عثمان نجیب
جهان از دیرگاهی متوجه پنجشیر و مسعود بود/ است
شادروان ببرک کارمل:
این مسعود که شما از وی یاد می کنید، کیست؟
من به شخصه تاریخ را بسیار دوست دارم. آئینهیی که نه آئین ها غبار آلودش می توانند و نه قدرت ها از قدرت نمایی حقیقی اش کاسته میتوانند. نه شاهی تاریخ دگرگون کرده می تواند و نه گدایی از گرسنهگی خود را سیرایی میتواند. تاریخ را میتوان به دل خود و به زر و زور خود نوشت. اما پایایی قدرت مانور تاریخ چنان است که نه می خواهد آئینهیی در دست دروغ سازان زمانه ها باشد.
بشر غیر از اصل قرآن که از سوی خدا نازل شد و غیر از انجیل حقیقی کلام خدا، زبور حقیقی کلام خدا و تورات حقیقی کلام خدا و صحف ابراهیم و موسا کلام های حقیقی خدا دیگر هر چی تاریخ داشته و نوشته همه دروغ بوده کما این که تاریخ نگاران غیر وابسته و مستقلی هم وجود داشته اند، اما اصدار حکم حقیقت و غلط تاریخ حتا تاریخ های از سلسله های هخامنشی، ساسانی ها، ابن بطوطه، ناصر خسرو قبادیانی، هرودت، طبری و بیهقی و در کشور ما کاتب هزاره، غبار، فرهنگ و ده ها تای دیگر از نگارنده های تاریخ احمدشاهی تا تاج التواریخ و سراج التواریخ و نام های گوناگون اندیشمندان زیادی بوده اند که جدا از ملاحظات و حلاجی های محتوایی قوت مانور ذهنی و حک رنگ نی و رنگ و پَر و قلم روی کاغذ، اراستهگی و شیوا نویسی نگارنده های آن هیچگاه انکار شده نه می تواند. تعدد مجلدات کهن نگاری یا کهنه نویسی و باستان نگری مطرح و مطمح نظر نیست. روش و کاربرد واژه و شیوا نویسی و چنگ انداز دل نویسی بسیار مهم است که اکثر تاریخ نویسان از گذشته تا حال به آن پرداخته اند.
دیدگاه شخصی من به حیث یک رهرو نادان این راه که رفتن به جادهی آن را بسیار دوست دارم چیزی دیگریست و آن این که روایت ها پرداخت های نوشتاری در هرگونهیی که باشند روح زندهی رمان گونه حقیقی به آنان داده شود تا روح از قالب های انجمادی تنها روایت تهی کنند و تیر های نشانه گیری شان فقط بدون دلیل و تعلل ذهن خوانندهی پرخاشگر و زیبانگر باشد. طیف وسیع خواننده های متون تاریخی و کهنی افراد عادی اجتماع نیستند. برای آنان درک محتوایی و حتا داوری محتوایی کمتر از پنج دقیقه را نه می گیرد تا سر و آخر محتوا را دیده و حکم بر متن درون کتاب یا تاریخ یا داستان و یا حتا یک نامهی عادی صادرکنند و دغدغه های ترواشی افکار را پایان دهند. آن ایام کار هایی که ما داشتیم و در دههی شصت بسیار متبلور بود، زیبا نویسان، بِه نویسان، درست نویسان و عالی نویسان زیادی بودند که رفته های شان را خدا رحمت کند و زنده ها را عمر طولانی نصیب گرداند. نجیب ساکب، اسماعیل فروغی، یوسف هیواد دوست البته هیواد دوست همان زمان، حمید هامی، حضرت وهریز، قهار عاصی، رزاق مأمون سپوژمۍ زریاب، وحید صمدزی، یاسین خموش، خالده فروغ، روښان و ده ها تای دیگر اعم از داستان پردازان و سرودگران دیروز کمی از کهن سالتر یا کمی از ما جوان سالتر و یا همسالان ما بودند. در مورد بزرگان سخن و ادب که از لحاظ سن و سال و بصیرت و دانی مقدمتر ها و و بزرگتر ها گفتاری نه می توانم، چون هم دور از ادب است و هم در ید صلاحیت و خِرَدِ ما نیست که استادان عزیز ما اند، در این قافله نادان ترینی که تاکنون وامانده است منی حقیر و فقیر و سراپا تقصیر هستم.
در میانه های دههی شصت که اوج اعتلای کلتوری و فرهنگی کشور بود، هرنگارنده چنان با دقت می نوشت و چنان عالی می نوشت که به قول مولانا مپرس. آن امر دو تا عامل داشت: یکی توجه به خود آموزی و خود رسانی و دوم هراس اخلاقی از محیط و ماحول به خصوص حربهی نقد.
تناسب کار نگارنده ها با روش کار خواننده ها یا گوینده ها یک سان نه بود، گوینده های های آگاه داشتیم بدون تفکیک حس جنسیت. همه به نوعی با تو کنار میامدند و از خطای تو میگذشتند، مثل عبدالله فهیم یا وهاب شادان یا استاد مرحوم همراز صاحب یا سهیلای حسرت نظیمی یا غورځنگ صاحب، یا ظاهر طوطاخیل یا فریده پکتین با ذکیه کهزاد… اما شمار دیگری بسیار سخت گیر بودند…مثل حامد نوری، صدیقه ظفر، استاد مستعان که افتخار شاگردی شان در مکتب را هم داشتم، مینه بکتاش دیروز نه امروز، فوزیه میترا و نبیله همایون. اینان تا قانع نه می شدند زور فلک هم بر شان نه می رسید و متن را خواندن چی که نگاهی هم به آن نه داشتند. منی نادان بیشتر با فوزیه و نبیله درگیر برنامهیی خوشایند و دوستانه بودم چون بیشترین سیاهه های من را همین دو نفر و بیشتر فوزیه میترا میخواندند. وقتی متن را برای فوزیه می دادی … تا به خود می آمدی ده تا نقد در یک صفحه
می داشت و پیش رویت قرار می داد… که برایش قناعت بدهی یا قبول کنی که غلط نوشتی باید آدم واری بنویسی و بر عکس نبیله هر متنی را که برایش می دادی ابتدا فقط اخیر متن را میخواند و بعد از مبداء شروع میکرد، دلیل اش هم منطقی بود...میگفت وزن و ارزش هر نامه و نوشته و متن از اخیر و جملات اختتامیه فهمیده می شود.
آغاز طویل سخن برای آن بود که امروز برای نوشتن یک مقاله پیرامون شخصیت ملی اندیشی و عقلانیت، تاریخی و سیاسی و پارتیزانی و مدیریتی مسعود در بیستومین سال یاد شهادت او چیزی بنویسم. به مسعودی که راستی بود و منی که چپی استم. اما نه میدانم کدام مورد نامرئی من او و حالا من پسرش را در نقطه های تلاقی قرار میدهد. در حالی که هیچ فشاری هم نیست تا حتمی با این دو روحاً نزدیک باشم و ثبوت های فروانی هم دارم که انشاءالله اگر حیات باقی بود در یک کتابی منتشر خواهند شد چون به لطف دوستان گرامی ما از سال ها پیش در تارنما های برون مرزی انبار شده اند. از مواردی در لابلای ذهن من که بایگانی و بُنگاه نادانی است یادم آمد که آن زمان شادروان ببرک کارمل باریکی مصاحبهی سه ساعتهیی، گپ هایی به پاسخ خبرنگار و گماشته شده به تاریخ چهارم جون ۱۹۸۴ در مورد مسعود قهرمان ملی داشتند که بعد ها و در هشتم جون۲۱۰۷ توسط کدام هموطن ما دریافت و ترجمه شده است.دست به کار شدم و همه را پیدا کردم تا به خوانندهی با بصیرت عرض کنم که هر کلامی تاریخ است، هر نبشتهیی تاریخ است، هر سخن و هر حرفی که از دهان بیرون شد تاریخ است و ضرور نیست تا همه چیز قطور و چند صد صفحه یی یا مجلدی باشد.
