عثمان نجیب
دیدم
دیدم
که خفته بودی در بستر ناز
دیدم
که خرامی داشتی سراپا راز
رنگ
تجلای خونِ دل در رویای باز
دیدم
که تو خوابی و من بی قرار تو
دیدم
که بی اقرار چه بی قرار منی تو
دل
گفتا که چه مخمصه سرایی تو
بخواب
که نه خوابیدی راحت شبی را تو
انسانی
یا که هیولایی ز دنیای وحشی تو
گفتم که
من با همین ها راحتم نه دانی تو
گفتا
این که راحتی نیست چه نادانی تو
گفتم
ندانی که صد بار از من نادانی تو
دَرَم آمیختی
با شور جنون حالا زچه نالانی تو
رهایم کن
همین است به من درمان و راحتی
آسوده
خیالی دارم مدام در شب زنده داری
خُفتن با یارِ
شهسوارست دریچهی آسوده حالی
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
دوستان
روید و بیابید یارِ ما را
راه
اندازید با او کارِ ما را
گویید
در بیشهی غروبیم یارا
گر آید
و بیند رخسار زارِ ما را
که
افتاده در بسترِ رنجِ یاریم
مغموم
و غریب و گدای مهر یاریم
روید
و از ما گوییدش که بیماریم
نه آن
که ز خود گویید شما و خدا را
امانتی
سپردمِ تان که دل مه بندیدش
حاشا
کَز حسدبه خود مه پسندیدش
از ما
به یار هرگز نه گویید سلام ما را
خونابهی
دل برید در مجمری و هم پیام ما را
دل ما خار
مغیلان است و سنگ نه شکند ما را
یار ما
نه به سخن شکند و نه به تیر و تبران
خرام او
نه گنجد نه در زمین و در هفت آسمان
دل نه
بندد به بُردن هفتاد هزار مَن زر و زردان
دانید
یک چیز دانم که رام کندش چه آسان…؟
گویید
او کیست چیست و چه کند و چه سان؟
یاد
شفیع ما کنید به یار و هم یاد مالک قرآن
دانم
که سر می نهد گر بَرِید نام حضرت جان
خادمش
باشم که شنوم چو آید صدای پای دوست
به لطف
الاماسعی بیابید غنچهی گل نظیف ما را
تا یأس
نهبَرَدَشْ بیاورید آن زیبای روی لطیف ما را
+++++++++++++++
شام غزل
شامِ غزل بود و همه جا بی نور یار
یاران گرد هم بودند در آن نیمه شب تار
گفتند
مقدمت خیر باشد یار غزلسار واماندیم
و وارفتیم و نیست ما را قرار
گفتم
به این حالید چرا و بی فروغ؟
گفتند
کز ما مپرس و ز حال خود بگو
رخسارترا
نور نیست و چشمانت را فروغ
گفتم
دانم که چشمان مرا نور نیست
جزء من
در جهان زنورِ خود مقهور نیست
گفتند
پی حیله مرو غزلی نثار روح ما کن
گفتم
غزل کجا سرایم در سیاهی و غروب
گفتند
غزل که گویی با پروین ترا چی کار
گفتم
دانید که با یاد او غزل سرایم هر بار
گفتند رسم
عیاریست تا ما را شاد کنی ای یار
گفتم هزار
غزل نثار تان کنم مگر کُو کوهِ نور
گفتند
که غزلسرایی را لافیدن داری ز چه
گفتم
غزلسرایم نه حافظ آیه های قرآن
نیست
فانوسِ غزل هایم و نور دیده گان
هر چه دارم
در بساط اندیشه همه نور جویند
نورم
نیست و عیسا نیابم ز هفت آسمان
گفتند
عیسا را به کارِ تو و نور تو چه کار…؟
گفتم
بی نورم کور و مُردهی روان و سخنرانم
گر نه نورِ من و نهام عیسا فروغ دیده دهند
گفتم
و گفتند و گفتیم همه عریان و به قال
غزلسرا نیست و غزلخوان نیست چه درد محال
گر نباشد عیسا یا نور منی مست و بی حال
++++++++++++++++++++
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
اصل غزل گهربار زنده یاد استاد شهریار