عثمان نجیب
پس از خدا فقط مادر است و مادر و مادر:
اَی مردم، اَی پیران و برنایان قدرِ بوبو های تان را بدانید.اگر نزدِ شان استید. همین حالا در آغوش های تان بگیرید شان و ببوسید شان و به پاهای شان خم شوید. میگویم فرصت دست دهد و از کوچه تا خانه سنیه کشان بروم تا به پا بوسی پای بوبویم برسم،
این موهبتِ خداوندی همان بوبویم که است که مرا زادو در پرورشٍ من و فرزندانش حتا لباس شویی لباس های مردم را کرد. خودش دختری از سرزمینِ زمین دارانِ بزرگِ کوهدامن زمین که هرگز نگفت من آن دختر تنهای آن همه دارایی هایی ارضی پدرم هستم و چرا حالا شوهرم نادار است.
این همان بوبوی من است که شب ها با پدرم را در زیر نور کم رنگِ اریکین یا شمع نیمه میکرد. یا کُری بوت ها را پوش میکرد، یا برای بوت ها سُکتله میساخت یا سرش جرمنی و کاهی را بر وفقِ نیاز در تٓل های بوت های یا آسترِ رُویه های بوت ها پهن میکرد و هم به امورِ خانه و ما میرسید. این همان بوبویم است که غیرتی چنانی کوه ها داشت. هر از گهی دیگ های خالی را در آفتابِ حویلیچهیی که داشتیم ردیف میکرد، من میدانستم که آن دیگ ها پاک اند و گاهی اتفاق افتاده بود که روز ها در آن ها چیزی نه پزیده بود. پرسیدم: بوبو جان چرا هر دفه اِ دیگای خالی ره ده اَفتَوْ میمانی؟ آن یلِ غرور مناعت میگفت: بچیم باش که اگه اولادای مامایت یا کاکایت ببینن فکر کنن که حتمی شوروا ( شوربای گوشت ) پخته بودیم. از تام اگه پرسان کدن بگو… که بوبویم برِ ما هر چیز خوبش پخته میکنه… این همان بوبویم است اگر روز گوشت در خانهی ما راه پیدا میکرد. برای چند روز و به بهانه های مختلف آن گوشت را قَتِخ میکرد..،اول کمی شوروا را با کچالو برای ما میداد. باز کمی آب ده دیگ اضافه کده … شوروای خالی با نانِخشک بر ما میداد، باز در روز سوم همان گوشت را هم برای ما میداد. این همان بوبوی من است که میرفت و دیگِ های کلانِ برنجِ برای مهمانی های خانهی برادرش را دَم میکرد، اما خودش از راه بام برگشته با ما یا نان و چای میخورد یا دال پیاوه و پَیتی و سِیر نمک اَو. این همان بوبویی است که وقتی پدرم کمی کار پیدا کرد و بعد چند ایران رفت و زحمت و کشید و پول فرستاد و من آن پول ها را حیف و میل کردم، چون نادان بودم …خمی به اَبرو نیاورد… اما مدام میکفت بیاجازی مه کار نکو…اگه فامیدم باز از خود گِلَه کو از مه نی… این همان بوبوی من است که از تولد تا امروز همه در رنجِ من سوخت و آهی نکشید. این همان بوبویم است که وقتی بندی شده و به کندکِ تجمع فرستاده شدم و کمی هم اقتصاد خوب شده بود، هر روز و بیوقفه به دستِ رخیم برادرِ کوچکم برای من و یک رفیقم کوفته پخته کرده روان میکرد و بعد از من هم به همان رفیقم نان روان میکرد، تا آن که روزی رحیم رفت و جارچی کندک تجمع هر قدر صدا کرد و رفیقم نیامد… رحیم برگشت و دانست که رفیق من نیست. این همان بوبوی من است که زمستانِ سرد را در دفاترِ وزارتِ دفاع سرگردان بود تا نگذارد من به ولایات فرستاده شوم. این همان بوبویم است که م من را چند بار پیشِ چشمانش ولچک زدند و به زندان فرستادند… اما هرگز پیش رویم نگریست و فقط گفت خدا کتیت باشه بچیم… خدا بدته ته دَه بد گرفتار کنه…و این همان بوبویم است که داستان های شجاعتِ او هرگز تمام شدنی نیست. این همان بوبویم است که وقتی بیگفتی اش را کردم و عکس های زیادی گرفتم … عکس ها را پاره کرد و برای لت کردنم آماده شد و فرار کرده که از بالا با خشت بر سرم وار کرد… کاش باز بروم و باز عکس بگیرم و باز با خشت و سنگ بزندم… این همان بوبویم است که هرگز در مقابلِ درس نخواندن من بیتفاوت نبود… با آن که سواد نداشت … اما شیفتهی آموزشِ فرزندانش بود. این همان بوبوی قهرمانم است که روزی شوخی زیاد کرده بودم و در دامش افتادم و چنان لتِ جانانه خوردم که مَپرس…از شدتِ خشم رویم را جنان دندان گرفت که نقشِ آن دیر گاهی بود و این همان بوبویم است که با همان حال هم از من به استادِ بزرگم و مهربانم محترم عبدالشکورِ حمیدیار مستقیم و در ادارهی مکتبِ حقهی دوم بریکوت شکایت کرد…این همان بوبویم است که گفت: بچیم از گشنهگی که بُمری هم چشمته ده نانِ مردم نگیری… پا بوس تستم بوبو جانم.