فرق بین آدمیت کارمل و رهبر طالبان در عملیات به پنجشیر ؟
بحث سه ساعته بانو پاتریشیا سیتهی جالب بوده و به خصوص آن بخش مصاحبه که ادعا شد بعد ها منبع معتبر اتمای غرب بالای مجاهدین آن زمان شد. من در مورد خطاهای محاسباتی انجام چنان مصاحبه فردا پس فردا خواهم پرداخت اگر حیات باقی بود و مجال صحی هم داشتم.
خبرنگار که از خواندن برگردان گزارش اش در ک می کند آدم سادهیی نه بوده و با تعرض متوالی پرسش ها فکر میکند می تواند خاطر جمع گردد. او پیرامون پنجشیر در مورد احمدشاه مسعود و جنگ پنجشیر می پرسد:
«…از عملیات پنجشیر چه میگویید؟ اگر خطر اینهمه ناچیز باشد، چرا برای نابود کردنش نیاز داشتید به فرستادن آنگونه قوای مسلح فوق العاده بزرگ؟…»
شادروان ببرک کارمل چنین پاسخ می دهند:
«…ما در افغانستان قدرت آتش گشایی کافی برای ذوب کردن کوهها داریم، ولی نمیخواهیم چنان کنیم… زیرا همچو عملیات باعث مرگ مردمان بیگناه گردد… عملیات مختصر ما در پنجشیر “ پرابلم” آنجا را به طور کامل سرکوب کرد. پنجشیر به حالت عادی بر گشته…است…»
خبرنگار رها کردنی نیست و در ادامه باز چنین می پرسد:
«… آیا گروه چریکی به رهبری مسعود را نابود ساخته اید؟ مسعو مرده است یا زنده؟ …
پاسخ شادروان ببرک کارمل با کمی عصبیت مزاج فی الفور…:
این مسعود که شما از وی یاد می کنید، کیست؟
…نمی دانم زنده است یا مُرده و پروایش را هم ندارم. موضوع پنجشیر حل شده است.
در بخش بعدی که ختم همه مقاله است جمع بندی دیدگاه خود را دقیق ارایه می کنم …که اگر شادروان ببرک کارمل رهبر گرامی و عزیز ما زنده می بودند هم همین دیدگاه را رد می کردند…
هجوم به پنجشیر و تفاوت دیروز با امروز
بخش دوم
خبرنگار قنچخ می خواهد چیزی به دست بیاورد که با دستان پُر بر گردد و فردا ادعای مؤفقیت کند. اهل خِرَد و آگاه می دانند که گاهی همه خبرنگاران و ژورنالیستان در تمام انواع ارگان های رسانهیی خبرنگار واقعی نیستند، یعنی برخی ها از سازمان های استخباراتی و جاسوسی در نقاب خبرنگار حضور پیدا میکنند و این گروه در حالات بسیار نادر خود شان را به مقامات نزدیک میسازند و یا نزدیک ساخته هم میشوند. نفوذ چنان افراد برای کسب اطلاعات از رده های پائینی نظام های سیاسی و عام مردم بسیار ساده است. به هر حال هر کاری که انجام بدهند باالاخره در ظاهر امر یک بخشی از تاریخ را از خود به جا می گذارند.
خبرنگار از شادروان ببرک کارمل می پرسند که خطر جنگ های جنگی چریکی را چقدر جدی گرفته بودند …و یا دولت از کنترل شهر ها بیرون نه شده…و ولایات در دشت شورشیان بوده است…
رهبر خردمند ما در آن زمان پاسخی میدهند که از انتظار خبرنگار دور بود:
« … واقعیت تاریخی چنان است که این جا به خاطر ساحات کوهستانی و دره های تنگ و نا هموار ملاکان فیودال زمام امور مناطق و مردم - بدون تأمین رابطه با مقامات حاکمیت مرکزی- در اختیار داشته اند. در گوشه های دور افتاده حتا امروز هم وضع بر همان منوال است ولی ما کنترل مؤثر اوضاع را تاسطح ولسوالی ها در دست داشته و به جرگه های محلی قدرت زیاد داده ایم، البته باند های درندهیی از سوی مرتجعینِ لمیده در پاکستان تحریک میشوند، مداخلات نفوذی شان را پیش میبرند و ما عکس العمل نشان می دهیم.
ببینید آنگاه و در آن جا که جهان دو قطبی وجود داشت و اتحادجماهیرشوروی سوسیالیستی و بلاک مقتدر شرق در حمایت از نظام آماده بودند و به قول کارمل صاحب با آتش توپخانهیی میتوانستند کوه ها ذوب کنند، اما نه کردند. رئیس مقتدر دولت سرقوماندان اعلای قوای مسلح نیرومند صریح و راست و متواضعانه فرموده بودند که پیچاپیچی دره ها، دوری فاصله ها مانع رسیدن دولت به آن جا ها اند…و جرگه های محلی حق تصمیم گیری در مورد هر نوع برنامهی زندهگی مردم مطابق نیاز مردم را داشتند.
تفاوت امروز چیست؟
گروه متحجری باز هم پروردهی دامان پاکستان پس از حملهی پهبادی مستقیم و مرگبار پاکستان بر ولایت پنجشیر فقط مسیر جاده های عمومی را به دست دارند… آن هم به قیمت ویرانی شهرستان ها و دهکده های پنجشیر و گذشتن از جسد های همه مرد و زن و طفل و جوان و کهن سال.
اما مثل یهود. کفار اهل مکه، مثل خوارج بر علیه ملت ما در آن گوشهی کشور تعزیرات وضع و تحریم های غیر انسانی را بر ایشان وضع کرده است. و بخشی از ملت ما را گروگان گرفته به کوچ اجباری وا میدارند. جهان غرب و شرق شمال و جنوب همه مُرده و کسی خیالی هم نه دارد. همین جهان بدبخت همان زمان هم نیش هایی داشتند زننده و زهرآگینتر از زهر عقرب فقط در پی دسیسه برای کسب اهداف شان و دستیابی بی پروا به خواست های شان است. به آن ها مهم نیست که مسلمانان و انسان ها چی گونه زجر می کشند و یا زجر می دهند شان… زجری که امروز مردم پنجشیر میکشند، جانکاه تر از آن است مسلمانان در صدر اسلام می کشیدند… آنگاه کفار مکه مسلمانان را تحریم کرده بودند، اما با آن هم وابستهگان شان و سایر مسلمانان به هر طریقی می بود کمک های شان را به مسلمانان می رسانیدند. اما در پنجشیر مسلمان خود ما هموطن پنجشیری و اموک و اموک بچه های خود ما دست با پاکستان و طالبان دست ساخت پاکستان و جهان یکی کرده، خودی ها را خنجر می زنند… روایاتی که از جنایات جنرال جرأت و یا دیگران در پنجشیر مخابره می شود، مو را دریدن ها ایستاده میکنند…از طالب پاکستانی و از طالب کرزی غنی چی گله است…؟ ما به کجا روانیم و چرا قدرت طلبی از هریک ما یک هیولای وحشی ساخته است…؟
میراث های مشترک شادروان ببرک کارمل رهبر بزرگ چپ و شادروان مسعود رهبر راست:
بخش سوم:
به نگاه فلسفی که من در تمیز و تشخیص رهبران کشورم و جهان دارم، تناسب های فکری رهبران پاک سیاسی جوامع بشری تنهااندیشه های مکتب های شان نیست. رهروان چنین رهبران نه صاحبان خلوت سرا های تعیش و نه مالکان بی باور به اندیشه هایخود اند و نه غزل سراهای ترنم عشرت های گوناگون.
