موسی فرکیش
ما از سنگستان آمده ایم...
چرا تا اینجا رسیدیم؟
تمامی تاریخ ما پر از همدریدن و نفاق است. دروغ میگوییم که «با هم برادریم»، غش در تفکر و کردار ماست. تکیه بر اجنبی داریم تا آن مخالف و متفاوت با ما را از میان برداریم.
ورقورق تاریخ این جغرافیای حایل چنین بودهاست. اجنبی اما در تبِ هیجان و لذت کشتن ما میسوزد، همسایه بهره میبرد از بهشتیکه از خون و سوگ ما فراز کردهاست و ما تنها و بیاتکا، خنده بر لب داریم که «باهم برادریم»؛ دروغ میگوییم، ما خودکشیم!
بیگانه، جهل و خرافه را روی گردهی ما سوار میکند، چونکه ما خود خرافهپرستِ از خود بیگانهایم و با بیگانهایم. بیگانگی در خون ماست؛ بیگانگی با سرزمین، با مردم، با آن پشتوانههای فرهنگیِ پرغرور. باورِ ذهنیشدهی مریض ما را سنگ ساخته و خودخواه و خودنگر.
برای طلبِ بهشتِ نامریی خود، تمامی آرزوهای بهشتی و دنیای خوشبخت دیگران را جهنم میسازیم.
مرگ بر این خودخواهی ابلهانه! از آنست که سنگ و سوگ نثار ما میشود، هم خودی و هم از اجنبی.
ما دیاری
گویی
ما یاری
نداشتهایم.
ما از سنگستان آمده ایم...