عثمان نجیب
از تیتر دفاع مقدس
چرا مسعودِ پدر به من تندیس رزم و صلح شد؟
این نوشته برای چپی ها و راستی ها و صاحبان حوصله و علاقهمندان تاریخ است.
گپ و گفت دوستانه با آقای پدرام
بدون شک که هیچ کدام ما برای کسی کیش شخصیت نه تراشیم و لباس شخصیت سازی هم نه
می دوزیم. اما آقای پدرام به عنوان استاد سخن و ادب و سیاست و قریحه میدانند که شخص نقش برازنده را در معادلات و تحولات و انقلاب های دینی، فکری، سیاسی، نظامی، راهبردی و تکنولوژی دارد. در دین روش پیامبران تا صحابه ها امتی ها، کتاب ها صحیفه های آسمانی، اجتهادات، فتاوی ووو…در دنیا اکتشافات، اختراعات، حرفه ها، مکاتب سیاسی، اندیشه پردازی های نظامی دینی و دنیایی و صد ها موردی که انسان ها بانی و اساس گذار آنان بوده اند. اینجا بحث ما بحث سیاسی است. ما از دینی شدن بحث میگذریم، یک بخش دین داری هم سیاست است و پیامبر که فرستادهی خدا بودند…مبارزهی دینی سیاسی را به ما الهام می کنند… دینی همانا ابلاغ پیام بعثت شان و تلقین اقراء به ایشان توسط جبرئیل امین… بود که در غار ثٰور یا حُرا صورت گرفت…و تا روز حجتةالوداع …و گفتنِ «...الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...» دنیایی و سیاسی هم که موازی به آن ادامه داشت، همانا جلب افراد و دوستان با اعتماد بود و آشکار ساختن رسالت شان به آنان و سعی برای جذب افراد بیشتر و معتقد ساختن آنان به لبیک گفتن در چنان یک دعوت بزرگی که هر احتمال منفی برای دعوت شده را در قبال داشت و نشست دوره های مخفی یادگیری اسلام را تاریخ در خود دارد. لذا هم آقای پدرام و هم منی نادان و هم همه انسان در روش های یادگیری های اجتماعی هم پسا پیامبر نیاز به الگویی داریم که ما طریق به دست گرفتن و روشن نگهداشتن فانوس ها گونه گونهی زندهگی را از تجارب خودش یاد بدهد. ایشان هم چنین موارد را رد نمی کنند.
افغانستان در حوزهی سیاسی و تفکری نه چندان بسیار علمی و نه چندان بسیار فراگیر سیاست است. در افغانستان هموار کردن بستر و پخش کردن انگیزه کار پر مشقتیست که استادانه و توسط استادان ما پهن شده و پیش می رود نه توسط آموزنده ها. مگر این که آموزنده ها به مرور زمان آموزگارانی همچو ایشان شوند.
من و آقای پدرام یا هر کسی دیگر نه میتوانیم تخته های جدا بافته از یک تَنِسته باشیم، مگر آن که نابغهی مادرزاد میبودیم. بزرگان سیاسی اندیش ما برای ما روشِ راه رفتن سیاسی را آموختاندند و حقا که آموزگاران قابل دست بوسی هم بودند. کلکانی شدن، کارملی شدن، مسعودی شدن، پدرامی شدن، مفاهیم گفتار عُرفی مروج جامعه است نه واقعیتی که گویا یکی از رهروان راه آن بزرگان نعوذبالله شخصیت پرست و یا تابع کیش شخصیت رهبران شدند. هرگز چنان نبوده و نیست. در حداقل نزدیک به سی ده سال پسین تمام شخصیت ها و رهبران تاجیک تبار و فارسی گویان از خادم دین رسول الله تا مسعودِ پدر شکسته نفس ترین انسان های جامعه و اثرگذارترین های آن بوده اند که نه می شود توسط اعضای یکی از آنان راه رفتن را بیابیم و بعد از وی دل زده شده پا به پای دیگری برویم و هی نیمه راهی که هیچ تمام نه کنیم. سیر سریع تغییر افکار من در بازنگری بر الگوپذیری های دو بُعدی چپی و راستی به مقتضای زمان بوده نه هوس بازی سیاسی. من در مخیله ام آوردم و گنجانیدم که در پهلوی مبارزان معتدل چپ گرایی سیاسی ملی، گاهی ضرورت رهبران کاریزماتیک ملی اندیش را هم از نظر دور نداشته باشیم و بدون حس تعلق سیاسی دوست شان بداریم. حضور چنان شخصیت ها به فرمایش ما نه که محصول نا ملایمات و برتری طلبی های خود خواهانهی یک گروه خاص برعلیه همه ملت میباشد که حیات یک نسل و یک تبار را تضمین می کند. برای این است که در نیمهی دوم سال ۱۳۷۵ من وقتی در مسجد پل خشتی عقب دروازهی دکان خودم می روم می بینیم دو عراده لاری جنس های شان را درست عقب دروازه های دکان های من تخلیه کرده و هر دو لاری هم همانجا توقف داشتند. سبب و مالکان لاری ها را جستوجو می کردم. متوجه شدم دو تا رانندهی پشتون وحشی خیبر پښتونخواه آمدند. لباس ها و کالبد های متعفن و چرکین و سرگین بوی که با اطمینان تمام وجود شان مملو از شبش و حشرات مضره هم بود مانند مالک مُلک خداداد افغانستان به سوی من دویدند و به جای معذرت خواهی به پشتو اهانت کرده و مصمم به کتک زدن من بودند که اگر تهور مسلکی از قبل آموختهای شدهی خودم و موجودیت حاجی صاحب عجب خان یاری نه میکرد هر چی از دست آن دو شبشی میآمد بر من روا میداشتند. غایله