افغانستان امروزی پسا سقوط قدرت اهورایی علمی و تمدنی آریایی ها و تمدن بلخ و ورود همه گونه های استبداد و استعمار ازانگلیس تا روم و یونان و اعراب به جغرافیای کشور ما هیچ گاه نه توانست نفس راحت بکشد…نامش را چهار راه وصل شرق وغرب گذاشتند و راه ابریشم مسیر بر گذر از جاده های او دادند و نام ابریشم را هم بر گزیدند که بیشتر رنگ و معیار های شکوهحوزهی تمدنی غرب کش یعنی هرات و حواشی آن است و نماد از ثقافت هنر و سیاست و علم و مدنیت. وقتی مسیر ابریشم را برسفر نگزری گذر از این گذرگاه است و چهارراه مخصوصاً برای چین است، پس چرا آن را شاه شهر ها نه میسازند…؟ مگر چرامدام این سرزمین سوخته به قول عبدالله نایبی مدام گذرگاه نبرد آتشین باشد؟ ما چرا همیشه پامال چکمه های ستوران ستمگرانباشیم. سهم ما در جهان فقط همین بوده. ما مستحق بهترین هایی می باشیم که دگران در بستر حلاوت آن خوابیده اند.
کشوری با چنان پیشینه در اثر فروپاشی امپراطوری نادر افشار و تکیه زدن بر تخت شاهی احمدشاه درانی عرض وجود کرد و درتاب و بافت خمیدهگی ها و راستی های روزگار تا این جا رسید. افغانستان نه زادگاه قبیلهیی و عشیرهیی و دودمانی سفاهت وبلاهت که گهوارهی بلندی از طراز بلند مدنیت و شکوه و جلال تکرار نام بردن ناموران و نامداران را صواب نه می بینم ولی حتاسفیه ترین داوران و
کهن نگاران این بخشی آراسته با زینت نور نورانی انسانی و تمدنی جهان را به دیدهی قدر مینگرند، مگر آن که جُلد مرکبداشته و چشم حسودی از جغدان شبپره را داشته باشند. در یک چنان حالاتی که جهان همه برضد انسانیت ایستاد شوند و ملتیرا به دست گرگان درنده و گرسنه و بی رحم رها کند… طبیعتاً دو موضوع مهم مطرح می شود:
۱- جهان از جان بی جان ملت ما چی می خواهد؟
۲- رهبران ما چی و چطور می کنند؟
پاسخ پرسش اول که روشن و پر واضح است، انسانیت در همه جهان مُرده و دستیابی به اهداف و مرام های معین اقتصادی،سیاسی، راهبردی، تخاصم قدرت ها و داشتن آوردگاه های آزمایشگاه گونه از اهدافی است که جمع اندیشه بر تاراج دار و نداروطن ماست.
اخیراً یکی از مقامات ایران همسایهی سیاسی ناباب ما که دست آخوند های او هم تا گردن و شانه های شان غرق خون ملتماست، طرح کمک ایران برای مقاومت ملت افغانستان را مشروط بر استفاده از گزینهی یورانیوم ما را داد. آقا نه دانست که ایشانطرح یک معامله دارند نه کمک به ملت ما برای مقاومت ملی ما را. وقتی آقای ایرانی چنان مورد را میداند، چین، روسیه، آمریکا،پاکستان و هند این موضوع را نه میدانند؟ هم می دانند و هم درک میکنند. لذا همه در پی رُفتَن و کشتن ما و چور کردن ما اند. چین غول بزرگ اقتصادی جهان است و من تقریباً بیشتر مکان های تجارتی آن را در پیکنگ و گوانزو و دورترین شهر هایاقتصادی آن دیده ام… سرعت سیر صعودی همه ساختار های اقتصادی و کارا در آن جا ها ده ها مراتبه بلندتر از مکان هاییاست که در سایر نقاط چین قرار دارند…یا در پاکستان کراچی و لاهور هرگز جاهای شان را به سایر نقاط پاکستان نه می دهندو در رتبه بندی و امتیاز گیری ها حرف اول به آن جا ها اختصاص داده می شود. مگر افغانستان چرا باوجود داشتن موقعیتگذرگاهی مهم برای وصل جهان، همیشه زیر یوغ ظلم جهان قرار دارد؟ دلیل نه داشتن رهبران صادق و وطن دوست است. جهانخوب می داند که چهگونه دزدان و وطن فروشان و ناموس فروشان را از میان گروهی افغان ها استخدام و تربیت کند و ایشان را بهقدرت برساند و در پوشش نام های مختلف هم منفعت به دست آورد و هم رهبران حقیقی کشور را از میان بردارند. چون چنانرهبران نه میخواهند سیطرهجویان اجنبی هست و بود ملک شان را به یغما ببرند. پس مواظب باشیم که ما با جهان طرف معاملههستیم نه کم نه زیاد.
در جهانی با چنان اوصاف و در مکانی با چنین اوصاف که افغانستان اش مینامند نقش رهبران واقعی بسیار مهم و مهم است. پسا احمدشاه درانی، امیر حبیب الله خادم دین رسول الله، ببرک کارمل و
احمد شاه مسعود دیگر هیچ رهبری با خصوصیات منحصر به فرد کاریزماتیک نه داریم که روی آن ها حساب باز کنیم.
مشترکات دو یَلِ کاریزماتیک در دو قطب مخالف هم:
انوشه یاد ها کارمل و مسعود از لحاظ نبوغ فکری و اندیشه های تصمیم گیری و تشخیصی بسیار ماهر و عاقل و با هم نزدیکبودند…توانایی های مانور غیر قابل پیش بینی حتا در بدترین حالات جنگ و گریز و جنگ و سیاست نزد شان بود، مسعود بیشترعملاً در مبارزات مسلحانه شخصاً اشتراک داشته است، در حالی که ببرک کارمل تئوری پرداز بی نظیر سیاست استقرار واستمرار مبارزات مسلحانه و مبارزات مدنی بودند…هر دو رهبر شخصیت های مصمم در نبرد با دشمنان بودند، یعنی مسیر شانبرای رفتن تاریک و مذبذب و با دلهره نه بود صریح و سریع نشانه ها را شناسایی و بر آن ها هجوم می بردند. هر دو در پاکی وپاک زیستی مدرک های غیر قابل انکار دارند.
شادروان ببرک کارمل در همان مصاحبهی مشهور خود به چهارم جون ۱۹۸۴ به پاسخ گزارشگر نیوزیک که ایشان را دستنشاندهی روس خوانده بود گفته بودند:
« جای افتخار است هنگامی که آمپریالیست ها و دشمنان تان با دروغ ها و بدگویی ها بر شما
می تازند. پریشان میشدم اگر چنین نه می بود. اجازه دهید به آگاهی تان برسانم: از هجده سالهگی عضو فعال جنبشدانشجویی در کشورم بودم. بعد در مبارزهی ملی دموکراتیک سهم گرفتم و در تهداب گذاری حزب دموکراتیک خلق افغانستانکمک کردم. چهار سال از بهر فعالیت هایم زندانی شدم. در دههی ۶۰ میلادی دو بار از شوی همشهریان کابل به شورای ملیبرگزیده شدم. پس از انقلاب ثور در آوریل ۱۹۷۸ معاون شورای انقلابی گردیدم. پیشینهی من پاک است. فرد انقلابی درخدمت میهن و مردمم بودم و استم. آیا آدمی با همچو سوابق میتواند دست نشاندهی کسی باشد؟
عین چنان موارد در مورد احمدشاه مسعود بود… همه دشمنان اش او را دست نشاندهی فرانسه خطاب می کردندو گاه به این و گاه به آن سازمان استخباراتی پیوندش می دادند. اما او پیوسته بدون کوچکتری واکنش غیرمنطقی به کار خود روان بود و در سفر مشهورش به فرانسه ثابت ساخت که مستقل است و دست نشانده گی نهدارد و پیشنهادات مواتر فرانسه و اروپا را در مورد اعزام نیرو صریح و سریع رد کرد و گفت ما حمایت لوژستیکیاز شما میخواهیم و بس.
