است باز هم در پس زمینه‌ی جنگی که پیش آمده است و گروگان‌گیری و ماجراهایی که قوماندان پیر را دوباره به عرصه جنگ می‌کشاند، ته رنگ جشن همچنان حاکم است و خواننده منتظر است تا صحنه‌های جنگ تمام شود تا به صفحات جشن برسد. در همینجاهاست که نویسنده دوباره سر و کله‌اش در داستان پیدا می‌شود و دلتنگی خود را از فضای دهشت‌بار حاکم بر آن سرزمین می‌گوید و از تخیل خودش حرف می‌زند. در تخیل او دیگر بین هزاره و پشتون و تاجیک دشمنی نیست. جنگ‌آوران هر قوم گرچه خاطراتی بس دراز از درگیری و جنگ با همدیگر دارند که سر درازی دارد و بیانگر نبرد برای هیچ بوده است که به اسم نبرد با دشمن خارجی با خودشان می‌جنگیده‌اند اما در اینجا با یک هدف و نجات دو تن گرد آمده‌اند و علیرغم اختلافات مذهبی و قومی همچون دشمنانی فهیم از آن اختلافات دم نمی‌زنند تا مساله پیش رو را برطرف کنند؛ مساله پیش رو چیزی نیست جز یک دشمن مشترک به نام طالبان که هیچ کدام از این جنگاروان کهنه‌کار با آنان همدلی ندارد (نویسنده تاکید می‌کند که او می‌خواهد جهان دلخواه خود را خلق کند پس کاری به واقعیت اختلافات و دشمنی بین این افراد ندارد). مردانی که بر علیه طالبان برای نجات شادی از دست رفته با هم متحد شده‌اند، طالبان را در نبردهای گذشته بر علیه دشمن خارجی به یاد نمی‌آورند، طالبان انگار ناگهان از زمین جوشیده باشند، مغز برخی جوان‌ها را در روستاها شست‌وشو داده‌اند و به اختلافات قومی و مذهبی دامن زده‌اند؛ آنها از جنس این مردم نیستند و رنج و درد آنان را نمی‌دانند و بر تعصبات پوشالی خود پای می‌فشرند.

از آنجا که جهان داستان بدل جهان واقعی نیست و به قول ویرجینیا وولف «از آن کثافت همان یک نسخه کافی است.» پس نویسنده آزاد است که جهان داستانش را به دلخواه خود بسازد هر چند مصالح آن را بر واقعیت استوار می‌کند:

«این را برای گروهی از مردان خویشگان می‌گفت که نشسته بودند پای مشورت قوماندان دلاور در دره‌ی قیرغوی، کمی بالاتر از کوتل اونی. خبر برایش برده بودند که کمک او را برای آزادی گروگانان جلب کنند. قوماندان دلاور کسی بود مثل همین خلیفه اسلم موتروان که در این سالهای ناامنی راهها بارها مسافرانش را طالبان گروگان گرفته بودند. بارها دادخواه شده بود نزد پایگاه‌های نظامی دولت و ناتو و از آن‌ها جوابی نگرفت. تا اینکه مجبور شد خودش گروهی مسلح تشکیل بدهد و از مردم و راه‌های مناطق هزاره‌جات در برابر طالبان دفاع کند.» (ص ۱۱۸)

در این جهان از راننده اتوبوس (موتروان) تا گروه‌های مخالف، همه دست به دست می‌دهند تا برای یک‌بار هم که شده جلوی طالبان و گروگان‌گیری‌هایشان درآیند و در حالی که هیچ امیدی به دولت فاسد و نیروهای ناتوی مستقر در افغانستان ندارند بر پای خود تکیه کنند. در جهان خیالی نویسنده مردمان آن سرزمین کهن دیگر به روی هم اسلحه نمی‌کشند چون همه یک دشمن مشترک دارند به نام طالبان که ذره‌ای حس وطن دوستی و دلسوزی برای آن مردم در خونشان نیست. خیالی که خود نویسنده هم نمی‌تواند شادمانه به آخر برساند چون طالبان، مثل تهدیدی از پس کوه‌های تیره همواره در کمین است.