خاموش شد. ایشان که خلاف قانون ترافیک جاده از طرف روز هم داخل شهر آمده بودند،چون حاکمان شهر را پشتون های خود فکر می کردند مجبور به تخلیهی ساحه شدند. در آن جا بود که حس تعلق ملی به تحرک آمد و به مسعود دعا کردم برای مقاومتی که برپا کرده و از آن جا بود که مسعود از لحاظ تفکر ملی گرایی برای من یک تندیس رزم و صلح شد و تا و تا واپسین لحظه های زندهگی هم چنان خواهد بود و آرزو دارم بهشت برین جای هر دو شادروان ها باشد. وقتی آن جرقه و آن بساط جنگ و آن شوک عادی حتا تفکر ملی گرایی مرا تغییر داد و تا حال چنین است معنای برگشت بی دلیل من یا مبهم بودن برگشت از خط سیاسی ام نیست و آن را با بانگ رسا فریاد زده ام. من فکر میکنم جهان بینی شخصیت شناسی از همین جا آغاز می شود در حالت خاص و مفرد و یا در اوضاع عمومی و یک مجموعه. مخصوصاً برای افرادی که دیگر تنها برای خود شان نیستند. من که ارزش کاهی هم در خود نه می بینم تا ملت عزیزم من را جست و جو کنند. اما آقای پدرام که دیگر تنها مربوط خود نیستند. با چنین پیش درآمدیست که ما نیاز داریم بدانیم آقای پدرام به حیث رفیق و همراه سیاسی دیروز ما در یک حرکت چپی سیاسی، مدنی و مبارزات عدالت راه
پشتسر گذاشته شدهی ما را امروز چگونه ارزیابی می کنند و به دیگران چی توصیه دارند…؟ من به شخصه آدم واقع نگر هستم و به فلسفهی جاگزینی پدیده ها و تغییر روش ها و پذیرفتن ها و نه پذیرفتن ها، اشتباهات رهبران سیاسی از جمله شادروان ببرک کارمل معتقد هستم. منظر دین هم همین است که پیامبر میگوید همه انسان ها خطا کارانند و بهترین شان توبه کننده گان اند. در روش مبارزات سیاسی که نه می شود نسبت هر ملحوظی یا هر کمبودی یا هر عمل قابل نقدیْ توبه کرد…زنده گی اجتماعی توبه کار ندارد، تغییر کار دارد، ادامه کار دارد، توقف و حتا انصراف کار دارد اما آشکارا و صریح و واضح.
از بزرگان شنیده بودیم که برای شناخت افراد سه راه وجود دارد:
اول با او همسفر شوی.
دوم با او همسایه شوی.
سوم با او داد و ستد داشته باشی.
برخی ها این گفته ها را روایتی از حضرت علی کرم الله وجههُ میدانند.
از بس جعل و جهل زمانه زیاد است، راستش نه می دانم حرف چی کسی است؟ اما بسیار گپ عالی است البته با نظرداشت شرایط قابل ایزدات زیاد.
نسلی که در آغاز دههی چهل هجری خورشیدی مقارن آغاز دههی شصت عیسایی متولد افغانستان بوده، آخرین نسلی از ستم کشیده های تحت ظلمت سلاطین قبیلهی جابر تک قومی بوده است. از آغاز دههی چهل تا شروع دههی شصت هجری خورشیدی دو دههی پر تلاطم زندهگی کثیف اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، تحصیلی و نبود رفاه اجتماعی، نبود رشد متوازن، نبود تقسیم متوازن قدرت و ثروت، تفاوت فوقالعادهی تبعیض آشکار پدیدهی پلید فیودالیزم و عشرت گزینی حاکمان وقت به خصوص آل ذلیل یحیا بود. تاریخ قصه می کند که جوانه های عقلی در وجود دانشگاهیان محروم اما آگاه ضمیر وطن موج میزدند… البته محرومیت های بالا تنها دامنگیر یک قوم خاص مثلاً تاجیک ها نبود، همه اقوام از ابتدایی ترین حقوق حیات انسانی خود محروم نگهداشته شده بودند. آن تبعیضات سیستماتیک شامل همه اقوام غیر پشتون می شد. مهم تر از همه آن که هیچ گروهی از مردم عام قوم شریف پشتون وضع بهتر از اقوام دیگر نداشتند. صاحبان قدرت و مکنت خانوادهی شاهی و پابوسان دربار اعم از پشتون و تاجیک و ازبیک و هزاره و همه اقوام بودند. در دورانی که من همسالان من و بعد کهتر ها از من مثل آقای پدرام قد می کشیدیم تا وارد اجتماع به شدت فقیر و نادار و دچار شکاف عمیق دارا و ندار، مَلِک و فیودال و دهقان، سود خواران بزرگ و سود دهندهگانِ ابتر شویم. بیگمان بزرگان ما که متولدین حد اقل دو دهه پیش از ما یعنی دههی بیست هجری خورشیدی و اسیر ظلمت بیداد گری ها بودند، روحیهی آزادی خواهانه و حق طلبانه داشته و مبارزات شان را شاید حتا قبل از دههی بیست هم شروع کرده باشند. الهام بزرگ مبارزات سیاسی آزادی خواهانه در آن زمان وابسته بود به ایجاد سازمان های چپی و راستی در جهان از جمله ایران بود. تجربه های قهرمانی های شخصیت های واقعی و مبارزان راستین کشور، حزب توده بزرگترین و علمی ترین حزب آزادی خواه آن کشور است و خمینی با ترفندی همه رهبران آن را به دار نیستی فرستاد، اثرات جنگ های کبیر میهنی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، اثرات مثبت مقابله ی جهانی با فاشیزم هیتلری و خود آگاهی درونی بزرگان سیاسی ما بود.
اوضاع سیاسی و اختناق آور به خصوص از غضب قدرت توسط نادر غدار در ۲۳ میزان ۱۳۰۸ و چنواری نامردانهی امیر حبیب الله خادم دین رسول الله و یاران اش، اعدام خانوادهی غلام نبی خان چرخی و سرکوب بی رحمانهی قیام های محلی در شمالی مقارن خزان ۱۳۰۹ موجب نارضایتی های بیشتر مردم شده بود، به خصوص که نادر کور لعین در هیچ قیامی از اقوام پشتون راه خشونت را پیش نگرفت و تن به مصالحه داد… قیام عشیره های غلجاییان بین غزنی و کندهار، بغاوت مردم شینوار همه از راه مصالحه توسط حضرت پلید شوربازار حل شد. در زمستان طاقت فرسای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۱ شاه محمود وزیر حربیهی خود را مکلف به عبور از کوتل خاواک کرد تا به قطغن برود و به بهانهی سرکوب ابرهیم بیگ که وارد ترکستان افغانستان شده بود هر چی میتواند مردم شمال را سرکوب کند و کرد. یعنی مردم شمال از شمال کابل تا خاواک از توابع پنجشیر تا واخان و پامیر بدخشان و قطغن زمین از سال ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۲ که دور و بر ۱۳۰۹ تا اوایل ۱۳۱۲ می شد پیوسته تحت ظلم و شکنجه و اعدام قرار داشتند. عقده های پنهانی ملت زیاد شد، تا سر انجام آن شاه غدار در ۱۷ عقرب ۱۳۱۲ مطابق ۸ نوامبر ۱۹۳۳ میلادی شکار تیر عبدالخالق شیربچهی هزاره شد… به روایت مرحوم استاد فرهنگ در چاپ بیستم افغانستان در پنج قرن اخیر، هر چند مردار کردن نادر توسط عبدالخالق قهرمان ملی زمانه ها نقطهی عطف در آن زمان و تکانهیی بر خانوادهی پَستِ سلطنتی بود، اما عواقب آن هرگز به مردم شمال و نقاط مرکزی به خصوص بامیان و بغلان و ساحات هزاره نشین ساده نبود. آغاز حکومت ظاهر شاه شاه نادان نوجوان و بعد ها عیاش و زنباره فصل درد ازدیاد رنج و اندوه ملت به خصوص مردم شمال کابل تا تمام قطغن زمین و بعد ها کم و بیش دیگر ولایات بود. شاه به نام و هاشم خان و شاه محمود خان کاکا های ظالم و خونخوار او صاحبان اصلی قدرت از سال ۱۳۱۲ تا سال ۱۳۵۲بود. بهترین سال های اقدام جهان به تمدن گرایی و رفتن آهسته آهسته تا سطح ترقی و مدرنیزه شدن و کسب کامل داشته های مدرنیته بود که شاه در عیاشی و رقابت خانوادهگی با داود خان کاکازاده اش گذشتاند…نه تنها کاری به کشور نه کرد، کار هایی را هم که کم و بیش انجام شامل اولویت های ملی نبود مثل تمدید خط آهن، گسترش و میکانیزه سازی زراعت، عملی سازی برنامهی ساختار فرودگاه بزرگ در جانب لوگر. اقدام نهکردن جلوگیری از ضایع شدن آب های خدادادی که در منطقه تنها کشوری با منابع بزرگ آبی بودیم، وسیع نه سازی برنامه های تولیدی برق و رسیدن به خود کفایی انرژی برقی، حرارتی، بادی، استخراج معادن و صد ها مورد دیگر… از سال ۱۳۱۲ تا سال ۱۳۴۳ تحولات چندانی در دادن آزادی های بیان برای ملت نیامده بود و فکر میکنم نقطهی آغاز اساسی فکر کردن به مبارزات سیاسی بیشتر همزمان بوده با اعدام خانوادهی چرخی، سرکوب دوگانهی قیام های محلی، شهادت امیر حبیب الل کلکانی و بعد شهامت و شهادت عبدالخالق هزاره. هم چنان صده مورد نارسایی جدی اجتماعی که وجود داشت نادیده انگاشته شد.
آقای پدرام سال تولد شان را ۱۹۶۳ و انمود کرده اند و من متولد ۱۹۶۲ هستم که آغاز دههی چهل خورشید و مطابق آغاز دههی شصت میلادی بوده. لذا ما تا سال های ۱۹۸۲ تا و ۱۹۸۳ به سن های بیست و بیست و یک سالهگی رسیدیم. اسلاف عزیز ما در حالی حزب دموکراتیک خلق افغانستان را اساس گذاشتندکه من یک ساله و آقای پدرام در گهواره بودند. اگر آغاز پا گذاشتن های مان به مبارزات سیاسی را حتا از ۱۶ ساله گی حساب کنیم. در ششماه دوم سال ۱۳۵۶ من و در یک سال بعد آن یعنی ششماه دوم ۱۳۵۷ آغاز مبارزات سیاسی آقای پدرام بوده است. اما به هر حال شکی نیست که منی نادان در همان نادانی ماندم و انصافاً آقای پدرام با دانایی منحصر به فرد شان گوی سبقت از من جستند و حق شان هم بود چون در طی طریق کسب دانش سعی بلیغ به خرچ دادند. دلیل پیش کشیدن این مقدمهی طولانی آن بود تا پاس استادان، رهبران و بزرگان سیاست و اندیشهی ما را بدانیم. احتمالاً آنان حتا در نیمه های دههی پنجاه میلادی وارد مبارزات و تفکرات سیاسی شده باشند که حرکت شان در الگو شدن به ما خدمت بزرگی است. چپی ها، راستی ها، اخوان المسلمین، ستمی ها، احزاب معتدل و تندرو اسلامی ووو… هر کدام اهدافی داشتند… البته من اینجا در مقام قضاوت خوب و بد کردن آنان نیستم و هر کدام شان از کارکرد های شان به پیشگاه خدا وطن و ملت جوابده اند. من که جواب خودم را در هیچ کارهگی و نادانی ام بدهم واللهالعلم.
بحث ما استفادهی بهینه در دههی دموکراسی و از پا نیافتادن شور مبارزات سیاسی بود.
بانیان حزب چپ دموکراتیک از همه اقوام بدون تعصب بودند. مثلاً شادروان نورمحمد ترهکی پشتون پیور ناوهی غزنی و شادروان ببرک کارمل کابلی پیور تاجیک … به همین دو نمونه اکتفاء می کنیم. اختلافات بعدی که سبب انشعاب حزب گردید هرگز موضوع زبانی و قومی گرایی نبوده بل اهداف مشترک اما روش رسیدن به آن اختلاف بود. آن هم به دلیلی که شاخهی منشعب شدهی خلقی حزب بسیار احساساتی و شتابزده بدون سنجش بود. متأسفانه سطح معلومات مطالعات سیاسی و درک و درایت سیاسی در نزد نود فیصد آنان وجود نداشت و در نتیجه ۹۵ فیصد شان راه انحرافی را پیش گرفتند و حالا کلانترین طالبان، داعشیان، القاعده ها و ویرانگران اند. اما برعکس در جناح پرچم همه چیز شمرده شده، باتأنی و آگاهانه پیش میرفت. خود آگاهی، مطالعهی سیاسی و اجتماعی و تاریخی از الزامات حتمی اعضا بود. بدی کار جناح پرچم محافظه کاری های خود هراسی و گاهی هم حسادت های تنگ نظرانهی نه روشن فکری که سبق خوانی و تحصیل کردهگی ها بود. چون هر تحصیل کرده روشن فکر نه می شود و اما حتا هر بی تحصیلی روشن فکر می شود…
با چنین پیش زمینه عرضم به حضور شما که انقلاب هفت ثور ۱۳۵۷ و حدود ۲۱ ماه پس از آن تحول ۶ جدی ۱۳۵۷ یکی پی دیگر روی کار شدند و برای مزید معلومات تان در صورت علاقه می توانید به روایات منتشره شدهی زندهگی بنده در گوگل و سایت های وزین برون مرزی افغانستان مراجعه کنید. و صد ها دوست دیگر بسیار زیباتر، شیواتر و عالی تر از منی نادان نوشته اند. بین سال های ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۱ بود و یک باره ما نامی از آقای پدرام شنیدیم… که بسیار زود خاموش شد. و بعد ها سر از جهاد و پاکستان و ایران و همراهی با فرمانده مسعود در آورد.
پدرام به حیث یک سیاست مدار دانشمند اما مرموز هرگز نتوانست جای گاه آن چنانی که انتظار دارد حتا در ولایت خود دست و پا کند. روز های گذشته گپ و گفتی در مورد آقای پدرام مطرح شد و حقیر دیدگاه خود را نوشته و به تارنما های محترم فرستاده و در رخ نامه های خودم هم منتشر کردم. یعنی تقریباً به جای خود شان از خود شان دفاع کردم و تا آخر هم همینگونه ام.
رزاق مأمون را هزار دلیل بدهی تا خودش قانع نه شود نوشتهی کسی را نشر نه می کند. چون کاملاً به کار خود مسلط است. نوشتهی بنده ره که برعلیه آقای پدرام هم نبود نشر نه کرد و ما هم زوری به رزاق مأمون نداریم.
متن نوشتهی من این بود:
{{{{متن اصلاح شده و قابل نشر
اندرباب لطیف پدرام
از چپ معتدل کارمل دوستی به راست معتدل مسعود دوستی پرید، چرا؟
آقای توریالی خاوری نگارندهی چیره دست و زبردست عصر ما مواردی را به گونهی نقد روش سیاسی محترم لطیف پدرام نوشته اند. من این جا دیدگاه خود را در مورد آقای پدرام به گونهی مؤجز ابراز
می کنم الزامی هم برای پذیرش نیستند.
من با آقای پدرام یک شناخت گذرا و بسیار ابتدایی در دوران کار شان به عنوان معاون معتبرترین نشریهی حزب ما داشتم و تا کنون دیگر نه دیدم شان.
کاریزمای شخصیتی چنان افراد زمانی به ابهام میرود که آنان با ترک یک بارهی راه و اندیشهی شان به گونهی دُگم هیاهو می آفرینند و در طنین نا زیبای چنان اقدامات ملت و گروه سیاسی و همراهان خود را وامانده می سازند و آقای پدرام چنین کردند. اما هرگز توضیح ندادند که آیا با بُریدن شان از چپ معتدل و پَریدن شان به سوی راست معتدل نشانه های ملی اندیشی تباری داشتند و یا سیاسی و یا هر دو؟ به گمانم آقای پدرام به دلایلی که خود شان بهتر میدانند قبل از کودتای ۱۸ حزب راه شان تغییر داده بودند. تجربه نشان داد که در جریان روند چَپ پسا شادروان ببرک کارمل انگیزهی واقعی جولان زدن در پره های شکستهی حزب ما وجود نه داشت و همه دست خوش کودتای ۱۸ حزب شد. ۹۰ در صد هم که در حزبی پسا کارمل صاحب باقی ماندند، انگیزه های اقتداری و گذارهیی داشتند و به یقین کامل در یک انکار از اقرار وجدان قرار دارند. لازمی بود و حتا حالا هم است تا آقای پدرام توضیح صریح و سریع بدهند که بریدن شان از چپ اعتدالی و دوختن شان به راست اعتدالی سیاسی و ملی بوده یا تنها ملی؟ ابهامی که ایشان هنوز فقط خود می دانند و بس. من حق نه دارم به دیگران نسخه بدهم اما خودم درست پسا کنار زدن اجباری رهبر عزیز ما توسط اکثریت نابخردان سیاسی، بودن در سیاست روز حزب را بارگرانی روی شانه هایم می دانستم و تا حال چنین است. این به معنای آن نیست که من منکر رهبری به روش سنترالیزم دموکراتیک سیاسی می باشم یا به کیش شخصیت سازی باور دارم هرگز نه. بلکه بیش تر دلیل خیانت دیگران به حزب را برای تکیه زدن شان اقتداری استم که همه رهبری حزب غیر از انوشه یاد ها مادر اناهیتا، محمود بریالی، عزیز مجیدزاده و تعداد بسیار محدود دیگر، بادبان قایق شناور حزب را با خیانت تغییر مسیر داده و به قول خود شادروان دکتر نجیب در مسیر باد بر ضد محترم ببرک کارمل و به سود خودش در دست هدایت گرفتند.
پسا کودتای ۱۸ بود که من اندیشهی شدید ملی گرایی هویتی پیدا کردم و تا ابد به آن ماندگاری دارم. که در نیمهی دوم دههی ۷۰ هجری خورشیدی به قوام رسید. اما اندیشه و مکتب سیاسی من هرگز از چپ به راست نه خواهد رفت حتا راست اعتدالی. پسا دین و اسلام ام، من دو مکتب سیاسی و ملی را تعقیب می کنم. من در خط تقابل خود نمایانی قرار دارم که سفسطه می سرایند و برای فرزندانم هم توصیه ام چنین است. خط سیاسی من منطبق به شرایط ذهنی و عینی هویت شناسی و سیاسی شادروان ببرک کارمل و نامیراست و پسا ایشان هیچ رهبر سیاسی و ملی وجود ندارد که من آن را قبول کنم. خط ملی اندیشی و باز هم خط هویت شناسی من خط مسعود است. من در تمام دوران حیات سیاسی ام یک سطر تعریف یا تخریب در مورد مسعود ننوشتم و اگر به احتمال بسیار نادر ۹۹ اعشاریه ۹۹ درصد که آن هم محال چیزی نوشته باشم شاید دلیل قوی را داشته ام. اما مطئن هستم که چنان چیزی نیست. اما حالا متأسف هستم، من در مسعود شناسی و معرفی مسعود به جهان بسیار کمتر از آن چیزی کار کرده ام که باید میکردم. اما در خط سیاسی خودم مفتخرم که به شناخت و معرفت شادروان ببرک کارمل سهم قابل توجهی انجام دادم. هر چند هر دو نیازی به کار کردن من برای خود شان نداشتند و صد ها هزار پیرو دارند. فکر میکنم ملاقات های سیاسی آقای پدرام با پاکستانی ها دلیلی برای اُفت اخلاقی سیاسی و ملی ایشان نیست. پدرام سیاست مداریست که آزادی هویتی را به تنها جان خود نعره زد و فریاد و به حرف خود ایستاد شد در حالی که هیچ یک از مفتخوران و مدعیان کاذب هویت شناسی حتا از ولایت خودش با خودش هم راه نه بودند. پدرام بیشتر از همه درد ظلمت نخبه های وحشی قبیله در زدایش اهمیت زبان مادری ما و جبونی زبان فروشان و مادر فروشان هویتی را احساس می کند. بلی هرگاه سند مبرهن و غیر قابل انکار خدا ناخواسته دو رویه بودن شخصیت آقای پدرام یا من یا هر کس دیگر در مقابله با پاکستان و قرار گیری بر ضد هویت و حس تعلق آشکار شود، آنگاه آن عمل خیانت ملی به کشور ما و به هویت ما به سرزمین پدری و مادری ما و به جبههی ملی پدر وطنی ماست و غیر قابل بخشش.}}}
نه میدانم این نوشته چی اشکال اخلاقی و تاریخی و شخصیتی داشت که مأمون آن را نشر نه کرد؟ من جبری بالا ی مأمون یا هیچ دوست دیگری در تارنماهای وزین شان ندارم. اما همان قدر که نگارنده انتظار نشرات بیطرفانهی فرستاده های خود را دارد به همان اندازه هم مسئولان محترم تارنما منتظر همکاری همکاران قلمی شان می باشند ولو از ایمیل های شان از این ناحیه بسیار مشبوع باشد.
مأمون عزیزم:
آیا انصاف است که از صفحهات یک نفر یا رفیقت به همه اهانت کند و تو اجازه بدهی و یک نفر یا نیمچه رفیقت حتا قبل از توهین رفیقت در دفاع از او چیزی نوشته باشد و تو نشر نه کنی. من این نوشته را تنها در صفحهی خودم یا سایر تارنمای های برون مرزی نشر کردم همان کافیست.
بر عکس این نوشتهی آقای پدرام را به این شرح نشر کردید.
«
بعد از 280 سال هنوز می گویند دختر مکتب برود یا نرود!
بعد از دوصد و هشتاد سال هنوز مسالهی پشتونها این است که دختر ها مکتب بروند یا نه؟
یا آن لودهگی اماناللهخان یا جمود وحشیانهی اخلاف اش.هنوز مساله شان این است که زنان حقی دارند یا ندارند،درس بخوانند یا نخوانند،موسیقی باشد یا نباشد...با اینها چه گونه میتوانیم یکجا زندگی کنیم؟
این ها بیرق سفید را بلند کردهاند پروای زبان و هویت و فرهنگ و مذهب هیچ قوم دیگری را ندارند، اما یک عده از تاجیک های خودفروخته و بزدل، هنوز نگران بیرق سه رنگ ظاهرشاه اند، که در کنار بیرق مقاومت باشد یا نباشد!! هنوز نگران اند که اگر یک پشتون اینها را مشروعیت نبخشد در بیابان سیاست گرگها میخورند شان! نمیدانم ترس از پشتونها چه وقت از سرشان پس میشود.بعد از این همه اتفاقات ناگوار و ضدانسانی هنوز منتظر اند که باز یک ملا یا یک لیبرال پشتون رهبر شان باشد!
سالها قبل یک دانشمند غربی کتابی نوشته بود با عنوان"ترس از آزادی"؛یکی از مباحث مهم این بود که یک عده مردم،یا اقوام،یا طبقات اجتماعی از این که آزاد باشند میترسند؛از آزادی میترسند،چرا که آزادزیستن مسوولیت میخواهد،خودت باید بار غمهایت را بر دوشات بگذاری... یک عده از تاجیکها از اینکه پیشگام و زعیم و رهبر باشند میترسند، به مفتخوری و تنبلی و فرومایهگی عادت کردهاند و میخواهند یک پشتون مسوولیت،رهبری و کارهای سخت را به دوش بگیرد.
من در این باره به تفصیل سخن خواهم گفت و پروای هیچ کسی را نخواهم داشت.هیچ چیزی،هیچ کسی،هیچ جریانی برای من عزیزتر و ارجمندتر از حقیقت و آزادگی نیست؟
به بیان شمستبریزی:
اگر همهی جهان از ریش من بیاویزد پروا نکنم و همان گویم که حقیقت باشد!
لطیفپدرام»
این نوشتهی آقای پدرام درست پس ار نشر نوشتهی من در صفحهی خودم و تارنما های دیگر که شاید به طریقی به آقای پدرام رسیده باشد نشر شده. من بند و باز این هم نیستم که مخاطب من هستم یا همه کسانی که به نوعی پرچم ملی افغانستان را حمایت کردند. آقای پدرام این پرچم را خوش ندارند یا من دارم…کار شخصی ماست. اما دست کم من این را می دانم که ملت ما همین پرچم را مثل جان شان دوست دارند. من و آقای پدرام مهم نیستیم.
اما آقای پدرام بهتر از من می دانند اگر شمس تبریز در اواخر سدهی ۵۰۰ تا تقریباً نیمهی سدهی ۶۰۰ هجری قمری در مورد حقیقت گویی چنان گفتند… خدای من و خدای پدرام و خدای شمس تبریزی و خدای همه هست و نیست جهان پیدا و پنهان بنده اش را از بدو خلقت به راست گویی و صداقت امر کرده… ما خلق نه شدیم برای آن که با دروغ مدارا کنیم و حقیقت را اعدام. شمس تبریز چیزی تازهیی اندر این باب نه گفته اند. شمس می دانسته که خدایش در قرآن کریم و خاتم الانبیا پیامبر آخرالزمان و پیشوای ما حدود ۱۵۰۰سال پیش در حدیثی گفتند… اگر آفتاب را در دست راست شان و مهتاب را در دست چپ شان بگذارند…از گفتن حقیقت و انتخاب راه شان و تبلیغ دین خدا بر نمیگردند…شمس این مطالعات را کرده و خود را ملزم به حقیقت گویی کرده…یعنی حقیقت گویی را از پیامبر و خدایی که برای پیامبر کتاب خود را فرستاده آموخته و به روال گفتار خود شان آن تسجیل تاریخ کرده اند.
من به دیدگاه همه کس احترام دارم اما برای آقای پدرام می گویم:
ما نه دانستیم که شما آقای پدرام باالاخره جناب عالی کی هستید که فارسی را در انحصار خود قرار داده اید؟ ماه های مبارزهی چپی تان را که من شمردم ۲۴ ماه نه می شود. سال های مجاهدت تان و دلیل رفتن تان از کنار شادروان ببرک کارمل فارسی زبان اصلی سرزمین ما یعنی رهبر دیروز سیاسی شما و رهبر مادام العمر سیاسی ما چی بود؟ شما به مانیفیست حزب باور دارید یا به خط جمعیت؟ برای ما شادروان ببرک کارمل استاد، رهبر، مدرس و پدر معنوی ماست و شهید احمدشاه مسعود قهرمان ملی، الگوی شهادت ما و ایستایی ما به خاطر مقاومت ملی بود و است و خواهد. هر دوی شان حیات هم نیستند و تقاضایی هم از ایشان نداریم.
اما جناب شما که گویا به خاطر اشغال افغانستان توسط شوروی از حزب و دولت تان بریدید و به سوی قهرمان ملی رفتید و طالب و زبان او و حاکمیت او و حاکمیت پشتون را نه میخواهید و حقا که در این راه ایستایی زیادی هم داشتید و دارید. اما با آن کاری که کردید و حالا می خوانید، جواب ملت و سمیع مهدی را چی میدهید؟
«
۱۳۹۷ بهمن ۱۹, جمعه
هم کاسه گی برادرانۀ پدرام با طالبان در محاق مسکو
در مورد سخنان آقای لطیف پدرام در مسکو- از قلم سمیع «مهدی»
جریان روز نخست نشست مسکو را به گونهی زنده از تلویزیون می دیدم و هنگامی که به آقای پدرام اجازهی سخن در حضور رسانهها داده نشد، ناراحت شدم. نه به این خاطر که علاقمند او باشم، بلکه به این دلیل که هرکسی حق دارد حرف خود را بگوید و نباید در جلسات مانند این نشست، بالای کسی محدودیت وضع شود. حالا طرف هرکه باشد.
اما امروز متن سخنان آقای پدرام را که ظاهراً در روز دوم نشست مسکو ایراد شده است، خواندم و ویدیوی بخشی از آن را در فیسبوک دیدم. فشردهی برداشتم از سخنان پدرام این است:
پدرام از گلون طالبان و مطابق میل قدرتهای منطقه سخن گفت.
آقای پدرام سخنانش را با اجازه از «حامد کرزی، رییس جمهور سابق افغانستان، و جناب آقای استانکزی رییس محترم تحریک اسلامی طالبان» آغاز می کند و بلافاصله با نقل قول از استانکزی ادامه می دهد:
«جناب استانکزی گفتند که دلیل اصلی جنگ حضور اشغالگرانهی نیروهای خارجی است. من در جلسهی دیروز هم گفتم که در این مورد با هیأت محترم تحریک طالبان کاملا موافق هستم. بسیار روشن؛ نه خارجی می گویم نه غیر خارجی. یک نیروی اشغالگر به نام امریکایی آمدند و کشور ما را اشغال کرده اند.»
خوب، زمانی که شما با طالبان در مورد در «حال اشغال بودن کشور» موافق هستید، پس تفاوت دیدگاه شما با طالبان چیست؟
زمانیکه شما کشور را اشغال شده می دانید، جنگ طالبان، کشتار که آنها انجام می داده اند و انفجار و انتحار که می کنند را مشروعیت می دهید.
زمانی که شما کشور را اشغال شده می دانید، نیروهای دفاعی و امنیتی کشور را، همانگونه که طالبان می گویند، نیروهای «اجیر و در خدمت اشغال» می دانید.
پس شما طالب را نیروی برحق و در حال دفاع از سرزمین، و برعکس، ارتش ملی و پولیس ملی را نیروی باطل و در خدمت اشغال می دانید.
آقای پدرام یک دوره نمایندهی مردم بدخشان در مجلس نمایندگان بوده است. بدخشان یکی از ولایتهای است که بیشترین سرباز را برای نیروهای مسلح کشور فراهم می کند، و متاسفانه، شاهد بیشترین تعداد شهید و معلول نیز بوده است. حالا سوال این است که آیا مردم بدخشان هم مانند آقای پدرام فکر می کنند؟ آیا آقای پدرام به راستی به نمایندگی از آن جوانان دلیر بدخشی سخن می گوید که شیرمردانه در سنگر دفاع از وطن ایستاده اند و جان می دهند؟ آیا او به نمایندگی از خانوادههای این شهدا سخن می گوید؟ او نمایندهی کیست؟
نکتهی دیگر این است که آقای پدرام ظاهراَ برای اقوام غیر پشتون و به ویژه تاجیکان دادخواهی می کند. ولی موضعگیریهای او در مجامع ملی و بینالمللی همیشه چاشنی دنباله روی برخی از کشورهای منطقه و نمایندگی از منافع آنها را در خود داشته است. در نتیجه، اینگونه موضعگیریهای ایشان همیشه سبب شده است که عدالتخواهی برحق شماری از مردمان افغانستان که شاهد بی عدالتی و «ستم» بالای خود بوده اند، با لوث اغراض کشورهای منطقه آلوده شود. این سخنان دقیقاً ضد منافع مردم مظلوم افغانستان، و در جهت منافع استخبارات منطقه است. حالا که او سنجیده چنین می گوید یا ناسنجیده، نمی دانم.»
شما در جایی دیگری برخی تاجیک ها را توهین کرده خود فروخته و بزدل گفته اید یعنی چنین:
«…اما یک عده از تاجیک های خودفروخته و بزدل، هنوز نگران بیرق سه رنگ ظاهرشاه اند، که در کنار بیرق مقاومت باشد یا نباشد!!..»
من دنبال غلطی املایی و دستوری تان در این توهین نامهی تان نه می روم که به کدام اساس روش نوشتار دو ندائیه را پهلوی هم بعد از نباشد گذاشته اید؟ چون شما خود استاد سخنید. اما از شما احترامانه می پرسم در جوانی تان سرودهیی داشتید در آن گفته اید هدف تان به اهتزاز آوردن درفش آزادیست. اما آن زمان که در بدخشان علم پرور بودید و عمر چندانی هم نداشتید، هدف ذهن تان کدام نوع درفش آزادی بود؟ چرا نمایهیی از آن ارایه نه می کنید.
شما بیرق سه رنگ را بیرق ظاهر شاهی گفته اید، فکر می کنم متاسفانه مشالفت های سیاسی و روحی و وامانده گی های برآورده نه شدهی تان به فرار حافظهی تان کمک کرده است . شادروان ببرک کارمل عزیز در اوج حزبی گری و عروج سوال برانگیز تان بیانیهی مبسوط و علمی ایراد کرده و بیست دقیقه اهمیت رنگ های همین بیرق را توضیح دادند که یک سر آن به ابومسلم خراسانی میرسید و به همین ترتیب در سایر موارد آن. اگر بیانیهی روز برافراشتن توسط شادروان ببرک کارمل را فراموش کرده اید بر حافظهی بعید تان فشار بیاورید تا بدانید متن آن در کدام شمارهی حقیقت انقلاب ثور که احتمالاً گاهی من شما را آن جا دیدم نشر شده است؟ برای کمک به شما تاریخ برافراشتن آن را من برای تان نقل
می دهم که اول ثور ۱۳۵۹ بود.
آه راستی!
اگر همان بخش ملت را که ترسو و خود فروخته شده خطاب کرده اید با ملت این همه توهین شما را نادیده گرفته و شما را ببخشند، اما در مقابل دو پرسشی از شما داشته باشد…چی جوابی به این پرسش های ساده دارید؟
اول وقتی شما بیرق سه رنگ را بیرق ظاهر شاه میدانید و سخنان شادروان ببرک کارمل را هم به یاد
ندارید و تاریخ دقیق ساختار پارچه های بیرق و بعد یک جا شدن آن را هم نه می دانید. پس چرا این جا ها زیر این بیرق خرامیده اید، یا آن را مقابل تان و یا یک جا با بیرق حزب تان گذاشته اید؟ یا چرا فکر نه کردید، آن کار های تان روزی با گپ های خودتان در تقابل و دلیلی بر اثبات ضعف حافظه و شخصیت سازی تان می شود؟
یادم نه رود که دوستان زیادی انتقادات زیادی در مورد شما داشتند و دیشب بعد از نشر نوشتهی استصوابی من در مورد شما هم پیام دادند و هم زنگ زدند که با وجود خُفتن در بستر شدید بیماری کرونا با هر یک شان به دفاع از شما صحبت های جداگانه کردم اما قانع نه شدند… مخصوصاً خواهری از هالند. اگر اجازه دادند بار دیگر دیدگاه های همهی شان را در مورد جناب عالی خدمت تان منعکس می سازم. پرسش مهم شان حضور شما در میان هیئت رفته به پابوسی پاکستانی هاست، آن هم درست زمانی که وطن در اشغال پاکستان است. بدرود