در مورد پیشینهی پاکی مسعود کافیست تنها همان صحبت های شان را بشنویم که خطاب به همه فرماندهانشان پسا عقب نشینی از کابل بود و نیمهی دوم دههی هفتاد. ایشان گفتند که خداوند برای کسانی که از فرضخدا و سنت رسول خدا گذشتند درس عبرت داد تا پاک باشند.
گزارشگر نیوزیک در بخشی از پرسش های پیهم خود از شادروان ببرک کارمل می پرسد:
در مورد تمویل تروریزم و صدور آن به افغانستان و جهان دیدگاه های هر دو رهبر مشترک و حقیقت بود. شادروان ببرک کارمل درجواب پرسش چرایی حضور صد و ده هزار سرباز روس و چهار هزار مشاور شوروی به افغانستان گفته بودند:
«… وقتی طبقهی حاکم از قدرت ساقط میگردد به آسانی تسلیم نه می شود و نه می خواهد امتیازاتش را از دست دهد. لذاعناصر استبدادی، فیودالی، و ارتجاعی در جبههی نامقدس … علیه روند برنامهریزی شدهی انقلاب در افغانستان متحد شدند. آنان به پاکستان رفتند و از آنجا … صف بندی علیه برنامه های انقلاب و حمله بر آن شکل گرفت که سردَم داری آن را آمپریالیسمآمریکا عهده دار بود. تمامیت ارضی افغانستان در خطر بود و بر بنیاد معاهدهی دوستی و همکاری ۱۹۷۸ دوستان شوروی بهکمک به تقاضای کمک به ما جواب مثبت گفتند...»
شادروان مسعود در عین حال با کمی تغییر مطابق اوضاع حاکم آن زمان خطاب به جهان گفته بودند:
اگر از مقاومت ما علیه تروریزم حمایت نه کنید و در کنار ملت افغانستان ایستاده نه شوید… شعله های آتش فعالیت تروریزم دامنشما را هم خواهد گرفت… و یازدهی سپتامبر ثبوت گفتار قبلی قهرمان ملی بود که سه روز قبل از آن خودش را شهید ساختهبودند… من به سناریوی انهدام برج های آمریکا باور مشکوک دارم و آن را نتیجهی برنامه های بهانه جوی سیاه و انگلیس میدانم….
ادامه دارد…
-----------------------
هیچ نیازی برای باز کردن سر صحبت با شما ندارم. اگر فردا رئیس جمهور مملکت هم شوید و هزار سال هم در آن مقام تکیه زده باشید، چشم طمع برای نوازش خود ندارم و به دربار تان نه خواهم آمد مگر به خیر و فراخ ملت و وطن. این جا نه می خواهم تناسب زایی بکنم و افراد خوب و بد را برای شما معرفی کنم. نه این کار کارِ من است و نه در اختیار من.
مهم است در ذیل وظایف تان این نکات را به یاد داشته باشید.
۱- سیاست جهان بده و بستان است. هیچ گاه تا چیزی نستانده اید، چیزی نه دهید.
۲- سیاست جهان براندازی رقیب است ولو با خنده و دوستی چنانی که غنی و کرزی کردند.
۳- سیاست وسیلهی ریا برای کسب اهدافی است که سیاست باز رسیدن به آن را ضروری میداند. لذا فریب ریا کاری های دوست و دشمن و داخلی و خارجی را نخورید.
۴- سیاست اژدهای هزار لبی است که باید با ده هزار چشم متوجه آن باشید، یک خطای محاسباتی حتا می تواند ۹۹۹ لب کُند و ناکار کارا سازد یا برعکس.
۵- سیاست هم الگو می دهد و هم الگو می گیرد و هم میفریبد و هم فریب میخورد، واه به حال سیاسی که فریب شیرین زبانی ها را بخورد. من باری در دفتر مقام وزارت دفاع خدمت مارشال فقید بودم که قرار بود با یک جمعی صحبت های خاص داشته باشند. معمولاً تلفن های شان نزد داکتر صاحب می بود، من و ایشان تنها ماندیم و ایستاد در داخل دفتر شان…از جیب خود یک موبایل را کشیدند…غالباً من و هر کسی را یا به رتبه یا به نام صدا میزدند…فرمودند …جنرال همی تلفنه گُل کنم … یک بچه را بتی که دور ببره … ای آمریکایی های … اگه تلفن مه ره گلام باشه گوش می کنن… من کمی لبخند زدم …. پرسیدند… چرا ….خنده داری …. عرض کردم صایب از دفتر تان، از موتر تان، از منزل تان چقدر خبر دارید… یک باره فرمودند…راست میگی ما بسیار بی غَوری کدیم… آرزو دارم …شما متوجه نکات قابل تأمل گفتار من شده باشید…..
۶- سوگمندانه پسا استقرار حکومت مؤقت دیگر چیزی به نام سیاست و محرمیت و راز داری در جانب نیروی مقاومت وجود نداشت اما برعکس کرزی چنان شمرده کار میکرد که حد اقل شانزده تا ۱۸ سال ذبیح الله مجاهد را در منزل خود و منازل نخبه های پشتون نگهداری کرد…اما در جانب مقاومتی ها هیچ چیزی به نام محرمیت نه بود. لذا متوجه باشید.
۶- سیاست جهان ربودن هم پیمانان ضعیف است از پهلوی رهبر … رفتن چنان افراد بی غیرت که مهم نیست، اما آن چه را آنان با خود می برند و آلاینده گی های محرم را غبارآلود می کنند.
۷- انگلیس مادر سیاست جهان است، پاکستانی ها به شمول تازه مسلمان شده های شان فرزندان ناخلف انگلیس و هند برتانوی هستند، برای سیاست مدار پاکستانی غیر از منافع کشورش هیچ تعهدی و پابندی به تعهد ارزش ندارد. لذا هرگز به پاکستان و انگلیس باور نداشته باشید.
۸- طالب های افغانی شاخههای سوخت گرمابه های سیاست انگلیس و پاکستان و کشور های ذیدخل در افغانستان اند و نه تصمیم گیرنده اند و نه وفادار به تعهدات شان، متوجه باشید.
۹- سیاست مدافع پرچم ها و بیرق های ملی و کشوری اند. همه جهان، همه سازمان های سیاسی و خصوصی پرچم های خود را دارند. پرچم های ملی شان مادر پرچم های دیگر است. لطفاً همین لحظه حکمی صادر کنید و پرچم سه رنگ سیاه و سرخ سبز گذشتهی ما را به عنوان پرچم ملی اعلام کنید و پرچم مقاومت را در زیر سایهی پرچم ملی برافرازید. این گونه است که قلب شکستهی میلیون ها انسان را به دست می آوردید که طالب آن ها را شکست. و روح شهید بیرق در ننگرهار را هم همیشه شاد میداشته باشید.
۹- جبههی مقاومت در تحت رهبری شما از موقعیت خاص و اتوریتهی بلند بین المللی برخوردار است و در مدت کم حیثیت جهان شمول پیدا کرده و عامل آن نقش کاریزماتیک شما در چنان سن و سال در رهبری کاروان مقاومت است. لذا بر قوام آن کوشا باشید و هرگز به نام تفاهم به چیزی تن در نه دهید. اینان همه دروغگو ها اند. اگر حاشیه های قرآن های جهان را هم مهر و موم کنند، هدف شان حذف فیزیکی شما و از هم پاشیدن مقاومت است. جهان منفعت خود را می بیند. اگر شما شش ماه این کشتی شکسته و خسته و نزار را از قعر دریا تا کنار. ساحل ببرید که انشاءالله
می بریدش. پس از آن میخ های ماندگاری اش به دست شما کوبیده خواهد شد.
۱۰- یا مردانه و بدون هر نوع جور آمد ظاهری رهبری جبهه را بگیر و درپیروزی و شهادت مثل پدر شهید و قهرمان بدرخشید و یا همین اکنون انحلال جبهه را اعلام کنید. زیرا هر گونه ملاقات با پاکستان تکرار تراژدی بیست سال اخیر و خدای نه خواسته سبب بدنامی شماست که در اوج نیک نامی رسیده اید…
۱۱- مهم تر از همه آن است که ما در سرزمین مشترکی به نام افغانستان زندهگی داریم. هیچ کسی قبالهی شخصی آن را به جیب ندارد، دیگران که داشتند آن را فروختند. پس جبهه ملی مقاومت را همان گونه که به ملت وعده داده اید و نیت دارید، جبههیی بسازید که هیچ فرد وطن دوست افغانستان از سراسر کشور بی دید رخسار خود در آئینهی مقاومت نماند. ما شهروندان کشور اقلیت هاستیم که نخبه های معامله کَر همه اقوام ما را فریفتند. این امر تازه نیست جهان همین گونه است. دیدید که شهروندان و سربازان شامل جنگ های عراق و افغانستان دیروز در آمریکا مدال های دولتی شان را دور انداختند و از مردم جهان معذرت خواستند. ملت های بیدار چنین می کنند.
من تجارب بسیار کافی از مطالعه روی سازمان های استخباراتی و پلان ها آنان از شرق تا. غرب و از شمال تا جنوب جهان دارم. این جا روایتی را نقل و دوباره رسانی می کنم تا متوجه باشید که آی اس آی پاکستان حتا از ناموس خود برای کسب منافع جاسوسی تیر است. و فکر میکنم کرکتر اصلی روایت حقیقی هم اکنون در تقلای گویا آشتی انداختن شما با طالبان باشد…هوش دار…از ما گفتن بود و بس…
ز بس گفتم گفتی نماند در انبار گفتارم
یا من نادان گفتارم یا یار دانا نادان شده
چالش های پنهان پیش پای تو احمد مسعود بسیار انبوه تر و سنگین تر از آن اند که می خوانیم یا
می شنویم و یا می بینیم و می بینند.
در کلان شهرها در کوچک شهر ها و در کلان نمایی های اکثریت خودی های وطنی، اندرونی، سیاسی، قدرت طلبی و انحصار گری هاست که درنوردیدن جادهی پر خم و پیچ راه غنی در بر هم زدن های صرف و صرف هویتی علیه احمد مسعود و علیه همه تاجیک تبار ها و فارسی گویان حتا پشتو گویان بی واسطه را سهل و ساده ساخته است، کار ساده یی هم نیست، آدم نما های هویت گریز و پابوس استخدام شدهی دربار های کرزی غنی همه چه درون دستگاه استبداد و توطئه و چه اعمال نفوذ پولی و سبوتاژ گرایانه در محلات زیاد اند که حالا به طالبان پیوسته اند.
پول و ثروت و تجملات ظاهری اکثریت تاجیک تباران و فارسی گویان را در منجلاب عشق به آن گیر انداخت که حتا آرمان گرایی سیاسی و مذهبی و خداباوری برخی آنان را از آنان گرفت چنانی که اطفال را با شیرچوش پلاستیکی می فریبند و پستان مادرش را فراموش می کنند.
من همان سخن بیست و چند سال پیش خود را تکرار می کنم که نخبه های پشتون در دل های شما تاجیکان می زنند و شما ها در انبار گِل الاغ های نخبه های پشتون. آنان کشور را بلعیدند و شما را در چهار نمره زمین هم مصروف و هم بدنام ساختند.
چنان موارد را بار ها نوشتم و اکثر مقامات رهبری تاجیک ها را گفتم و مانند من تعداد بی شماری فاقد صلاحیت اجرایی گفتند و نوشتند.
ما ها مصروف چنان بدبختی هایی بودیم که هر قدر به مقام تاجیک نزدیک می بودیم دیگران را مطابق سلیقه و مَیل خود مان مدیریت و حتا هدایت میکردیم، مهم نه بود که کی استیم و با کی مقابل استیم. فروعات و خود پروری و خود عاشق خود شدن های ما بود که تمایز و تشخیص منافع ما را هم زیر شعاع قرار می داد و می دهد چون آینده نگری نه داریم
در نا به سامانی های امروز تاجیکان و پرا کندهگی های گویا رهبران تاجیک است که دیگر هرگز رهبری نه خواهیم داشت. نه مسعود با آن قدرت فکری و فطری تکرار می شود و نه مارشال فهیم با آن صلابت و قدرتی که در دوران کار داری و بی کاری و بازم کارداری تا خُفتن در بستر مرگ کشته شدهی خود علی الرغم اشتباهات داشت. اما هر یک ما ناگزیریم کشتی شکستهی هویت خود را که حالا در اولویت اکثریتِ سیاست مدار نما های تاجیک قرار نه دارد به ساحل بی غرق شدن در آب بکشانیم.
این جا بخوانید که. آی اس آی در پی چی است و چه گونه…
جواسیس داخلی سازمان های جاسوسی آفت بی پایانی برای کشور ما
روایات زندهگی من -
بخش۵۶
هیچ دلیلی غیر از حسادت نه یافتم که ضیاء ترجمان من را در دهن ISI داده بود، به کمک خدا از دام رهیدم.
هدایای گران بار به ضیاء جاسوس ISI و ترجمان آقای دوستم:
به دلایل مصروفیت های جانبی و به خصوص بیماری بدبخت نه توانستم بخش دوم این مقاله را به موقع خدمت خواننده های گران ارج تقدیم کنم.
نه میدانم هدف ضیاء ترجمان در به دام اندازی من برای ISI چی بود؟
اما خدا را شاکر هستم که استعانت کرده و از دام ام رهانید.
من فقط وظیفه داشتم رساله گونهیی را که زیر نام «در پاس داری از اسلام» نوشته بودم چاپ کنم.
زمانی که شب را توسط ضیاء به مهمانسرایی رفتیم و بسیار زود درک کردم آن مکان از استخبارات پاکستان است، حواس خود را برای دانستن اسرار آن جا و رابطهی ضیاء با آن دستکاه جهنمی کردم، ساعات دوی شب به وقت اسلام آباد، موتر های مخصوصی وارد مهمانسرا شده و ضیاء ترجمان در سالن طبقهی اول از کسانی پذیرایی کرد، من با شنیدن آواز موتر ها و باز شدن دروازهی مهمانسرا متوجه عملی در حال انجام دادن شدم، از لا به لای کتارهی طبقهی دوم متوجه چند بکس کلان تر از دپلومات ها و به طور تقریبی سه برابر بکس های سفری خلبانان شدم که با رنگ های سیاه و ارتفاع و طول و عرض بلند قابل توجه بالای میز مقابل آقای ترجمان گذاشته شدند.
ضیاء ترجمان آدم محیل و بی تربیتی که نه میدانم به وسیلهی چی کسی به کارگاه خرد و عقلانیت مارشال دوستم گماشته شده بود؟
من از دیدن آن حالت و احتمال شکاک شدن ضیاء و یا ارکان ISI دچار واهمه شده و توهمی بر من مستولی گردید، هر قدر دلاور هم باشی و ناخواسته در جال جاسوسان گیر بیافتی، دچار لرزندهگی می کنی حتا اگر توان و قابلیت دفاعی هم داشته باشی. من با توجه به تجاربی که داشتم، زود دانستم چی گپ است؟ هر چند با دلهره اما شب را گذشتاندم و فدامحمد خان هم چنان در خواب تشریف داشتند.
فردا که آقای ترجمان از حرکت خود سوی بلخ به من گفت، یادداشتی به محترم دوستم ( مارشال ) فعلی نوشته و فکر کردم آن چه را من نوشته ام توسط سه نفر می توانند بدانند اول خودشان، دوم محترم هلال الدین هلال و سوم محترم جنرال ملک.
آقای ترجمان با خیالانگیزی واهی فکر کرده بود که مشت او هم بسته است و هزار دینار می ارزد نامه را به آقای دوستم رسانده بود، ولی مشت ضیاء نزد من باز شده بود و به کاهی هم نه
می ارزید، اما حیله و نیرنگ او میلیارد ها هم چو من را پیش دوستم و ماتحت های او می ارزید، دوستمی که همه گپ و گفت شخصی و رسمی اش از خواجه دو کوه تا کابل و در حدود مجاز نزد به حیث من بود با آن که هیچ گونه تغیری در رفتار شان با به حیث یک دوست شخصی وارد نه شده بود و من ممنون شان هستم. زیردستان مارشال فعلی با آگاهی روابط بسیار صمیمی من و آقای دوستم آشنایی کامل و حسن نیت نیک به من داشتند و من هم احترام متقابل به ایشان داشتم، رفیق امرالله سریاور و رفیق سیدآصف رئیس دفتر بعدها رئیس ارتباط خارجهی وزارت دفاع از دوستان خوب من بودند و هستند غیر از انجنیر احمد و سیدکامل که هیچ شناختی جزء رابطهی بسیار دور تشریفاتی آن هم هنگام ضرورت نه داشتیم و سخی فیضی رئیس تشریفات و مطبوعات که به دلیل کشیدن مدام عکس مرغ در ورق ها و میز ها و هر آن چی به دسترس میداشت، در ریاست سیاسی اردو به نام سخی مرغ مشهور بود.
اتفاق سرچپه افتاده و محترم دوستم نامه را برای شادروان عالم رزم بعد ها وزیر معادن صنایع که سپرده بودند.
من که از پاکستان برگشتم اتفاقاً رفیق عالم رزم را دیدم، شادروان از خندهی زیاد سلام علیکی یاد شان رفته بود، گفتند: «... خوب شد... آمدی... دست ضیاء خط رایی کده بودی ... قومندان صایب گفت بخان... هرچی کدم حساب شه نه فامیدم... گفتم مخصد میه یه ... قومندان صایب گفت اوقه ره خو... مام می فامم که میه یه... ولی ده خط کدام چیزی اس...برو آلی برش بگو که چیگفته بودی...»،
پس از پرواز هواپیما به طرف بلخ که ضیاء ترجمان هم یکی از سرنشینان را تشکیل می داد، من و فدا محمد در مهمان خانه بودیم، خوانده بودید که مالکان بنگاه نشراتی پاکستانی در یونین پلازهی اسلامآباد اصلن از هیبت آباد پاکستان بودند، برادر کلان همه اختیار را داشت از من خواست تا مکان بود و باشد را تغیر دهم. برای من بیباوری بر آنان و درک هر احتمالی در پاکستان متصور و جالب ترین بخش سناریوی ناخواسته علیه من به درازا کشیدن نگهداری عمدی و غیر ضروری ام در یک بلاتکلیفی استخباراتی بود. هر گاهی که از مهماندار در مورد برگشت ضیاء ترجمان می پرسیدم، سخن همان بود که می آید، من که با استفاده از فرصت سفری به پشاور کردم در یک تماس تلفنی از مهماندار پرسیدم تا بدانم ضیاء چی وقت می آید؟ در جواب پرسشام به انگلیسی جواب داد که ضیاء تلفن کرده بود و گفت که به زودی می آید. باور من نه می شد و چنان هم بود، ضیاء تا زمانی نیامد که ISI در آخرین مرحلهی دام اندازی من هم ناکام شد. با فدامحمد از پشاور برگشتیم، مالک بنگاه بزرگ نشراتی کریستال یک روز بعد برگشت ما شام ناوقت به مهمان خانه آمد، تعجب کردم او چیکونه از برگشت ما اطلاع حاصل کرده؟ آن زمان همه چیز برایم مانند آیینه شفاف شد که ضیاء ترجمان من را در جال خطرناکی انداخته است، توکل به خدا کرده آمادهی مقاومت شدم تا گوشهیی از وجودم در کدام سوراخ جال گیر نه کند و غرقابی انتظارم نه باشد.
ترفند های من و ISI:
برای من همه چیز روشن شده و هیچ ابهامی باقی نه بود تا نه دانم که بنگاه طباعتی و نشراتی کریستال پوششی برای فعالیت های استخباراتی پاکستان در اسلام آباد است.
آقای مالک بنگاه از من دعوت کرد تا فردای آن روز در رستورانت زنجیرهیی و مفشن عثمانیه مهمان شان باشم. رستورانت عثمانیه که به شیوهی زنجیرهیی در سراسر پاکستان فعال بود، در همان محلهی بسیار مفشن یونین پلازه واقع و فاصلهی چندانی با چاپخانه نه داشت.
فردا به منظور شرکت در مهمانی رفتیم، میزبان ما با یک نفر دیگر میزی را انتخاب کرده و هر چهار نفر دور میز بالای چوکی ها جا به شدیم.
فهرست غذا ها بالای میز و مقابل هر کدام ما گذاشته شد، میزبانان پرسیدند چی میخوریم؟
من با شوخی و پشتو که ایشان می دانستند گفتم ما مهمان شماستیم، هر چی باشد می خوریم و از نوشیدنی ها صرف چای سیاه می نوشم. به یک شکلی «نرگس کوفته» و کباب سیمی فرمایش دادیم. راستش آن گونه مهمانی به طبع دل وطنی من برابر نه بود. پس از ختم نان، من برای میزبانان خود « اعضای ISI » که فکر می کردند من هنوز هم همان شکار مدنظر شان و آدم
پخپه لویی را در همان رستورانت به نان چاشت روز بعد دعوت کردم، پذیرفتند و گفتم تعداد نفر به دست خود شماست قیدی نیست.
در منطقهیی به نام پشاور مور اسلام آباد بیشترین هموطن های ما زندهگی، کار و کاسبی به خصوص تکسی رانی داشتند، مردمان مهربانی بودند. یک هفته پیش از دعوت ما توسط مالک چاپخانه، دختر جوان یک دوست من در کانادا فوت کرده بود، من از محترم عارف خان هموطن ما که تکسی رانی « داستان جالبی دارند که بعد ها می خوانید »، پرسیدم تا بدانم افغانستانی های ما “منتو” می زند یا نی؟ دیدم جواب مثبت بود، همراه عارف خان رفتیم به جادهی مقابل ایستگاه تکسی ها که بیشتر دکاکین دو سوی جاده را هموطنان ما در اختیار داشتند، با مالک محترم رستوران معرفی شده و فرمایش پختن صد دانه منتو را دادم تا هم فاتحه برویم و هم یک چیزی توشهی غمگساری با آن دوست خود داشته باشیم، منتوی فوقالعاده مزه دار پختند و من را به یاد منتوی ریسهی عالی حبیبیه و دوران درس انداخت، که هم به نام عثمان لنډۍ ( خاک پای استاد بزرگ وار محمدعثمان ) مشهور بودم و هم به نام عثمان منتو. در همان فقر اقتصاد هر چی از پشت مادر می دزدیدم فقط منتو خوردن بود و قلم و کتابچه خریدن.
چون بلد بودیم با فدامحمد رفتیم به رستورانت و برای مهمانی پاکستانی هم هم صد دانه منتو فرمایش ما بود، عارف محبت کرده و منتو را به وقت معین در رستورانت عثمانیه آورد.
کمی وقت به رستورانت رفتیم و سه میز شش نفره را پهلوی هم گذاشته و از متصدیان رستورانت خواهش کردم تا از تمام مینو ها به روی میز ها آماده کنند، مهمانان تشریف آوردند، دیدم مالک چاپ خانه دو نفر دیگر و همان مهماندار ما، در حالی که من هیچ دعوتی از او نه کرده بودم، پرسیدم کسی دیگری نیامده گفتند نه، مهمان اصلی از من به انگلیسی پرسید، « ...ای چی حال اس میزا از نان پر شده؟ من خندیده و به پشتو گفتم... مهمانی افغانستان همی رقم اس... و پرسیدم کسی دیگری نیامده... مه گفته بودم که نفر زیاد بیاری... گفت مه همی ها ره کتیم آوردیم... )، برای بیست نفر آمادهگی داشتیم که هجده نفر مهمان و دو نفر هم خود ما.
نان خوردن را شروع کردیم و منتو را با همان رقمی که درظرف آورده بود، بالای میز گذاشته و برای مهمانان تعارف کردیم، پرس و پال زیادی کردند و توضیح دادیم که چیگونه آماده می شود. هر یک شان یکی دو تا را گرفتند وقتی مزهی منتو را دیدند، دیگر از چیزی بسیار کم کم خوردند. در جریان نان خوردن بودیم، متوجه شدم مالک چاپ خانه از جایش حرکت کرده به طرف میز پرداخت پول رفت، دنبال اش کردم که پول را نه دهد، گفت کار دیگری دارد، من برگشتم و چند دقیقه بعد هم مالک چاپخانه برگشت و هنوز گپ را شروع نه کرده بودیم که کارکنان خدماتی رستورانت آمده همه مواد غذایی و میوه ره از بالای میز های خالی جمع کردند، من مانع شدم، مالک
چاپخانه گفت که او برای شان گفته و این یک اسراف است.
هدف من اسراف یا خود نمایی نه بود:
واقعاً سخت است برای یک کاری بیایی و بر کسی باوری کنی، از او توقع خیانت را نه داشته باشی و تا به خود بیایی ترا اسیری در دستان کسانی کرده که هیچ کاری و هیچ ربطی به آنان نه داری.
در مخیلهی من هم نه می گذشت تا روزی در چنگال ISI بوده و دوباره رهیده باشم، خدا را شکر که کمک کرد و نجات یافتم.
مخمصه بازی هایی که بالای من کردند و انتظاری هم از آنان نه داشتم، حس کنجکاوی مرا بیدارتر و فعالتر ساختند و می خواستم بدانم آنان کی ها اند؟ یعنی انتظار همان هایی را داشتم بدانم آنانی اند که مالک چاپخانه از دور ودر دفاتر شان برای آنان معرفی میکرد یا کسان دیگر؟
اما آن قدر هم زرنگ نه بودم که با ISI نیرنگ بزنم و او هم مطابق میل من رفتار کند، یعنی بازی های اوپراتیفی شان را دست کم گرفته بودم.
پاکستان دین را در خدمت استخبارات گرفته:
جمع آوری میز های اضافی و جلوگیری از مصارف زیاد من دو امر را استباط کرد:
اول_ مسلمان بودن آگاه و معتقد مالک و تفهیم غیر مستقیم آیهی مبارکهی «... کلو و شربو ولاتسرفو...».
دوم-
نشان دهی قدرت اجرایی و اعمال نفوذ مالک بالای متصدیان رستورانت تا من بدانم
سوم- همه روز ها آن روز هم گذشت و با مالک هر گوشهیی که میرفتم ورد اذکار شان که بیشتر « استغفار » بود را به خوبی می شنیدم. من فکر می کردم بلند گویی آن اذکار نوعی متیقن ساختن اوپراتیفی او برای کسب باور من بود و شاید هم حقیقت، الغیب و عندالله، در عالم هستی زودتر پی بردم که ماجرای اذکار چی بوده؟ زیرا پروردگار کذب و کذاب را رسوا می کند.
اما هر سه کار آن اشتباه بود، هر چند برای گمراه کردن ذهن من.
بانوی زیبا روی ISI مأمور به دام اندازیی من:
با توجه به حسادت های بی موجب علیه من در بلخ و جوزجان گمان میبردم ضیاء ترجمان توسط سخی فیضی و ایشچی صد درد و سیدکامل به پاس هم زبانی و با آن دو نفر جنرال محمدیوسف که همه غرق چپاول دارایی ها بودند، مأمور به دام اندازی من شده بود.
چون بعد ها همین گروه طرح ترورم را ریخته بودند و اگر متوجه نه میشدم با استفاده از
بی تجربهگی رفیق محمدیاسین نظیمی معاون سابقهام در رادیوتلویزیون، من را به دار بقا فرستاده بودند، « تفصیل را بعد ها می خوانید ».
دست توطئهی ISI چنان بر منی هیچ کاره چسپیده بود و شرح آن عجیب مینماید.
احساس من جدی شده می رفت که عمدی در کار است.
شامگاه یک روز پنجشنبه و در بی سرنوشتی انتظار ضیاء ترجمان و پرواز به بلخ را می کشیدیم که سر و کلهی مالک چاپخانه دوباره پیدا شد.
دیگر هیچ شک و شبههیی نه داشتم که مالک به ظاهر کمپنی چاپخانهیی عضو ISI بود.
خلاف انتظار من را به نوشیدن چای صبح دعوت کرده و گفت تنها بیایم، آدرس را به من داد.
من هی چرت می زدم که چی پلانی است و چرا من در این مضحکه افتادهام؟ از آقای مالک
چاپ خانه پرسیدم، دلیل آن همه توجه به من چیست؟ در حالی که من یک مشتری ناخواستهی شما هستم و قراردادی هم به ارزش بالا امضا کردیم، هر چند من پلان چاپ اسناد در پشاور را داشتم.
جواب داد که مهمان شان هستم و من را ضیاء جی معرفی کردهست.
دعوت چای صبح را قبول کرده و گفتم انډیوال من هم باید همراه من باشد از فدامحمد معذرت خواست و گفت تنها شما. حالا فکر کنید مالک یک کارگاه چاپی که مانند من صد ها مشتری دیگر در انتظار اوست، همه کار و کاسبی را رها کرده و تنها به من چسپیده، طبیعی است هدفی داشت و دارد.
من بازی تقدیر خود را دیده و گفتم می روم توکل به خدا، صبح یک موتر تکسی گرفته و به آدرسی که داده بود رفتم، مطابق وعده باید ساعت ۹ صبح به وقت اسلام آباد آن جا می بودم، موتر پس از چند کشت در پیچ و خم جاده ها به محلهیی رسید که شاهکار ساختاری و سازندهگی بود، قصر های اهورایی و تخیلی، جاده های مصفا و بلورین، فضای پاک و عاری از غبار، محیط دل انگیز و سبزی که هر تازه واردی را مات و مبهوت میکند، مخصوصن وقتی از افغانستان هستی و احساس داشتن وطن زیبا را می کنی، راننده را پرسیدم چی کسانی آن جا سکونت داشتند؟ گفت آن جا محلهی کرور پتی های پنجاب است.
به میعادگاه رسیدیم قصر مجللی با ساختمان چند طبقهی بسیار زیبا و جذاب و نمای عمومی سنگ های قیمتی نوع گرانیت به رنگ زیبای شیرچایی، زنگ دروازه را فشار دادم، دیری نه گذشته بود که آقای مالک تشریف آورده و از من استقبال گرمی کرد، در داخل حویلی دو عراده موتر بسیار لوکس هم رنگ سیاه ایستاده بودند، پیش از داخل شدن به قصر گفتم موتر های لوکس داری باز ده سوزکیگک کند و کپر می گردی، خندید و جوابی نه داد.
داخل قصر شدیم، بانویی بسیار زیبا و آراسته از من استقبال کرده و ما را به طرف دست راست دعوت کرد، اتاقی به جانب شرق و سکوت همه جا را فراگرفته و آقای مالک چاپخانه به همان دقایقی با من بود که شما از شروع جملهی میعادگاه رسیدیم... تا این جا خواندید.
یک باره از جا پرید و گفت زود می آید و رفت، درب اتاق باز بود دیدم با آن بانو سرگوشی کرد، فکر کردم راستی بر میگردد از کلکین اتاق مشرف به درب عمومی حویلی دیدم اقا به سرعت باد خارج شد و این سو آن بانوی زیباتر از لاله و نسترن و خوشبوتر از رایحهی یاسمن و بلندتر از بال پرواز بلبلی در انجمن و تیری قابل پرتاب برای شکار من در آن چمن کراچی بسیار مقبول کریستالی سه طبقه را پیش از خود داخل اتاق کرده و با عشوهیی ویژهی صیادان ISI داخل شده و محتوای کراچی زینتی می رساند که چای و چارهی خوبی به من پهن کرده اند، درست مانند آن که پدرم او را با من نامزد کرده و من هم به دیدار او رفته باشم، در کنار چپ من نشست، پرسیدم آقا کجا رفت؟ با لبخند معنا داری گفت کار داشت و معذرت خواست، من با شما هستم، گوش من زنگ خطر را نواخت و دانستم که خطری در کمین است. با پرس و پال حق و ناحق دختره را به عدم تمرکز فکری می کشاندم، او که مصروف آماده ساختن دسترخوان به روی اتاق بود و از کراچی همه چیز را به سلیقهی خاص می چید عمدن برای شکار من گماشته شده بود و پشتوی بسیار روان صحبت می کرد، پرسیدم با آقا چی مناسبت دارند؟ گفت همسر شان هستند، کامل و مطلق دروغ می گفت، چون هم از لحاظ سن و سال و هم از لحاظ ساختار و سلیقهی ظاهری تفاوت های فاحشی بین شان بود. و خاصتاً لحاظ عرف پشتونولی و غرور و غیرت اسلامی و انسانی هیچ انسانی قبول نه می کند، همسری یا حتا نوکری یا بانوی هم وطن خود را با یک مشتری بی سر و پا و بی گانه تنها رها کرده تا دهلیز منزل خود نه می برآید چی رسد به رفتن بی برگشت.
من دانستم دامی گسترده اند و شاید هم چی که حتمی کمره های مخصوص و کارکنان پنهان در آن قصر هم تعبیه و جا به جا شده بود... به محضی که دانستم بانو از پهن کردن سفره فارغ شدند، برخلاف توقع شان دانستند که من دانستم، با عجله و شتاب بدون آن حتا یک چاکلیتی هم بردارم در جایم ایستادم و تا بانو شور خورد از دهلیز به حویلی پریدم و خدا را شکر که درب باز بود از قصر خارج شدم، آن بانو صدا زد گفتم مهمانی این رقم نیست که صاحب خانه نه باشد و مهمان با خانم او چای بخورد، چنان بود که اگر یک چاکلیت و یا هر چیزی که در آن کراچی جا به بود را می خوردم یا می نوشیدم، دیگر چه اسناد بدنام کنندهیی علیه من آماده میکردند؟ با پریدن من از قصر ISI که به هیچ صورت خانهی شخصی نه بود، پلان ضیاء ترجمان و همکاران او به کمک خدا خنثا و دست های من پر از دلایل اثباتیه علیه ضیاء شد...
احمدشاه مسعود را شهید کردند تا دسترسی به افغانستان ساده شود
کوچ دادن اجباری در دورهی اول طالبان هم بود اما نه به وسعت امروز. چون امروز پاکستان تصمیم گیرنده است و پشتون خیبر پښتونخواه:
در دور اول حاکمیت طالبان هدایت صریح تخلیهی بلاک های پلیس موسوم به شهرک څارندوی از طرف طالبان داده شد. سرعت عمل و خشونت برای تخلیه چنان بود که قباله های دست داشتهی منسوبان شهرک څارندوی توسط ملا عمر باطل شد. نقطهی قابل توجه برای تخلیه آن نه بود که منازل مردم به شدت زور از آن ها گرفته شده و خود شان در روی جاده ها رها شوند. در مورد دوم برای طالب ارزشی نداشت که زن و مرد و طفل و کودک بیجا شده از منازل و ملکیت های شخصی شان را چی سرنوشتی انتظار داشت. مخصوصاً که اکثریت کامل باشندهگان و مالکان آپارتمان ها باز مانده های شهدای څارندوی آن زمان بودند و آنان هیچ پناه گاهی غیر از دربار خدا نه داشتند. فامیل ها از همه اقوام شریف کشور تاجیک، هزاره، پشتون، ازبیک و دیگر اقوام محترم افغانستان در آن جا اسکان داده شده بودند. مهم آن بود که آپارتمان ها را پس تخلیه نه برای طالبان افغانی که عمدتاً برای طالبان و جنگجویان عرب، چیچین، پاکستانی. آفریقایی توزیع می کردند.
خشونت مقامات طالبان در ایستادهگی در حدی رسید که کالا های مردم را از کلکین های آپارتمان های شان به بیرون پرتاب می کردند و خود شان به زور و تهدید و ارعاب مجبور به ترک خانه های شان می ساختند تا اجنبی ها را با فامیل های شان جا به جا کنند. چنانی که اعراب پسا مشرف ساختن مردم به اسلام چنین کار ها را کردند و حالا باز مانده های شان بخشی از افغانستانی ها اند. با این تفاوت که بر خلاف آفریقا و بخش هایی از شرق میانه اعراب کوچ کرده از بادیه نشین های عربستان و شبه جزیرهی عرب نتوانستند زبان عام ملت افغانستان را از فارسی دری و پشتو و سایر زبان های بومی تغییر بدهند و خود شان در میان زبان فارسی دری و قسماً پشتو مدغم شدند و اگر عمر هر نسل عرب آورده شده به افغانستان پسا توسعهی امپراطور دین مقدس اسلام هشتاد تا صد سال محاسبه کنیم و آغاز متوطن شدن شان را از سن بیست سالگی پدران شان محاسبه کنیم، نسل موجود قوم شریف عرب حد اقل چهاردهم نسل از اعراب خود شان اند که در وطن ما لنگر انداختند.
خوشبختانه که پس از حادثهی جعلی و ساختهگی یازدهی سپتامبر ۲۰۰۱ توسط آمریکا و لشکر کشی آمریکا به بهانهی انتقام از طالبان مردم نفس راحت کشیدند و طالبان اعراب و آفریقا و نیرو های تروریستی چند ملیتی نابود شدند. آمریکا و اروپا که مقاومت ملی و شخص احمدشاه مسعود قهرمان ملی را مانع هجوم شان به افغانستان می دانستند و آن امر در سفر احمدشاه مسعود به اروپا یقین کامل شد که قهرمان ملی به هیچ صورت موافق به لشکر کشی غرب در افغانستان نبود در نهم سپتامبر ایشان را شهید ساخته و بزرگترین مانع فرا راه لشکر کشی شان دیگر حیات نداشت و آنان از هوا و بعد ها زمین به افغانستان ریختند.
حالا من نه می دانم همان نسل بیست سال پیش ساکن در شهرک څارندوی همه نابود شدند تا از گذشتهی خود به مردم قصه کنند یا سایهی ترس طالبانی ایشان را جبون ساخته است. طفل پنج سالهی آن زمان بیست و پنج ساله شده حداقل روایتی را از کلان ها شنیده باشد، طفل ده ساله حالا سی ساله شده که بی گمان اگر همه ماجرا نه فیصدی آن را به یاد دارند. همین گونه بیست بیست سال به عمر هر باشندهی شهر کابل و به خصوص شهرک څارندوی اضافه کنید. محاسبهی تان برای پرسش چرایی سکوت آنان دقیق می شود.