مهرالدین مشید
احساس بیگانگی با محیط کشنده تر از خود بیگانگی و وحشتناکتر از کابوس
از آنجا که بحث بر سر بیگانگی است و بیگانگی هم معنایی فراگیر دارد که ابعاد گوناگون اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و سیاسی را در بر گرفته و در بسیاری مفاهیم کلان علمی و فلسفی چهره می نمایاند. آنگاه این بیگانگی بهتر حس می شود که انسان با محیط بیگانگی پیدا کرده و در نتیجه با جهانی از پدیدهها بر می خورد که همگی برایش ناآشنا اند. در این حالت است که حس بیگانگی برای انسان دست می دهد، حسی که همه امکانات توافق با محیط را از انسان می گیرد و در نتیجه تو بودن او را در هاله ای از ابهام می پیچاند. اینجا است که همه چیز برای انسان بیگانه می شوند و انسان خود را در دنیایی از بیگانگی ها مخاطب می یابد که گویا هیچ یک میل صحبت و مدارا را با او را ندارند. این حس گاهی حتا تمامی احساس از خودنابیگانگی را در انسان سرکوب می کند و او را در جهانی از بیگانگی ها گویی بدون هر گونه مخاطب و همسفردر موجی از درمانده گی و وامانده گی رها می سازد؛ به انسان چنان حالت ویژه می دهد ماحول با همه زیبایی ها و خوبرویی هایش برای انسان نازیبا و ناپسند جلوه مینماید. من در گذشته ها در مورد احساس بیگانگی و از خود بیگانگی چیز هایی خوانده بودم و اما هیچ گاهی احساس بیگانگی با محیط با این حجم و کستره برایم رخ نداده بود. بنابراین واقعیت آن را حس نکرده بودم. از آنرو برایم ناآشنا می نمود و چه رسد به این که به ژرفنا و گسترۀ آن پی می بردم. حالا که بیگانگی با محیط را با گوشت و پوست خود احساس می کنم و سنگینی زنجیر های آن را به خوبی حس می نمایم. این احساس بیگانگی چنان قرارم را ربوده و بر ناقراری هایم افزوده است که گویا این بیگانگی و بیگانه پنداری به مثابۀ سیلابی توفان زا هست و بودم را به تاراج می برد. گاهی چنان احساس می کنم که به کالبدی بیجان بدل شده ام و روح سرشار و عصیانی من در لاک حسی به اسارت رفته است که همه چیز را دگرگونه و وارونه می نمایاند. این به معنای دست کم گرفتن معنای زیبا شناختی نیست؛ بلکه بسیار قشنگی هایی در این محیط است که چشم ها را پر می کنند و و اما با همه قشنگی ها برایم نازیبا می نمایاند و برمصداق این شعر« این خانه قشنگ است، ولی خانۀ من نیست» نمی توانند، احساس و عواطف من را شکار کنند و در اسارت خود نگهدارند. درست این دغدغۀ اسارت پنداری و اسارت زدایی است که معنای خویشتنی را چون کوله باری از درد های بی درمان در افکارم تداعی می کند و پیهم بادبادک احساس بیگانگی را به کرانه های نابیگانگی ها پرشتاب به دوران نگهمیدارد.
من از این تجربه آموختم و درک کردم که احساس بیگانگی با محیط به مراتب کشنده تر از احساس ازخود بیگانگی است. زیرا احساس بیگانگی با محیط است که زورق توفان زدۀ از خودبیگانگی را به ساحل مراد رهبری می کند و به مرز و بوم و جغرافیای آن پی می برد. در چنین حالی در مرحلۀ نخست تنها حس می کنی که چیزی را از دست داده ای و داری چیز های زیادی را در حال از دست دادن هستی؛ پس حس بیگانگی با محیط است که باب فولادین از خود بیگانگی را دق الباب می کند و نمی گذارد تا بنای نخستین فروریزی هست و بود انسان را به سوی از خودبیگانگی های دردناک به تاراج ببرد. دریافتم که این احساس بیگانگی با محیط فراتر از خود بیگانگی زادۀ جامعه های معیوب است؛ یعنی جامعه های انسان ستیز سرمایه داری و جامعه های قرون وسطایی است که تمام قشرها و طبقه های گوناگون در آنها احساس بیگانگی می کنند و این بیگانگی ماهیت ضد انسانی جامعه های یادشده را آشکار می سازد. موضوع از خودبیگانگی با توجه و اهمیتی که دارد، از زمان افلاطون بدین سو افکار بسیاری دانشمندان و فلاسفه را به خود کشانده است.
به گونۀ مثال هگل جوهر از خودبیگانگی را در این نکته نهفته میبیند که فرد انسان احساس میکند که شخصیت فردی او خارج از ذات او یعنی در جامعه و دولت وجود دارد. وی پایان از خودبیگانگی را عصر روشنگری میداند. فویر باخ دین را خودبیگانگی خوانده و می گوید، برای رهایی از خودبیگانگی سه مرحله را باید پیمود؛ نخست آمیزش خدا و انسان بر فرش ابریشمین دید؛ مرحلۀ دوم کناره گیری انسان از خدا و مرحلۀ سوم مرحلۀ علم انسانی است که به جای رابطه خدا و انسان، رابطه نوع انسانی و انسان مطرح میشود. در این میان مارکس حق بجانب بود که مالکیت خصوصی در نظام سرمایه داری را عامل بیگانگی انسان و تجزیۀ انسان به طبقه های متخاصم عنوان کرده است. گرچه استثمار و از خودبیگانگی یکی نیستند، اما اغلب همراه هم هستند. مارکس ازخودبیگانگی انسان را محصول شرایط جامعه سرمایه داری، و بیگانه شدن انسان با کار و محصول کار خود و نتیجه روابط تولید و ابزار تولید در نظام کاپیتالیستی می دانست. او و انگلس مدعی بودند که انسان و کار روزانه تولیدی اش بر اثر ازخودبیگانگی تبدیل به کالا و شیئ می شوند. از همین رو مارکس تاکید می کند که یکی از اهداف نظام سوسیالیستی و کمونیستی آینده و انقلاب فرهنگی ناشی از آن، حذف و نابودی عوارض احساس بیگانگی و ازخودبیگانگی است. کمونیست ها بجای یک گام چند گام پیش نهاده و گفتند که در مبارزه طبقاتی، پرولتاریا نه تنها علیه استثمار بلکه علیه عارضه ازخودبیگانگی و بیگانگی سیاسی و انواع بیگانگی ایدئولوژیک و مذهبی نیز خواهد جنگید. از همین رو بود که مارکس خلاف هگل، به جای کار اندیشه به عنوان موتور تاریخ، کار خلاق اجتماعی را اصل پویا و دینامیک دیالکتیک و نجات از بیگانگی خواند. بنا بر این تفکر مارکس بود که طرفداران سوسیالیسم گفتند با اشتراکی نمودن وسایل تولید بزرگ و به ادامۀ آن راه اندازی انقلاب فرهنگی هومانیستی، موفق به نابودی عوارضی شوند که احساس بی بیگانگی و از خود بیگانگی انسان را در آینده فراهم می سازند. یکی از کسانی که بعد از مارکس به این موضوع بیشتر پرداخته: ژان پل سارتر فیلسوف اصالت وجودی فرانسه است که مفهوم «بیگانگی» را هم در مرحلۀ اگزیستانسیالیستی و هم در مرحله مارکسیستی تفکر خویش بکار برده است.
از نظر شریعتی، زمانی که انسان دچار «از خود بیگانگی» می شود و دراین صورت انسان «دیگری» را «خود» احساس می کند و آگاهی به خویش را از دست می دهد و دچار نوعی «خود آگاهی کاذب» می شود. انسان در نتیجه «وجود حقیقی و فطری» و «خویشتن اجتماعی» خود را از دست می دهد و از داشتن ویژه گی های انسانی تهی می شود. به باوراو عقلانیت ابزاری, بوروکراسی و ماشینسم انسان را در قرن بیستم از خود بیگانه کرده اند. شریعتی انسانها را زاده تاریخ و محیط فرهنگی شان می داند؛ اما می گوید، امپریالیسم فرهنگی با تحریف تاریخ و فرهنگ و مذهب مردمان دنیای سوم آنها را از خود بیگانه می سازد و آنها دچار «خودآگاهی کاذب» شدند. از نظر او, چاره کار, در ارایه یک راه حل عمومی و بزرگ نیست؛ بلکه قبل از هر کاری باید به «خود» برگردیم و از «بیگانگی با خود» رهایی یابیم. هرگاه شریعتی زنده می بود و حکومت های آخوندی در ایران و طالبانی در افغانستان را زیر چتر اسلام می دید. او خطر جانبی بازگشت به خود را درک می کرد که چگونه اسلام آخوندی و طالبانی بر فاصلۀ بیگانگی با خود افزوده است و دین را بر مصداق گفتۀ مارکس به افیون ملت ها بدل کرده اند. آنان چنان نبرد آشتی ناپذیر با «خود» را به شدت و حدت آغاز کرده اند که هزاران انسان را وادار به بیرون شدن کرده و احساس بیگانگی دردناک را بر آنان تحمیل کرده اند. بدون تردید اکنون آنانی که افغانستان را ترک کرده اند و به کشور های مختلف پناهنده شده اند؛ بدون تردید چنین حسی را تجربه و لمس می کنند و درک کرده اند که احساس بیگانگی با محیط یعنی محیط و ماحول را بیگانه پنداشتن چه درد بزرگ و جانکاه است که قلم از توضیح عمق و گسترۀ جغرافیای آن عاجز است؛ اما شگفت آور این است که کمتر کسی به احساس بیگانگی با محیط پرداخته و داد سخن را در حصۀ آن ادا کرده است.