با همه تلخی موج‌زننده در داستان، باز وقتی از جنگ فاصله می‌گیرد و به شرح جشن و سور و سات عروسی می‌پردازد، از ریزترین صحنه‌ها و مراسم چشم برنمی‌دارد. یکی از زیباترین و ماندگارترین بخش‌های کتاب همان صحنه‌ای است که همه به مهمانی جشن دعوت‌اند و نویسنده با صبر و حوصله از مراسم دست شستن قبل از غذا تا چگونگی خوراک‌ها و نحوه‌ی میزبانی تعریف می‌کند. اما انگار تمام آن مردان حاضر در جشن، به یاد ندارند که این جشن در واقع جشن شادمانی برای عروسی است که از بند رها شده است یا قرار است رها شود اما هیچ اثری نه از او هست و نه مادرش و نه مادر داماد و دیگر بستگان زن داستان. انگار که زن‌ها در این سرزمین حتی در ذهن راوی -نویسنده‌ که نقبی به داستان زده تا حضور خودش را اعلام کند غایبان همیشگی‌‌اند و نبودنشان امری عادی است. سور و سات جشنی برپاست و زنان، گویا در جایی دورتر، احتمالا درون چادری یا پشت پرده‌ای حضور دارند چون عروس را به آن‌جا می‌فرستند ولی حضورشان کلا نادیده گرفته می‌شود همانطور که زنان در آن سرزمین نادیده گرفته می‌شوند. جهان خیالی که راوی –نویسنده خالق آن است همان‌طور که تمام گروه‌های درگیر را با هم دوست می‌کند، می‌تواند به پشت پرده سرک بکشد یا یکی از زن‌ها را از پرده بیرون بکشد و صدای او را هم در داستان داشته باشد اما زنی در این داستان نیست جز دختری به نام عروس که کلامی حرف از دهانش بیرون نمی‌آید و فقط در نقش عروس گاه هست و بیشتر وقت‌ها نیست. در رمان آصف سلطانزاده، هر چه خلق و خوی مردانه شخصیت‌های داستان به خوبی تشریح می‌شود از زنان که همواره نقش پویایی در مجالس عروسی و [حتی عزا] دارند، خبری نیست. حتی مفقود شدن عروس در شب چیزی نیست که بلافاصله بعد از پایگاه به دست نیروهای آزادی خواه متحد هویدا شود. آنجا فقط داماد است و داماد و خواننده تازه خیلی بعد درمی یابد که عروس ربوده شده بوده است. زن در این داستان هیچ صدایی ندارد.

جشن ذره ذره و دلهره به دلهره تا دم صبح می‌پاید. نویسنده شتابی برای گام گذاشتن به روی دیگر جشن، یعنی جنگ ندارد. انگار دوست ندارد صبح برسد بر خلاف خواننده که منتظر است آن شب ترس‌آورِ گویا شاد به خیر و خوشی بگذرد. نویسنده- راوی شتابی به صبح کردن شب ندارد چون او از فاجعه‌ای خبر دارد که خواننده هنوز به صفحات آن نرسیده است. نیروهای دولتی و طالبان – انگار متحدانی قدیمی- کوه به کوه آتش می‌بارانند. دیگر نویسنده- راوی در داستان آفتابی نمی‌شود و جنگ تمام داستان را شب می‌کند.

شام آخر افغانی رمانی است خواندنی از این روی که دید تازه‌ای به مسائل و درگیرهای قومی افغانستان به دست می‌دهد و با صبر و حوصله به تک تک فجایع و نبردهایی که در بیش از ۳۰ سال جنگ داخلی این کشور به خود دیده است اشاره می‌کند و به جای اینکه تنها به بخشی از این خیل بی‌شمار جنگ‌های پراکنده اشاره کند، با نگاهی کلی به اغلب جنگ‌های داخلی، رفتار و کنش جنگجویان، فرصت‌طلبی‌ها، پیروزی و شکست‌های هر گروه و فجایع پدید آمده در دل جنگ‌ها می‌نگرد که نشان از دوری او از آن سرزمین جنگ‌زده است که می‌تواند دورنما را ببیند و بی‌طرف بنشیند و توجه‌اش از اصل موضوع که همان فاجعه جنگ داخلی است منحرف نشود و همچنان که از جنگ می‌نویسد به یادمان بیاورد جای خالی جشن را در این سرزمین و مردمانی را که دوست دارند مثل میلیون‌ها میلیون انسان دیگر در کشورهای دیگر، زندگی ساده خود را بی‌دردسر داشته باشند با خوشی‌هایی معمول و غم‌هایی شخصی؛ موهبتی که در جنگ از انسان‌ها دریغ می‌شود.

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت