عثمان نجیب
روایات زندهگی من
بخش ۲۰۹
خلیلزاد در شیرپور به نام کسی زمین بزرگی از کرزی گرفته است.
هدایتی صاحب را هم همین گروه کرزی و ذلیلزاد ترورِ بیولوژیکی و شهید کردند.
جبارِ ثابت را در دفتر کاری اش هنگام زِناکاری وبرهنه دیده بودند.
دومارشال، دو اقتدار و دو اشتباهِ مرگ بار.
مارشال فهیم را همه برای قدرت و ثروت احاطه کرده بودند.
هر گپِ من را که هرکسی با سند رد کرده میتواند، بفرماید. از کرزی تا خلیلزاد.
قسمتِ سوم
در دورِ اولِ بیکاری مارشالِ فقید بود که روزی به دیدنِ شان رفتم. در چوکی خود و در اتاقِ پذیرایی تنها نشسته بودند. پسا صحبتها گفتند که از وقتِ برطرفی و خانهنشینی بسیاریها به طرفِ شان نیامدند. آنگاه یادم آمد که در زمانِ اقتدار وقتی مارشال حتا تا تشناب هم میرفتند منادیانِ دربار که گاهی کمتر از پنجصد نفر نبودند برای باز کردنِ دروازهی تشناب از هم سبقت میجستند. مارشال راست گفته بودند. به خاطرم آمد که در زمانِ تصدی شان به عنوانِ وزیرِ امنیتِملی موضوعِ سرقت و مفقودی یک مقدار پول نقد و گزاف از دفترِ شان درز کرد. شاید در آن حادثهی سرقت همه حواریونِ شان دخیل نبودند. اما معلوم بود که فکری برای حفظِ جایگاه و منزلتِ مارشال هم نهداشتند. اما خبر شدم یکی از سکرترهای شان به نامِ شاید مستعار یا اصلی جانآغا در حدی پول دزدیده بود. اطلاعاتی که آن زمان من به دست میآوردم رسمی نبودند اما به هیچ صورت غلط هم نبودند. جانآغا نام که من حضوری با ایشان نهمی شناسم، پولها را چنانی انبارِ خاک ذخیره کرده بودند. این پولها را بیشتر در قُطیهای مشهور به پِیپْهای دوسیرهی روغن جابهجا میکردند. یک شاهدِ عینی به یکی از دوستانِ نزدیکِ من روایت کرده بود که دهها بسته نوتهای هزار افغانیگی آن پولها همه سُرغُچ به اصطلاحِ صرافها (کَرَه بند) و در چندین پیپ جابهجا شده بودند. حتا راوی در حدی اطلاع مؤثق داشت که جانآغا در نگهداری آن پیپهای مملو از پول بسیار به تکلیف بود و پولهای سرگردانِ بیزبان کوچههای خیرخانه پرسه زده میرفتند. حالا از این نمونهی جانآقا دیگران را محاسبه کنید. بعدها مطلع شدم که به مارشالِ فقید ( آن زمان جنرالِچهارستاره ) مشوره داده بودند تا هدایتِ حفظِ سربستهی موضوع را صادر کنند. یا کسی به نامِ داکتر عزیز عُمرزی رییسِ اتحادیهی پیشهوران وانمود میکرد که فهیمخان خواهرزاده اش است. او در اصل داکتر هم نبود و معلوماتی که من داشتم وترنر بوده و خودش را داکتر خطاب میکرد. این آقا تا سرحدی از نامِ مارشال استفاده نمود که پیشهورانِ شهرِکابل را از کار و کاسبی پشیمان کرده بود. حتا کارمندانِ و مسئولانِ اتحادیهی پیشهوران به شمولِ شادروان حسنِ سپاهی که بارِ کاری تمامِ اتحادیه را به شانههای شان حمل میکردند از گزندِ اعمال و انحصارِ داکتر عزیز و برادرش یا فرزندش در امان نبودند. اما من که آن زمان کارِ آزاد میکردم نهمیتوانستم به خواستهای بیوقفهی داکتر جواب بدهم و تحتِ تأثیر نرفتم. تا جایی که برادرش بود یا فرزندش به نامِ نجیب میخواست من را مجازات کند. آقای نجیب اصلاً کارهیی نبود و فقط پسر یا برادر داکتر بود. در مقابل یک کسی دیگر از وابستهگانِ مارشال به نام سلطاندادخان کوهی از ادب، مناعت و انسانیتو فکر میکنم نسبت به داکتر عُمرزی نزدیکترین خویشِ مارشال بودند. اما در تمامِ دورانِ کاری شان به عنوانِ رییسِ شورای شهرِ اتحادیهی پیشهوران یک روزی هم نخوت و کِبر غرورِ خودخواهی و مردم آزاری نداشتند.
پسا استقرار حکومتِ مؤقت من بر سبیلِ وظایف گاهگاهی در رکابِ مارشالِ فقید بودم و داکتر!؟ مرزی احتمالاً زمانِ پخشِ نگارههای خبری تلویزیونِ ملی من را هم در مجلسها دیده بود. کاری داشتم در شهرِنو، نزدیکِ تانکِ تیل شهرِنو ایستاد بودم که یک موتر کرونای سیاهگونه با شیشههای سیاه به سرعت از جادهی عمومی چهارراه انصاری به سوی چهارراهِ ملک اصغر حرکت داشت و نارسیده به مقصد با شدت توقف کرد و یک فردِ مسلح از آن پیاده شده طرفِ من آمده گفت کسی میخواهد نزدش در موتر بروم هنوز نه پرسیده بودم که کی است، دیدم از آقای داکتر!؟ عزیز از موتر پایان شده و بسیار با خشونت سوی من آمد. بعد از سقوطِ سالِ ۱۳۷۵ و پیروزی پنجسال بعدِ مقاومت من داکتر!؟ را ندیده بودم. به جای احوالپرسی بیموجب به من کلمهی طالب را خطاب کرده و وانمود ساخت که گویا من طالب بودم و فهیمخان از آن خبری ندارند و آقای عزیزخان من را برای شان به عنوانِ طالب معرفی کرده و جایزهی ده میلیوندالری دریافتِ من را از سوی مارشال تصاحب میکند! عزیزخان از جنایاتِ خودآگاه بود و من میدانم او چیکارهایی که نهکرد. حتا یکی از شرکای تجاری من به نامِ گلمحمد را که شخصِ بیسواد و بیتدبیر و زورگو بود در مقابلِ من استخدام کرده بود. گلمحمد که رابطهی سیاسی و شخصی من را به عنوانِ یک آشنا میدانست. از مناسباتِ با مارشال دوستم آگاه بود. فکر میکرد میتواند دوستی من با مارشال دوستم را حربهیی در استفادهجویی علیه من کارگیرد. او هر چیزی خواست کرد. از تهدید و تصادمِ عمدی با موترِ من در چهارراهِ صدارت و از بوقزدنِ بیوقفهی موتر در زیرِ دفترِ اتحادیهی پیشهوران واقع شهرِنو همه و همه برنامههایی بودند که گلمحمد به تحریکِ آقای عُمرزی علیهِ من کرد. تا آب را گِلآلود کرده و از هر دو طرف زر اندوزد. گلمحمد به تحریکِ عُمرزی خود نه شناس شد تا حدی که به من گفت «… حالی روزِ مه اس … باز دوستم که آمد روزِ تو میشه…»، خوب، بادهای تُند میوزند اما سپیدار باید استوار باشد و خدا به طرفِ حق است. من به تهدیدهای وقیحانهی داکتر!؟ عزیز خندیده و برایش گفتم..، ما و تو یکجای پیش مارشال صایب میریم … تو هام گپایته بگو … مام گپای خوده ده باری تو برش میگٰم… آن جملاتی بود که مثلِ گُرزِ آهنین و آتشین بر فرقِ داکتر!؟ عزیز فرود آمد و در دَم من را به آغوش گرفته و گفت: «… تو آدم بسیار خوب هستی … میشناسمت …صبا. دفترِ مه بیه که چای بخوریم و قصه کنیم…»، فردایش مَن رفته و ماجراهای گذشته بر خود در ایامِ حاکمیتِ طالبان را برایش شرح دادم… و بعد از آن هرگز او را ندیدم. بعدها شادروان سپاهی صاحب برایم روایت کردند که داکتر!؟ عُمرزی برای شان کدام توطئه چیده و مدتی ایشان را زندانی کرده بودند. وضعیت معلوم بود. داکتر!؟ غیر از پول و قدرت چیزی نهمیخواست و اینکه چرا در حدی ذلیل شد تا شخصیتِ هزارانبار محترمتر از خود را زندانی کند به همهکسانی در اتحادیهی پیشهوران روشن بود. به هرحال من در دههی هفتاد نورالحق مشهور به نذیر پسرِ یکی از دوستانِ خودم را که بعد از مرگِ پدرش رفیقِ شخصی منشد و مناسبات برادرانه داشتیم به آقایان دکتر!؟ و شادروان سپاهی صاحب معرفی کرده بودم که بعدها رشد کرده و حالا در مقامِ ریاستِ اتحادیهی پیشهوران قرار دارد…
هیچ کسی را ندیدم که در دورانِ های کاری و غیرِکاری مارشال از زمانِ کرزی تا مرگِ شان به او دلسوز بوده باشند. چنانی که به هیچ رهبری بیشترین پیروهای شان وفادار نماندند. به خصوص که این گونه ناسپاسها در مقامهای دولتی هم بودند. و بیشترین همراهان و نزدیکان و خویشاوندان و وطندارانِ مارشالِ فقید هم چنان بودند. ثبوتِ کامل بر ادعای من ترورِ قهرمانِ ملی، مرگِ بیپرسانِ بیولوژیکی مارشال فهیم توسطِ کرزی است، مرگِ استاد ربانی، مرگِ دهها رهبر و فرماندهِ غیرِپشتون و بی پرسانی است. همهکس برای او عریضهیی دریافتِ کمکِ نقدی و بلندمنزل، تقرر در سفارتخانهها، معرفیشدن در مقامات، رفتن به سنا و دریافت رتبههای مستحق و غیرِمستحق از هیچ تا دگرجنرالی، بازگشایی موترشوییها، حتا در اواخر جنرال تاجمحمد قاتلِ مستقیمِ دهها و صدها غیرِپشتون را که بعدها به معرفی مرموزِ آصفِ فروزان رییس افسوتر شد در ریاستِ دفترِ مارشال را دادند و مثلِ یوسفِ اعتبار او هم جایگاه یافت. چون به حواریونِ مارشال وعدهی توزیع جایدادهای دولتی را از او گرفتند و عملی کردند، اما مارشال را بیخبر گذاشته و کسانی را که به منافع شان برابر نهمی بودند نزدِ مارشال تخریب میکردند. باری من برای مارشال از محترم محمدصادقِ عطایی رییس عمومی اسبقِ افسوتر یادکردم، از بس عطاییصاحب را نزدِ مارشال تخریب کرده بودند، مارشالِ فقید به من گفتند که«.. عطایی کی مسلمان اس…»، دلیل آن بود که عطاییصاحب ملکیتهای دولت را از غصب نجات داده بودند.
محترمان داکتر گلستان، جلالالدین محمودی، فیصدی زیادتر هابیل کسانی بودند که واقعاً به مارشال دل میسوختاندند. شادروان فهیم دشتی، جنرال بابهجان، میرامان الله گذر، مولانا عبدالله، مولانا عبدالرحمان، عزیزالله آریافر، حفیظ منصور، صالح محمد ریگستانی، نصیراحمد ضیایی، احمدِ مسعود و سه چهار نفر دیگر کسانی بودند که هرگز از مارشال استفادهی ابزاری و اقتداری نهکردند. دیگران بهصورتِ اکثریت از قانونی شروع تا همهی افغانستان کسی بچهخواندهی کرزی شد، کسی دخترخواندهی رولاغنی و بیشترینها برادرخواندهی زلمی ذلیلزاد و گروهی هم به پابوسی غنی و اتمر و ستانکزی و محب و مسلمیار دزد کلان و جاسوسِ حرفهیی و رحیمِ وردک شدند. هرگوشهیی از شهرِ کابل را که پرسه میزدی گروههای خاصی به نامِ مارشال فعالیتهای توسعهیی اقتصادی میکردند. دهها پروژهی رهایشی و تجارتی در سراسرِ کابل مربوط همان گروهِ خاص بود. مثلاً همهی شان در شیرپور از یک تا بیست نمره زمین داشتند و قصرهای اهورایی اعمار کردند. برخیها در ردیفِ عمومی قرار گرفتند یعنی از خیراتِ کَرَم کدو هم آب خورد. گروه خاص دیگری بودند که در هر سویی فقط ملکیت و زمین از آنها بود. یونسِ قانونی که حتا بخشی از زمینِ مکتبی در سرک چهل مترهی حصهی اول خیرخانه موسوم به بیبیسنگری را دزدید، در یک اقدامِ شرمگین مقابلِ دوربینِ رسانهها در مرکزِ رسانههای وزارتِ اطلاعات و فرهنگ ظاهر شده و آلهی دست قرار گرفته توزیع زمینهای شیرپور را توجیه کرد. در حالیکه مقاماتِ پشتونِ سیاسی همه از کرزی و برادرهایش تا غنی و گلآغا شیرزوی، سیاف، برادرانِ فراهی، مسلمیار، اصولی، اتمر، احدی، جلالی، ستانکزی، جبارِ ثابت، خلیلی، محقق، به صورتِ نهانی زلمیذلیلزاد همه مقامات در آنجا سهمی و سهمهایی بردند. اما نام از مارشال بد شد. ولی مارشال به روی هیچکدامِ شان نیاورد. من وقتی از طریقی خبر شدم که به استشارهی کرزی و عملکردِ آقای معصومی رییس دفترِ کرزی، شادروان هدایتی معینِ شهرداری کابل توظیف بودند تا پروژه را طرح و تطبیق کنند و در حاشیهی کارهای شان مساحتی به اندازهی تا سه نمرهی رهایشی را به نام کسی که خلیلزاد معرفی میکند ثبت کنند. موقعیتِ زمین در در جوارِ نمراتی بود که مربوطِ بسماللهخان میشد. دلیلِ آگاهی من هم بسیار ساده و تصادفی اتفاق افتاد. محترم عیسی آریا هم یک نمره زمینی در آن پروژه دریافت کرده بودند که قطعهی عسکری تحتِ رهبری آقای بابهجلندر بالایش موقعیت داشت. محترم بابهجلندر محبتِ زیاد کرده و به جنابِ آریا وعدهی تخلیهی ساحه و همکاری را دادند. کارهای ساختمانی کم کم در ساحه آغاز شده بودند و پیسهدارها زودتر به ساختمان آغاز کردند و بی پیسهها که تصادفی صاحبِ یک نمره شده بودند امکاناتِ ساختمان را نداشتند زمینهای شان را از یکصدهزار و بعدها تا هشتصدهزار دلار و بالاتر از آن فروختند. برخیها هرگز پولِ قیمتِ زمین را تحویل نه کردند که اراکینِ دفترِ کرزی بودند. کرزی طی یک حکمی که هرگز تعقیب نه شد و عوامفریبی بود، خواهان تحویلی پولِ زمینهای شان گردید. من به هدایتی صاحب تلفن کردم تا تاریخ تدویرِ کمیسیون خدمات شهری را بپرسم که یکی از دوستانِ من کاری آنجا داشتند. اوایلِ ساخت و ساز کشور در بخشهای مخابراتی بود و موبایل هم تازه واردِ فعالیت شده و کم یاب بود. هدایتی صاحب گفتند در شیرپور هستند آدرس را برایم داده و من از دفتر حرکت کردم که مسافهی چندانی با شیرپور نهداشت. هدایتی صاحب در بین ویرانههای تازه به جا مانده ناشی از تخریباتِ تعمیرهای سابقهی ریاستِ لوژستیک بالای یک تهدابِ تازه در حالِ حفر شدن ایستاد بودند. پسا احوالپرسی با هدایتی صاحب وقتی مساحت و بزرگی زمین را دیدم در اول فکر کردم مربوطِ کرزی یا مارشال باشد. دوستانیکه از ارتشیهای سابق اند و با ساحهی ریاستِ عمومی لوژستیک را بلد هستند میدانند که یک جادهی فرعی و کهنه حایل بینِ خانههای گِلی مردم و ریاست البسه و مَمْر بود و محلهی شیرپور را با محلهی مسکونی وزیر محمداکبرخان وصل میکرد. از هدایتی صاحب پرسیدم آنجا چیکاری دارند؟ در حالیکه یک نقشهی بزرگی را در دستداشتند به من گفتند: «… بیادر ولا اگه کار ای کرزیه بفامم، معصومی هدایت داده که ای زمین از خلیلزاد باشه و او کسی ره روان میکنه… برش تسلیم کنیم و تادَوَشام بِکَنِیم او آدمام آمد بسیار پوک و کلانکار بود. برای من بسیار جالب بود هدایتی صاحب آن داستان را بیان کردند و در فکر رفتم. آقای خلیلی آن زمان معاونِ دومِ کرزی و رییس کمیسیونِ دولتی خدمات شهری بودند. هدایتی صاحب با وجودی که نظارتِ عمومی پروژه و صلاحیتِ کامل داشتند کمی ناراحت بودند، دلیل را در جوابِ من هم تشویشهای حیاتی خود شان نسبت به برخی تهدیدت را گفتند اما نه گفتند که چه تهدیدی متوجه شان است؟ صحبتهای ما ختم شد و برای من هدایت دادند تا فردا اولِ وقت دفترِ شان در شهرداری بروم ایشان کار های دوستِ من را اجرا میکنند. چندی از این ماجرا نگذشته بود که خبری نشر شد و آقای جبار ثابت به جای آمر صاحبِ پنجشیر دادستانِ کُل مقرر شد. آقای ثابت با شعارِ جهاد علیه فساد وارد شد و همه فساد را در دادستانی متمرکز ساخت و خودش اولین پرتابها را بالای شیرپور آغاز کرد و سرانجام شهرداری کابل به عنوانِ رشوهی رسمی بخشی از قیمتیترین ساحهی تپهی وزیر اکبرخان را برای جبارِ ثابت سکیچ و توزیع کرده و بیشترین انجنیران و مهندسان و دستگاه ساختمانی شهرداری به صورتِ کامل در اختیار آقای ثابت قرار گرفت. آقای ثابت دیگر تا. امروز سخن از فساد در پروژهی شیرپور به زبان نیاورد و بررسیها همه ختم است. خانهی ثابت را که شهرداری برای او ساخت همهگی میشناسند. این که پولِ قیمتِ زمین را برای ثابت کدام تاجر پرداخته است نهمیدانم. ثابت با وجودِ کِبَرِ سن ادم بسیار زنباره بود و در دورانِ مشاورتاش با وزیر داخله، علاقهی فراوانی به زنبارهگی داشت و بی لزوم سعی میکرد در رستورانها و مکانهای اختصاصی چیناییها برود که در شهرِ نو بود. روزی به گونهی تصادف یکی از رؤسای مرکزی دادستانی جبار ثابت را برهنه حینِ معاشرت با بانویی در دفترکاری خودِ ثابت میبیند. پس از آن احساسِ خطر حیاتی کرده دفتر و وظیفه را ترک و از کشور خارج میشود. در دادستانی همهکس این ماجرا را خیر داشتند و دارند. من آنزمان به نامِ مستعارِ جواد همهی این جریانات را به آگاهی عامه رسانیده و در تارنماهای برونمرزی به نشر سپرده ام. تشکر از مسئولانِ محترمِ تارنماهای وزینِ آریایی، خاوران، مشعل، محصلان در روسیه و چندین تای دیگر. برگردیم به. استفادهجوییها از پهلوی مارشالِ فقید. هر گوشهی شهرِکابل را که بروی یک نوعی ساختمانِ تیپیک. و مشابه را میبینی که میگویند مربوط یوسف اعتبار است. نواحی دو. ده، یازده و پانزده بیشتر. به همینگونه فراوان. از دیگرانِ شان. من پس از آن که مرگِ هدایتی صاحب را خبر شدم، پنداشتم این مرگ یک مرگِ سیاسی اقتصادی و تجارتی استخباراتی بوده برای جلوگیری از افشا شدنِ احتمالی دستهای پشت پردهی کرزی ذلیلزاد و آگاهی داشتنِ خلیلی، محقق و دانشِ جبون. شاید رازِ زمینداری خلیلزاد در شیرپور را بسیاریها بدانند و از ترسِ آن پلیدِ شیاد سخن برزبان آورده نه میتوانند.
رهبری پشتونِ سیاسی هوشیاری زیادی دارند. کرزی، برادرانِ کرزی، خسرخیلهای کرزی، بادیگاردهای کرزی، ملالیونۍ کوچی، عزیزی بانک، حواریون و مقربین درگاه کرزی، پشتونهای سرشناس درانی و غلزایی به شمول غنی و دار و دستهی شان همه بانکها را دزدیدند، همه زمینها را تا آسمانها آسمان خراش ساختند، همه گمرکات را چور و چپاول کردند، همه پُستهای سیاسی و دپلماسی و اقتداری را بلعیدند و آهی نه کشیدند. پشتون حالا خونِ خود را برای غنی و کرزی میریزانند. اما برای مارشال فهیم حتا پسرش گامی بر نه داشت و بر نهمی دارد.
در فصلِ بعدی میخوانید که چهگونه بیشترینها مارشال فهیم را فروختند و کرزی غنی ایشان را ترور کرد؟ و مفصل میخوانید که یونسِ قانونی علنی و رسانهیی احمدِ مسعود را مستحقِ یک نمره زمین نهدانست… و میخوانید که چه گونه مراسمِ فاتحه و خیراتِ مارشال را به خیراتِ ادارهی امور برگزار کردند…
++++++++++
مارشال فهیم بسیار بسیار تنها بود
دوستم اگر دیر بُجُنبَد، برای همیش میمِیرَد.
بخش ۲۰۸
دومارشال، دو اقتدار و دو اشتباهِ مرگ بار
بخش دوم
مارشال دوستم پایگاه وسیع و مقتدرِ اجتماعی داشته و دارد تمامَ دورانِ دههی شصت ثابت ساخت که او ماشینِ عظیمِ اقتدارسازی مردمسالاری دارد. دوستم آنقدر در خودسازی و نیروسازی مصروف و آنقدر غرقِ حفاظت از مردم و میهن بود که حتا چهرهی دورانِ نوجوانی و کار در تفحصاتِ شبرغان را فراموش کرده بود. البته نه فراموشی که بازتابِ کِبر و نَخوَت در وجودِ او باشد بل برای شتافتنِ او از این گذرگاهِ دفاع به آن گذرگاهِ دفاعِ وطن. باری من برای آگاهی از پیشینهی کاری وی به ریاستِ تفحصاتِ جوزجان در شهرِ شبرغان رفتم. دفتر کادری ریاستِ نفت و گاز ضمن ارایهی معلومات در موردِ پیشینهی کاری دوستم یک نگارهی رسمی از دفترِ سوانحِ شان را به من دادند تا در چاپِ دوبارهی آن کمکی به من کرده باشند. دوستم در آن نگاره نوجوانِ شاداب اما نه چندان جوانِ جوان با موهای ماشین شدهی دوباره سر زده و کرتی و پیراهنِ یخنقاق معلوم میشد. هوای سردِ زمستانی بود من در مهمانسرای تفحصات بودم. آقای خلیلِ رمان نویسندهی زبردست و چیرهدستِ کشور هم در جمع مهمانان بودند. آقای رمان سهم بزرگی در معرفی شخصیتِ دوستم با نوشتنِ رسالهی مبسوطی ایفا کردند. وقتی دوستم به دیدنِ مهمانان آمدند از من خواست که کمی صحبت کنیم و چکر بزنیم. هوای سرد و من هم خنکخور چون بارانی نبود و ابرهای سیاه آسمانِ آبی را با پردههای ضخیمِ بُخل و تنگ دیدهنگری بیحدود و بیثغور تاریک ساخته بودند و زمین هم از فیضِگرمای آفتاب بیبهره بود و ماحصلِ بیدادِ ابرهای بیرحم هم همان سردیی بود که تنِ من را میآزُرد. در نزدیکِ دروازهی ورودی مهمانسرا نگارهی او را برایش در کف دستاش گذاشته به شوخی گفتم، ای کاکه جوانه میشناسی…؟ نگاره را دید و کمی تأمل کرده پرسید کی اس؟ دانستم که راستی فراموش کرده، و قتی گفتم خودت یادت رفتی …خندید و جواب داد آفرینت از کجا پیدایش کدی…؟ و من جریان را برایش گفتم. آنجا بود که کمی از گذشته قصه کرد که چیگونه با مشقات دست و پنجه نرم کرده و سختترین بخشِ کاری در آنجا را به عهدهدار بوده است. اصطلاحِ مسلکی آن را رُوتُور کاری توضیح داد. کاری که کارگر باید وسیلهیی را به آخرین قسمتِ فوقانی ستونها یا برمههای مرتفعِ تفحص و حفاری نصب کند که به قولِ دوستم آدمِ دلدار میخواست. چند روز پیش از آن پدرِ مرحومی آقای دوستم را در بازارِ شهر و در دکانِ شان دیدم. در موردِ دوستم صحبت کردیم … آدم خوشخُلقی بودند و بنا بر آشنایی دیرینه که از طریق آقای دوستم داشتیم … پرسیدم چیزی دربارهی دوستم بگویند، خندیده گفتند: «… دوستم خَوْگَرْ اس…تا حالی پیسی قالینای مه نداده…» به آقای دوستم گفتم … پیسای قرضِ کاکایمه“پدرش” بتی… با خنده گفت … پدرِ مام بسیار مره قرضدار میسازه…». این داستان برمیگردد به سالهای دوم و سومِ دههی هفتاد. نبوغی که پروردگار برای بشر اعطا و عنایت فرموده است گنجینهی خوابیدهیی است برای بیدارسازیاش. دَرهای این گنجینه را گشودن فقط به اراده و تصمیمِ شخص وابسته است. تحصیلات و تعلیمات و کسبِ منابع علمی در سرعتِ پختهشدنِ شخص نقشی دارند. اما تواناییهای درونباوری شخص بیشتر به صلابتِ تصمیمگیریهای عبورِ شخصیتی از گذرگاهها و عروج به بلنداهای کمک میکند. دوستم و در بعدها جنرال رزاقِ شهید از همین گروه اند. که توانستند همه امکانات را از صفر به صد به گونهی عقلانی مدیریت کنند. بخش مهمی از فعالیتهای دوستم سهمگیری در روندهای مختلفِ سیاسی، اجتماعی و نظامی تاریخ دههی شصت و هفتاد است. دوستم نقشِ بسیار بزرگ و ارزندهیی در عملکردِ نقشِ سیاستِ مصالحهیملی شادروان دکترنجیب داشت. هیچ گوشهیی از کشور و هیچ نهادی از نهادهایدولتی برابر به مارشال دوستم در آن زمان پیوستهگان به مصالحه را کاری از پیش نبردند. بزرگترین کاری که دولت در آن زمان برای مصالحه انجام داد. برنامههای شهرستانهای پشتونزرغون و اوبهِ استانِ هرات بود. شادروان جلال رزمنده به مدیریتِ دکترنجیب در شهرستانِ پشتونزرغون شهید شد و فرمانده شادیخان در استان اوبهِ را محترم جنرال فضلاحمدخان فرماندهِ متینِ قولاردوی هرات استقبال کردند. متباقی بخشهای دیگر گروههای کوچکِ ده تا پنجاه و سهصدنفری به مصالحه میپیوستند که رنگینی نداشتند و مستمر هم نبودند. آمر سیداحمد در هرات به مصالحه پیوست و بسیار زود در هنگامِ ادای نماز آماج حملهی مخالفانش قرار گرفته به ابدیت پیوست. یا برخیها آمدند و امتیاز گرفتند و دوباره فرار کرده پناهگاههای شان فرار کردند. اقتدارِ رزمی و محلی و تقریباً کشوری دوستم ارکانِ رهبری دولت در کابل و شمال و جنوب و شرق و غرب به دلهرههای نفسگیر انداخت. و همینها سبب شدند تا نظمِ اجتماعی، سیاسی، نظامی و عمومی کشور تا امروز چنان است که دیدیم.
دوستم با چنان ناملایمات دست و پنجه نرم کرد و از کارگرِ عادی تا مارشالی و کشور شمولی و جهان مطرحی رسید. هیچ معادلهیی افغانستان بدونِ حضورِ دوستم قابلِ حل نبود و نیست. برتری و ویژهگی دوستم با سایر رهبرنماها و فرماندهان در این است و بود که او هرگز از مردمش دوری نه کرد. ناملایماتِ روزگار او را از همه گسستها به پیوستها رسانید و ماندگار شد. دوستم برای مردمش مثل یک اهورا بود و است. هزاران جوانِ ازبیک و ترکمن در سراسرِ کشور به صدای او شتافتند و جان دادند. هیچ سرباز و منصبدارِ دوستم از عقب موردِ اصابتِ گلوله که نشان دهد در هنگام فرار بوده اند در وجودـ شان نداشتند. مثلِ همه شهدای راهِ وطن یا سینههای شان یا هم پیشنانیهای شان هدف بوده و یا هم در اثر انفجار بمی. پروردنِ دهها هزار جوانِ فداکار به روحیهی بلندِ رزمی بدونِ زور و تنبه کار سادهیی نیست. هر منسوب و منصوبِ تشکیلاتِ دوستم مستقیم برای دوستم و به خاطرِ جان میدهند. یارمحمد یکی از از محافظان و همراهانِ نخستینِ دوستم بود که خود را مقابلِ مرمی هدفمندانه سپر کرد و شهید شد تا دوستم زنده باشد. دوستم بعدها مجسمهیی از یارمحمد را در حالیکه سوار بر اسپ است در صحنِ محوطهی فرقهی ۵۳ ساخت. و نام او را بالای پسرش یارمحمدِ کنونی گذاشت. فرماندهانِ جان فدای دیگری مثلِ رسول پهلوان ( ماجرای مرتبط به او را بعداً روایت میکنم.)، غفار پهلوان، حیدرِ جوزجانی٫ فقیرقوماندان، غفار پهلوان، ذینیپهلوان، ابراهیم چریک، عبدالرحمان چریک، عبدلِ چریک، جنرال مجید روزی، جنرال فاریابی، سیدنورالله، انجنیر احمدِ دیروز و ایشچی امروز، سیدمنصور نادری، و سیدحسامالدین، معتمدترین شخص به دوستم عمرآغه و دهها تنِ دیگر کمر دوستم را در تمامِ محاذات بسته بودند. اشتباه مرگباری که دوستم کرد همه برمیگردد در برخوردِ محافظهکارانهی او با کرزی و بعدها پشتیبانی از غلبابای فراری و دزدی مثل غنی. هرچند من در بیست سالِ پسین دوستم را دوبار دیدم. عملکردهای او بسیار مرا مأیوس ساختند. باری من و گروه بزرگی از همرکابانِ مارشالِ فقید در ورودی سالنِ فرودگاهِ کابل منتظرِ پرواز بودیم و من با مارشال فقید و چندتای دیگر از همراهانِ ما بیرونِ سالن بودیم که دوستم از هواپیمایی پایان شد. ازدحامِ دو طرفهی دوستم و مارشال کمی فضا را نفسگیر ساخت و من به دلیلِ داشتنِ بیماری شدید نفستنگی کمی خودم را کنار کشیدم. اما میتوانستم همه چیز را ببینم و بشنوم. وقتی مارشالِ فقید دوستم را دیدند با کراهیت و تقریباً هیبت از دوستم پرسیدند: «… تو اینجه چی میکنی…؟ دوستمی که کشور را زیر و و رو میکرد درست مثلِ یک سرباز ترسیده جواب داد…صایب دیدنِ دوستا آمدیم …مارشال فهیم برای دوستم هدایت داد گه اینجه نباش زود پس برو ده قرارگاه جخود…دیدم دوستمی که من میشناختم بسیار شکسته و بلی گوی شده بود.»، من چند قدم دورتر از ایشان ایستاد بودم با شنیدنِ صحبتها و دیدنِ ماجرا بسیار محزون گشتم. شکی نه بود که مارشالِ فقید نفرِ دومِ مملکت و نفرِ اولِ مقاومت پس از فرمانده مسعود و تصادفی همان روز هم سرپرستِ ریاست دولت بودند. اما دوستم هم آدمِ سادهی مملکت نبود و چنان عتاب در محضرِعام به او شایستهی هردوی شان نبود و حتا کسرِشأن هم بود. باری زلمی ذلیلزاد در یکی از صحبتهای تلویزیونی خودش که من مستقیم تعقیب میکردم باافتخار از کاربردِ بمِ صوتی در فضای خانهی دوستم یاد کرد. ذلیلزاد ندانست که هر انسانی و هر مقامی حریمِ خصوصی دارد و احترام به این حریمِ خصوصی شامل تمام انسانها بدونِ انواع حسِ تعلق میشود و فقط به حیث انسان محفوظ است. حالا این که آن صحبتِ ذلیلزاد چقدر راست است و چقدر دروغ و گزافه من نه میدانم، اگر در کتابِ فرستاده چیزی نوشته باشد که من آن را نه خوانده ام. اما صحبتِ او را بارها شنیدم. دوستم درست زمانی دست به چنان محافظهکاریها زد که خودش هم پشتیبانی ملی و هم بینالمللی داشت. ماجراهای بعدی ناشی از خصوصیاتِ عصبیتهای گذرایی که دوستم دارد بعدها سبب شدند تا آمپریالیسم و مزدورانِ قبیلهیی آمریکا و انگلیس و رهبرانِ فاسد و فاشیستِ پشتونِ اقتدارگرا بر او غلبه حاصل کنند و هرگز سربلند نه کند. گاهی فکر میکنم که اگر دوستم در زمانِ کرزی به مشورهی مارشال فهیم عقبنشینیهای مصلحتی کرده باشد یک طرفِِ بحث است. و اما در انتخاباتی که غلبابای فراری او را فریفت چرا تن به شکست و قبولی آن همه حقارتها داد؟ حالا در یک بخشی کار مشاورانِ نادان و احمقِ او ملامت اند و اما فکر میکنم پنهانکاریهای مصلحتی هم وجود دارند که دوستم دگر تا حالْ به حال نیاید. اما یک چیز ثابت است که دوستم همیشه سر از تلِ خاکستر بلند کرده است. آیا این اشتباه مرکبار را جبران خواهد کرد یا خیر؟ گذرِ و ادامهی حیات من و شما و دوستم ثابت خواهد ساخت. آنانی که فکر میکنند دوستم را آمریکا شکست داد اشتباه میکنند. دیدیم وقتی به قولِ برادرانِ ازبیکِ ما دوستم یکبار یوق گفت، همه آمریکاییها و اروپاییها از هراس به پابوسی او شتافتند و مدالها برایش تفویض کردند و غلبابا را هدایت دادند تا رتبهی مارشالی او را منظور کند. در حالیکه ترامپ غلبابا را در پایگاهِ بگرام مثل یک سرباز استعمال کَرد. اما کینهی آمپریالیسم و انگلیس و اروپا و دسایس شان رها کردن والای یقهی دوستم نبودند تا آن که حالا در چنان حالات به سر میبَرَد. دوستم اگر حالا هم در فکرِ نجاتِ وطن نباشد و در یک طلسمی گیر افتد و به طالب اقتدا کند دیگر برای همیش مییمیرد. به خصوص با آن همه مشاوران نادانی که معلوم نیست ریسمانهای شان در دست کدام سازمان جاسوسی است.
و اما مارشال فهیم:
من با مارشال فقید یک بار در محلهی وزیر اکبرخان دیدم و شناختی هم با ایشان نداشتم. آنگاه اولین هفتههای ورودِ شان به کابل و ربع اول سال ۱۳۷۱ بود. دلیل دیدار هم آن بود که آقای نجیب لفرایی در کنارِ آقای عبدالقیوم ملکزاد امور رادیوتلویزنملی را اداره میکردند. مردمانِ محترم و نیکی بودند و کسی از ایشان شکوهیی در برخورد نداشت. وزارت دفاع ملی تعمیری داشت در ناحیهی وزیراکبرخان که یک ایستگاه رادیویی مربوط به ریاستِ عمومی امورسیاسی اردو در آن فعال بود، این تشکیلات یکسال پیش از انتقالِ قدرت به مجاهدین، شامل تشکیلِ الحاقیهی معاونیت اردو در رادیوتلویزیون شد. شادروان مارشال فهیم که در آن زمان مارشال نبودند و مسئولیتِ وزارت امنیت را داشتند خواهانِ واگذاری تعمیر افغان غږ به بخش امنیت شدند و وقتی همکاران از دفتر رادیو افغان غږ به من اطلاع دادند به آنجا رفتم. در جادهی فرعی بین سرک ۱۳ و ۱۵ ساحهی مسکونی وزیراکبرخان یک کسی با اندامِ چهارشانه و کلاهِ پکول و لباس منظم پیراهن و تنبان با یک دستمالی که به نام دستمال مجاهدین شناخته میشد قدم میزد. من داخلِ دفتر شدم. آن زمان همکاران گرامی ما مثل ظاهر مراد، محمدآصف، عبدالله و همیشهگل خان و دیگران تحتِ مدیریت شادروان فعالیت داشتند. همکاران گفتند: «همو نفری که ده بیرون اس با یکی دو نفر داخل آمد و تعمیره دید و گفت تعمیره خالی کنیم… مام به خودت اطلاع دادیم…»، من بیرون شده مستقیم دفتر آمدم که آقای لفرایی تلفنی به من گفتند تا تعمیر را به فهیم من تخلیه کنیم… من از نزدیک دفترِ شان رفته و گفتم دفتر ملکیتِ وزارتِ دفاع است و هدایت را باید داکتر صاحب عبدالرحمان بدهند. شادروان داکتر عبدالرحمان آن زمان به دستورِ رهبری شان همهی امورِ مملکت را رهبری میکردند. آقای لفرایی با محبت گفتند: « … فهیم خان کلانترین مقامِ رهبری مجاهدین اس… رئیس عمومی امنیتِ ملی اس… »، منی بیسنجش هنوزم در فکرِ گذشته بودم که اصولی است و منم مسئولیت دارم. دیدم آقای لفرایی گفتند که با هم میرویم نزدِ داکتر صاحب. شادروان داکتر عبدالرحمان آن زمان در سِمتِ رهبری وزارتِ هوانوردی ملکی هم بودند. از راه دروازهی شرقی رادیوتلویزیون به وزارتِ هوانوردی رفتیم تا داکتر صاحب را ملاقات کنیم. ( من قبل بر این با تفصیل در باره نوشتهام. )، وقتی لفرایی صاحب جریان را برای شان شرح دادند. با خنده سوی من دیده گفتند ( … فهیم خان آدم کلان … تعمیره برش تخلیه کنین… )، وظیفه سپردم تا تخلیه را شروع کنند و تعمیر به امنیتِ ملی سپرده شد. چنان بود که نخستین معرفت را با مارشالِ فقید حاصل کردم که تا زمانِ شروع ادارهی مؤقت تکرار نه شد در حالی که بعدها و در دورانِ اولِ طالبان به اتهامِ رسمی نامهی ادارهی امورِ طالبان گویا در شراکتِ تجاری با فهیم خان تحتِ بازپرس بودم.
پسا تقررِ مجدد در نشراتِ نظامی بود که رابطهی کاری من و داشتنِ سمتِ مقام و دومِ رهبری کشور و وزارت دفاع که مارشالِ فقید داشتند من را تحتِ هدایتِ مستقیمِ شان قرار داد.
مارشال فهیم با اقتدار عرضِ وجود کرد تا آنجا که به قولِ زلمی ذلیلزاد حتا بوشِ پسر از هیبتِ حضورِ مارشال در لرزه بود، بوشِ پسر یعنی قصرِسفید، یعنی سیاه، یعنی آمریکا، یعنی آمپریالیسم با همه اقتدارش. دلیلِ هراسِ شان هم انتقالِ صحبتهای مارشال توسطِ ایادی استخبارات به قصرِسفید بود که گفته بود کرزی یک سمبول است و همه کاره خودِ شان. اولین ضربه به پیکرِ مقاومت و مارشال آن بود که گروهِ محافظتی قهرمانِ ملی را از حفاظتِ کرزی خارج و در عوض آمریکاییها را به امنیتِ او گماشتند. ببینید که قبیلهگرایانِ اقتدارِ پشتونیسم سیاسی چقدر بیحیا و دیده پاره اند. کرزی جاسوس انگلیس بعد آمریکا شده توسط آنان به اقتدار رسید و حتا امنیت او را گرفتند و همه غیرِ پشتونها ترور، برطرف از وظیفه یا هم به نفع کرزی استخدام کردند. اما کرزی بعدها البته ظاهری و با کَسبِ دستورِ سیاه خودش را ضدِ امریکا وانمود کرده و میکند. اما تجربه نشان داد که مارشال فهیم هرگز از آنچه در قدرت داشت استفادهی بهینه نه کرد. روزی پس از برکناری شان من به دیدنِ شان رفتم. مارشال در جریانِ صحبتها گفتند که میتوانستد جنجال خلق کنند اما نهکردند. این صحبت را بعدها در رسانههای و بین مردم تکرار کردند. برطرفی مارشال توسط کرزی و برگزیده شدنِ آقای احمدضیا مسعود به جای شان نخستین جرقههای نتیجه دادهی منفیاز پنجسال اعتمادِ بیحد و حصرِ مارشال فهیم بالای کرزی بود و کرزی در حالِ حفاری مخفی قبر برای مارشال فهیم.
آقای احمدضیا مسعود اولین شکنندهی علنی صفِ همتباران تاجیک خودعلیه مارشال فقید بود. در حالی که قانونی و چندتای دیگر پیش از این و به صورتِ مخفی حلقهی غلامی را نزدِ کرزی و ذلیل زاد به گوش انداخته بودند.:
نوستالژیی که امروز ما داریم، پسا سقوطِ اقتدارِ سیاسی نظامی ح. د. خ. ا تحتِ رهبری شادروان ببرک کارمل در نیمهی دوم دههی شصت تا امروز را در برمیگیرد. اصلاً دیگر نه مسعود با آن قدرت فکری و فطری تکرار میشود و نه مارشال فهیم با آن صلابت و قدرتی که در دوران کارداری و بیکاری و باز هم کارداری تا خُفتن در بسترِ مرگِ کشته شدهی خود داشت. اما هر یک ما ناگزیریم کشتی شکستهی هویت خود را که حالا در اولویت اکثریتِ سیاست مدار نما های تاجیک قرار نه دارد به ساحل بی غرق شدن در آب بکشانیم؟
از آغاز و بارها گفته بودیم که نخبهی پشتونِ اقتدارگرا دوصد فیصد کاردی در دل میزند و نخبهی تاجیک پنجصد فیصد در گِل. باورِ مارشال فهیم به کرزی چنان بود،
تفاوت ایستایی مارشال فقید و محترم احمدضیا مسعود:
بهینهگی کار سیاسیون جهان با برخی سیاسیون ما بیش تر در آن است که معترف مدام به اشتباهاتِ شان و کنار رفتن شان از سیاست در صورت ناکامی ها و رسوایی ها است. موردی که متأسفانه در افغانستانِ پسا حزب دموکراتیک خلق افغانستان وجود نه دارد.
۹۹ در صدِ کادر سیاسی افغانستان از آغاز دههی هفتاد تا امروز تنها نامداران سیاسی استند و بس.
رهبران تنظیم ها به صورت عموم اصالتِ یک رهبر سیاسی به تمام معنا را نه داشتند و نه تنها نه داشتند که ظرفیت ساز هم نه بودند و باقوت هم عمل نه توانستند.
در این میان نخبه گان پشتون با تبعیت از تعهدات جاسوسی به سازمان های خارجی سکان قدرت را پیوسته به نفع شخصی خود و گروه شان به دست داشته اند که حتا بسیاری همتباران خود شان هم به دلیل نهداشتن حلقهی وصل در انگشت شان محروم بوده و روزی بهتر از غیر پشتونها نه داشته و نه دارند. احراز مقام جانشینی مارشال فقید پس از احمدشاه مسعود کار درون سیاستِ جبههی متحد ملی بود و بسیار بالا از صلاحیت بنده. مارشال تا زمانی که مرگ تدریجی به موافقت کرزی و حلقه های معین سیاسی و تباری نبض شان را از تپندهگی باز داشت مثل کوهی ایستاد بودند و کرزی صاحب با همه دسایس پنهان علیه شان از مارشال چنان هراس داشتند که مه پرس.
من به اشتباهات و محسنات کارِ مارشال کاری نه دارم. البته که باورِ کاملِ مارشال بالای کرزی اشتباه کشنده بود هم به خودش و هم به همه پارسی گویان. اما با گذرِ زمان ثابت شد که مسعود کی بود و پیروان اش به صورت عموم کیها بودند و برخی پیروان معاملهگرِ حیاتِ او و ریختاندنِ خون او کیها بودند و حالا چی میکنند. و مارشال کی بود و چیگونه صلابت مقام خود را به گونهی واقعی حفظ کرد تا ترور جان فرسای بیولوژیک کردندش و ادیب را برای خاموش ساختن غایله در بغل گرفتند و مهمان تشریفاتی نگاه داشتندش تا مجبور به استعفایش کردند. معاملاتِ پَسِپرده را که همکاران، هموطنان و همتبارانِ فهیم از الف تا ی در غیابِ مارشال فهیم کردند کمرِ مارشال را شکست و هنوزم خودش را استوار میگرفت. محترم احمدضیا مسعود که خود را وارث خدا دادِ مسعود میدانست علیه مارشال فقید کودتا کرده و با کنار آمدناش در گروه کرزی اولین بانی شکست شیرازهیی شد که احمدشاه مسعود به نام جبههی متحد ملی اساس گذارد و با خون خود آن را حفظ کرد و به همه پیروانش در سراسر کشور ودیعه گذاشت. بعدها و در دورانِ حاکمیتِ غنی همه دیدیم که آقای احمدضیا مسعود چی نه بود که نه کرد تا مگر کرسییی بگیرد. سخنانِ محترم احمدولی مسعود در آن زمانی که غنی آقای احمدضیا را استفراغ کرد بسیار به جا بود، یعنی آقای احمدضیا تاوان اشتباهات خود را پرداختند.
و احمدِمسعود هم در سنین طفولیت و نوجوانی قرار داشت و به روایت خودش در فکر تهیهی شهریهی خود و خواهرش بود اما چه بدانم کاکایش که معاون اول ریاست جمهوری بود فکری هم به حالِ یتیم های برادرش کرده باشد؟ کما این که مانند آقای قانونی فکر کرده بوده باشد که برادرا فکر باز ماندههای شهدا را کرده اند حالا باید آنان عشرت کنند.
لذا احمد ضیا به هیچ صورت مستحق جانشینی احمدشاه مسعود و مارشال فهیم نیست... مارشال درست در حالـ داشتنـ اقتدار بسیار تنها شده بود. آنانی که امروز مارشال را علنی ملامت میکنند و دیروز در محافل و مجالس شان اپ را خاین خطاب میکردند بگویند که چرا سنگِ جاسوسی به سینه زدند و در حضور داشتِ مارشال فهیم راههای مستقل انتخاب کرده و سر و کله با کرزی و بعدها غنی و ذلیلزاد و آمریکایی و انگلیسیها زدند و مارشال را تحویل نهگرفتند مگر در حالتِ ظاهری که از او هراس داشتند. محترم داکتر ظهیر سعادت برایم روایت کرد که در اوج اختلافات با کرزی مارشال با همه رهبرانِ جبههی متحد ملی در خیرخانه به منزلِ آقای قانونی رفته و صحبتهای قاطع و هوشدار آمیز داد که با دسایسِ کرزی باید مقابله کنند تا انتخابات بعدی در آن گاه عاری از تقلب باشد. وقتی میخواستند خدا حافظی کنند و چند دقیقهیی ایستاد بودند که به ناگاه تعادلِ شان را از دست دادند و برای آن که حاضرین
نهدانند دستِشان را بالای شانهی قانونی گذاشتند. یعنی معلوم بود که حاضرانِ مجلس دیده بودند که اولین نشانههای اثرگذاری مرگهای درازمدتِ بیولوژیکی بوده. اما هیچ کس از حصار به مارشال نه کمکی کردند و نه نسبت به او تشویشی داشتند و نه هم برای شان ارزش داشت. چون قانونی میزبان خودش شایقِ جانشینی مارشال بود…پس مارشال هم چنان در تنهایی بود. در بخشهای بعدی میخوانید که مارشال فهیم چیگونه محترم قدم شاه خان که آنزمان فرمانده فرقه کابل بودند را احضار و از چیگونهگی دفاع از ارتفاعات در کابل استفثار به عمل آوردند و چی گفتند… و بعدها چی شد. اما مارشال فهیم هرگز موقعیتِ اجتماعی دوستم را کسب نه کرد. حواریون مارشال دوستم برای زنده ماندن و دفاع از دوستم خود را پیش پایش فدا میکردند و میکنند. اما کاسه ایشان و همسنگرانِ مارشال برای مرگـ مارشال برنامهریزی کرده و در منزوی ساختنِ شان نقش داستند….
ادامه دارد….
++++++++++++++++++
بخشِ۲۰۷
دو مارشال دو اقتدار دو اشتباهِ مرگبار.
مسئولِ تحمیلِ مقاومتِ امروز به شانههای نسلِ جوان کیهاستند؟
مارشال فهیم خاین نه بود اما باسیاستِهای آمپریالیسم نا آشنا و درمطالعاتِ سیاسی و ترفندهای غرب ، عرب و پشتونِ اقتدارگرا خوشباوری داشت.
مارشال دوستم هرگز سعی نهکرد اقتدارِ واقعی خودش را حتا برای خودش استفاده کند.
هرقدر و هر ساعتی که برای ورد در بحثِ اقتدار و مدیریت و کشورداری در افغانستان به خصوص دورانِ حاکمیتِ ستمشاهی سلطنتی نزدیک به نیم قرن توسط خاندانِ جبارِ آل یحیا دیرینهنگری کنیم به همان اندازه نفرتِ ما نسبت به این گروهِ دجال بیشتر میشود. چون همه فرصتها را در تبعیض و توبیخ و تحقیر اقوامِ غیر از خود گذشتناند و درست در زمانی که جهان به سرعتِ نور انکشاف میکرد و نوسازی را راه نجات از فرسودهگی عقبمانیها میدانست، این خاندانِ جاهل برای استمرارِ قدرت همچنان ملت را در فقر و بیداد نگهداری میکرد. اگر در حوزههای پارسی زبانان و هزاره و ازبیکها و ترکمنها در تمامِ جغرافیای نامکملی به نامِ افغانستان عمداً تحریمهای ظلمگرایانه و تبعیضِ آشکارا روا میداشتند، در بخشهای پشتون نشین هم کاری از پیش نبردند، آنان چنان غرق در بدبختیهای تجملی بودند که حتا زبانِ مادری شان یعنی پشتو را هم فراموش کرده بودند. با زبانِ شیرین پارسی دری صحبت میکردند اما با گویندهگانِ اصلی و بومی آن دشمنی و عنادِ ناپوشیده و علنی داشتند، از تغییر دادنِ نامهای محلهها و گذرها و شهرستانها تا مکانهای تحصیلی و تعلیمی و کهنی بومی تا تعمیلِ سیاستهای بازدارندهگی در عرصههایگونهگون سد راهِ مردمانِ ما میشدند. آگاهیهای روشنگری مردمانِ شمال و حوزههای پارسی زبانان وابسته قدرتِ فکری و آموزشی خودِ مردم بود و است.
سلطهگرایانِ مدرن شدهی سلطنتی ملت را در جهالت و تاریکی ذهنی نگاه داشته و نام شان را مرغ مانده بودند و شاه خودش سایهی خدا میخواند. اگر تحولات چهل سال اخیر نه میبود، بیداری جامعه از کجا میبود؟ در دههی سی و چهل کتابها نایاب بودند و بیشتر به قلم کاپی میشدند. از محابس و زندانها بپرسی از وضع اجتماعی و فقر بپرسی از فاصلههای طبقاتی بپرسی از تبعیضهای آشکار بپرسی. از این بپرسی که چرا همیشه زیها و خیلها جنرال و رهبر و لیدر و مردم شمال و نقاطِ مرکزی و هزاره و ازبیک و ترکمن و بلوچ و ایماق نورستانی و پشهیی و قیرغیزی مدام نفر خدمت بودند؟ چرا هزاره و شمالی وال و پارسی گویان حق نداشتند در مناصبِ بلند مقرر شوند؟ چرا همیشه حرف سوم و چهارم آن هم شاید یا نشاید مربوط اقوام دیگر بود؟ نه میدانم برخیها تاریخ را تا کجا خوانده اند؟ کشتار برنامهریزی شدهی هزارهها را جست و جو کنند. تاریخ را جست و جو کنند. طی چهل سال حکومت ظاهرشاهِ شان در بندر آقینه تفریحگاهی به مساحت چند هکتار زمین ساخته و دیگر همه جا یک صحرای محشر بود. و ظاهر شاه شما تنها عیاشی میکرد من تخت خواب و اتاق خواب او را از نزدیک دیدم و شبی را در آن خوابیدم روایات را قبلاً نوشته ام. مثل این در تمامِ گوشه و کنارِ افغانستان. آنان حتا دخترانِ زیبا روی را تحفه میدادند، از آنها گذشته، خاطرهیی از زلمی ذلیلزاد را بخوانید که داودخان با مردم شمال چهگونه برخوردِ دیکتاتورانه داشت. شاید کسانی که در دم و دستگاه ظاهرشاه بوتپاک و خاکروب و مجلس آرایی داشتند آرام بودند. اما آنها تمامِ ملت نبودند که حالا بازماندههای شان از ظاهرشاه دفاع میکنند. شما تاریخ را دوباره مرور کنید. که عبدالرحمان چی کرد، حبیبالله چندصد زن و کنیز و حرم داشت که حتا فیصدی زیاد شان در باکرهگی جان دادند و نوبت همبستری ایشان با شاهِ عیاش نه رسید. پس از ان زندهگی امانالله پسرِحبیب الله را از ازدواج مخفی او تا رفتن اش به کابارهها در پاریس مطالعه کنید که به دست پلیس محلی گرفتار شده بود. از شادروان دکتر نجیب ماجرای کارتهی پروان در دههی شصت را خبر شوید، از غنی و دار و دستهی او که خبر داریدحیف است بر ما که هنوز ما نه شدیم و آگاه نه شدیم.
چنان بود که بخشی عظیمی از جامعه در جهنمِِ روی زمینِ ساختِ افکار و دستِ قبیلهسالارانِ پشتونِ. اقتدارگرا به سر بردند و از بدِحادثه دست به مقاومتهای گونهگون زدند که خوشبختانه نتیجهی بیدارگری و روشنگری مدنی داد و نظامهای جابر برانداخته شدند. اما جهانِ دو قطبی با قبیلهگرایان و پشتونهای غلام رابطهی خواهری و مادری و دختری و باداری غلامی داشتند و دارند. از روسیهی کمونیست دیروز تا آمریکای جنگ افروز و دزدِ امروز و اروپای بیارادهی خود همه سنگِ حمایت از جنایتِ پشتونِ اقتدارگرا را به سینهها زده و عملی کردند و میکنند. چون قوتِ انحنایی و تسلیمپذیری و جاسوسی فقط در ژنِ همینها رشد یافته مشروط به داشتنِ اقتدار در داخلِ کشور برای اعمالِ هر جبری که بالای ملت بتوانند و بادارانِ شان به آنان کاری نداشته باشند.
بیستسالِ پسینِ حضورِ ننگین و ویرانگر جهانِ غرب در افغانستان نشان داد که هر کی را بیاورند باید پشتون باشد و هر کی نمایندهی رسمی خودِشان باشد باید پشتون باشد و هرکسی خود را فرستاده بخواند باید پشتون باشد و همهی اینان باید حامی منافع کشوری باشند و جاسوسی برای مملکتی انجام دهند که به آن وابسته اند. این نقش از دههی شصت تا امروز کاملاً هویداست. حالا که طالبِ تروریست و تحتِ تعقیب واجیر شدهی خود را به کشور ما حاکم ساختند نه برای آنکه ما را دوست دارند بل برای به دست آوردنِ اهداف خود چنان کردند و مؤفق هم شدند. صدورِ جنگهای فراکشوری یا فرا اتحادیهیی جهانِ آمپریالیسمِ غرب و آمریکا و اروپا همه و همه برنامههای مدون و نظم یافتهی چند منظوره اند که از چشمِ دیدهبانانِ اوضاع بینالمللی و بینالکشوری پنهان نهمیماند.
اما آیا در این ماجراها ملیگرایان یا صاحبانِ اقتدارِ مردمی ما ملامتی و سلامتی ندارند؟ واضح است که مقصر اند و تقصیرِ شان هم از کم اهمیت دادنِ خودِ شان به اقتدارِ خودِشان و مردمِ شان و عدم درکِ حقیقتِ حقوق مدنی و سیاسی شان و تبارِ شان و در نهایت محافظهکاری و تَوَهُم میانتهی صاحب و کرایهنشین یا مالک و مستأجر یا سرمایهدارِ افتاده در چنگ سودخورِ زور آور بوده و یاهم خودم باشم بس است. این روزها در معادلات و داوریها و تفسیرها و تحلیلهای سقوطِ نقشِ نیروها و اقوامِ غیرِ پشتون همه مارشال فهیم را نشانه میروند و به خصوص زلمیذلیلزاد مواردی را در کتابی به نامِ فرستاده چرندیاتی گفته. من کتاب را در دسترس ندارم اما از بحثی که مأمون داشت دانستم و هم بحثِ خود را روی یک بخشی از همینِ صفحات ۱۹۶ تا ۲۰۰ تمرکز میدهم.
زلمی ذلیلزاد در کتابِ خود برخی موارد از جمله شگفتزده شدنِ مارشال فهیمِ فقید را از دیدنسازههای مجلل در آمریکا مبالغه کرده و دروغ گفته. من در جملهی کسانی بودم که پسا اولین سفرِ مارشالباایشان ملاقات کردم و بعدها اکثراً در مجالس و محافلِ رسمی هم میدیدیم هرگز چنین چیزی را از زبانِمارشال نشنیدیم. قبلاً در مورد توضیحات دادهام بعداً با تفصیلتر در مورد مینویسم. البته ردِ دروغهای ذلیلزاد از سوی من معنای آن را ندارد که بگویم مارشال اشتباهاتِ سیاسی نه داشت و در سیاست زیادخوشباور
اصولِ من و اصولِ کاری من آن بود که همیشه رعایت کردم و تا ابد به آن باور دارم. آن اصول داشتنِ توجه به سلسله مراتب عسکری و ملکی است.
معاونِ ریاستِ نشراتِ نظامی رادیوتلویزیونملی در بخش اردو مقرر شده بودم. مزید بر تنظیم و فعالسازی دفاتر از کار افتادهی نشرات نظامی و انتظام امور اداری، اسکانی، کادری، تشکیلاتی آغاز کار خبررسانی را هم در نظر داشتم. جناب آریافر رهبری ریاست نشرات نظامی را عهده دار بودند و من در سمتِ معاون شان در بخش اردو شدم. معاونین محترم پلیس و امنیت مقرر شده بودند.
چون تشکیلات دولتی معلوم نبود و صلاحیت عمومی به دست رهبر و فرمانده عمومی مقاومت بعدها مارشال، فقید بود…همه امورِ خبررسانی و اطلاعرسانی آن مربوط مدیریت محترمِ عمومی جمعآوری اخبار میشد و ما کاری به آن نداشتیم.
گروههای معینی را برای بخشهای مختلف تنظیم کردیم تا اخبار وزارت دفاع را از دست ندهیم. بیشترین مصروفیتِ آن زمانِ همکارانِ محترمِ ما سفرهای متواتر و گاهی همروزه چند گروه به پنجشیر بود. تمام نمایندههای کشورهای خارجی و مراجع دپلوماتیک به محضِ ورودِ شان در کابل یا مستقیم از فرودگاه و یا هم یک روز پسا اقامت در کابل برای اتحافِدعا رهسپارِ پنجشیر میشدند و بسیار دورانِ مزدحمِ کاری ما بود که هنوز همکارانِ بیشترِ ما را دوباره نیافته بودیم. کارِ ساخت و سازِ مقبرهی قهرمان ملی بسیار به کُندی پیش میرفت و تمام کسانی که آنجا میرفتند باحالتِ زارِ آرامگاه مواجه میشدند که قالبهای کانکریت مدتهای طولانی آنجا بوده و ستونهای استحکام پایهها همچنان برای زوار مزاحم بودند در حالیکه هیچگونه تحرکِکاری هم وجود نداشت. من آن زمان با چند تن از مقامات و شخصیت های دولت به خصوص آنانی در تماس شدم که اهل پنجشیر بودند و هی آمرصاحب شهید میگفتند ولی حاضر نبودند کار ساخت مقرره را حتا به خاطر سیالی هم که شده زودتر تر تکمیل کنند. همه نماهای آن روزها در بایگانی نشراتِنظامیرادیوتلویزیون ملی وجود دارند.
یک بخشِ وظیفهی من به حیثِ معاونِ ریاستِ نشراتِ نظامی همرکابی با مارشالِ فقید در بخش وزارتِ دفاع بود. چون ایشان در عینِ زمانی که معاونِ اولِ کرزی بودند، رهبری وزارتِ فاع ملی را نیز عهده دار شدند. بارها اذعان کردهام و دلیلی هم نه میبینم به کسی توضیح یا حسابی بدهم که چرا؟ اما ارتباطات کاری من با مارشال فقید فقط ایجابات وظیفهوی بوده و بس. البته بعدها خودِ شان محبت کرده ما را نوازش میکردند. من نه برای کدام مقصد دیگر بل برای اصولی که داشتم و دارم هرگز در چشم زدنِ بدون ضرورت خود به مقامات را تجربه نهکرده و آن را عار میدانم. محترم جنرال جلالالدین محمودی برای من هم رفیق، هم منتقل کنندهی هدایاتِ مارشالِ فقید در حالتهای ضروری و هم حلال مشکلات اداری و دفتری بودند و همیشه به شوخی میگویم که مارشالِ من محترمان عزیزالله آریافر و جلال الدین محمودی بودند و هستند.
شناخت و رابطهی شخصی و کاری من با مارشال دوستم بیشتر از مارشالِ فقید است، خصوصیاتِ کاکهگی و عیاری و ایستایی به قَول و قرارِ شان مشابه هم بود و بیساختی و دوری از تجملهای کاذب و بیباکیهای نههراسی وجوهاتِ مشترکِ شان. عشق به اسپ و بزکشی بخشی از زندهگی شان بود. باری آقای جلال محمودی در وضاحتی بسیار خودمانی گفت: «… هرکسی یک شوقی داره یک عشقی داره… فهیم صاحب به همی اسپ و بزکشی علاقه داره…»، من که سالهای متمادی با آقای دوستم نزدیک بودم حتا در سردترین روزهایی که سردی هوا طاقتفرسا بوده و برف مثل سیل میباریده دوستم به نظارهی بزکشی مینشست و گاهی هم خودش واردِ میدان میشد. من برخلافِ انتقاداتِ دیگران به این دیدگاه هستم که آدمهای با مقام و منصب و جایگاه و اقتدار هم حق دارند در زندهگی شان به آنچه خلافِ شأن شان و خلافِ دین و اصول شان نیست دسترسی داشته باشند و این که گناهی نیست. غنی دزدِ فراری را با شیر نشان دادند که در خانه اش داشت کسی به او انتقاد نهکرد.چون یک بخشی از زندهگی خصوصی شان بود. روایاتی را که من میکنم دو تفاوت ارتباطی با هم دارند. من هرگز مادونِ دوستم نبودم و حتا اگر توصیهی اوایل آشنایی از سویشادروان صمد مومند برایم نهمیشد مایل به آشنایی ایشان هم نبودم. وقتی واردِ ماجرا شدم و دانستم که دستهای پیدا و پنهانی در پی ضربهزدن به دوستم اند، عزم را قوی کردم تا در جلوگیری از راهیابی فیلترهای تعصبِ سیاسی و قومی در ورای نشرات مرتبط به دوستم کوتاهی نه کنم. اما هرگز با مارشال فهیم دوستِ شخصی نبودم و مادون شان بودم. فقط دوران بازننشستهگی شان ما را نزدیکتر ساخت و مقرری دوبارهی شان که تنها به تبریکی شان رفتم. ولی با هردوی آنان در بیشترین ساحاتِ کاری یکجا بودم. از مارشال فهیم هدایت میگرفتم و با مارشال دوستم که آن زمان جنرال بودند از زاویهی کاری و بعدها ارتباطاتِ نزدیک دوستیهای شخصی رابطه داشتم. با همه مقامات شخصیتهای نظامی در ارتش با جنرال بابهجان شادروانها مصطفا قهرمان، جمیل قهرمان، رزمندهی قهرمان و دیگران همینگونه. بعدها وقتی میدیدم جنرال دوستم باچنان صداقت، صفای قلبِ بیآلایش و بیباک و برخوردهای بیساختِ وطنی در دفاعِ وطن قرار دارد و از سویی هم با آنکه دوستم را به کاربردهای چند منظوره استخدام میکردند و در غیاباش موجی از شانتاژهای شخصیتکُشی راه میانداختند خاموشانه و بدونِ آن که خود دوستم یا مقاماتِ هدف گرفته شدهی تبلیغاتی منفی بدانند برای تصویردهی شخصیتهای واقعی خدمتگاری شان از هیچ رَوِشی دریغ نه میکردم. با آن میانهی تنشآلودی که آقایاشکریز علیه من داشتند، انجامِ چنان نشرات بدونِ موافقتِ شان ممکن نبود. روزی برای شان صریح گفتم که مخالفتها به دلایلی نسبت به نشرِ گزارشها و صحبتهای اشخاص و مقاماتِ خاص هرچند خاموشانه اما وجود دارند و کسی به من هدایتی هم نه داده است، اما از لابهلای صحبتهای مقاماتِ درجه بلندِ و اول رهبری و سیاسی وزارت دفاع میدانم که کارهایی باید در پیش گرفته شوند. این کارها و اشاراتِ غیر مستقیم بیشتر به تبلیغِ کارکردهای نیروهای مردمی پیوسته به دولت و یا انسجامِ تشکلهای مردمی بودند مثل لوای ۵۲۰ برادرانِ هزاره، فرقهی ۵۳ تحتِ مدیریتِ دوستم در جوزجان، قطعات آمر سیداحمد و داودِ زیارتجاه و شادیخان در هرات و همینگونه دیگران. ( …البته این نوشته به معنای طرفداری از کسانی نیست که شاید سبب ارتکابِ اشتباهاتی شده باشند…) انصافاً آقای اشکریز به قولِ خودِ شان نازکی را دانسته و موافقت کردند. دوستم در آن زمان اگر سخنِ اول را نه میگفت کمتر از آن هم نه بود. اما مدام آدمِ متواضع و دستورپذیر از مقامات بود و برخلافِ برخیها مقامات در تمامِ سطوح خواهانِ تأمینِ رابطه با او بودند و گاهی هم مثلِ آقای جنرال امامالدینخان و برخی دیگران با ایشان حسادتهای مستقیم داشتند. شدتِ قاطعیت و عملِ دوستم در حدی بود که وقتی شادروان دکترنجیب باوجودی که دوستم را ستونِ فقراتِ دولت میدانستند، در مخالفت علیه شان قرارگرفته و دفاع از جنرال اځک و جنرال تاجمحمدِ بیخاصیت را در مقایسه به دوستم ترجیح دادند و در نتیجه دوستم شکستِنظام را رقم زد و ستونِ فقراتِ دولتِ شان شکست و هرگز صحتیاب نه شد تا آنکه متأسفانه بهدست همان قومِ خودش به دار آویخته شد. دوستم دورانِ شبهِ پادشاهی اما باعدالت و بدونِ تبعیض را تا پنجسالِ اولِ دههی ۷۰ هجریخورشیدی در شمالِ کشور گذراند و مدتِ کوتاهی هم سرپرستی ریاست جمهوری را به دستورِ شادروان استادربانی عهدهدار بود. من در تمامِ دورانِ دیدارهایم با آقای دوستم یکبار هم نه شنیدم که سخن بالای شادروان دکتر نجیب یاد شده باشد و آقای دوستم پسوندِ صاحب را فراموش نه میکردند. گذرِ زمان آزمونهای زیادی را فرا راهِ دوستم قرار داد اما هرگز در کرکتر و صبوری او رخنهی منفی وارد نه شد، باری در قلعهی جنگی و در دفتر کارِ شان هر دوی ما تنها یادی از تازهها و گذشتهها میکردیم. آقای دوستم عقبِ میزِکاری شان نشسته بودند که به شرقِ دفترِشان جابهجا شده بود و من در چوکی مقابلِ شان نشسته آرنجِ دستِ چپم بالای میزِشان اتکا داشت. صحبتها ادامه داشت و گلایهیی از فرماندهِ احمدشاه مسعود کرده در عینِ یادکردِگلایهیکاری که در هرگاهی و هر ادارهیی معمول است فرماندهِ مسعود را مثلِ همه آمرصایب یاد کردند… پسا استقرارِ حاکمیتِ مؤقت که قبل بر آن در مبارزه علیه طالبان باز هم دوشادوشِ قهرمانِ ملی فعال بود در کنارِ مارشالِ فقید قرار گرفت و از حکومتِ مرکزی تحتِ رهبری کرزی غدار حمایت کرد. من در صحبتِ تلویزیونی از ایشان شنیدم که گفتند بخشی از سلاحهای خود را به دولتِ مؤقت سپرده اند. روالِ کاری ادامه داشت و دوستم همچنان دارای قدرتِ بزرگِ مانور بود و حالا هم است. اما من دیگر از دوستم قاطعیتی را در برخوردِ شان بادسایس و برنامههای هویتزدایی کرزی، ذلیلزاد ندیدم که به هدایتِ مستقیمِ آمریکا و انگلیس علیه اقوامِ غیرِ پشتون در حالِ شکلگیری بود…
ادامه دارد…
+++++
بازنویسی بخشِ صدم
آقای کاکړ در هامبورگ دزد و دوپهی چیرهدست.
بهانهیی برای شناخت غنی احمدزی:
غنی احمدزی از رشوتِ پدرش شیر خورده و کلان شده
گاهی میگفتند زمین کرویست و زود به هم دیگر رو به رو میشویم و زمانی هم میگفتند جهان یک دهکدهی کوچک است و من به تاریخ ۲۰/۰۵/۲۰۲۱ عیساییها عملی دیدم.
چنانی که میگویند انسانیت بهصورتِ کامل در اروپا نهادینه نه شده. دولتها و سیاستهای شان واقعاً انسانی و قابل تمجید و برخورد ۹۵ درصد مردمِ آنان هم بامعیارهای انسانی برابر است.
مگر شرکتهای خدماتی مانند تلفنها، اینترنتها و برق و گاز که خدمات اولیه را ارایه میکنند ذلیلترین و پَست ترین نوعی استثمار و ظلم را بالای مهاجرین روا میدارند. بهخصوص که زبان نهدانی. چون این کشورها بیشتر سرمایهداری اند، قوانین پیچ و در پیچِ آنها هم زمینهی استبدادِ اقتصادی برمهاجرانِ نابلد را مساعد ساخته است. اگر شرکتی از مهاجران هزارها رقم بهرهکشی کند یا اضافهستانی نماید و یا هم هرنوعی که بخواهد در حصولِ پول غیرقانونی از مهاجران اقدام کند، دولت ها نه چشمِدیدی به آنان دارند و نه گوشِشنوایی علیه آنان. بر عکس اگر این شرکت
های غولِ سرمایه به جانِ هزاران مهاجری مثلِ من بیافتند، دولت هم به آنان میرسد تا به منی مهاجر. چون زبان نه میدانم و گرفتن دستیاران شخصی پرهزینه است و برخی دوستانِ محترمی هم که خدا همراه شان باشد با من و با همه مهاجران حتا بالاتر از توان شان کمک میکنند، اما آنان هم از خود کار و کاسبی دارند. خودِ انسان از مراجعهی زیاد نزد ایشان خجل میشود. البته برخی صاحبان کار و کارگاههایی که مهاجرانِ کهنهکار سکانِ رهبری آن را دارند بدتر از شرکتهای خودِ این مُلکها اند. از هندو تا مسلمان و از افغانستانی تا ترکی همه و همه بلای جان مهاجر بیچاره اند. مثلاً برادرم در سالهای اولِ حاکمیتِ مؤقتِ کرزی به درخواستِ من یک عراده اکسکواتور، یکعراده لودر، یکدستگاه کمپریسورِ هواگیری و برخی نیازهای یک شرکتِ ساختمانی را از اروپا میفرستاد. من به فکرِ آن که تجهیزاتِ آلمانی با کیفیتتر اند، به برادرم در سلواک وظیفه دادم تا پول آماده کند. او برایم در تلفن گفت که آن وسایط در سلواک بسیار ارزان و دارای کیفیتِ عالی اند. من آن زمان با شادروان صمد مومند برادر و رفیق و دوست و نزدیکترین داشتهی زندهگیام که در هالند بود مشوره کردم. مومند که سخت بیمار هم بود به من گفت خودش بلد نیست ولی یکی از هموطنهای ما به نامِ آقای کاکړ در هامبورگِ جرمنی کار و بارِ همینگونه وسایط است. من از مومند خواستم تا با آقای کاکړ که به فکرم در گذشته معاونِ افغانفیلم هم بود صحبت کند. نه من و نه صمدِ مومند در این مورد تجربه نه داشتیم و هر دوی فکر کردیم آقای کاکړ آدمِ حسابی اند. صمد با ایشان صحبت کرد و آقای کاکړ چند تا عکسی به صمد فرستاد و صمد آن را به من در ایمیل روان کرد. سرانجام توافق شد و من برای برادرم گفتم از سلواک برای صمد پول انتقال دهد که معامله انجام شود. صمد با آن بیماری که داشت دو تا سهبار از هالند به هامبورگ نزدِ آقای کاکړ رفت و آمد کرد و پول را برای آقای کاکړ سپرد. چالِ آقای کاکړ کارگر افتاد و من و صمد را کمین زد و به پولِ ما دست یافت. آقای کاکړ را که تا امروز ندیدم چنان زرنگ و دُوپه و مردم فریب و رفیق فریب بود که توانست اول صمد را در دام اندازد و بعد من را. صمد نمبر تلفنِ آقای کاکړ در آلمان را به من داد و با هم صحبت کردیم. آقای کاکړ برای آن که من را اغفال کند تا از معامله پشیمان نهشوم، طرحِ دروغِ خریدِ یک طبقهی کاملِ یک بلاک را به من پیشنهاد کرد. برای من از هر سویی این موضوع حل بود که تشخیص دهم آقای کاکړ برای بازار گرمی خودش در شکارِ من و صمد چنین ساختهکاری دارد و خودش را خریدارِ دروغین مینمایاند. صمد که از نزدیک با او میدید و پول را هم برایش سپرده بود برایم تلفن کرد و گفت تا از خیرِ این معامله با آقای کاکړ بگذرم. پرسیدم چرا؟ «…گفت احساس میکنم ای آدم راستکار نیس و ماشینای کهنه ره از کدام قبرستانی وسایط ده آلمان پیدا کده ده جان ما زده. ماشینای بسیار کهنه ره جَم کده که کتی عکسای اول نمیخانن …» من گفتم حالا شده فکر نه میکنم که آغای کاکړ با تو حرامزادهگی کنه… هر دو خندیدیم و به صمد گفتم… نفر از مه خانه میخَرَه… صمد گفت:«… بچیم مه برت گفتم از گردنِ مه خلاص اس که صوب نگویی … راستی مه پشیمان شدم … فکر میکدم… کاکړ صایب همو کاکړِ سابق اس مگم ای بسیار جعلکار برآمد…» صمد اتمامِ حجت کرد و من هم قبول کردم. سرانجام ماشین آلات حرکت کرد و شرکتِ حمل و نقل از رسیدنِ کانتینر به مرز ایران-هرات خبر داد. من آقایان حاجی محمدمؤمن و حاجی محمدبلال دو تن از شرکای کاریما را به هرات فرستادم. چند روز بعد برگشتند و گزارش دادند که ماشین آلات همه کهنه استند. من دانستم که صمد راست گفته بود. دیگر نتوانستم برادرم را هم بگویم که اشتباه کردیم. چون او به آقای کاکړ پولِ گزافی فرستاده بود. وقتی کانتینر رسید و دروازههای آن را باز کردند و من آنها را دیدم. بادیدن آهنپارههای کهنهی آقای کاکړ بیدرنگ یک نوشتهی آقای یوسفِ هیواددوست به خاطرم آمد که چیزی را پیدا کرده بود و آن را در آبِ روان میشُست و آب آن شَی قیمتی را بُرد. هیواددوست صاحب نوشته بود «… که از شُستنش کده نا شُستنش خوب بود. یعنی آب خو نه میبردیش…» با خود گفتم از دیدنِ شان نادیدنِ شان خوب بود… جالب آن بود که من به گفتِ صمد و برادرم نکردم. این ماشین آلات مشکلاتی را بین شرکای من و من بار آورد. شرکای اصلی کاری من آقایان محمدمومن و عبدالصبور و مولوی صاحب عجبخان بودند که هرسه ما جوابده پولِ سرمایهگذارها بودیم. دیگران را آقای محمدمؤمن به پاسِ وطنداری شریک ساخته بود که هیچ گونه تعهدی و سرمایهیی هم نپرداخته بودند. یعنی محمدمومن برای من و عبدالصبور و حاجی طورهمیرخانِ خنچی بعداً پسرِ ارشدِ شان دکتر ظهیر سعادتِ و برادرم، زخمهای خونین و مفتخواری را آورده بود که تا امروز یک روپیه سرمایه ندادند و میلیونها روپیه را رایگان به نامِ شریک گرفتند و خفتند و خوردند و خُور زده خوابیدند. تفرقه انداختند دو برادر مفتخور از اینها بلال و احمدشاه نام دارند. بلال گفت «… مه ای چیزای کهنی بیدرته نمیگیرم و اطلاعات میرساند که احمدشاه هم گفته «…رئیس، مالای کهنی بیدرِ خوده سَرِ ما تیر میکنه…» ناچار حوصله سر آمد و اینان را جمع کرده و گفتم:«…شمامفتخورایمحمدمومن هستین نه پولی دادین و نه سرمایه دارین… سرمایهدارا معلوم هستن… شریکای مه فقط محمدمومن و عبدالصبور استن…» عبدالعزیز و فضلالحق هم شاملِ گروهِ مفتخورانی بودند که محمدمومن آورده بودِ شان..
مدتیست به جبرِ روزگار مهاجرِ اروپا شدم، من هم شکار یکی از شرکت های برق استم که سکانِ رهبری آن به دست مردمان بومی این جاست. برای حل مشکلِ اجباری اقدام کردم که به ما روا داشتند و برق منزل ما را با وجود نه داشتن یک یورو بدهی قطع کردند و چند شبی را مانند شبهای کابل و افغانستان در تاریکی گذشتاندیم. من پول صرفیه را به یک حساب تحویل کرده بودم و اینان خواهان تحویلی به حساب دیگری از خودِ شان بودند... سر انجام با پرداخت دوبار پول به یک صرفیه هفتصدونودوهشت اعشاریه نودوشش یورو پس از چند روز برقِ ما را دوباره وصل کردند.وقتی پرسیدم پولهای قبلی من چطور میشود؟ مانند وطنِ خودِ ما پشتِ نخودِ سیاه فرستادندم که خودت از آن شرکت دیگر پول خود را بگیر.... و رفتم پس کارم...در وطن خوب بود، زبانِ خودِ ما بود، استدلال میکردیم و استدلال میشنیدیم. مواردی که اینجاها در نابلدی زبان بسیار مشکل است. حالا که چهارگوشه را در مهاجرت آشنا شده ام، دانستم که شاید و حتمی آقای کاکړ در هامبورگ کلاههای زیادی به سَرِ هموطنانِ ما گذاشته باشند. برخی از اینان شرکتهای سیاحتی و حج ساخته اند، با بدترین خدمات بیشترین پول را از افغانستانیهای شان میگیرند.
بهانهیی برای شناخت غنی احمدزی:
در محلهیی منتظر بودم تا یکی از گونه های وسایل حمل و نقل بیاید و جانب خانه بروم، آقای محترمی را دیدم که همیشه در مساجد و یا مناسبت هایی با هم می دیدیم اما هم کلام نه شده بودیم. ماشاءالله ایشان از لحاظ جسمی آدم تناوری و از لحاظ کهولت عمر هم در سطح بلندتری، چهرهی گندمی متمایل به سیاه تیره موها های بلندی که متناسب به عمر شان بسیار زیاد بود را دیدم. مانند همیشه سلام علیک کردیم.
اما این بار متفاوت بود و بسیار متفاوت:
روندهی یک مسیر بودیم تا قطار زیر زمینی سر رسید و هر دو داخل شدیم، چوکی های ما مقابل هم قرار داشت و رهروِ عمومی قطار حدِ فاصل میان من و ایشان بود اما نسبت نه بود راکبین زیاد مانع دید و گپ و گفت ما نه می شد.
این ها از مُلک ما نیستند نه غنی نه طالب:
برخلاف روز های دیگر معلوم می شد که کاکای محترم دِل پُری دارند. تا صحبت نه کرده بودند نه می دانستم که ایشان در کدام سطحی از دانش و تعلیم و آموزش قرار داشتند.
توفان سخن وری بودند:
معلوم بود که دل شان بسیار پر درد است بی پرسان و بی تمایل من صحبت را از نکوهش طالبان و غنی شروع کرده و چنان منسجم و شمرده و حاکم صحبت داشتند که گویی در محضر دانشگاهیان شان سخن می رانند. مستقیم گفتند: «... فکرت باشه مأمور صایب که اِی طالب مالِب و ای غنی پنی از وطن ما و شما نیستن... به او خاطر جنگه... دَر دادن... کسی ره دیدی که به دست خود وطن خوده خراب کنه و آتش بزنه و مردمه بکشه... اینه وطن ما و تو که اس... چرا نه سلاح داریم نه جنگ ... وطن دارای مام که دفاع می کنن... مجبور استن...که ده مقابل ای مردم جنگ کنن...». من گفتم می دانم اما چاره چیس ... آمریکای لعنتی ای ها ره بلای جان ما ساخته... گفتند بلی ... همی غنی رام امو ها آوردن . شاه جان احمدزی مدیر کلوپ بانک بود ده ها لیتر شیر از ما گرفته پدر همی غنی ره میگم:
کاکا ادامه دادند... ما از ولسوالی... کابل «به دلایل امنیتی شان نام شهرستان شان را نه می بَرم...» استیم، مال داری داشتیم... هر روز صبح پدرم مره یک بوتل کلان شیر می داد می بردم خانی پدر غنی... خانی شان دمی سرای غزنی در یک نَوش بود و یک مجنون بید کلانام ده حویلی شان بود خانای بانک بود برشان داده بودند...
من پرسیدم ... شیر را رشوت می بردین... گپ اول شان را تغیر داده ... گفتن ... نی هموطو ... خندیده کفتم گپ اول تان خو... دگه چیز بود ...گفتن... نی .... چون گپ راست در اول از زبان شان برآمده بود اما دیدم در پی ترمیم آن اند... مخصوصاً که من سوال کردم...
داود خان که رئیس جمور «جمهور» پدر غنی ره رئیس ترانسپورت ساخت:
شاه جان احمدزی اقه رشوت خورد...
کاکا گفت مه خودم لیسانس ماستر حالی بیکار و ماجر «مهاجر»... غنی پاچا...
کمی کَندوکاو کرده و پرسیدم خی... رشوت که نه بود چی بود... هر روز بر شان شیر مفت می بردین...حتمی کدام کاری خو...داشتین پیشش...چرا به دگا شیر نه می بردین...گپه تیر کده ...گفتند نی ....
داود خان که ده قدرت آمد پدر غنی ره رئیس ترانسپورت ساخت... ترانسپورت ده سیلو بود... ای آدم رد شه پیدا کد ... و تعرفه گَکِا جور کد و از هر موتر پیسه گیری ره شروع کد... یک خویشای ما کاکا غلام علی نام داشت خدا ببخشیش خانه سامانِ شاه جان احمدزی بود... چیزای قصه می کد که حیران بانی... از اونجه ای ها صایب پول و دارایی از رشوت شدن ...من گفتم... آن زمان ما نو جوان بودیم یک خویشای مام خدا ببخشیش میر غلام حضرت خان هم خانه سامان بود... کاکا که دیدن گپ ها جدی شده می رود... گفتن ولا مام نمی فامم...
شاجان احمدزی زنبورداری می کرد:
کاکا در ادامه گفتند... پدر غنی که از وظیفه برطرف شد... زنبورداری ره شروع کد... باز پدر مه گفت بگی یک چند صندوق ... زنبور ..، پدرم قبول نه کد... که صبا ده جنجال نمانیم کتی شان .،،باز دو صندوقه گرفت که اگه... کدام داوا...« دعوا» هم کنن ... زور ما ده تاوان برسه...
شاجان احمدزی و مادرِ غنی خوب آدما بودن ... خو...خود ..،ای ره بلا زده:
کاکا در ادامه و حسن ختام گفتند... پدر و مادرش خوب آدما بودن... خو ...خدا اَمِی غنی ره زده که مردمه دربه در کده....به زور امریکا...گفتم ...مادر محترمهی شان را ما هم احترام داریم... اما پدرش چی خوبی داشت که رشوت می خورد... و حلال و حرامه نه می فامید... کاکا خندیده ...و فرمودند...بازام از ای کده خوب بود...ودر ایستگاهی پیش تر از من پیاده شدند... و من گفتم پدری که پسر را به شیر حرام کلان کند نتیجه اش همین است.... پایان روایت کم تر از بیست دقیقه.
ادامه دارد…
++++++++++++
ضمیمهی بخشِ۲۰۶
اشکریز به آصفِ طنین:
صایب نفره ده جایش شاندم…
اشکریز مقابل آصِف طنین و ذبیح آمرین خود گفت:
وزیرِ دفاع بد کد… و ….خورد…
پیش از شرحِ کاررواییهای آقای اشکریز در دورانِ خود سرپرست خوانی، این داستانِ جالب را بازرسانی میکنم.
ما سفر کاریی داشتیم همرکابِ آقای ماڼوکۍ منگل در شبرغان به دعوتِ آقای دوستم.
از فردای برگشت به کابل کارِ ما روی ترتیبِ گزارشها آغاز گردید. نوشتنِ متن ترتیب و تنظیم مواد و ردیف کردن آنها برای آمادهسازی کارهای خُرد و ریزی داشتند که باید رعایت میشدند.
هر کدام در هر سه بخش کاری ما به عنوان نماینده های وزارت های خود دقت زیاد به خرج میدادیم تا همه اصول و موازین اداراتِ محترمِ همکارِ تخنیکی و نشراتی و مجموع ضوابط نافذهی رادیو تلویزیون ملی را رعایت کنیم. به خصوص بخش اردو که قسمتِ اعظمِ نشرات را عهدهدار بود و تشکیل کلانی داشت. ( ... اهداف ایجاد اداره را بعدها میخوانید که آنگاه من در فرقهی هشتِ ارتش و برای مشوره و ابرازِ دیدگاههای قبل از ایجاد در خدمت محترم احمد بشیر رویگر ( معین نشراتی آن زمان کمیته ی دولتی رادیو تلویزیون و سینماتوگرافی بودم...)، محترم انجنیر سیدنعیم زیوری نمادِ اخلاق و آدمیت
دورهی سربازی شان را در نشرات نظامی و بخش اردو سپری میکردند. عادتِ من بود که برای جلوگیری از تصادم یا غلط فهمی تأکید بر الزامی بودنِ رعایتِ رویه های پذیرفته شده میکردم و آن موضوع
بیشتر در گرفتنِ زمان برای ( ادیت) در استودیوهای موسوم به ولایات و تولید ۲ و پرودکشن جهتِ ثبتِ بودند. به محترم زیوری سفارش داده بودم که همیشه در (مونتاژ) برنامهها با من باشند و همان روزی که از سفر آمدیم، اولین گپِ من برای آقای زیوری آن بود تا سه ساعت وقت برای ما بگیرند و خود شان با من کار کنند و بعدتر هم پیشنهادی معنونی ریاست محترم تخنیکی تلویزیون مزین به امضای رئیس محترم ادارهی ما ترتیب شد، تقریبن همهی انجنیرانِ محترم ذکور تخنیک رادیو تلویزیون ملی و حتا انانی که در استودیوهای پلِباغِ عمومی بودند، مانند همکاران ذکورِ بخشهای نشراتی دوران سربازی شان را در اداره ی نشرات نظامی سپری میکردند.
زمانِ موعود فرار رسید، برای حفظِ احتیاط و حصولِ اطمینان خدمت محترم زیوری تلفن کرده و پرسیدم همه چیز آماده است و خودِشان همراه من کمک میکنند؟ گفتند بلی. پس از صرف چای صبح که من معمولن در دفتر میخوردم با همکاران ما و محترم عبدالله زاده صاحب راهی استودیوها شدیم. آقای زیوری آمدند و در استودیویی موسوم به تولید۲ رفته و بیخیال و بیخبر از چنددقیقه بعد کار را شروع کردیم. هنوز نیم ساعت نه گذشته بود دیدیم محترم عبدالغفار ستاری مدیر عمومی استودیوها داخل شده و به مجردِ دیدنِ آقای زیوری در کنارِ من عکسالعملی نشان دادند که به دلیل حدِاقل همکار بودنِ ما بایسته و شایسته نه بود، در حالیکه همه کارمندانِ شان سربازانِ ما بودند دوباره به وظایف شان گماشته شده. ( اگر همکارانِ محترمِ ما قضاوت واقع بینانه کنند ادارهی نشرات نظامی به خصوص بخش اردو کمک کنندهی فعال و بدونِ تعصب با همه بود، از معرفی متقاضیان به چهارصدبستر و از حوزهها تا تبدیلی و مقرریهای دوستانِ همکارانِ ما در هر سه ارگان قوای مسلح تا انواع کمکهایی که مقدور
میبود از ایشان دریغ نه میکردیم به شمول پروازِ برخی های توسط هواپیماهای ارتش به ولایات... ماما عارفِ جوشان در استودیوی ۸۹ رادیو افغانستان را همه میشناسیم، روزی بسیار پریشان بودند دلیل را پرسیدم گفتند: «…بچیم ده قندار اس مام ده خانه کسی نه دارم حیران ماندیم چی کنم؟ »،من شهرت پسرِ شان را گرفته همکاری دوستان و رفقای ما در وزارت دفاع را خواستم. پسرِ ماما جوشان را درست زمانی که مردم را به ولایات میفرستادند به لطف خدا در کمتر از یک هفته به کابل تبدیل کردیم، وقتی رئیس محترم دفتر ریاست عمومی امور سیاسی اردو که آن زمان محترم رفیق زیارمل بودند، نامهی تبدیلی را آوردند ماما جوشان اصلن باور شان نه میآمد. هنوز آقای محمدشفیع فرزند ماما جوشان عزیزِ ما که توسط شفر به کندهار از تبدیلی شان خبر داده شده و کابل نیامده اند که ماما جوشان امر کردند تا آقای محمدشفیع. را در کمیساری کابل تعیین کنند چون معیوب هم هستند، گویی تکت لاتری پسر ماما جوشان برآمده بود، من باز هم با رفقای ما تماس گرفتم و با آمدن محمدشفیع ایشان را به حیث مدیر کادرو پرسنل کمیساری ناحیهی نهم در شش درک تعیین کردند. تصادف روزی به خاطر اجرای کار کدام دوستی به آن کمیساری رفتم، دوست ما یک کسی را نشان داد که کارِ شان پیش او بند است. بالای درب دفتر نوشته شده بود « پیژند» من که آقای شفیعخان را نه میشناختم، گفتم کاری خدمت شما دارم. اجراء میکنین یا نزد کمیسار صاحب بروم؟ کار مهمی هم نه بود و فقط پیدا کردن یک سوقیه بود، دیدم که نهشناختند و نام خدا بسیار کاکه هم نشسته اند و معلوم است که کار عادی را نه میکنند. رفتم خدمت کمیسار صاحب در طبقهی دوم، آشنایی داشتیم، محبت کرده چای خواستند و هم زمان دستور دادند تا مدیر پیژند را بخواهند و پسر ماما جوشانِ نازدانهی ما آمدند، محترم کمیسار اجرای کار را برای شان هدایت داده و گفتند منتظر هستیم دفتر بیاور.
وقتی آقای محمد شفیع از دفتر کمیسار خارج میشدند، من صدای شان کرده و گفتم ماما جوشانه بگو یک رفیقت سلام گفت و بر شان بگویی که کار مره هم نه کدی اینه کمیسار صایب سرت اجراء کد...بسیار کوشش کرد تا جبران کند ولی دیر شده بود... من رفع زحمت کرده و آن دوست ما همراه شفیع خان رفتن. فردا در دفتر بودم که ماما جوشان همراه شفیع خان آمدند و ماما جوشان بسیار معذرت خواستند و آقای محمدشفیع هم چنان. من گفتم ماما حقدارِ ما است و لی هر کس که کار داشت گذشتی خوده فکر کو وکارشه بکو ... مهم نیس بشناسیش یا نی... ههههه در همین حال ماما جوشان گفتند کار خانی از ای چطو میشه دگه هفته کمیسیون اس ده وزارت دفاع... من با عزیزان ما یگان بار شوخی هم
میکنم، خنده کرده گفتم ماما جان لاتری بچیت برآمده مه خوار نه دارم که همورام برش میدادم، اگه میگی اغایمه بگویم نه نی مه ایلا کنه همورام برش بتم... ماما عارف قلعهچهیی و ماما جوشانِ محترم ما کمتر از ما شوخ نه بودند، با قهقه خندیده گفتند ... نی او ره حالی بان زن داره ... بازِ بخت بالای شانه های محمد شفیع خان نشسته بود. من که خودم تا آن زمان خانه نه داشتم کاری نتوانسته بودم، خدمت معاون صاحب امور ساختمانی وزارت دفاع تلفن کردم و شفیع طالع داشت که درخواست سابقه کرده بودند. لطف خدا شد و کمیسیون برای ایشان یک باب آپارتمان هم توزیع کرد انشاءالله که هم ماما جوشانِ ما و هم محمدشفیع خان همهی شان صحت کامل داشته باشند. هدف من از این روایت پاس داشتن حرمتِ همکاران عزیز ما نزد ما و مقامات وزارت محترم دفاع بود که اهمیت رسانهیی را درک
میکردند، چیزی که حالا به نا کجاهای فراموشی فرستادندش...).
آقای محترم ستاری با کراهیت بسیار بر محترم سیدنعیم عتاب کرده و گفتند: (... اینجه خو مندهیی نیس که هر کس هر چی بخایه بکنه و هر کس هر سات خاست کارکنه... آغاصایب بخی برو دفترت..) و محترم رحمت الله خان سربازِ ما را هدایت دادند تا با من کار کنند. محترم رحمت الله هنوز چیزی از تخنیک نه میدانستند و ما ایشان را به جای بردار شان که به اثر اصابت راکت در منزل شان شهید شده بودند سوق کردیم. ..برادر شان کمرهمین و سربازِ ما بودند و همیشه به من گفتند از مرگ و از راکت بسیار میترسند، ترس و وحشت شان آن قدر زیاد بود که هر نصیحتی و هر دلداریی نه میتوانست از میزانِ آشکارِ
واهمهی شان بکاهد و تقدیر چنان بود که شبی در دهدانا به اثر اصابت راکت از همان چیزی که
می ترسیدند شهادتت نصیب شان شد، روح شان شاد.
من چند بار از محترم زیوری پرسیدم که ( تو خو گفتی مشکل نیس حالی ای بی آبرویی ره سیل کو چرا ای رقم کدی..؟ آقای زیوری زیرِ دو سنگ آرد ماندند و سنگِ من با مسئولیتتر بود، چرا که من قبلن و با تأکید گفته بودم تا وقتِ قانونی بگیرند و خودِشان با من کار کنند... محترم رحمت الله خان پهلوی من نشستند، نو جوانِ غمدیده و کمتجربه و هراسانِ کار کردن. و آن طرف مهمتر انتظارِ مقامات به قول محترم رفیق منگل انتظار رئیس جمهور. کلافه شده بودم افکار پریشان شدند و برای محترم رحمتالله در موجودیت محترم ستاری صاحب گفتم: (...هر غلطی که کنی از طرفِ مه ده بار تنبه میشوی...)، دیدم به دلیل آشفتهحالی روانِ من ادامهی کار ممکن نیست به آقای رحمت الله خان گفتم تا مونتاژ را قطع کنند. ذهن در ماجراجویی غلتید و اداره نه شد، به هر دو انجنیر صاحبِ حاضر وظیفه دادم تا بیدرنگ تمام انجنیر صاحبان را که در بخش اردو سرباز هستند بگویند کارها رها کرده و پیش سوچ بورد جمع شده مستقیم دفتر من بروند. بخشِ اعظمِ انجنیر صاحبان سربازان اردو بودند و همهگی جمع شدند، در میان شان انجنیر صاحب هارون یاقوت معلوم نه میشد و من که از عصبانیت میلرزیدم پرسیدم کجاس هارون…؟ گفتند: عایشه جانِ جلالی ده پرودکش ثبت داره خلاص شوه میایه گفتم عاجل بیایه مهم نیس که به کی ثبت داره و هیجان چنان سراپای من را فرا گرفته بود که خودم با شتاب جانب استودیوی پرودکشن رفتم حتا سلام و گپ عایشه جان را نه شنیده و با انجنیر صاحبان داخل استودیو هم سلام علیک نه کرده مستقیم دروازهی استودیو را در حالی باز کردم که ثبت جریان داشت و هارون را صدا کرده با خود بردم. (... هر چند من در آن زمان کار درست و عقلانی انجام نه داده و خِرَد را تابع احساسات ساختم... اما از لحاظ مقررات عسکری آن زمان همان کار ایجاب میکرد و باید انجام می شد...).
با سربازانِ خود جانبِ دفترِ ما حرکت کردیم. وقتی رسیدیم فهمیدم که مقام ریاست عمومی رادیو تلویزیون و رئیس محترم ادارهی ما از ماجرا آگاه شده اند و از آن عملِ من در کوتاه مدت برداشتهای گونهگونی صورت گرفت و هر کسی تعبیر خود را کرد.
تازه در دفتر داخل شدم و همه سربازان و صاحب منصبانِ ما هم با من بودند، زنگ تلفن آمد. جواب دادم از آن طرف آواز رفیق آصفِ طنین که در امنیت ملی وظیفه داشتند، سلام علیکی کرده و از ماجرا پرسیدند، من گفتم گپ مهمی نیست و موضوع داخلی اردو است. میخواستند چیزی بگویند و فهمیدند که اثری نه دارد افاده دادند که آمادهی همکاری اند و تشکر کرده خدا حافظی کردیم. تلفن ها از هر سویی شروع شدند و ساکت تلفن را کشیدم. محترم محمد ایوب «ولی» آمد. ایشان سربازِ ما و در دفتر مقام ریاست توظیف بودند. گفتند رئیس ادارهی ما من را فراخوانده است. دفتر محترم اشکریز رئیس ما رفتم.ایشان با نرمخوییساختهگی و لبخندِ ظاهری که من و خود شان میفهمیدیم از من دل جویی کرده و خواهانِ وضاحت شدند و من همه ماجرا را تعریف کردم، گفتند: ( ... وختی ای کاره کده بودی سربازای هر سه بخشه جَم می کدی...)، این ترفندی بود که من میدانستم و نه مورد اجرایی داشت و نه گذر قانونی و نه صلاحیت رسمی برای من.. هر سه بخش تشکیلات مستقل و روش عدم مداخله در امور یک دیگر داشتند و تنها کسی که میتوانست تصمیم عمومی بگیرد رئیس اداره بود...)، وقتی دانستند که آن طرح کارگر نیافتاد، گفتند که: «… همقه بسِ شان اس سربازا ره پس روان کو که شَو تمامِ برناما
میمانن.من که از تلفن کردنِ آقای طنین بسیار رنجیده بودم، تصمیم گرفتم موضوع به وزرای محترم دفاع و اطلاعات و فرهنگ اطلاع داده و خواهان تفهیمِ رسمی عدم مداخلهی امنیت ملی در امور اردو شوم. با آن که محترم طنین را جواب قطعی داده بودم و ایشان هم درک کردند. به توصیهی جناب رئیس اداره قبول کردم که سربازان برگردند به وظایف شان. در سکرتریت دفتر رئیس محترم ما ایستاد بودم و ایوب را فرستادم تا محترم سعیدخان یا محترم عارف خان و محترم نظیمی را بیاورند که بگویم سربازان را دوباره بفرستند و آقای محترم رئیس ما فکر کردند من آن جا نیستم. دربِ دفتر شان کاملن بسته نه شده بود و من هم در چوکی مقابل میز سکرتر نشسته بودم و آواز شان را بسیار رسا میشنیدم، صدای زنگ دایل کردنِ شان آمد و دیری نهگذشت که جانبِ مقابل جواب داد، پس از سلام علیکی کوتاه به طرزِ شخصیتی خودِ شان گفتند: (... رفیق طنین جان او نفره خاستم ده جایش شاندمش و سربازا رام پس روان کدم...)، آن گفتار دروغینِ آقای اشکریز آتشِ در حالِ خاموشی وجودِ من را دوباره مشتعل ساخت و دربِ دفترش را که کمی باز بود کاملن باز کرده و نگاهِ معناداری انداخته و از دفترِ خود شان شروع کرده سربازِ اردو را کشیده و با محترم سعیدخان که آن جا آمده بود به دفتر برگشتم، همهی ما در دفتر نشستیم و ساعت هم نزدیک های ۱۲ ظهر شده بود. تصمیم من جدی شده بود تا خدمتِ هر دو وزیر محترم بروم. دیدم دربِ دفتر ما باز شد و محترم کاکا لطیف باشی دفتر وثیق صاحب رئیس عمومی با شرف و با وقار ریاستِ عمومی رادیو تلویزن آمدند که وثیق صاحب هر چی زنگ می زنه تلفن تان جواب نه میته خود ته خاسته پایان. رفتم خدمتِ محترم وثیق صاحب، ایشان هم شکوههایی داشتند و دلیل ماجرا را جویا شدند و من جریان را چنانی که گذشته بود عرض کرده و گفتم تصمیم دارم وزیر صاحب دفاع و وزیر صاحب اطلاعات و فرهنگ را ببینم. هدایت دادند تا سربازان را پس به کارهای شان بفرستم و از گزارش دادن رسمی یا غیر رسمی به مقامات اجتناب کنم و آقای ستاری مکلف به معذرتخواهی است. من همچنان تعمیلِ مصلحتی امر محترم وثیق را کردم و سربازان محترم به وظایف شان رفتند و نسبت نه داشتن فرصت زیاد انجنیر صاحبان و همکاران تخنیکی لطف کرده امکانات ادیت برنامه را مساعد ساختند و محترمه مهربانو نبیله همایون هم متن را بسیار عالی و عاطفی خواندند و بخش. اول برنامه هر چند با جنجال اما تهیه و آمادهی نشر گردید، خدمت رئیس محترم عمومی امور سیاسی اردو اطمینان دادم که برنامه نشر میشود.
نشر چنان برنامهها نه برای آن که مقامات وقت دولتی از جمله نفر اول مملکت ( رئیس جمهور و سر قوماندان اعلای قوای مسلح قدرتمند آن زمان ) عاشق چهرههای خودِ شان یا کدام مورد دیگری بودند، بل برای اهمیت کلانِ سیاسی و کاری آن گونه گزارشها بود.
گزارشات سفر رفیق منگل در سه شب نشر شدند، هم زمان نشر چنان گزارشات سر و صداهایی به گوش ما رسیدند که حاکی از محکوم کردن نشر گستردهی آنها در چند روز و هم نشر خبرهای مربوط به آنها بودند. حوادث و رویدادهای بعدی نشان دادند که علیالرغم سعی ما برای حفظِ حضور رفیق منگل به عنوان کرکتر مرکزی و محوری گزارشها استقبال از آنها فقط در همان شب اول بود و بس. آن چه سبب بروز نگرانی های پس پردهی آن گزارشهای تلویزیونی و اثرگذاری آن بر نمایانی قدرت مردمی آقای دوستم شده بود نه در آن چیزهای که ما نشر کردیم، بل هراس از فعل و انفعالات و گردش آنها به دست و هدایت آقای دوستم در شمال بود و پشیمانی از هدایاتی که برای من در نشر گسترده ی مراسم داده شده بود. پسا نشر گزارش ها، روزی آقای دوستم برای من تلفن کردند تا شب مهمان ایشان باشم، شب رفتم در جریان صحبت ها از رفیق دوستم پرسیدم به چی دلیل تقاضای نشرات زیادتر از فعالیت های فرقه ی ۵۳ را کرده؟ در حالی که ما فعالیت های تمام بخش های اردو را طبق برنامه و اصول دفتر خود ما نشر میکنیم. ایشان جواب دادند: (... تو خو ده چند جای دیدی که مردما به خاطر تبلیغ فرقی ما مخالفت ها میکدن...من در جواب آقای دوستم گفتم ..، ما فقط از رفیق منگل که آمر مستقیم ماس هدایت میگیریم اگه دگه مقامات وزارت هر چی داشته باشن مستقیم به مه هدایت میتن...)، گپ جالب محترم دوستم این بود:
(...باد از امو سفر و آمدن مردم به دولت... داکتر صایب نجیب چندان ده قصی ما نیس و تو خو
می پامی که مه مثل اطفائیه به اوستم...)، من برای او نه گفتم که چیجنجال تیر کدیم به خاطر او سفر . گفتم شاید داکتر صایب مصروف بودن یا کدام وخت دگه ببینی ته...)، گفتند : ( .. هی رفیق عثمان مه میپامم چی گپ اس تام میپامی خو نه میگی...).
(...بار قبل هم نوشتم، رفیق دوستم چندبار به من گفتند که هفته وار یا هر پانزده روز یک بار حتمی با شادروان دکتر نجیب الله ملاقات میکردند و آن ملاقات ها یک باره قطع شدند. در نتیجهی کشمکشها یک بار تا سرحد آمادهگی عملیات رزمی از جانب آقای دوستم علیه شادروان دکتر نجیب الله و مقر ریاست جمهوری انجامیده بود و نشانههایی جدی از تنشهای خاموش و آتشفشانی که خاموشانه و پنهانی آمادهگی ویرانگری و سوزاندن ملک و وطن را داشت مشهود بودند...).
نا وقت شب از منزل رفیق دوستم بر آمده و خانه رفتم...
چند روزی در فضای تنش آلود ادارهی ما پس از آن همه ماجرا سپری شد و من که از اولین ساعات اولین روز افتتاح ادارهی نشرات نظامی به اصطلاح عوام ( ...ده رنگ آقای رئیس ما نه شیشته بودم...) ناگزیر خودم برای دفاع از خودم هم آتشنشان و هم کشافِ محلِ حادثه و جلوگیری از سرایت آتش برای سوزاندن بدن خودم شدم و باید چشم و گوش و حواس من در حضور و عدم حضور من مراقب اوضاع می بودند. از گزارش دادن به مقامات هم گذشتم اما اشتباه کردم، زیرا همان گزارش را نه دادم که چند وقت بعد آقای محترم رئیس ادارهی ما بار دوم و در محضر آقایان محترم محمد آصف طنین و محترم رفیق ذبیح مسئولان امنیت و ولی نعمتهای شان خطای بسیار بزرگی کرد تا به آمرین بیتجربهی خود نشان دهد. گفت: وزیرِ دفاع بد کد و … و آنگاه من گفتم ای گپا ره به خاطر رفیق طنین و رفیق ذبیح میگی پیش روی وزیر دفاع گپ زده نهمیتانی گفت. پیش رویشام میگم گفتم خی باز بگو... درب دفترش را به. شدت کوفته و بر آمدم. شبِ جمعه بود مستقیم دهمزنگ خدمت پدر و مادرم رفتم که تا نا وقت های شام جمعه همهی ما یک جا میبودیم...
ادامهی جالب دارد که چهره های شخصیت ها را معرفی میکند...
++++++++++++++++
· من را غماض و خودش را سرپرست میخواند
· در یک روز دو وزیر را فریب داد و بالی برای طیاره ساخت.
· از تلفنِ دو شمارهی با شادروان یعقوبی صاحب صحبت میکرد!؟
· از ماشین تلفن که هیچجا نصب نه بود باز هم با یعقوبی صاحب و از چهار نمرهیی بدون دایل کدنِ شماره گپ میزد.
· در یک روز سه وزیر را تا مرزهای جنگِ گرم کشانید ( آقای رویگر. آقای سیدمحمد گلابزوی و شادروان یعقوبی را .)
· ادعا داشت گوشتِ گاو نه میخورد اما حتا یک سال گوشت اشتر را هم به نام گوشتِ گوسفند خورد ندانست.
· تمثیل عجیبی از بیماری در چهارصدبستر کرد زمانی که شادروان جنرال حکیم شهردارِ کابل حادثه کرده بودند.
· به رفیق فرید مزدک رأی بدهید.
روایات زندهگی من
بخش ۲۰۶
اواخرِ بهار و اوایلِ تابستان سال ۱۳۶۹ ( آرزو دارم سال را اشتباه نهکرده باشم. ) است و محترم نبی پاکطین استادِ بزرگ و خردورزِ ما لطف کرده جمعی زیادی از همکارانِ محترمِ ما را و دوستانی مثلِ جنرالصاحب بابهجان قهرمان واقعی خدمتِ وطن و مردِ با شکوه بلندِ مردانهگی را دعوت میکنند. روز جمعه است و هنوز مهربانو فریده جانِ پاکطین خواهرِ ما در قیدِ حیات بودند. ازدحام زیاد، آپارتمان چهار اتاق یا کم و بیش بود و محترم غلامشاه با لبانِ خندان و گفتارهای گردهکفان نُقلِ محفل و گلِ سرسبدِ آنروزِ ما. گپ و گفتها شروع شدند و هر کسی با کسی یا گروهی با گروهی مصروفِ بازیهای دوستانه اند. استاد پاکطین که نظیری در طنز پردازی ندارند و شخص آقای اشکریز هم باالنوبه گفتارهایی دارند که دلنشین و روحانگیزی داشتند تا آن روز را به خوبی وخوشی بگذرانند. معمولاً و یا گاهی چنین دورِ همی هایی در آخرِ هفتهها ترتیب و سازماندهی میشدند تا در ستردنِ غبارِ ملالت و رُفتنِ بارِ کسالتِ پرکارِ هفته کارا باشند.
تصادفِ نیک یا بد که استاد پاکطین منزلی در دهلیز اولِ بلاکِ دهِ مکروریانِ سوم دارند و محترم رویگر صاحب در دهلیزِ اخیرِ همین بلاک مسکون هستند. چندساعتی گذشت و من برای رفع ضرورت نیاز داشتم. فکر کردم آن شلوغ و آن ازدحام آدمها و به اصطلاح همان غرورِ وطنی اجازهی استفاده از توالتِ خانه را نه می دهد. من هم دورانهای گونهگونِ سختی و نرمی زندهگی نظامی را در صحراها و کویرها و کوههای وطن گذشتانده بودم و آزادی انجام هر عمل برایم اولویت بود. آنگاه اراضی زیادی از چهار سپس بلاکها هنوز یا استملاک نه شده بودند و یا کار ساختمانِ بلاکها آغاز نشده بود و بیشترین زمینهای زراعتی نزدِ مالکانِ محترمِ حقیقی زمینها بود که چور و غصب نهکرده بودند. از پنجرهی جانبِ غربِ آپارتمان بیرون را نظاره کردم که در میانِ زمینهای جامهسبزپوش بهاری محله یکی دو سازهی گِلی وطنی به گونهی بی تناسبی قد و نیم قد ایستاده اند. از بالا پوشش ندارند و از احاطه دربِ ورودی شان را چند پارچه تکههای رنگارنگ پرده پوشان کرده اند. کسی را چیزی نه گفتم و غِلېکده از خانه بیرون پریده و راست به سوی پناهگاهِ وطنی رفعِ نیازها شتافتم. در مسیرِ راه یادم آمد که بسیار عالی گفته بودند، پس از رفعِ نیاز کمی بالای کُردُ و پُلوانِ منطقه قدم زدم که ترکاریبابِ فراوانی رسته بودند. از گندنه تا نوشپیاز و از مُلی سرخک تا زردک و بادنجان رومی و بادنجان سیاه هرگونه. مدتِ غیبتِ من از مجلس کمی طولانی شد. من و ما ها بیخبر که آقای اشکریز من را تحتِ دیدهبانی قرار داده اند تا بدانند در آن روز من چی میکنم؟ وقتی خانه برگشتم گروههای دیگری از همکاران همچنان مصروفِ قصهگویی بودند. گروهی که من و جنرالصاحب بابهجان و پاکطین صاحب و محترم رحیم مومند و خودِ آقای اشکریز بودیم با ورودِ من نگاههای معناداری کردند غیر از بابهجان. دانستم که گُلی به آب داده شده، اما نگذاشتم بگندد. علتِ وحشتِ پس از آمدنم را پرسیدم که چرا همه چنان شده اند؟ به قولِ عام زنگِ خطر ذهنام را نواخت. از افکارِ خود چیزی نهگفتم اما با پافشاری دلیلِ عبوسیتِ چهرهها را جویا شدم. جنرال صاحب بابهجان من را دعوت کردند تا کنارِ شان بنشینم و طوری تقاضا کردند که نباید خوشی مجلس را به هم بزنم و از پرسشهای زیاد بگذرم. وقتی پهلوی شان نشستم، آقای اشکریز با کراهیتِ معناداری پرسیدند، «وزیر صایب خوب بود…؟» بیدرنگ دانستم که پیش از من سخنانی را به خوردِ دوستان داده بود. تقریباً با عصبیتِ معنادار پرسیدم: « … مه چی دیدیم وزیر صایبه؟ مه بیرون سَرِ کُردا رفته بودم. پاکطین صاحب به شوخی گفتند که: « راپوری خُو به وزیرصایب ندادیههههه خندیدند. » من دانستم که سَرِ این سخن در مغزِ نارامِ آقای اشکریز است. ناچار برای تثبیت حقیقت و روشن ساختن اذهانِ مغشوشِ همکاران با آقای اشکریز درگیری لفظی کرده و چیزهایی بین ما رد و بدل شدند. بحث از حالتِ دفاعی به تهاجمی کشید و دامنهاش چنان گسترده شد که تا به خود آمدیم هوا تاریک بود. همه تصمیم به ترکِ منزلِ پاکطین صاحب گرفتیم و جنرالصاحب بابه جان گفتند باید من و اشکریز همراه ایشان به خانهی شان برویم تا مشکل حل شود و بی عقده خانههای خود برویم. من قبول نکردم. جنرال صاحب گفتند: (…یک سؤ تفاهم بود، جنابِ اشکریز صاحب هم شوخی کدن زیاد پشتِ گپ نگردین..)، عصبیتِ من چنان بود که شخصیتِ من را در میانِ همکاران به عنوانِ یک غماض، یکسخنچین، یکعاملِ جاسوسی وزیر صاحب معرفی کرده بود و باید روشن میشد، نتیجهی بحثها چنین شد که هرسه ما
می رویم به منزلِ خودِ آقای اشکریز و آنجا بحث میکنیم. منزلِ آقای اشکریز و جنرالصاحب و پاکطین صاحب و وزیرصاحب چندان فاصلههای زیادی با هم نداشتند. من پافشاری کردم تا حتمی به منزلِ جنابِ وزیر صاحب برویم که معلوم شود من ایشان را در همان ساعت دیده ام و به منزلِ شان رفته ام یا خیر؟ این طرحِ من هم قبول نه شد و سر انجام به منزلِ آقای اشکریز رفتیم.
وقتی در اتاق پذیرایی شان نشستیم دیدم فرصت بسیار مساعد است و خوبی هم بود که میزبانی هم خود شان میکردند. پوستکنده پرسیدم چرا میخواهد از هر فرصتی به حمله بالای من استفاده کند و در مجلس و در غیابِ من همه را گفته است که من به دادنِ راپور به منزلِ وزیر صاحب رفته بودم. من چی نیازی به چنان رذالت دارم و وزیر چی نیازی دارد که در روز رخصتی از من راپور بگیرد، آن هم در خانهی خودِ شان؟ آقای اشکریز عصبانی شده، بیمهابا و تقریباً بازاری خطاب به من گفتند: تو هم حرکت کو، مه هم حرکت میکنم. این سخنان را در حالی به من حواله دادند که پشتِ شان جانب دیوار شرقی اتاق، من و جنرال صاحب مقابل او نشستیم و متکای ما کَوچِ دیوار شمالی اتاق بود. من فوری دانستم که آقا میخواهند با اطمینان به پشتیبانی آقایان مزدک و یارمحمد و ولینعمتهای شان در امنیت من را به اخراج از وظیفه تهدید کند. حیران ماندیم که این آقا به جای پاسخ دادن به دلایلِ اتهامزنی علیه من، سفسطه گفته روان است. بار دیگر فاصلههای رعایتِ خاطر و مُدارا بسیار زود فرسنگها دور رفتند. من گفتم: «… تو اقدر حرکت کدی از خاطرِ مه که مانده شدی… مکر گذشتهها یادت رفته؟ ناچار شده در ادام گفتم کسایی که تو ره به خاطر کارای شخصی و اوپراتیفی شان حمایت میکنند، همه کارهی مُلک نیستن…بازام حرکت کو ولی فکرت باشه که مه حقیقی صاحب نیستم…» جنرال صاحب بابهجان به عنوانِ دوستِ خیراندیشِ ما مداخله کرده ما را به گذشت دعوت کردند. اما کار از کار گذشته بود و آقای اشکریز موضوع حقیقی صاحب را یک پیروزی دانسته و نشان میدادند که آن مورد میتواند در خصوصِ من هم عملی شود.
ماجرای بالِ طیارهی حقیقی صاحب چی بود؟
ساختارِ تشکیلاتی نشراتِ نظامی و تربیتِ میهنپرستانهی رادیوتلویزیون به شمول بخشِ سینمایی هم وسیع و هم پیچیده و هم چند تابعیته بود. استادِ ما محترم سیدحبیبالله حقیقی معاونت بخش ارتش در ریاست نشرات نظامی را عهدهدار بودند. ارچند تشکیلِ نشراتِ نظامی از لحاظ اداری و لوژستیکی و کادری مربوط وزارتهای سهگانهی قوایمسلح و وزارتِ اطلاعات و فرهنگ بود. اما از بُعدِ نشراتی تحتِ قیمومیت و ادارهی ریاستِ محترمِ عمومی رادیوتلویزیون و افغان فیلم دانسته شده و بست مسئول اداره رتبه اول اما تشکیلِ اداره به نامِ آمریت موردِ منظوری مقامِ صدارت و جنابِ کشتمند صاحب قرار داشت نه حتا آمریت عمومی. ولی قلدری آقای اشکریز آن را به ریاستِ کاذب تبدیل کرد. آگاهانِ تشکیلاتِ مُلکی تفاوتهای صلاحیتی بینِ ریاستها و آمریتها را میدانند. برنامهسازی و اداره سازی روزی پیدیگر مسیرِ خودها را درنوردیده و جا میافتادند. کمیته مرکزی حزب در آن زمان بخشیِ به نام تبلیغ و ترویج داشت که یکی از وظایفِ آن خطِ نشراتی دادن و دیدهبانی از تحقق آن را توسط رسانهها تشکیل میداد. رفیق داود سرلوړی که سابقهی همکاری با رادیوتلویزیون را داشتند، اینبار به عنوانِ یکی از مربیانِ دفترِ تبلیغ و ترویج در کمیته مرکزی فعالیت نموده و مشخص رادیوتلویزیون را خط و سمت و سوی نشراتی میدادند. از این طرف آقای اشکریز برای تثبیتِ جایگاهِ اقتدارِ شان فشارهای بیحد و حصر را بالای مؤظفین به شمول معاونینِ شان وارد میکردند که آقای مومند به دلایلِ متعدد کمتر از آن فشارها را تحمل میکردند. هر صبح جلساتِ رهبری اداره و هر عصر هم جلساتِ نتیجهگیری در ختمِ روز با عمومِ کارمندان، سربازان و افسران دایر میشدند. اشتراک در چنان جلسات حتمی و لازمی و جاذمی وانمود میشد. ترکِ جلسه موجب خشم اربابِ تارک بود که از اعمال میگردید. جلساتِ ابتدای تشکیلِ اداره در دفترِ معاونیتِ محترمِ پلیس واقع طبقهی همکفِ تعمیرِ تکنالوژی برگزار و با گذشت هر روز میخِ قدرتِ خود خواستهی آقای اشکریز مستحکمتر در زمینِ اداره کوبیده میشد.
اواسط سال ۱۳۶۶ یکی از روزها گفتند هیئتی از کمیتهمرکزی برای دیدار با همکاران و سربازان و افسرانِ نشراتِ نظامی میآید. برای پرسشی پیدا شد که هیئت را به کارِ ما چیکار؟ سرانجام وقتِ جلسه فرا رسید و همه گِردِ هم آمدیم. متوجه شدیم که اقای سرلوړی و آقای عُمَرِ ننگیار ( بعدها سربازانِ ما شدند ) به جلسه داخل گردیدند. آقای اشکریز سکانِ قدرت را برای جلوهنماییها تئاتری به دست گرفته و از هرسویی تیری به هر کسی پرتاب کردند. تن ها را زخمی، رخسارها را خونین و گونهها را چنان و شمرده و به ترتیب شرمگین میساختند که گویی یومالمحشر است و پیش از آن دجال برخواسته است و هی ویرانی میآورد و هر حاضر و حضورِ مجبور در جلسه را مقهورِ خشمِ خود میکند. در میانِ مقدمه و بیاناتِ سراپا ساختهگی و خودنمایی تیغ زهرین زبانِ خونینِ خود را متوجه استاد سیدحبیبالله حقیقی ساخته و آشکارا بود که میخواهد تحکمِ خود را مقابلِ آقایان سرلوړی و ننگیار نمایش دهد. صبرِ استاد سر رسید و با جدیت برای آقای اشکریز گفتند: « … تو کدام طیاره ره ساختی که مه بالِ شه نساختیم… و چند گپِ دیگر…» جلسه با این سخنانِ استاد فضای مجلس دو حالت گرفت در حالِ اول همه خندیدند و در حالِ دوم ضربهیی بود بر قلدری آقای اشکریز که او را متوجه ساخت تا حدِ خود را بشناسد. اما این ختمِ حالتِ ظاهری مجلس بود. کسانیکه میرزا صاحب را میشناختند با این پاسخ کوتاهِ او که گفت: «… حقیقی صاحب مه طیاری مه زود میسازم…» دانستند برنامهی ویرانگری در ذهنِ همیشه مُضر به زیر دستان و همیشه مُثمر به بالادستانِ او خطور کرده است. جلسه را با کراهیت ختم کرد و پیش از آن آقای سرلوړی هم سخنانِ مبسوطی اندربابِ خطوط نشراتی ارایه کردند. روز پنجشنبه بود و فردای آن جمعه. در هیچ عقلی غیر از افکار دسیسهسازِ آقای میرزاقلم نه میگنجید که برق آسا دو وزیر را فریب بدهد و طیاره اش را بسازد و به جنابِ استاد بسپارد تا بالهایش را ببندند. همه پراکنده شدیم و سخنِ بالِ طیارهی استاد در اذهانِ همهی ما حک شد.
میرزا صاحب که هرگز شکست از زیردستان را قبول نداشت و آن را کسرِ شأن میدانست ترفندی به کار بسته که گویی نقشی در فیلمی بازی کرده است. او برنامهی محیلانهیی طرح میکند که بر مبنای آن محترم جنرال رفیع وزیرِدفاع و محترم رویگر وزیرِ اطلاعات و فرهنگ را اغفال کرده است. به دفترِ وزیر صاحبِ دفاع زنگ زده و گفته وزیر صاحبِ اطلاعات و فرهنگ میخواهند روزِ جمعه چای صبح را با وزیر صاحب نوشِجان کنند، وقتی برنامه از جانبِ وزیر صاحبِ دفاع قبول میشود و آقای اشکریز اطمینان حاصل میکند که تیر را به هدف رها کرده است، خدمتِ وزیر صاحبِ اطلاعات و فرهنگ اطلاع میدهد که گویا جنرال صاحب رفیع روزِ جمعه ایشان را به چای صبح دعوت کرده اند. هر دو وزیر در خلای ذهنی یکی میزبان و دیگری مهمان میشوند. آقای اشکریز پیشنهادی ترتیب میکند که نه میدانم کسی برایش نوشته یا تایپ کرده بود؟ چون من در عوضِ تایپستِ دفتر شان کار میکردم. بعدها خودش از شهکاریهای خود حکایت مینمود. وقتی میزبانِ بیخبر مهمانِ بیخبر را استقبال میکنند و فضای باشکوهِ قصرِ امانی شاهدِ آن صحنه میباشد، آقای اشکریز در عینِ زمان اول امضای رویگر صاحب را میگیرد و فیالمجلس آن را خدمتِ وزیر صاحبِ دفاع تقدیم میکند تا آن را منظور کنند.
به اساس این منظوری محترم جگړن نجیبالرحمان سباوون مُدیر تلویزیونِ اردو به عوض استاد حقیقی تقرر حاصل میکنند و استاد به احتیاطِ ریاستِعمومیامورسیاسی معرفی میشوند. صبحِ روزِ شنبه وقتی همه به وظیفه رفتیم، با تعجب دیدیم که آقای سباوون هم دریشی لوکسِ تشریفاتی عسکری را پوشیده وقتتر از ما دفتر آمده و با آقای اشکریز گرمِ صحبت بودند. من و استاد داخل شدیم. چند دقیقه گذشت و آقای اشکریز همه را به دفترِ خود خواسته و با کِبر و غرور رو به استاد گفت مه طیاری خوده ساختم. استاد که از لحاظِ شخصیتی صدها هزار همچو اشکریز را ارزش داشتند و دارند بسیار با مناعت و بزرگی برای محترم سباوون صاحب تبریکی داده و خلافِ انتظار به ایشان با جهر گفتند (… فکرته کَی مرزا بگیری که بسیار خطرناک آدم اس … ایزاره کتِ … جنگ میپرته…)، من با خود گفتم کاش استاد از اول مُشتی به دهنِ میرزا زده بودند و حالا چنین نمیشد. همهی ما استاد را بدرقه کردیم. من و محترم محمدعارفِ عزیزی که از افسرانِ بخشِ ارتش بودیم با آقای سباوون آشنایی شخصی نه داشته و فقط در حدِ رسمیات با هم آشنا بودیم و اینک آمرِ مستقیم ما شده بودند. ثبوتِ گفتارِ اشکریز همین تبدیلی و تقرر در بینِ کمتر از ۴۸ ساعت میتوانست باشد. این زمانی بود که من کولهباری از جنجالها را در مقابله با توطئههای آقای اشکریز حمل کرده بودم. برای آقای اشکریز همه جریانات را یاد آوری کرده و گفتم که هربار نه میتواند وزرا را فریب دهد یا من را به جای حقیقی صاحب اشتباه گیرد. البته که حقیقی صاحب را غافلگیر کرده بود. در این وقت آقای اشکریز بیرونِ اتاق رفت و جنرال صاحب بابهجان ضمن توصیه برای آرامش من، جریانی را از نام و زبانِ اشکریز نسبت به من برایم روایت کردند که مو در بدنم راست شد و گفتم جنرال محفوظ و آقای قیومِ دگری پیدا شد. وقتی این جملات را شنیدم دیدم نمیشود راحت بود چون نفر بسیار دسیسه باز است. به هرحال با لطفی که جنرال صاحب کردند نیمه آشتی بین من و آقای اشکریز صورت گرفت. اما من باید مواظبِ خودم میبودم.
آقای اشکریز تیغِ بُرانی برای بریدنِ گلوی زیردستان و بُریدنِ سیمیان به مقامات بود. برای جلوگیری از طویل شدنِ روایاتِ کارهای ایشان اینجا چند موردی کارنامههای شان را توضیح میدهم تا بدانید که برخی اشخاص چیگونه اند. البته من مواردی را روشن میسازم کن مرتبط به امورِ رسمی اند.
محترم نعمتِ حسینی از چهرههای زبردست در دنیای رسانهیی و ادبیاتِ افغانستان آن زمان که جوان رشید و باانرژی بودند، برنامهی انتقادی آیینه را در تلویزیون مدیریت میکردند. این برنامه موردِ پذیرشِ مردم در دههی شصت بود. باری برنامهیی را از مغازهی توزیع موادِ کوپونی رادیوتلویزیون آماده کرده بودند. برنامه نشان میداد که برخی کارمندانِ مغازه کمورنی را پیشه کرده و به خصوص در وزن کردنِ روغن کارهای عجیبی کرده بودند. آنها سنگهای وزن را از تَهیی سوراخ کرده و سُربهای آن را تراشیده و دوباره تهیی آنها را صفاکاری کرده بودند. آقای حسینی این موضوع را کشف و تعقیب کرده بودند. برنامهی جالبی بود اما به دلیلی که نهدانستیم مورد انتقادِ جنابِ محترم سیدیعقوب وثیق رئیس عمومی رادیوتلویزیون قرار گرفته بود. جالبترین بخشِ آن برنامهی مستند و غیرِقابلِ انکار مصاحبهی یکی از رانندههای گرامی مدیریتِ حمل و نقل رادیوتلویزیون بود که رادیوتلویزیون را به اریکین تشبیه کردند. در این تشبیه عاقلانه گفتند:
« …تلویزون مثل آلیکَین واریس… کُلِ جایه روشن میکنه زیرِ خودش تاریک اس…»، حسینی صاحب از نترسهای روزگار بود. یکی دو روز بعد از نشر برنامهی شان برای کدام کاری به دفترِ آقای اشکریز آمدند. آن زمان دفترِ آقای اشکریز از طبقهی دوم به طبقهی سوم و در دهلیزِ جانب جنوب شرقِ تعمیرِ تکنولوژی انتقال کرده بود و سکرتریت نداشت. من و آقای اشکریز تنها در دفترِ او نشسته بودیم. وقتی آقای حسینی داخل شدند آقای اشکریز پشتِ میزِکاری شان نشسته بودند. همکاران رادیوتلویزیون میدانند که دستگاه تلفنهای دو شمارهیی ارتباطاتِ داخلی دفاتر بود. ماشینِ تلفنِ دفترِ اشکریز صاحب به رنگِ آبی در دیوارِ عقبِ میزِکاری شان نصب بود، گپ و گفتها بلند شدند و تصادف بحث بالای شادروان یعقوبی وزیرِ امنیت دولتی راه افتاد. دیدیم آقای اشکریز بدونِ ضرورت روی برگشتانده تلفنِ دو شمارهیی را گرفته وانمود کردند که گویا با یعقوبی صاحب صحبت میکنند و چنان صحبتی که گویی یعقوبی صاحب فقط منتظرِ تلفنِ آقای اشکریز بودند. فکر کردم تنها من دانستم که ایشان نقش بازی میکنند، وقتی چنان صحبت داشتند به جای آقای اشکریز من خجل شده و آب و عرق میشدم. صحبت قطع شد، دیدم حسینی صاحب با لبخند معناداری پرسیدند: «…کی بود؟ … آقای اشکریز جواب داد یاقوبی صایب بود… حسینی جستوجوگر باز هم و با تعجب پرسیدند… کتِ یاقوبی صایب از دو نمرهیی گپ زدین…؟ اشکریز صاحب جواب داد بلی…اما هم رنگِ چهرهی شان پریده و هم حسینی صاحب ایلا دادنی نبودند…و گفتند…عجب اس به خدا یاقوبی صایب تلفنِ دو نمرهیی تکنولوژی داره… »، گفتارِ حسینی چنان بود که آقا من دانستم دروغ میگویی.
انجنیر صاحب احمدالله فرید باری برای من نوشت: یکی از کارمندانِ بخش تلفن به ایشان روایت کرده که تلفنِ دفترِ اشکریز صاحب خراب و او به ترمیمِ آن مؤظف شده بود. وقتی برای ترمیم دفتر اشکریز صاحب میروند که ایشان در دفتر نبودند. انجنیر صاحب در حالِ کارکردن برای فعالسازی مجددِ تلفن ماشینِ خالی را در دست دارند که با هیچ جایی وصل نیست. او مصروفِ کار بوده که اشکریز صاحب داخل شده و به عجله تلفن را از نزد شان گرفته نمرهیی دایل کرده و با یعقوبی صاحب گپ میزند. انجنیر صاحب ناچار شده میگوید تلفن به جایی نصب نیست. اشکریز بالایش پتکه میکنه که گویا امتحان کرده.
پس از خروجِ نیروهای اتحادِشوروی و آغازِ دفاعِ مستقلانه بود که نیازی برای تهیهی فیلمِمستندی از قهرمانیها و رشادتهای قوای مسلح افتاد. آقایان ظاهرِ طنین و نظری در آماده ساختنِ این مستند نقشِ زیادی داشتند و ادارهی ما محورِ اساسی برای در اختیار گذاشتنِ موادِ موردِ کاربردِ فیلم را داشت. اینکه کدام مقامی چنین هدایت را صادر کرده بود من آگاه نیستم. اما چنان کارهای بیشتر فرمایشِی ولینعمتهای آقای اشکریز از سوی امنیت دولتی داده میشدند. جالب آن بود که تقریباً همه صدفیصدِ مواد از سوی بخشِ ارتش در نشراتِ نظامی تحتِ مدیریت اینجانب به ساختارِ محتوایی آن برنامه استفاده گردید. اما آقای اشکریز بنابر عادتِ عمدی سعی چی که تصمیم داشت من به شخصه در آفرینشِ شهکارِ!؟ دستِ آنان دخیل نباشم، در حالیکه همه ردیف کردنِ چند تصویر و صحبت از دفاع مستقلانه تا مصالحهی ملی بود و محور قابلِ حسابِ برنامههای مصالحهی ملی شمالِ کشور و شخصِ آقای دوستم مارشال فعلی بودند. امنیت ملی یک برنامهی پیوستن به مصالحهی ملی را با هزینههای گزافی در شهرستانِ پشتونزرغونِ استانِ هرات تدارک دیده بود که آن هم مطابقِ تصمیم شادروان
دکترنجیب منجر به شهادتِ رقیق جلالِرزمنده گردید و من ماجرا را قبلاً توضیح داده ام. فیلم در مدتِ چند هفته تکمیل شد و من هم بهایی به آن ندادم تا از آقای اشکریز بپرسم یا تجسسی کنم و یا از او تعریفی نمایم که سخت منتظرِ آن بود. سرانجام فیلم روی آنتنِ نشرات رفت و همه دیدند. انصافاً به دلیلِ حضورِ مسلکی آقای واحدِ نظری که آن زمان سربازِ بخشِ امنیت در ادارهی ما بودند چیدمان عالی و مسلکی شده بود. فردای پس از نشرِ برنامه آقای سیدمحمد گلابزوی نسبتِ گویا ضعیف بودنِ نقشِ وزارتِ امورِداخله در آن مستند آشفتهحال شده و بهانهیی هم از تَوَهُمِ کاستی نقشِ وزارات داخله مرتبط به نشرمستقیم رژه نظامی جشنِ ۷ ثور در دست داشتند. این دو موضوع سبب شده بود تا گپ و گفتِ تندی میانِ وزرای اطلاعات و فرهنگ و داخله در تلفن صورت بگیرد که عاملِ آن آقای اشکریز بود. جماب رویگر صاحب بعدها چندین بار از موضوع به من روایت کردند. آقای اشکریز هم از یگانه مقامی که هراس داشت و از هیبتِ او میلرزید شخصِ آقای گلابزوی بود و هرگز سعی نه کرد بهانهیی عمدی بهدستِ آقای گلابزوی بدهد . دو روز پس از نشرِ فیلم من و آقای اشکریز در دفترش نشسته بودیم و عادی صحبت میکردیم، سخنی و تلفنی و هدایتی هم مطرح نبود. آقای اشکریز یکباره گوشی تلفنِ دفترِ شان را برداشته، شمارهیی را دایل کردند که پس از صحبت دانستم مهربانو نسرین سکرترِ مقامِ وزارت بودند. آقای اشکریز پس از سلام علیکی و چربزبانی خواهش کردند تا تلفن ایشان را با محترم وزیر صاحب وصل کنند. بعد از تعارفاتِ معمول گفتند: « … صایب همی لحظه یاقوبی صایب ده چار نمرهیی به مه زنگ زده بودن هدایت دادن که همو فلم افغانستانِ بدون شوروی ره امشو باز نشر کنین…»، من با خود گفتم آفرین به این آدم حتا از مه هم نه شرمید و دروغِ کلان گفت. اما همیشه کاروانِ مراد به نفع انسانها نیست، به خصوص برای اشکریز گونهها. از تغییر رنگِ چهره و دست و پاچه شدنِ آقای اشکریز دانستم که جناب در وقتِ نامناسب خبرِ نامناسب آن هم دروغ داده و سببِ تنبهِ شان گردیده. ماجرای عجیبی بود و تلفن قطع شد. چند دقیقه نگذشت که درست مانندِ فیلمهای هندی اما واقعیت هم تلفنِ چهار شمارهیی و هم پنج نمرهیی دفترِ آقای اشکریز به صدا در آمد. اشکریز بس بیچاره و درمانده شده بود و من شاهد بودم که چهها میکشید. تلفنِ چهار شمارهیی را جواب داد به مجردی که بلی گفت رنگش باز پرید و با لکنتِ زبان گفت: «… رفیق سلیمان… بفرمایین …دانستم که رفیق سلیمان سکرترِ شادروان یعقوبی صاحب بودند. گفتههای سلیمان از واکنشهای آقای اشکریز به خوبی استنباط میشد که فشارِ زیادی به اساسِ هدایتِ وزیرِ امنیتِ دولتی بر آقای رییسِ ما وارد شده است. خواستم تلفنِ پنج شمارهیی را جواب بدهم که بی وقفه فریاد میزد، اما آقای اشکریز با اشارهی چشم مانع من شدند. به جای عذرخواهی دروغ دیگری را در زبانِ آقای نصیراحمد رییس ادارهی هفت بسته و گفت رفیق نصیر هدایت داده… تلفنِ چهارشمارهیی قطع شد و به تلفن پنج شمارهیی جواب داد. دانستم که وزیر صاحبِ اطلاعات و فرهنگ هم ایشان را گوشمالی تندی در تلفن داده بودند. من دیگر هم خسته شده و هم به جای آقای اشکریز خجل شده، دفترِ شان را ترک کردم. بعدها محترم رویگر صاحب جریان را گفتند که آن روز بسیار اعصابِ شان خراب شده بود. چهگونه امکان دارد که وزیری در امورِکاری وزیر دگری مداخلهی آمرانه و مستقیم نماید. وقتی جنابِ رویگر صاحب با شادروان یعقوبی صاحب تماس میگیرند، ایشان از موضوع اظهارِ بی اطلاعی میکنند.
ما آدمها گاهی اوقات برای فرونشاندن عطش خودخواهی چنان کارهایی را انجام میدهیم که ارزش خلقتی خود را زیرپا میکنیم. بزرگان علم و اندیشه به خصوص روانشناختهای جهانی و روانپزشکان و رواندرمانگران بهتر از من میدانند که انجام برخی اعمال توسط ما آدمها بستهگی مستقیم به اشتغال و کار و کاسبی روزمرهی ما دارند و چنان تار و پودی در تن و روانهایمان میتنند که حتا در قبرهای ما هم با ما میروند.
من که چند سالی با آقای اشکریز کار میکردم و آمر مستقیم من بودند و بعدها ظاهرا رفیق و دوست شخصی من شدند چنان با خواص شان آشنا شدم که دیگر گفتم هرکاری میخواهند بکنند. چون عادتی را که به موجب یک عمر کار طولانی در نقش میرزا قلم برای برشمردن کاستیهای جامعه کسب کرده بودند با روح و روان شان عجین شده بود و رهایی از آن عادتها موجب مرگ شان میگردد. وقتی دوستی از آمریکا برایم شکوههایی از آقای اشکریز کردند ایشان را توصیه به صبوری یا تغییر و قطع رابطه کردم.
در موردِ دیگر آقای اشکریز کدام ادعا داشتند که هرگز گوشتِگاو نه میخورد. برادری دارم به نامِ محمدکبیر آدمِ عجیبی است و با خصوصیاتِ عجیب. گاهی کارهایی میکند که آقای اشکریز به پای او نه میرسد. مثلاً خودش روایت کرد که باری در مجلسی با کسی شرط میبندد تا نیم کیلو کیک را در بخورد اما طبقِ شرایطِ جانبِ مقابل. او شرطِ خود را میگوید که انسانِ عاقل هرگز تن به آن نه میدهد. شرط آن بوده تا هر لقمهی کیک را اول جانبِ مقابل با دندانهای خودش میجَوَد و بعد از دهنِ خود به دهنِ کبیر میکند تا او آن را ببلعد. و کبیر چنان میکند تا شرط را ببرد. کبیر به دورهی سربازی سوق شد و در مدیریت عمومی نشرات نظامی رادیو افغانستان تحتِ مدیریتِ محترم ندیم ناب توظیف شد. برایش توصیه کردم تا ملاحظاتِ معین را در نظر داشته باشد. کبیر مهارتِ کم و بیشی در آشپزی هم داشت و از اینکه ما نانِ چاشت را در دفتر پخته میکردیم. به کبیر وظیفه دادیم تا غذای چاشت را که همیشه شوربا پخته کند. آقای اشکریز برایش تفهیم کرد که همیشه گوشتِ گوسفند بپزد. زمان همینگونه میگذشت و ما هر روز شوربای مزهدار میخوردیم. یکسال گذشت روزی در دهمزنگ همه خانهواده شوربای وطنی میخوردیم یکبار کبیر خندیده گفت : «… لالا قصی گوشت خوردنِ میرزا ره برت کنم…من عتابی کرده گفتم رییس صایب بگو… ادامه داد… همو روزِ اول که بسیار به کبر گفت غیرِ گوشتِ گوسپند دگه چیزی نمیخورم… مام گفتم مه کتیت کار دارم… هر روز رفتم قصابی دو رقم گوشت میگرفتم … یک رقم به شما و یک رقم به اشکریز. پرسیدم چی رقم؟ گفت گوشت گوسپند به شما میگرفتم و پنجاه یا شصت گرام گوشتِ سرخی شُتُر. ۴دانه استخوانِ قبرغیگوسپنده نگاه کده بودم هر روز یا سه توته یا دو توته گوشت شتره میگرفتم و استخوانای گوسپنده در بین شان داخل میکدم باز پیشِ میرزا میماندم ..، وله اگه تا آخر فامیده باشه… » هم به کارای کبیر خندیدم و هم به مضحکهبازی آقای اشکریز.
باری همهی ما را فراخواند و گفت نه گفت که امر کرد تا به لیسهی امانی برویم و در انتخابات مجلس شورای ملی اشتراک کرده برای رفیق فرید مزدک رأی بدهيم.
برای ما جالب بود که نه کارت انتخابات داریم و نه میلی برای رفتن به پای صندوق های رأی. اگر هم به رویت کارت های هويت و تذکره رأی میداديم چرا باید به رفیق فریدِ آقای اشکریز رأی بدهيم؟ نه برنامهی کاری از او ديده بوديم و نه جلوهی یاری با ما داشتند.
حرکت کردیم وقتی از دروازهی شرقی رادیوتلویزیون ملی خارج شده و به سمت راست پیچیدیم نا رسیده به افغان فیلم من از راه برگشتم و کسانی که خواستند با من آمدند و کسانیکه نخواستند رفتند.
اوایل سالِ ۱۳۷۰ بود و جنابِ محترم سیدیعقوب وثیق رییس عمومی رادیوتلویزیون غرض اشتراک در کنفرانسی عازمِ هند بودند. عصرِ ناوقت وزیرصاحبِ اطلاعات و فرهنگ تشریف آورده بودند. کاکا لطیف به دفترِ من تشریف آورده گفتند وزیر صاحب من را خواسته اند. پایان شده به دفترِ ریاستِ عمومی رفتم که وزیر صاحبِ اطلاعات و فرهنگ عقبِ میزِ کاری وثیق صاحب نشسته بودند. رسمِ تعظیم کرده و پس از هدایتِ شان در چوکی مقابلِ میز نشستم. چند دقیقه صحبت کردیم، جنابِ وزیرصاحب به من هدایت دادند: «… برو تو نشراتِنظامی ره سرپرستی کو… اشکریزه بگو بیایه تا آمدنِ وثیق صایب تلفنای دفترِ شه جواب بته…» من حیران ماندم که یعنی چی؟ چرا باید اشکریز صاحب تلفنها ره جواب بته. دیدم وزیرصاحب هدایتِ شان را تکرار کردند. احترامانه اجازه خواستم تا عرضی کنم. گفتم اشکریز صایب سکرترِ دفتر خو نیس که تلفناره جواب بته… اگه سرپرست تعیین میکنینِ شان ده یک مکتوبِ رسمی برش هدایت بتین…» فرمودند تا نامهیی نوشته کنم. ناوقت بود و تایپستی هم نبود و آقای اشکریز هم از موضوع خبر نه داشتند. رفتم دفترِ شان و جریان را گفتم. گویی جهانی را به او بخشیدم. من مکتوب را به هدایتِ وزیر صاحب نه نوشته بل نوشتم که الی برگشت محترم وثیق، آقای اشکریز از امورِ ریاست عمومی به استثنای تغییر و تبدیل سرپرستی نمایند. وقتی مکتوب را تایپ کردم دیدم آقای اشکریز نارام در صحنِ دفترِ شان قدم میزنند. مکتوب را غرض امضای محترم وزیر صاحب بردم. اصول آن بود چنان حُکم باید از ریاستِ محترمِ اسناد و ارتباط مقامِ وزارت صادر میشد که محترم احمدشاهجان ریاستِ آن را داشتند. فکرِ من آن بود که وقتی وزیر صاحب هدایت را امضاء کردند فردایش از ریاستِ محترمِ اسناد و ارتباط صادر شده به رادیوتلویزیون فرستاده شود. جنابِ وزیر صاحب زمانِ امضای مکتوب آن را مطالعه کرده به من گفتند چیزی که برایم هدایت داده میشود همان را انجام بدهم و از خود کاری نکنم. نامه را امضا کرده به من سپردند و قتی خواندم در متن به قلمِ خودِ شان تغییری در متن آورده و نوشته بودند که اقای اشکریز امورِدفترِ رییس صاحب عمومی را تنظیم کند. من از دفتر خارج شده بدون آن که چیزی بگویم خواستم به اطلاع اشکریز صاحب برسانم که متنِ هدایت تغییر کرده است. دیدم آقای اشکریز از دفتر پایان شده و بکسِدستی شان را هم گرفته اند. تا من چیزی بگویم گفتند: «…مه به رفیق احمدشاهجان زنگ زدم که هدایت بته کسی از دفتر شان جای نروه که مکتوبه صادر کنه… گفتم ناوختِ شَو شده … چرا زنگ زدی… وزیر صایب ده مکتوب تغییر آورده… گفت «…خیر اس هر چی که نوشته کده همو درست اس بگیریش باز به احمدشاه جان زنگ بزن یک نمره میتیت صادرش کو … زحمت میشه همو ره باز خانه بیار….»، دیدم که به خود و به محترم رییس صاحبِ اسناد و ارتباط غم کشیدم. برگشتم. دفتر ریاستِ عمومی و به محترم رییس صاحبِ اسناد و ارتباط تلفن کرده و معذرت خواستم که آقای اشکریز چنان کاری کرده. کسانی که احمدشاه جان را میشناسند با شنیدنِ نامِ شان نمادِ اخلاق و الگوی آدمیت بودن را به خاطر میآورند. سرانجام نمرهی صادره برایم گفتند و من در بالای مکتوب نوشتم. اصلِ نامه را گرفته راهی منزلِ آقای اشکریز شدم. وقتی در را باز کردند دانستم که همه را منتظر به آمدنِ من ساخته است. مکتوب را گرفت و فراموش کرد که از منی مهمان پذیرایی کرده یا حدِ اقل به نشستن دعوتم کند. مکتوب را گرفته در زیر نورِ کم رنگ چراغ سقفی اتاقِ پذیرایی با همان قلمزدهگی عمدی وزیر صاحب برای ینگه قرائت کرد و به صورتِ مشخص بخش سرپرستی را نشان داد. ینگه هم نپرسید که کلمهی سرپرستی خط کشیده شده چرا خود را سرپرست میخواند….
من از خانهی شان برآمدم و فکرِ فردا را کردم و از قبل دانستم که آقای اشکریز آن شب را از خوشی نامه نه میخوابند.
پگاهی فردای آن شبِ جنجالی چی اتفاق افتاد و آقای اشکریز چهها که نه کرد….
ادامه دارد…
+++++++++++++++++++++++++
یک اداره و صد خاطره
گلبالدین ۳۵ سال بعد مؤفق شد.
بخش ۲۰۵
رحیم مومند، یکی از هفتصد چهرهداری که هارون یوسفی و هیواددوستها بالای دستِ او آب میریخت…
در بخشهای گذشتهی روایات جسته و گریخته بحثهایی داشتم که تقدیمِ خوانندههای گرامی کردم.
اما برای شناختِ بعضی از ما ها حتا دورانِ حیاتِ دنیوی هم کافی نیست. آقای مومند یکی از آن هاست.
۱۶ حوت سال ۱۳۶۷ بود و نشانههای ختم زمستان. همه به میلهی نوروز و برافرشتنِ جهنده در بلخِ باستان آن مادرِ شهرها و آن مهد مولانا و ابنسینا و کانونِ مهر و عرفان و عشق رابعه و ده تای دیگر چشم دوخته بودند. کوی و برزنِ وطن آمادهی پوششِ سبزِ بهار بودند و دشت و دمن خواندهای کرم گسترده بودند تا گلهای بهاری و لالهها سنبلها را میزبانی کنند و تپهی گلهای پروان بساطِ طبیعت را نظاره داشت تا ازغوانهای بهاری دامان مهرش را آراسته سازند و شقایقها هم نمایشی از میزبانی مهمانان در مهمانستانِ بی سروپا و بیممانعتِ شهرخدا داشته باشند و هر شهروندی و هر بندهیی را نوازشِ مقدم داده و خوش آمد گویند. شمال و شرق و جنوب و غربِ کشور همینگونه. ننگرهارِ همیشهبهار هم بهارِ گُلنارنج و زیباییهای خدادادِ خود را به رخِ طبیعت و ملت میکشید. اما آنسوی مرزهای شرقی افغانستان خبرهای بدی در راه بودند که دزدانه برنامههای کُشندهیی برای واژگونی سرنوشت وطنِ ما طرح میشدند.
حکمتیار با تنظیمهای دیگر جهادی و رهبرانِ شان مستقر در پاکستان به موافقه رسیده بودند تا طرح کنفدریشنِ گلبالدین را عملی کنند که پاکستان و افغانستان یک کشور تحتِ رهبری پاکستان شود. به این مناسبت با فوجِ پاکستان همدست شده و برنامههای عملی تجاوز به افغانستان را مطرح کردند. اجرایی ساختنِ چنان یک برنامه در مقابلِ قوای مسلحِ نیرومند، متعهد، وفادار به آرمانهای بزرگملی و میهنی و حزبی جمهوری افغانستان توسطِ تنظیمهای جهادی غیرِممکن و شکستپذیر بود. حکمتیار در رأس و رهبرانِ دیگر جهادی در قاعده سَرِتضرع به فوج پاکستان فرود آوردند تا در راه اندازی برنامهی وسیع تعرض و تخریب و تسخیرِ شهرِ جلال آباد و مجموع ولایتِ ننگرهار نیروهای به شدت خسته و بیرمق و پراکندهی اشرار به خصوص حزب اسلامی را کمک کنند. جنرالانِ جنگ نادیده و کم تجربه و مدام خوابیده و نوشیده و لمیدهی پاکستان که اثراتِ مشت قوی و آهنین قوای مسلح افغانستان میدانستد و عمداً خود را ملزم به مقابله با کشور ما نهخواسته و در ناچاری و کبر غرور زاری و عذر حکمتیار را لبیک گفته و آمادهی تعرض شدند. شرمی که حالا ۳۵ سال بعد گلبالدین را به مرادش رساند و افغانستان در اشغالِ پاکستان قرار گرفت. جنگی به شدت بیرحم و غافلگیرکنندهیی که براساس محاسباتِ غلط و آرمانی استخباراتِ پاکستان و انگلیس طرح شده بود. در آن برنامهی تعرض رشادت و توانمندی مدافعانِ وطن ما را صفر محاسبه کرده بودند. احضاراتِ محاربوی و آمادهگیهای جنگی، مورال و روحیهی بلندِ رزمی و جنگی قوای مسلح و احساسِ بلندِ ملی اندیشی سپاهیانِ حزب و همبستهگی مردم برای دفاع از وطن همه و همه دست به دستِ هم داده با مدیریت مدبرانهی جنگ توسط فرماندهانِ مدبر، خبیر و آگاهِ قوای مسلح نتیجهی غیرِقابلِ انتظارِ جرنیلان و کرنیلان و تئوری پردازانِ جنگِ غربی و آمپریالیستی را در برداشت. رسانههای دیداری و شنیداری در کشور چندان زیاد نبود، شبکههای اجتماعی و اطلاعرسانی هم وجود نداشتند. رادیوتلویزیون ملی افغانستان و ادارهی نشراتِ نظامی و منسوبانِ بخشهای نشراتی در ارگانهای قوای مسلح و روزنامهها و جراید هم خود را عیار میکردند تا اطلاعات را به موقع و عاجل به مردم برسانند. این اطلاعرسانیها هرگز ممکن نبودند مگر به کمکِ مستقیمِ رهبری فرماندهی جنگ و وزارتِ محترمِ اطلاعات و فرهنگ.
در اوایل من شخصاً با همکارانِ عزیزِ ما مسیرِ اکمالاتی کابل ننگرهار را تعقیب میکردیم که تحتِ ریاستِ شادروان جنرال عبدالغفورخان معاونِ رییسِ ستادِ ارتش تردد داشتند. روزها و شبهای دشوارگذری بودند و جانبازیهای قهرمانان وطن را میدیدیم و تاریخ میساختیم.
اهمیت دفاع مستقلانه و سرسپردهگی مدافعانِ وطن و آگاهیرسانیهای بیوقفه ایجاب میکردند تا تصمیمهای فوقالعادهی نشراتی اتخاذ گردند. ما در برنامههای رادیویی و تلویزیونی بخش مشخصی را ایجاد کردیم به نام ( وضع نظامی ) زیر همین عنوان همه اخبارِ عادی و فوقالعادهی خطوطِ مقدمِ جبههی شرق را منعکس میساختیم. همکارانِ ما مواد را از هر گوشه و کنارِ شهر و اطرافِ خطوطِ تعرضی و ًتدافعی جنگ ثبت و مداوم توسط پروازهای چرخبالهای قوای فداکارِ هوایی به کابل منتقل میکردند و مؤظفینِ ما آنها را از فرودگاه نظامی به دفتر انتقال میدادند. هدایتِ شخص محترم احمدبشیر رویگر وزیر محترمِ اطلاعات و فرهنگ و جنابِ سیدیعقوبِ وثیق رئیسِ باوقار و با مناعتِعالی انسانی و مدیریتی چنان بود که برنامههای وضع نظامی در هر لحظه که میرسند نشر شوند. در چنان حالات برنامههای عادی قطع و سیگنالِ وضعِ نظامی به روی صفحاتِ تلویزیونها آشکار و در امواجِ رادیوها پخش میشدند. همکارانِ محترم و محترمهی اداری، تخنیکی و نشراتی مجموعِ رادیوتلویزیونِ ملی کشور همه در سنگرِ نبردِ نشراتی و اطلاعرسانی برای جنگیدن به خاطرِ قرار داشتند. به خاطر ندارم که در آن هنگام کوچکترین و بزرگترین پیشنهاداتِ ما در تمامِ عرصههای برنامهسازی رد شده باشد. ارچند آن وظیفه یک عبادت برای وطن بود اما جا دارد که اینجا از همهی آن بزرگواران سپاسگزاری کنم که مشتاقانه ما را کمک کرده اند،
آقای اشکریز به ولایت ننگرهار تشریف برده بودند و پس از همرکابی با سفرِ شادروان دکترنجیب به ننگرهار این دومین سفرِ شان به آنجا بود. مواد تازه فرستاده بودند باید آماده میشد.
من سرپرستی ادارهی نشراتِ نظامی را عهدهدار بودم و به دلیل ارتباطِ مستقیم اخبارِ جنگ که مربوط ارتش میشد باید همه امور را نظارت میکردم.
عصرِ یکی از روزهای حملِ سالِ ۱۳۶۸ بود و جنگ در شرق به شدت ادامه داشت. در دفتر بودم که گفتند جناب وزیرصاحب تشریف آورده و مرا احضار کرده اند. از دفتر برآمدم، محترم وزیرصاحب برخلافِ معمول در نزدیکی دروازهی تعمیرِ بدشکلی به نام تکنالوژی از موتر پیاده شده بودند. با آشنایی از خصوصیاتِ ایشان پس از انجامِ رسمِتعظیم دیدم که مزاجِ به حالی ندارند. پرسیدند چه خبرهای تازه است؟ گفتم اشکریز صاحب موادی فرستاده به اخبار ساعت هفت آماده میشود. فرمودند همراه شان به طرفِ استودیوهای تلویزیون بروم. پیاده حرکت کردیم و چندان سخنی نهگفتند و گاهگاهی پرسشهایی میکردند و من هم اگر میدانستم پاسخ میدادم یا از خبری خود عرض میکردم. تازه پلههای زینهی طبقهی دومِ استودیوها مشرف به دفتر معاونِ محترمِ ریاستِ نشرات تلویزیون را تمام کرده بودیم تا وارد دهلیز کلان شویم که دربِ دفترِ معاونیتِ محترم ریاست نشرات به شدت باز شد و محترمه صدیقه ظفر کویندهی باسوادِ رادیوتلویزیون با عصبانیت خارج و مقابلِ وزیر صاحب ایستادند و مشکلات به میان آمده بینِ خودِشان و شادروان هاشم پکتیانۍ مدیرعمومی گویندهگان را خدمتِ وزیر صاحب تعریف کردند. من که میدانستم وزیرصاحب با افکارِ نارام آمده بودند ( بعدها دانستم که مشکلی با ریاست جمهوری داشته اند. )، برای مهربانو صدیقه گفتم کمی از عصبیتِ شان بکاهند تا کدام جنجالِ دیگری رخ ندهد. اما افکارِ بانو ظفر از مرز اداره گذشته بود و سرانجام کاری شد که وزیرصاحب وعدهی عاجلِ رسیدهگی به موضوع را دادند که تحت نظرِ خودِ شان حل شود. ماجرای بانو ظفر به خیر گذشت. ما آمادهی ثبت برنامهی خبری وضع نظامی بودیم. اجازه خواستم تا متنِ برنامه را بنویسم. وزیرصاحب فرمودند که در وقتِ ثبتِ متنِ برنامه ایشان را اطلاع دهم که در دفترِ معاونِ محترمِ نشرات اتراق کرده بودند.
برنامههایی که ایجاب ثبتِ متن را میکردند بهصورتِِ عموم در دو استودیو به نامهای تولیدِ۲ و پرودکشن ثبت میشدند. آن روزِ نحس استودیوی پرودکش برای ما از جانبِ ریاست محترم تخنیکی اختصاص داده شده بود. آمادهگی برای ثبتِ برنامه را گرفتیم و حسبِ معمول گویندهگانِ گرامی ما از جانب مدیریت محترمِ عمومی جویندهتان توظیف میشدند. آن شب قرعهی بدبختی بهنامِ من رقم خورد. وقتی گفتم جویندهی محترم را دعوت کنند تا برنامه را ثبت کنیم، چنددقیقه بعد محترم نورالله بُرگان از گویندهگانِ زبردست تشریف آوردند. پرسیدم با متن مشکلی ندارند، فرمودند نه. من با محترم منانِ رزممل از دوستانِ نزدیک محترم رویگرصاحب و در عینِ حال سرباز ما در استودیو بودیم و همکارانِ محترم تخنیکی ثبت را آغاز کردند، تا تصمیم بگیرم وزیرصاحب را دعوت کنم که دربِ بیرونی باز و ایشان با همان آشفتهحالی داخل شدند. گویی آن روز همه چیز بیانِ یک حادثه را از قبل میدادند، آقای برگان با همه بصیرت و دانایی آنشب چنان سرگیچهگی روحی داشتند که گویی عالمِ برزخ و دوزخ همین استودیو برای شان بود. گاهی بدتر از ما بی سلیقه شده بودند، گاهی متن را اینسو و آنسو میکردند. وزیر صاحب متوجه شدند و با عتاب به من گفتند که چرا آمادهگی درست ندارم… یکباره متوجه شدند که ما کاغذهای متن نوشته شده را بدون یک پوشه روی میزِ گوینده گذاشتهایم. هرچند کارِِ ما آنقدر غیرِ معمول هم نبود اما بخت از من برگشته بود. وزیرصاحب بلند امر کردند که یک دوسیه روی میزِ گوینده بگذاریم. منان رزممل با شنیدنِ امر عاجل بیرون شد و محبت کرده یک دوسیه پیدا کرد ملامت هم نبودند هر چیزی که یافتند آوردند و ترسیده داخل استودیو شدند. من، بیخود غرقِ خود شده بودم وقتی دوسیه را دیدم که لیمویی کم رنگ و چرکین است و آن طرف هم آقای برگان کارهای عجیب و غریبی دارند و در پهلویم هم وزیرصاحب با چنان عصبیت مراقب اند، حیران ماندم که دایرکتِ ثبت را چهگونه آنجام دهم؟ اینجا کمی لبخندِ غیرِارادی از ناچاری ترسِ حضورِ وزیر مملکت به لبانم نقش بست و در حالیکه شانه به شانهی وزیر صاحب ایستاده بودم و یک حلقه کست موسوم وی. سی. آر هم در دستم بود، دیدم دستی به شدت یقهام را گرفت و عتابم کرد که چرا میخندم؟ شدتِ این عتاب و عصبیت چنان بود که کلافه شدم. تا به خود آمدم آبِرویم رفته بود و هر آنچه بغضِ عصبیتِ روز وزیر صاح را میرنجاندند بالای من ترکیدند. کمی فکر کردم، دیدم بودنم دیگر آنجا به صلاح نیست. با کمی ناراحتی کست را روی میز ثبتِ صدا گذاشته و به وزیر صاحب گفتم که من خنده نهکردهام خدا حافظ. عکسالعملِ من برای ترکِ استودیو در آن مقطع واقعاً عقلانی و زیردستی و به مصلحتِ آنشبِ خبری و وظیفهوی نبود. چون نظامی بودم معنای ترکِ خودسرانهی جبهه را داشت. وقتی با افکارِ پریشان رادیوتلویزیون را بدون آن که موترِ خدمتی خود را بخواهم پیاده ترک کردم، نزدیکهای وزارتِ هوانوردی به خود آمدم و یادم آمد که در محترم دگروالصاحب انورخان آمرسیاسی فرقهی ۸ در کندهار من را به جرمی که نهکرده بودم سیلی زد و به دلیل بودن در جنگ چیزی نگفتم. اینجا هم عینِ موضوع است نباید ترکِ وظیفه میکردم.
روایاتی را که بعدها شنیدم آنچه پس از من رخ داده عجیب بودند. جنابِ وزیر صاحب باوجود عتابِ من و افکارِ آشفته برنامه را تعقیب کرده و هدایتِ تکمیل آن را داده بودند. در عینِ حال سر و کلهی آقای پیدا میشود این که به گونهی تصادف بوده یا به رغمِ یک آگاهی عاجل از رخدادِ آنشب نه میدانم. وزیر صاحب ضمنِ هدایاتِ دیگر به آقای رحیمِ مومند هدایت میدهند تا پیشنهاد انفکاکِ من از رادیوتلویزن و معرفی دوبارهام به وزارتِ دفاع را ترتیب و فردای آنشب به دفترِ کارِ شان ببرد. اینجا تبرِ آقای مومند دسته پیدا میکند و احتمالاً که شب را از خوشی نهخوابیده بوده است. محترم منانِ رزممل که دوست و رفیقِ بسیار صمیمی و سابقهدار رویگر صاحب اند و در عینِ حال بسیار خیراندیش، سعی میکنند تا خشمِ وزیر صاحب را فرونشانند. اما هیچ کاری آن شب سودی نهداشته. من که خانه رسیدم و با افکارِ پریشان نه به خاطرِ سرنوشت که برای بروزِ سوء تفاهم در آن شب. کاغذهای یادداشت به سایزهای چهارم حصهی یک ورق را گرفته، نامهیی خدمت وزیر صاحب نوشتم ( هههه من در طولِ حیاتم چنان نامهها زیاد نوشتهام. ) در نامه توضیح دادم که رخدادِ آنشب هرگز عمدی نبوده است و حالا منتظرِ تعیینِ سرنوشتِ خودم هستم هدایت بدهید. وقتی ناوقتِ شب این نامه را نوشتم، وقتی نوشتن ناگهان یکی از نوشتههای منسوب مربوط به شادروان نورمحمدترهکی یادم آمد که گویا در بازگشت از خارج به داودخان زنگ زده گفته از خارج آمده اند، به محبس بروند یا به خانه؟ اما کسی تا امروز از ایشان نپرسید که چگونه و از کجا به اجازهی چی کسی طور مستقیم به تلفنِ داودخان زنگ زده و او هم منتظرِ جنابِ ترهکی بودند…) تاریخ هم عجیب حافظهیی دارد.
صبحِ وقت نزدیکِ تعمیر وزارت اطلاعات و فرهنگ بودم. پَلباغِ عمومی مکانِ شلوغی بود. ایستگاههای منتهی به دانشگاهِ کابل و چندین مکتب و وزارتخانه و محلههای مسکونی. رستورانهای پگاهی چای و شیر و پراتههای بسیار با مزه عرضه میکردند. مخصوصاً که شهر پاک بود. آلودهگیهای اخلاقی، محیطی، فضایی، رفتاری، گفتاری و کرداری جاهای شان را به آدمیت، پاکی، اخلاص، حقوقِ معلومدارشهری و شهروندی خالی کرده بودند. برخلافِ ادعاها آنزمان نوشیدنِ چای سیاه در کابل زیاد معمول بود و وقتی مجاهدین از پاکستان آمدند نوشیدن چای سبز را باخود آوردند. چای سبز بیشتر در مناطقِ قطغنزمین و شمال کشور رواج داشت و در کابل هم خال خال چای سبز نوشیدن رواج بود. البته من از دورانِ حیاتِ خود قصه میکنم. به هرحال چای سیاهِ تیرهی شیرین با پراته نوشیدم، قابودار بودم تا دربِ وزارت به گونهی رسمی رأسِ ساعت هشتِ صبح گشوده شود. اولین فرصت به تحریراتِ وزارت رفتم که مهربانو نسرین سکرترِ مقامِ وزارت تشریف داشتند. بانوی مهربان و خوش برخوردی بودند و به اساس مراجعاتِ من برای ملاقات با وزیر صاحب معرفتی با ایشان داشتم. ملاقاتهایی که غالباً کمتر پذیرش داشتند و اگر میداشتند طولانیترین ملاقات میبودند. اینکه مهربانو نسرین در آن گاهِ پگاهی چهگونه ماجرای گذشته بر من را خبر داشتند ندانستم ولی به هرحال مؤسسهی اطلاع رسانی بود و رسیدنِ خبرها آنقدر هم حیرتانگیز نبودند. پس از سلامعلیکی خدمتِ شان عرض کردم که زود رفتنی هستم تا با وزیر صاحب روبرو نشوم. باشیصاحب طاهر خندیده و گفتند ما خلاصگیر هستیم. گفتم نامه را بالای میز وزیر صاحب بگذارند و حتمی برای شان بگویند. از دفترِ وزارت بیرون شده مستقیم خانه رفتم. دوستانی بودند که از رخداد های دفتر برایم اطلاعات میدادند.
نامردی رحیم مومند این بوده که به جای درک از مناسبات اداری بینِ آمر و مادون ذوقزده شب را تا صبح پیشنهادسخیفی با واژههای منفینگرِ رنگینی با الفاظ رکیکی علیه من نوشته و پگاهِ وقت دفتر رفته تا آن را تایپ کند. جنابِ منانِ رزممل که ناراحت بودند نیز خودِشان را به دفتر رسانیده و هرقدر توصیه میکنند اثری در گوشهای رحیمِ مومند نه میکند. رحیم مومند از زمان سبقت جُسته تلاش برای رفتنِ وزارت را سرعت بخشیده به پابوسی وزیرصاحب میروند و بهانهیی هم در دست داشتند که هدایتِ وزیر صاحب را عملی کردند. بعدها منانِ رزممل برایم روایت کرد که وزیر صاحب به مومند گفته اند. عثمان یک کتابچه خط برم روان کرده و مهربانو نسرین هم خدمتِ وزیر صاحب عرض کرده اند که نباید عثمان را تبدیل کنند و خودِ جنابِ وزیر صاحب هم بدونِ آنکه به مومند سخنی بگویند، مهربانو نسرین را هدایت داده اند تا به من بگویند که به وظیفه برگردم. منان گفت هرقدر برای آغای مومند گفتم که ای کاره نکو وزیر صایب عثمانه دوست داره قبول نکد… و در دفتر وزیر صاحب هم حتا یک کلمهی خیر اندیشانه نهگفت. من دوباره به وظیفه برگشتم. جنابِ مومند را دیدم که بسیار احساسِ ندامت کرده و وانمود میکرد که امرِ وزیر صاحب را بهجا کرده است. من کوتاه گفتم از شما مردم همی انتظار است، نیکی اگر یاد می داشتی به هارون برادرت میکدی. یک روز بعد از آن که من دوباره به دفتر رفتم آقای اشکریز از ننگرهار برگشتند… نبیل که در دفتر اشکریز بود برایم روایت کرد وقتی آقای اشکریز از رویدادها خبر شده اند و در اخیر دانستند که من دوباره به وظیفه گشتهام با زهرخندی نشانداده بودند که کاش من تبدیل میشدم.
در روایات بعدی میخوانید که رحیم مومند دیگر چی جنایاتِ علیه من مرتکب شده در حالیکه همه دروغ و بوده و افترا…
ادامه دارد.
+++++++++
خطاب به آقای فقیرمحمد ودان
پشتونِ سیاسی و اقتدارگرا چپ و راست نه دارد.
فقط مقاومت و فقط تجزیه کارساز رهایی است و بس.
تجزیه شویم اگر سیودو کشور هم شویم.
بخشِ ۲۰۵
روح آقای لنگر شاد و بهشتِ اعلا مکانِ شان.
چندی قبل آقای فرید مزدک از سیاسیونِ سرشناسِ افغانستان در دههی شصت صحبتهایی اندربابِ عوامل و مظاهر انحصار قدرت و تمرکز قدر به دست پشتونِ سیاسی اقتدارگرا تحتِ رهبری شادروان دکترنجیب سخنانی گفتند که حقایق آفتابی و روشن اند. هرچند ایشان در قمار سیاسی و خیانت به شادروان ببرک کارمل استاد و رهبر شان به نفع دکتر نجیب بازنده شدند، اما برای امروز گاه گاهی حقیقتگویی میکنند که به مذاقِ اهل و تبارِ تمام انواع پشتونِ سیاسی اعم از راست و چپ برابر نه بود و فریاد شان را بلند کرده است. آقای ودان یکی از آنهاست. ما میدانیم که پشتونِ چپ و راست سیاسی گروه میانهرفتار نهدارد و همه تمامیتخواه اند. من امروز پیام تسلیتِ آقای ودان را نسبت درگذشت آقای لنگر خواندم. لازم دیدم با توجه به برخی نکاتِ نهفتهی فریبکارانه در این پیام آقای ودان مروری بر آن داشته باشم. و به دان جهت بود که مستقیم آقای ودان را خطاب کردم و میکنم :
و اما شما آقای ودان از خود بگویید که چقدر در دفاع از قبیله آرمانهایت را زیر پا کردی. از یک حزب هفتاد حزب ساختید. مضحکه بازی را ختم کنید. کدام شورای عالی؟ کدام حزب؟ کدام سرمدار آزاد از افکار پشتونیسم اقتدارگرا؟ به شما ها فقط محیط و مکان تغییر کرده. با همان نکتایی های تان طبل استمرار قدرت تنهای پشتون سیاسی را میکوبید. کجای سخنان آقای فرید مزدک غلط بود که آتش اندر شلوار شما در انداخت؟ نزد ما فرید مزدک، نجمالدین کاویانی، س، ع، کشتمند و همه کسانی که کودتای هجده را در وارونه سازی سرنوشت افغانستان و رهبر ملی و مترقی و دانشمند و پاک و رقم زدند، خاینهای نابخشودنی اند. اما انصافاً که فرید مزدک با بلندکردن فریاد دفاع از هویت و افشای رازهای پنهان شادروان دکترنجیب سردمدار احیای فاشیسم پشتونِ پرستی سیاسی و پشتونپرستی خانهای دو سره و گندیده و متعفنِ خیبر پښتونخواه از غفار خان تا منظورخان نقش خود را ایفا کرده و مثل اکثریت چپی های بزدل رهبری دیروز در لانهی هراس نخسپیده است. من در اوایل ثور ۱۳۷۱ چند شب پیش از ترک افغانستان توسط فرید مزدک و کاویانی در منزل فرید مزدک رفتم که کاویانی هم آنجا بود. نوار تصویری دو بانو را برای شان بردم. در آن نوار که ما به هدایت مراجع و مقامات جهادی نشر ثبت و نشر کردیم، دوبانویی را آورده بودند به نام خواهران مسلمان که حجابهای عجیبی داشتند. آنان سخن از امر به معروف و نهی از منکر میزدند که بانوان افغانستان چهگونه باشند. گویی تازه از آسمان خدا در ملک کفار ناژل شده و دین را به مردم تشریح میکردند. بعدها معلوم شد که آن دو بانو به جرم جنایات معین ذر قید دولت تحت رهبری دکتر نجیب بودند و پس از ۸ ثور ۱۳۷۱ با سپردنِ بر انجام چنان یک صحبت تلویزیونی رها شدند در حالی که آنان به جرایم قتل عمد و قتل نفس زندانی بودند. من آنجا به آقایان مزدک و کاویانی گفتم که شما چی کردید با این کار های تان. شکی هم نه بود اگر دکتر به اینان روی خوش نشان میداد هرگز در فکر تبار خود نبودند. اما شما ها از بدو تولد تان برای آقایی و حکمرانی تربیت میبینید.برای شما از رأس تان تا قاعدهی تان فقط هژمونی حاکمیت پشتونیسم سیاسی بالای همه ملت مطرح است، برای شما چپیهای مکاتب مختلف سیاسی و برای برادران راستگراهای سیاسی و اسلامی تان در هرگوشهی افغانستان و جهان هژمونی قدرت داشتنِ پشتون مطرح است. نه وطن، نه آرمان، نه هدفِ ملت شدن. کاویانی گونههای چپی، از تاجیکتباران یا کشتمندگونه های چپی از هزاره تباران، خلیلی گونه های راستی از هزارهها، عطای نور گونههایی از تاجیک تباران و هزاران تای دیگر هم تا امروز شماها را رها نکرده اند و از دیدِ سیاسی حتا تباری بندهی تبار خود را رها کرده اند و جبونانه خاموش اند. فرید مزدک که حداقل همین شهامت را در برابر شما ها دارد تا هر از گاهی چهرهی اصلی پشتون سیاسی اقتدارگرا را افشا کند. بیش از این نهخواهید من مواردی را در مورد تان بنویسم که فکر میکنید کسی آگهی نه دارد. حالات امروز طالبانی در وطنِ ما بخشی از برنامه های راهبردی دکتر نجیب است که بذر شان حاصل داد. پس برای چپی و راستی غیر پشتون مخصوصاً پارسیگویان لازم است. فقط به تجزیهی سیاسی، جغرافیایی و تباری بپردازند و همسایههای خوبی شوند که آن هم ممکن نیست. چون پشتونِ سیاسی و اقتدارگرا و تمامیتخواه غیر از خود و تمایلاتِ قبیلهی خود نه به سیاست با دیگران، نه در قدرت با دیگران و نه در جغرافیا با دیگران تمایلی نه دارند و غیر از حکمروایی به چیزی کم تر از غلامی دیگران برای خود انتظار ندارند. آنانی که مخالف تجزیه اند یا مانند برخیها صحبت های حاشیهیی آرمانی میکنند و تجزیه خواهان را بی برنامه میدانند، بدانند که نه می دانند. منی که بر تجزیه فکر میکنم به راه های رسیدن بر تجزیه فکر میکنم و حتمی برنامهیی دارم یا مثلِ من دیگران . مهم راه اندازی ماشین خطکشی تجزیه است. ما در چند ماه پسین همه انواع خواستهای پشتونِ سیاسی را به صورتِ خاص تجربه کردیم. در افراطیترین شان، طالبان، در غربیترین شان غنی، کرزی و خانم سراج که وضعیت او را در کنفرانس ناروی دیدیم، در سیاسی و راستیترینِ شان حکمتیار و سیاف و دیگران، در چپیهای شان شادروان دکتر نجیب، سلیمان لایق و در زندههای چپی شان آقایان فقیرِ ودان، حمیدِ روغ به عنوان نمونههایی از پیشکسوتهای پشتون سیاسی اند و در لودهترین شان یون، اصولی، امرخیل گونهها اند. پس اینان را به حالِ خود شان رها باید کرد. اگر نه صد نسل بعد از من هم که این یادداشت را بخواند افغانستان با این مردم یک گام هم به ترقی و تعالی نه میبردارد، شعارِ افغانستان خانهی مشترک ختم شده و رنگیاخته است. تجزیه شویم اگر سیودو کشور هم شویم. بدرود.
-------
آقایان کاظمی و یوسفی!
اگر مقاومت و رزمندهگی خواهرانِ مبارزِ ما نه باشد،شماها ارزش کاهی هم نه دارید.
شما به خانهوادهی تان توهین کردید.
یک اداره و صد خاطره!
بخش دوصدوچهارِ
هارونِ یوسفی، رحیم مومند، امان اشکریز بیشتر دلقکانِ نمایشها بودند تا مدیرانِ واقعی و صاحب مطالعهی علمی.
برخلافِ ادعای مالکیتی که آقای هیواددوست بر حریم رادیوتلویزیونملی افغانستان دارند و مانند اسلافِ شان همه چیز را مُلکیت خود میدانند و دیگران را مهمان، من از ختم دههی و شروع دههی شصت در بخشها و مقطعهای خاص و وظایف خاص با رادیوتلویزیونملی سر وُ کار داشتهام. این مصروفیتها سبب شدند تا همه همکارانِ عزیزِ خود را بشناسم و میانهی نکویی با هم داشته باشیم.
در میانِ سه نفری که گفتم با آقای رحیم موُمند همکار و بعد هم سطح او معاونِ نشراتِنظامی و تربیتِ میهنپرستانه بودم. با آقای اشکریز آمر و مادون بودم که ایشان آمرِ من بودند و با آقای هارون یوسفی که بعدها رئیس نشراتِ تلویزیون شدند، تنها رابطهی همکاری عمومی داشتم که بعدها کمی بیشتر آشنا شدیم و البته توسطِ آقای اشکریز.
هارون یوسفی این روزها با انجامِ خبطِ بسیار بزرگی که انجام داد در سرخط طوفانِ خشمِ مردم قرار دارد با وجودی که خبر شدم از گفته اش عذرخواهی کرده، اما تیری که از کمان جَسته، هرگز بر نه میگردد.
میگفتند هارونِ یوسفی طناز است و طنز مینویسد و از این قبیل گپها. راستش من از آقای یوسفی چیز ی به نام طنز نخوانده ام که نقدی بر آن داشته باشم و در دورانِ کاری ریاستِ شان یک جملهی کوتاهِ طنزگونه مربوط وی بود که روزی در یک جلسهی صبحانهی نشراتی پیرامونِ نشر فلمهای آخرِ هفته گفته بود. هارون در آن جلسه به محترم اسد سیفی که مدیریت عمومی سینمایی را رهبری و نمایندهگی میکردند گفته (… فلمِ خوبش نشر کنی … که خوش مردم بیایه… اگه نی… مردم پدر گفته دَو میزنه و رییس خو به جای پدر اس… و سیفی صاحبِ شوخ هم میگویند راست میگی… مردم باز میگن… به پدرتان…) غیر از این من چیزی از آقای هارون نه شنیدم و نه خواندم.
همکارانِ گرامی ما میدانند که رادیوتلویزیونملی کشور آن زمان محورِ چشمداشت همه مقامات و مردم بوده و ارتباطِ گستردهی مردمی داشت و در برخی حالات هم این رابطههایکاری سبب ایجاد مراودات با مقامات رهبری حزبی و دولتی هم میشد. آقای یوسفی هم با موقعیت وظیفهوی تناسب ارتباطات شان با مقامات را سنجیده و فکر کرده بودند که کسی بالای سر شان نیست و مردِ میدان اند و بس.
رابطهی آقای اسحاق توخی و هارون !
اواخر دههی شصت بود و بحثِ استفادههای سوء توسطِ شخصی به نامِ فرهادِ دریا از اعتبار آقای نجمالدین کاویانی و بانو پلوشه و اثر گذاری منفی آن بالای سایر هنرمندانِ عزیزِ کشور سر زبانها. آن امتیازات برای یک شخصِ بیهویت و بیشخصیتی مانند فرهاد دریا تبعیضِ آشکاری در واگذاری امکانات برای هنرمندان بود که من قبل بر این هم در دههی شصت و هم در روایاتِ زندهگی ام در مورد با تفصیل نوشتهام. انجنیر صاحب ظاهرِ توریال آن کوهِ بلندِ آدمیت یگانه مانع و مخالفِ چنان تبعیضها بودند.
هارون به هر ترتیبی که بوده نوعی حمایتِ آقای اسحاق توخی را به خود جلب کرده بود.
محترم احمدبشیر رویگر استادِ گرامی ما و وزیرِ دانشمندِ اطلاعات و فرهنگ برای من روایت کردند که توخی از نامِ شادروان دکتر نجیب و خودش برای هارون اطمینان داده تا باخاطرِ جمع هر غلطی را انجام داده میتواند و رییس جمهور با خودش در دفاع او قرار دارند. هارون که ظرفیتِ شخصیتی در حدِ خودش داشت فکر میکند که در کشور واقعاً سه نفر است یعنی رییس جمهور نجیبالله، اسحاق توخی و خودش. برداشتِ غلطی که سبب شد در کمتر از یک ساعت سرنوشتِ آقای یوسفی را بد رقم، رقم زد و تا امروز نوستالژی آن را به دل دارد و درمانی نه مییابد. یک برنامهیی برخلافِ اصولِ نشراتی تحت مدیریتِ اقای هارون به جانبداری غلط و آگاهانه از فرهاددریا توسط ریاست نشرات تلویزیون آماده میشود که محتوای درستی نه داشته. جنابِ وزیر صاحب به کدام نوعی از موضوع آگاهی حاصل کرده و به هارون هدایتِ تلفنی میدهند تا از نشرِ آن برنامه خودداری کند. آقای هارون در مورد مخالفت میکند و جریان بحث خود با رویگر صاحب را به همه بازگو کرده و به نشانهی غرورِ بیغروب که حمایت رییس دولت و رییسِ دفتر شان آن هم فرعونی مانند توخی را با خود دارد به وزیر صاحب جوابِ رد میدهد. من آنشب تا ناوقت در دفتر بودم. از ماجرا آگاه شده بودم، اما ربطی به ما نه داشت و صلاحیتِ ما هم نبود. وقتی به منزل رسیدم دیدم برنامه نشر شد.
فردا که همه به وظیفه رفتیم، همهمه و گپ و گفتهایی نُقل مجلسهای صبحانه و پیتوی و دفتری بود از برکناری آقای یوسفی. همه تعجب کردیم که هارون چطور با داشتنِ حمایت رییس شبهنگام از وظیفه بر کنار شد تا خوابِ راحت کند؟ کسی چیزی نه میفهمید و اما همه آن را تصمیم وزیر صاحب میدانستند. من که آن زمان معاونِ اقای اشکریز بودم، موضوع را با ایشان طرح کرده و بینِ هم ابرازِ تأسف کردیم. پیشنهاد کردم تا شب به منزل آقای یوسفی برویم و پرسانی از او بکنیم. مَن برای امان رانندهی خود هدایت دادم تا یک شقه از گوشتِ گوسفند و مواد مورد ضرورت را تهیه کرده به منزل آقای یوسفی ببرد و بگوید که شب ما دو نفر ( من و اشکریز ) به احترام آقای یوسفی به دیدنِ شان میرویم. عصرِ ناوقت همان روز تصمیم گرفتیم وقتتر برویم و با آقای یوسفی دیدار دوستانه داشته باشیم. طرح رفتن را هم من ریخته بودم و پندارم آن بود که به پاسِ همکاری و هممسلکی و دوستی خالصانه نیاز است تا دمی را با ایشان بگذرانیم. استقبالِ تقریباً خوبی از ما کردند و با ینگه یکجا بودند. ما هم مراتبِ تأثرِ خود را از برکناری شان ابراز کردیم. سعی کردم زیاد واردِ ماجرا نه شوم تا اسبابِ اصطکاک فراهم نهگردد. آقای اشکریز سخن میگفتند و من میشنیدم و یوسفی سخن میگفتند و من میشنیدم. دیدم نوبت به ینگه رسید و ایشان سخنانِ پرت و پلایی را بر سفرهی ما پرتاب کردند تا غذای مان را زهرآگین سازند و طوری بکُشدِمان. هر چهار نفر میدانستیم که کی چهگونه است. من دانستم که یَنگه دَر را میکوبند تا دیوار بشنود. منم از دیوارهایی بودم که کمجان و زود شنو. دانستم که روی سخنانِ رکیکِ شان به من و یکی از آن سخنان این بود:
(… حالی هر بیسواد و هرکس وزیر شده و معین شده…) من دانستم و باخود گفتم هدف توستی و فکرِ خبرچین را بر تو کرده اند که شاید سخنانِ شان را به محترم وزیر انتقال دهم. به احترامِ خواهرِ ما گذشتم. چند دقیقه بعد آقای یوسفی رو به طرفِ من کرده گفتند:
(… اینه خویشای تان ما ره برطرف کد… و چند گپِ معنادارِ دیگری که گویا من به جنابِ وزیر چیزی گزارش داده ام…) من فوری دانستم که این گفتهها برنامهی از پیش برابر شده و دستِ غرضی در آن دراز بوده و گمانم آن شد که آقای اشکریز قبل از حرکت تلفنی با آقای یوسفی تماس گرفته است. هدفِ آقای یوسفی از خویشای ما همان وزیر صاحبِ اطلاعات و فرهنگ بود. دیدم اگر خاموش باشم تهمتی بر من بسته اند مثل گذشتهی آقای اشکریز. وسطِ سخنِ هارون پریده و گفتم که ما برای دیدنِ تو آمده ایم که برکناری نیمهشبی تو ما را نگران ساخت. من با وزیرصاحب هیچگونه رابطهی خویشاوندی ندارم کمااینکه از دورانِ افغان موزیک و بعد از طریق یک مادر خوانده ام باهم آشنا شدیم و رابطههای مان فامیلی و مستحکم شدند. و گفتم این شایعهی خویشاوندی ما را آقای اشکریز پخش کرده، چون رویگر صاحب در روزِ اولِ معرفی من مکتوب تقررم را برای شان داده بود و داستانِدرازی دارد… دیگر ادامهی بودن آنجا برای من ممکن نهبود و به آقای اشکریز گفتم من میروم. سخنانِ من در موردِ آقای اشکریز پیشینهیی هم داشت که در همینجا میخوانید. ایشان هم دیدند اوضاع نا به سامان است، تصمیم به برگشت سوی دفتر را گرفتند و یکجا دفتر آمدیم. هنوز وقتتر بود، از تلفنِ دفترِ تحریراتِ آقای اشکریز به دفتر مقام وزارت زنگ زدم، مهربانو نسرین جان تلفن را برداشتند. وقتِ ملاقات با وزیر صاحب را خواستم. وزیر صاحب برای من فرصتهای بسیار اندکِ ملاقات میدادند و گاهی هم هیچ نه میدادند. اگر وقت میدادند باز صحبتهای ما زیاد دوامدار میبودند و گاهی هم کوتاه و کاری. نسرین جان گفتند باید هدایت بگیرند… کمی منتظر ماندم و برگشته در تلفن گفتند وزیرصاحب قبول نکردند و باید یک وقتِ دیگری بروم. دیدم چاره نیست و من هم بسیار عصبانی بودم، ناگزیر به تلفنِ مستقیمِ وزیر صاحب زنگ زده و خواهانِ هدایتِ پذیرفتنِ خود شدم که خوشبختانه قبول کردند و من هم به مقامِ وزارت خدمتِ شان رفتم.
به وزیر صاحب چه گفتم و چه شنیدم؟
درک من از زندهگی مثل اکثریتِ انسانهای وطن آن بود و است تا همیشه دوزندهها باشیم نه بریدهگرها. مگر آنکه جبری ما را به اجرای کاری بکشاند و مصلحت یا منافع در آن متصور باشد و آخرین گزینه برای زندهگی شود. جنابِ وزیر صاحب هم انتظار و تصوری از شکایتِ من نه داشتند. چون نه خودِشان آرزوی شکوه شنیدن داشتند و نه به کسی مجال میدادند.
من مستقیم به موضوعِ یوسفی اشاره کرده و ماجرای گذشته در خانهی او را به استثنای گفتههای ینگه برای وزیرِ محترم توضیح داده و سببِ پریشانی خود را هم اظهار کردم. چون اصلاً شخصیتِ من برای شکوه ساخته نهشده و نه هم برای انتقامگرفتن.
وزیر صاحب که هنوز هم اعصابِ شان نا آرام بود ماجرا را طوری روایت کردند که من از زبانِ یوسفی نه شنیده بودم.
وزیر صاحب گفتند که برای یوسفی هدایت داده بودند تا برنامهی معینی را نشر نهکند که مشکل ساز است. و در ضمن گفتند که یوسفی ره توخی ( اسحاق ) وعدهی حمایت از طرف خود و رییس جمهور داده و او هم راستی فکر کرده بود. به روایت وزیر صاحب وقتی یوسفی هدایت را میشنود به جای تمکین در اجرای حُکم مقاومت کرده و میگوید مه نشرش میکنم و مره تبدیل هم کده نمیتانی. جناب وزیر صاحب باچنان بیادبی یوسفی آشفته شده تلفن را قطع میکنند. یوسفی فکر کرده که وزیر از توخی و رییسجمهور هراسیده و پشتِ کارِ خود رفته و همان شب تا نشر برنامه در اتاقِ نشر میپاید و برنامه را نشر کرده، فاتحانه و با همان ژستِ دلقکگون سوی خانه میرود.
آنسو و در مقامِ وزارت کسی سکانِ رهبری وزارت را داشت که هم وزیر بود و هم عیار و هم از کاکههای روزگارانِ خودش در کابل بودندکه با سَرِ خود را با سنگ میجنگاند تا از حق و حیثیت خود یا کس دیگری دفاع کند. وزیر صاحب در ادامهی روایت گفتند که همان لحظه پیشنهادِ انفکاک و اخراجِ یوسفی را نوشته و به دفتر کشتمندصاحب صدراعظم رفته، استعفای خودِشان یا منظوری پیشنهاد برکناری یوسفی را به آقای صدراعظم مطرح کرده اند. طبیعی است که حتا اگر شخصِ شادروان دکتر نجیب هم میبودند با هرنوع حمایتی که از یوسفی میداشتند، به خاطر یک شبش پوستین را نه میسوزاندند و پیشنهاد برکناری را منظور میکردند. آقای صدراعظم پیشنهاد را منظور کرده بودند و همان زمان به اطلاعِ آقای یوسفی رسانیده شده بوده. من که شخصاً برای معلوم شدنِ حقیقت مانند هرکسی دیگر در دفاعِ حیثیتی خودم مقاوم بودم و هستم، ماجرا را دنبال کردم تا بدانم که آیا حمایتِ شخصِ آقای رییس جمهور هم شاملِ حالِ یوسفی بوده یاخیر؟ چون یوسفی بدمستی زیادی کرده بود. سرانجامِ گفتار و رفتارِ و تجسس برایم ثابت شد که حمایتِ تصادفی گفتاری و نه جدی از سوی آقای توخی در حاشیهی کدام برنامه برای یوسفی داده شده بود که معمول است. این خبر را یک دوستِ نزدیکِ من از ردههای اولِ حفاظتی و اداری شادروان دکترنجیب و بیشتر از توخی با ایشان میبود به من گفت. من هم موضوع را به آقای اشکریز گفتم تا آگاه باشند. بعد فکر کردم که گمانِ من در موردِ تلفن کردنِ آقای اشکریز قبل از رفتنِ ما به منزل هارون غلط نبوده.
حدود سی سال بعد چی شد؟
عمر گذشت و نظام بر هم خورد و مجاهدین جانشین حکومت شدند و هر کسی هر سویی رفت. نقطهی تقاطع برای وصلِ بیشتر دوستان و همکارانِ پراکنده شده در جهان به خصوص اروپای یک دست بود که باداشتنِ ویزای یکی از کشورهای شینگن هر کشوری که عضو آن پیمان بود دارندهی ویزا را میپذیرفت.
من که در پی اجباری به آلمان پناهنده شده بودم، سعی کردم تا دوستان یا همکاران و یا رفقای خودم را بیابم. جنابِ اسماعیل فروغی دوستِ دانشمندِ من یکی از دوستانی بودند که محبتِ زیادی کرده به دیدنِ من آمدند و من را هم خودِ شان و هم یک دوستِ شان مهمان کرده و بسیار زحمت کشیدند که فراموش نه می شود. همینگونه محترم عثمان عظیمی همنام و رفیقِ عزیز من با خواهرم همسر شان، رشیدی صاحبِ گرامی و پژمان صاحبِ عزیز و دوستان دیگر هریک بر حقیر منت نهادند که نشانهی بزرگی شان است و من ممنونِ شان.
فروغی صاحب در عینِ زمان مصروفِ تهیهی برنامهی دیدارِ آشنا بودند که به مساعدتِ مالی محترم احمدشاه از گویندهگانِ سابق و صمیمی رادیوتلویزیون برگزار میشد. به لطفِ دعوتِ آقای فروغی زمینه مساعد شد تا پسا نزدیک به سی سال احساس خوشی دیدار با همکاران و آشنایانِ گرامی خود را نمایم. قبل از رفتن به محفل چند تن از همکارانِ عزیزِ ما که یا در افغانستان بودند و یا در اروپا و آمریکا اما آمده نتوانسته بودند برایم گفتند که عکسها و ویدیوهای کوتاه از جریانِ مراسم و همکاران خدمتِ شان بفرستم تا دقِدلِ شان برآید.
من با جنابِ رویگر صاحب:
خدمتِ وزیر صاحب اطلاع دادم که ما هم رفتنی هستیم و قرارِ ما آن بود تا رشیدی صاحب، پژمان صاحب و عظیمی صاحب نزدِ من بیایند و از اینجا با هم میرویم. وزیرصاحب هم گفتند که مستقیم میآیند. من آن زمان در آلمان نابلد بودم و تا حال نه میدانم محلِ تدویرِ برنامه کدام شهر بود. اما چون همراهانِ گرامیام بلد بودند تکتها را تهیه کردند و من هم در رکابِ شان رفتم.
با وزیر صاحب و همه دوستان آنجا ملاقات کردیم و من به دعوتِ رویگر صاحب همراه شان در اتاقِ خود شان یکجا شدم. هتلی که مدنظر گرفته بودند نزدیکتر به محل بود اما نه چندان و باید با موتر میرفتیم. محترم احمدشاهجان رئیس مدبر و باشخصیت اسبقِ ریاستِ اسناد و ارتباطِ مقامِ وزارت محبت کرده با موتر شان در دو سه نوبت ما را به محلِ برگزاری برنامه انتقال دادند.
من که شبی قبل از رفتن سوی برنامه در خدمت وزیر صاحب بودم، از ایشان پرسیدم که شما یوسفی را پس از برکناری اش تا حال دیده اید؟ فرمودند نه. پرسیدم اگر یوسفی آنجا باشد و کدام حرکتی کند چی کنیم؟ وزیر صاحب خندیده گفتند تو اینجام به جنگ آمدی. گفتم نه، اما احتیاط و پیش اندیشی شرط است. وزیر صاحب فرمودند که یوسفی چیزی عمل نه میکنه و ما هم به آمادهگی می رویم.
به محفل رفتیم و شمارِ زیادی از دوستان و همکارانِ خود را پسا سالها دیدیم. اکثریت کامل با محبتهای فراوان از ما پذیرایی کردند و ما هم برای شان احترام تقدیم کردیم. دوستانِ زیادی را دیدیم و جنابِ وزیر صاحب با یوسفی رو به رو شد. من فکر کردم که آدمِ کمزور ده میانِ همه من هستم و بعد با خود گفتم که زورت به یوسفی میرسه اگر کدام عملی کنه. دیدم یوسفی بر عکسِ انتظار و تصور با وزیر صاحب بسیار برخورد نکو کرده و احترام زیادی کرد. با من سلام علیکی کرد. ینگه هم در پهلویش بود، چون یکبار من را در منزلِ شان با کنایهها پذیرایی کرده بودند زود شناختمِ شان، ایشان اما مرا به جای نیاوردند و مانند دیگران با من هم رویهی خوبی کردند. تصور من آن بود که آغازِ دوبارهی دوستی هاست و از حملهی احتمالی آقای یوسفی هم در امان شدیم. کسانی نزدِ ما آمدند و ما نزدِ کسانی رفتیم. برای من واقعاً یک مسرت بود. به همان لحاظ بیشتر از همه پریدن و تپیدن داشتم، چون دوستانِ زیادی منتظر مخابرهی خبر از همکارانِ ما بودند. کسی میگفت عکسی از فلان همکار بفرست و کسی میگفت فلان را پیدا کن و کسی هم چندین نفر را نشانی میداد تا پیدا کنم و من چنان کردم. گاهی یک سو و زمانی هم طرفِ دیگر تالار میجهیدم. فکر میکردم که همکاران چی خواهند گفت که من چرا نارام هستم. در جریان گزارش دهی یکی از دوستانِ من گفت حتمی یک عکسی با یوسفی بگیرم و برایش بفرستم. او میدانست که من میانهی چندانی با یوسفی ندارم، به خصوص پسا برکناری او که نه در صلاحیتِ من بود و نه کارِ من. ناگزیر یوسفی را از گوشهیی پیدا کرده، عقب چوکی اش رفته و رویش را بوسیده اجازهی گرفتنِ یکعکس مشترک را داد و من در گروه فرستادم.
در جمعِ همکاران من با آقای هیواد دوست خاطرات عجیبی از کارکردهای آقای اشکریز با من و خودش داشتم. هرقدر چهار طرف را دیدم، سراغی از هیواددوست نیافتم. پرسیدم گفتند همین نزدیکیهاست میآید. وقتی با ایشان حدود دونیم دهه بعد دیدم انتظار داشتم که آقای به عنوانِ میزبان و رفیق دیرینهی من با چی گرمجوشی احوال پرسی کند. من با جنابِ وزیر صاحب، محترم عبدالله شادان، محترم میرزامحمد نوری و چند نفر دیگر از دوستان با هم نشسته بودیم. هیواد دوست آمد و با من چنان سلامعلیکی سرد کرد که گویی من سالها مهمان او بوده باشم و چای صبح را هم با او نوشیده و طرفِ محفل حرکت کرده باشم. بعدها خبر شدم که هیواددوست در خطِ سیاسی و زبانی اسماعیل یون قرار گرفته و غیر از پشتونِ قبیلهگرا کسی را خوش نه دارد و هیواددوستِ دههی شصت نیست.
باوجود کمیها و کاستیهای معینی که در مدیریتِ محفل و گردانندهگیها وجودداشت و جناب فروغی عزیز کمتر مجال مییافتند تا همه را تنظیم کنند و آقای فریدِ شایان هم گپ و گفتهایی داشتند و هرکسی هر سخنی گفتند و نوبت به آقای یوسفی رسید. من تا آن زمان طنزی یا نوشتهیی یا مقالهیی از آقای یوسفی نه خوانده بودم. در جریان معرفی مهمانان هر کسی یک کسی را معرفی میکرد و آقای اسدِبدیع دوستِ خوبِ من هم از گروهِ گردانندهگان بودند. سهیلاجان اصغری زمامِ امورِ گویندهگی را به دست گرفته و محبت کرده نامی از حقیر هم بردند که آنجا حضور داشتم. در مخیلهی من میگنجید که حامل پیامی از سوی کابل و کابلیها، وطن و وطندارها و همکارانِ ما از رادیوتلویزیون باشم. فصلِ انحنایی و انحرافی برنامه چنان مجالی را به ما نه داد و جنابِ رویگر صاحب صحبت کردند. همه همکاران با محبتِ زیاد از ایشان استقبال نمودند. وقتی نوبت به آقای هارون خان رسید و ایشان با همان ژست و اداها و نخرهها بالای ستیژ رفتند. به خواندنِ به اصطلاح طنزِ شان پرداختند. یکی دو جمله خواندند و بعد کلمات رکیک و خلافِ ادبِ انسانی و فرهنگی و خلاف عرفِ وطنی را پی هم خواند. خواندن چتییات را یوسفی میکرد و شرمنده من میشدم. با خود گفتم کسی این آقا را چیزی نه میگوید، این آدم چقدر بیتربیت است که مقابل همه بانوان همکار ما و مهمانان چنان عریان و برهنه فاش را در قالب گویا طنز به خوردِ مجلس میدهد و کسی چیزی نه میگوید. حیا هم که خوب چیز است اما یوسفی نداشت و من این رُخ چهرهی او را آنجا شناختم. به یکی از همکاران که نزدیکِ من بود گفتم آزادی که این نیست. ای آدم هیچ حیا نداره. ایشان گفتند که همیشه و در همه جا چنین سبکسرانه برخورد میکند. من آنجا تصمیم گرفتم تا دیگر هرگز به محفلی و احتفالی نروم که نامی از هارون باشد.
راستش از اول نگرانِ برخورد احتمالی بازاری یوسفی با جنابِ رویگر صاحب بودم که بحمدالله چنان نه کرد. در یک مقطع زمانی من و وزیر صاحب با هارون و ینگه و سهیلاجان حسرت نظیمی و داکتر صاحب فرید همسر شان به یک اتاقک کوچک رفتیم. بحث ها شروع شدند و ما در دو گروه صحبت میکردیم. چون من عسکر هستم گوشهایم همیشه فعال اند. من با محترمه سهیلا جان و شوهرِ محترم شان که به یک نوعی خویشاوندی دور هم داریم صحبت میکردیم. من با وجودِ موجودیت یک تار باریک خویشی، داکتر صاحب فرید را نهمی شناختم. در یکی از روز دروغهای ماه آوریل در دههی شصت بود که سهیلا در تلفن دفترِ من زنگ زده و وارخطا به گفت عاجل چهارصدبستر برسان خوده که فرید زخمی شده. منی بیخبر از روزگار و مردِ دهاتی عاجل خودم را به چهارصدبستر رساندم. همه کس را که میشناختم زحمت دادم و منزل به منزل بخش های مربوط را دیدم، نه فریدی دیدم و نه سهیلایی یافتم و هنوزم نه میدانستم که روز دروغ هم وجود دارد و ما افغانستانیها که در تقلید هم شاهکار داریم. از دفترِ سرطبابت به دفتر خود زنگ زدم، یوسف سرباز گوشی برداشت گفتم برود سهیلا را پیدا کند که دفتر است یا شفاخانه؟ یوسف گفت اینه صایب همیجه شیشتن… گوشی را به سهیلاجان داد. گفتم نیافتم تان. پاسخ داد بیا روزِ دروغ اس شوخی کدم. مام پَسِ کلی خوده خاریده دوباره دفتر آمدم. همین قصه را با مهربانو سهیلا بازگویی میکردم او هم به داکتر میگفت که آنتنِ گوشهایم سیگنال دادند و آوازی از وزیر صاحب به گوشم رسید. به یوسفی در موردِ من توضیح میدادند که گویا من خوب آدم هستم و مشکل در وجودِ کسی دگری یعنی اشکریز بوده. برای من بسیار زننده بود که یوسفی چهگونه در موردِ من غمازی میکند؟ دقیق شنیدم که هارون ینگه را اشاره کرده و میگوید… ایشه میگه خوب آدم اس… چنان غیبتِ یوسفی هنوز ادامه داشت. اعصابِ من قبلاً هم به خاطر گفتار بازاری و کوچهیی یوسفی در مجلس و سکوتِ بیلزومِ همه در مقابل او خراب بود. تصمیم گرفتم که یادِ جوانی کرده و این آقا را خوب یک فراشی کنم تا که دگر هرگز چنان بدی را نه کند و نه دانسته هم علیه کسی چیزی نگوید. دوباره فکر کردم که سالها بعد همکاران را دیدی و حالا هم کدام عکسالعملی نشان بدهی، مجلس برهم میخورد و جنابِ وزیر صاحب هم آزرده میشوند. موضوع را مثل جام زهر نوش کرده فقط مجلس را ترک کردم تا دیگر از ادارهی خود خارج نه شوم. وقتی وزیر صاحب ناوقتِ شب آمدند معذرت خواستم که بی اجازهی شان و بدونِ خداحافظی از همکاران ترکِ مجلس کردم. چنان بود کار آقای.کاظمی و یوسفی با خواهرانِ مبارز وطن جفا کردند :
وقتی نوشتهی رکیک او را نسبتِ اهانت به دختران و خواهرانِ مبارز خود دیدم و سخنان کاظمی را را در مورد شنیدم هر دو از کاسههایگندیدهی سرهای بیمغز شان سخن میگفتند. کسی که حرمت، حریت، حریمِ خصوصی و هدف دورنمایی کسی را نه بیند و او را توهین کند درست مثل این است که: خودِ شان خواهر و مادر یا دختری نهدارند تربیت را دیدید که نداشتند. پس درفکرِ اینان نباشیدکه اینان دلقکانِ درباری بی سواد و بی شخصیتی بیش نیستند. وامارحیمِ مومند: یکی از هفتصد چهره داری که یوسفی بالای دستِ او آب میریخت…
ادامه دارد…
´´´´´´´´
نزد طالبان حیات سگ ها با ارزش تر از حیات انسان ها بود و است:
بخش ۸۷
هیچ تهدید و تخویفی به جزء مرگ مانع من شده نه می تواند تا حقایقی را بیان نه کنم که می دانم و این نوشته را همین حالا در بسترِ بیمارستان نوشتم.
افتخار نوشتنِ اولین مقالهی تحلیلی طالب شناسی را در جریدهی مجاهد دارم که به گردانندهگی محترم عبدالحفیظ منصور بود، خطوط روشنِ آن نوشته پسا دونیم دهه همان است که حقیر گفته و نوشته بودم.
آرزو دارم آقایانِ محترم منصور یا واقف حکیمی آن را در برگه های اجتماعی شان مجدداً نشر فرمایند.
در مباحثِ من همیشه برخی نخبه های خطا کار مورد انتقاد اند، نه عامِ نخبه گان یا عامِ پیروانِ یک گروه خاص و بی خبر از جهان که هنوزم عادی ترین امکانات زندهگی را نه دارند.
نزد طالبان حیات سگها با ارزش تر از حیات انسانها بود و است:
خطاب برای سفسطه سرایان. . آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند، می دانند که نه می دانند من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم که بدون من کامل نیستند. بار ها اذعان داشته و بار دیگر اکیداً می گویم که تمام موارد انتقادی من به همه طرف ها برخی و یا اکثر نخبه هایی اند که فتنه آفرینی کرده اند، مهم نیست از کدام تبار، قوم و قبیله و یا دودمان و یا عشیره اند. تاجیک، پشتون، ازبیک، هزاره، پرچمی، خلقی، تنظیمی، سرخ، سفید، سیاه و هر کسی که باشد، مرور کلی نگاشته گونه ها ادعای من را ثابت میسازد. من به همه اقوام شریف کشور احترام بی پایان دارم، اما دشمن معامله گرانی به نام نخبه هاستم. بیشترین خاطرات من با رفقایم بوده است که طیف کلانی از همه اقوام کشور اند، هر گاه نامی از کرکتر ها یا همکاران محترم من شامل روایات فراموش میشود لطفاً خود شان یا دیگر همکاران عزیز ما به من گوشزد نمایند و یا به اصلاح بپردازند تا من آگاه شوم.
پیشا ورود:
من در تمام دوران حیات سیاسی، اجتماعی و نظامی و فرهنگی ام پیوسته داخل کشور بوده و مانند هر انسانی برای امرار معاش خانهواده از مجرای حلال تلاش داشتم. الحمدالله دامنی هم نه دارم که آلوده باشد هر کسی از هر رخی می تواند آن را بررسی مسئولانه نماید. باری شنیدم که آقای شریف یفتلی مرا طالب و همکار طالبان خطاب کرده به و محترم جنرال محمد ایوب سالنگی آن زمان فرمانده عمومی گارنیزیون کابل نشانی رأسالعین را داده بودند، من به راوی خبر گفتم راستی و درستی یا دروغ و نادرستی آن روایت را از زبان جناب یفتلی صاحب کاری نه دارم، اما من با طالب کار نه کرده ام و اسناد رسمی یی وجود دارند که من به نام نمایندهی قهرمان ملی و شریک تجاری مارشال فقید که در زمان تصدی شان به ریاست عمومی امنیت ملی جنرال چهار ستاره بودند، جبر زیادی را کشیده و به نام پنجشیری بار ها اذیت و زندان و یک بار ربوده شده ام. چنانچه به نام رفیق و دوست جنرال صاحب دوستم از ریاست شش امنیت ملی که شادروان فهیم صاحب متصدی آن بودند تحت پیگرد بودم و عوامل اطلاعاتی آن اتهام هم چند کسی از برادران نو جوان پنجشیر به نام بریالی بودند که در غیاب من چند تن از همکاران ما را به اجبار وادار به نوشتن شهادتی کردند علیه من. و یا محترم داود نعیمی دوست عزیز امروز من خود شان را مقابل هواپیمای AN 12 انداختند که یا من پایین می شدم یا طیاره از روی جسد شان بگذرد و من به خلبان های عزیز ما گفتم درب را باز کنند تا من و محترم محمدایوب ولی از بازارک پنجشیر و آن زمان سرباز ما از هواپیما دوباره پیاده شویم و مانع سفر سایرین نه گردیم، مرحوم عمر آغه. نمایندهی جنبش پا فشاری کردند که
نهباید پیاده شویم او فرمانده جنبش در فرودگاه را می گوید تا آقای داود را از میدان اخراج کند اما من به دلایلی که پیش از این ها گفتم از هوا پیما پیاده شدم. داستان های پیچ در پیچی دارم که جزء صاحبانِ خِرَد و اندیشه از پس آن نه می برآید. و به اطلاع دهنده گفتم اگر راستی آقای یفتلی در مورد من چنان گفته باشند برای شان بگو ید که عثمان نجیب هرگز آهن و ....بسیاری از داشته های ادارهی تحت مدیریت خود را مانند برخی ها نه فروخته است.
در دوران طالبان مصروف کار ساختمان بوده و ارتباطات کاری با شهر داری کابل داشتم.
ملا عبدالمجید آغای کندهاری، آدم چهار شانه قد بلند، از یک پا معیوب جنگی، ریش ماش و برنج رخسار زیبا و در عین حال جوان نما، شهر دار کابل بودند.
من در روایات خودم وابسته گی های، سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و هویتی کرکتر های حقیقی و حقوقی را کار نه دارم و آن چی و چه را می نویسم که دیده ام.
ملا عبدالمجید آغا از زمرهی افراد انگشت شماری که در ردهی تصمیم گیری های کلان طالبان نقش داشته و بر طبق اصول رفتار و گفتار و ادارهی طالبان، ایشان را حاجی ملا صاحب هم می گفتند.
آدم بسیار شکسته، خوش برخورد، قاطع و عادل و بدون پروا داشتن نوعی رابطهی اشخاص در تطبیق قانونی که خود شان شریعت میگفتند و شاید هم نه
می دانستند که همه آن چه را تطبیق می کنند، سلسله قوانین مدنی و حقوقی کشور بوده که در زمان های گذشته ترتیب شده بودند.
چند معاون داشتند، ملا باقی بالله خان از پکتیا از جمع معاونان با صلاحیت و مرحوم حسن کامیاب غیرطالب رئیس دفتر شان.
ملا اهل الله و ملا محمد عیسا از نزدیکان و طلبه های واقعی بودند که به روایت خود شان
(نان طالب یا وظیفی طالب) را از درب خانه های مردم جمع می کردند.
چهار خصوصیت برازنده شهر کابل در زمان طالبان. .
اول_ صادق، بی فساد اخلاقی و اقتصادی، طرف دار حق، دشمن زورگوی و ظاهراً نه داشتن تعصب، با خوی نکو و مدام لبخند به لب داشتن، اگر کسی را هم به قتل می رساندی و ترا نزد ایشان می بردند با لبخند از تو می پرسیدند: «... سړي د دې ... ولې... و واژه؟ يا ولې دې مړ که...؟...».
دوم: به طور شخصی هیچ هواپیمایی را نه دزدیدند و یک روپیه هم خیانت نه کردند. بر عکس طیاره ربای امروز که سی میلیون دالر نان خشک دزدید به تمام نواحی شهر کارت های توزیع نان به کمک ملل متحد توزیع و ناظر مستقیم جلوگیری از فساد بودند. کما این که نه میشود در حملِ بارِ عظیم گناه و
جنایت ضد بشری طالبان بی مسئولیت باشند و مبرا از محکمه.
سوم_ به هیچ محلی برای هواکشی نه رفتند و نه کسی را اجازهی رفتن دادند.
چهارم_ در برابر دفاع از زیر دستان شان حتا در مقابل شورای خود شان ایستادهگی داشتند.
ماجرای رد کردن فرمان مقرری جانشین مرحوم کامیاب صاحب را هر کارمند محترم آن زمان شهرداری می دانند.
رئیس پشتنی بانک طالبان که هم مانند ایشان از جای گاه ویژهیی برخودار بود برای اجرای کار غیر قانونی مراجعه کرده بود. شهر دار حسب معمول آن برگه ها را جهت بررسی قانونی به کامیاب « آرزو دارم تخلص شان را بین کامیاب و ناکام فراموش نه کرده باشم » صاحب سپردند، ایشان از جمله پاکترین و بی باک و بی پروا ترین رؤسای شهرداری کابل بودند و همه گی این حقیقت را می دانند.
من و تعداد زیادی مراجعین برای اجرای کار در دفتر شهر دار و مقابل شان نشسته بودیم تا نوبت ما
برسد. شادروان محمد حسن خان با دوسیهی ضخیمی وارد شدند. آقای شهر دار ایشان را دعوت به نشستن کردند و به طرف دست راست شان جانب غرب دفتر در روی زمین پهلوی شهر دار نشستند، همه منتظر ماندیم...شهردار اسناد های شامل دوسیهی ناکام صاحب را به نوبت و پس از توضیحات شان ملاحظه میکردند. همه حاضرین آن جا شاهد بودند از جمله همین ملاتره خیل که آن زمان به نام ملا لیونی مشهور بود، رئیس محترم دفتر در ختم کار ها یک مکتوب را به ملاحظه نه دادند، ملا عبدالمجید پرسیدند..«...هغه مکتوب...څه ده... رئیس محترم آن زمان و مرحوم این زمان ګفتند... یو ... محرم مکتوب ده...بیا وروسته...شهر دار با دست خود شان مکتوب را گرفته و گفتند.. به غیر د جګړې نه نور په امارت کې پټه خبره نشته... مکتوب را باز کرده ... گفتند دا خو د امارت فرمان ده...دا سړۍ څوک ده... مراجعین یکی طرف دیگر دیدیم که بند ماندیم... رئیس صاحب دفتر گفتند... ده پشتنی بانک در رئیس خپلوان ده...» عکس العمل ملا عبدالمجید چنان جدی و خشن بود که بیانی از کدام محتوای خطرناک در مکتوب داشت. همین لحظه به ذهن من آمد که آقای حاجی صاحب قدوس میدانی هم در جمع مراحعین حضور داشته که آدم مشهور و ماجرا آفرینی بوده... بلند بلند صحبت کرده گاهی که کاری به دل شان نه می شد، با آواز جهر چتییات گفته روان بودند و بعد خود شان
می گفتند: «... دا خلک ولې بندي که یي مې نه...»، خلاصه حاجی صاحب قدوس میدانی را همه می شناختند که جنگ را به پیسه میخریدند...و از صاحب منصبان سابقه بودند. شهردار در ادامه پرسیدند تا بدانند که آن آقا کجاست...؟ رئیس صاحب گفتند در سکرتریت... زنگ زد و محترم شریف خان با اندام و جثه ی قوی و جوان میانه سال و سرخ و سفید دانی انار با ریش کم اما سیاه و سفید... داخل شدند... شریف خان را همه می شناختند و می شناسند که به مثل من آدم ها را با دو انگشت به هر جای می خواستند پرتاب میکردند... شهر دار پرسیدند... کوم څوک ده تا دفتر کې ناسته ده... شریف خان گفتند هو صیب...»، ما فکر کردیم که شهردار امر می کند تا او را بیرون پرتاب کند... چون بسیار عصبی بود... به مراجعین حاضر هم غیر مترقبه بود که آن شهردار نرم خو...در آن مکتوب و ارتباط آن با آن شخص منتظر در سکرتریت چی را دیده که از آشفته حالی کم مانده بود ما ها را خام قورت کند...هدایت داد تا او را داخل بخواهد...آقا با قد کوتاه و لڼدی مثل من... و ساختار بیرونی شان درست مانند والی جدید فاریاب بود که خلاف عمل و شأن اشرف غنی آراسته با دریشی و نکتایی اند یعنی طالب نکتایی دار غربی. آن آقا هم با دستار سفید و پیراهن و تنبان آبی تیره و واسکتی که متأسفانه رنگ را فراموش کرده ام داخل شدند... سلام طالبانی غلطی داد و یارو از اول غلط پورته کد...ملا عبدالمجید آغا...با کراهیت جواب سلام شان را داده ... در حالی که چشمان شان متوجه آقای حاجی قدوس بود خطاب به همهی ما گفتند... دا ځوان...ځان د..خپل پلار په ځاي مقرر کړیده... و دست شان را شانهی چپ مرحوم رئیس دفتر گذاشته به آن جوان هم...فهماندند که رئیس پشتنی بانک او را به جای رئیس صاحب مقرر کرده، چون کامیاب صاحب خطای رئیس پشتنی را دریافته و تشخیص مصلحت داده بودند که آن کار هر چی و چه بوده به ضرر امارت طالبان است و نه باید اجراء شود.
شهر دار به دست و خط خود در پشت فرمان چیزی طویلی نوشت و امضا و مهر کرده به دست آن آقا داده و گفت: «...یو خو ته طالب نه يې... دویم... ځان دي داسې سینګار کړي يې چې واده کړی يې...نور دې و نه وینم...»، رئیس بی گر و بی لیتی مانند جانشین آقای نور ... با چشمان سرمه کرده و حمام رفتهگی، ناخن های دست و پا را گرفته... بر عکس غنی که جذاب را با چپلک و دم پایی هنگام
معاینه ی تشریفات نظامی پوشیده بود و مانند آقای داودزی ایزار بند پوپک دار رنگه اش از دور معلوم می شد که مانند ثانیه گرد ساعت های دیواری راست و چپ می رقصید برگشت و کامیاب صاحب باز هم کامیاب شدند و ملا عبدالمجید شهر دار کابل با وجودی که یکی از کادر های جنایت کار ترین گروه شرارت پیشه یعنی طالبان بودند، اما حق را بدون تعصب به حق دار رساندند. . .
چای صبح ملا عبدالمجید آخند:
ایشان به طو ر مستمر در کوچ کشی بودند، منزلی را در جایی می گرفتند و هنوز دَمِ پاهای شان راست نه می شد که سر و کلهی مالک حقیقی یا جعلی پیدا میشد و شهر دار بدون کدام مقاومتی از مالک وقت می گرفت و جای دیگری می رفت. پذیرش شان گاه و جاهی نه داشت که معین باشد.
من مشکل جدی داشتم ناشی از تهدیدات یک کارمند استخبارات طالبان که طالب شده بود و خودش قبلاً طالبی نه بود. صبح وقت یک روز آن جا رفتم تا ایشان را ببینم بی خبرِ کوچیدن شهر دار از محلهی مسکونی وزیر محمداکبر خان، جایی که در گذشته هم یک بار به عرض من رسیدهگی و کارمند مزاحم امنیت در ناحیهی دوم را تنبه کرده بودند...
از همسایه ها پرسیدم گفتند، به کارتهی پروان و در سرک مسجد حاجی میراحمد کوچ کرده اند. آن جا رفته و چون شهردار آدم مشهوری بودند، بدون سرگردانی و با یک معلومات منزل شان را یافته داخل حویلی شده وقتی به داخل ساختمان رسیدم دیدم که خُرد و کلان، ملا و چلی، مولوی و مولانا همه بالای سفرهی چای صبح نشسته اند و ملاعبدالمجید آخند در صدر با یک نفرِ چهره آشنا نشسته اند. دو سه تا چای جوش های کلان با چای سبز دو سه تا بشقاب متوسط شیرینی های رنگین و مروج همان زمان که معروف به « اوغان کُش » بودند، در روی سفره جلوه نمایی دارند و یک یک قرص نان خشک مقابل هر نفر در دو سوی سُفره قرار دارد و همه به شوق چای خورده روان بودند. محترم شهردار که من را دیدند پس از سلام علیکی از من خواستند تا نزدیک شان بنشینم و تقریباً همه حاضرین من را می شناختند و من ایشان را.
شهردار علت رفتنِ من در آن صبح گاهِ وقت را جویا و در ضمن به پشتو پرسیدند: « ... که شخص نشسته در پهلوی شان را می شناسم... من در پاسخ گفتم... هو صایب...دوی مې یوه میاشت مخ کې د څلورم ریاست مخې کې لیدلی...ملا صایب اهل الله دی راسره لیگلی وې... او دوي هلته پهرې ته ولاړ وو... شهر دار خندیده و گفتند... که آن آقا رئیس ادارهی چهارم امنیت اند و نوبت پهرهی خودش بوده...» من گفتم ... راستی... ایشان رئیس اداره اند، گفتند ...بلی... همان گاه رفیق باقرِ فرین یادم آمد و رؤسای دیگر در ریاست چهار و آن شأن و فر و باز هم آن حد بی تشریفاتی ... در دِل خودم گفتم...اگر نوکر عرب و آمریکا و اسراییل و پاکستان و بن لادن نه
می بودین و به ضد اقوام دیگر استعمال نه می شدین... آدمای عجیبی استین ... پشت پرده ی تان را خدا می داند.
ملا عالمجید آخند پلان سَگ کُشی داشتند:
شهر کابل آن زمان هم از دست هجوم و زاد و ولدِ سگ ها بسیار به عذاب بود و شهریان بدتر از شهر.
نه می دانم چیگونه پلان کشتار سگ ها را با کدام دفتر خارجی توافق کرده بودند، اما از گفتار شهردار معلوم بود که همه چیز در مرحلهی اجرا قرار دارد.
پس از آن که چای خوردن شان خلاص شد و دعای دسترخوان را کردند... شهردار با شوخی به ملا اهل الله گفتند که بار دگر برای عثمان جان چای سیاه خریدهگی بان... ایشان به پشتو گفتند من. با برگردانِ فارسی روایت کردم.
اعلامیهیی ترتیب کرده و به من که هیچ کاره هم نه بودم نشان دادند که کدام نظر دارم یا خیر؟ در اعلامیه به پشتو و فارسی نوشته بودند که قرار است ... شهرداری ظرف یک هفتهی پی هم در شهر برنامهی سگ کُشی را عملی کند هم مردم خبر باشند و هم اگر اطلاعاتی در مورد تجمع سگ ها داشته باشند به شهرداری و نواحی و گروه های سیار سگ کُش اطلاع بدهند. سپس به من گفتند: «...عثمان جان... ته خو مخکې رادیو کې وې، مونږ دفتر خوا ته روان یو... ده تا کار په هکله هم هلته یو څه به وکو...خو ته دا اعلان رادیو ته وې سپاره زه بیا در رادیو رئیس صاحب ته هم تلفن وکوم...»، من آن اطلاعیه را به رادیوتلویزیون ملی بردم و به همکاران سپردم...تا نشر شود...اطلاعیه شب نشر نه شده بود و من هم خبر نه داشتم فردای آن روز که دفتر شهر دار رفتم...اولین پرسش شان از من دلیل عدم نشر اطلاعیه بود و فکر کرده بودند که. من یا اطلاعیه را نه رسانده ام و یا از نزدم مفقود شده... گفتند اگر مفقود شده یک نقلِ دیگر را ببرم... من گفتم که آن را به همکاران سابقه ام سپردم و نام آن همکار محترم سابق خود را هم یاد کردم.
دادگاه عالی طالبان کُشتن سگ ها شرعی نه دانسته بود:
ملا عبدالمجید آخُند با رئیس عمومی رادیو صدای شریعتِ طالبان تلفنی صحبت کردند.
دلیل عجیبی بود، ایشان در جواب شان علت عدم نشر اطلاعیه را حُکمِ دادگاه عالی طالبان دانستند که گویا کشتن زنده جان حتا سگ هم در شریعت حرام است، لذا اطلاعیه به دلیل کسب اجازهی نشر و عدم طور عاجل به دادگاه عالی و دفتر دارالافتای طالبان نشر نه شده و علاوتاً شهرداری هم از انجام برنامهی سگ کُشی خود داری کرد.
آن تصمیم مضحکِ طالبان درست زمانی گرفته شده بود که روزانه صد ها انسان را در تمام مناطق شمالِ کابل و شمال افغانستان و مناطق فارسی زبان ها به شهادت می رساندند. خون انسان غیر از تبار خود شان دور از انسانیت ما و شما برابر خون سگ هم ارزش نه داشت...و نه دارد.
دور از انسانیت ما و شما...
ادامه دارد....