من دریافتم که احساس بیگانگی با محیط به مراتب کشنده تر از حسی است که از خود بیگانگی را به بار می آورد؛ برعکس این حس هوای خودی دارد و با از خودبیگانگی ها سر آشتی ندارد. این حس خود را با محیط و ماحول و آدم ها و اشیا ناآشنا و بیگانه می پندارد و هرگز زرق و برق های محیط احساسات و عواطف او را مشبوع نمی سازند. انسان در عالم بیگانه پنداری ها با غم بزرگ دست و پنجه نرم می کند و درک می کند که این گونه حس بیگانگی کشنده تر از خودبیگانگی است و حتا وحشتناک تر از آن؛ کابوسی را ماند که گویی هر لحظه دارد، مغز های انسان را می ترکاند. تاسف آور اینکه این کابوس را شماری جهان ایده آلی تصور می کنند و در پهنای پر از وهم و مملو از ابهام آن احساس خوشی می کنند. صدها دریغ و درد که این شوخی ها و شنگی ها بر دل ما چنگ نمی زند و روح آشفته و پژمردۀ ما را شاد نمی سازد؛ بلکه برعکس بر ناشادی های ما می افزاید و بالاخره به این سخن بسنده کرده و خود را تلقین می کنیم که ما از بدی حادثه اینجا به پناه آمده ایم و حال این گریه کردن های ما پیش بیدردان جز فریاد بدون حاصل چیز دیگری نیست.
اینجا سخن از دست دادن حسی است که آنرا حس بیگانگی با محیط خوانند، یعنی احساس آتشین جدایی و فراق و دوری از یاران و عزیزان همدم و مونس است که شعله های محبت و ضفا و صمیمیت آن خاموش ناشدنی است و تنها زمینی می سوزد که این آتش در آن شعله ور است. این آتش تنها قصۀ فراق را بازگو نمی کند و داستان دوری و جدایی بیش از شضت سال خاطرهها را به گونۀ دود به هوا نمی پراگند و سرنخ عزت ها را با لهیب آتشین نمی سوزاند؛ بلکه یاس و سردرگمی و ذلت ها را نیز یک به یک با آتش بخیه می زند. این آتش چنان بی محابا و شتاب زده سر به عصیان نهاده که به هیچ چیز ترحم نمی کند و به تعبیری خشک و تر را می سوزاند. اما بی خیال از آنکه هر لهیب آن از ژرفنای قلب های فواره می کند که روزگار آنها را شکسته است و صدا و نالۀ شکست آنان را هیچ شکستی بر برنمی تابد؛ شکستی که نتوانسته شکست های ما را بشکند؛ بلکه برعکس صف شکست های ما را طولانی تر و ناشکننده تر کرده است. شکستی که حتا مجال هرگونه شکستن را از ما گرفته است و ما را در وادی شکست ها آواره تر و ذلیل تر و بی یار و یاور تر نموده است. آری شکستی را به ارمغان آورده است که ما را خیلی قشنگ شکسته است و ما را ناگزیرانه به تماشای آن وانهاده است. این شکست جانکاه را تنها این شعر زیبا است که با تصویر پردازی های شاعرانه بیان می کند و دل های شکستۀ ما با همه شکست و ریختگی های جبران ناپذیر در طنین بشکن بشکن آن هوا و شور تازه ای می یابند.
شكستم توبه ام ساقي، تو هم بكشن سر خم را
بزن سنگي بجام مي كه بشكن بشكن است امشب
شكستم توبه را از بس شكن در زلف او ديدم
دل زاهد شكست از من كه بشكن بشكن است امشب
قدح بشكست و دل بشكست و جام باده هم بشكست
خدايا در سراي ما چه بشكن بشكن است امشب
رفيقان خمره بشكستند و ماهم توبه بشكستيم
تو هم اهل دلي بشكن كه بشكن بشكن است امشب
صفا دارد شكست ساغر و پيمانه و توبه
بيا در مجمع رندان كه بشكن بشكن است امشب