پوهاند محمد بشیر دودیال
یادی از نوروز و سَمنَک
سمنک درجوش ما چمچه زنیم
دیګران در خواب ما دفچه زنیم
***
مادرم مانند زنان دیګر قدیمی، برای تقویم حساب خودش را داشت و پدرم حساب خودشرا و اما؛ ما مکتبی ها(من وبرادرم) حساب خود را داشتیم، اینک برایتان قصه میکنم:
پدر اول حوت را شست وشکست مینامید، واضح است که هدف از شست، سپری شدن ایام زمستان وکاهش سردی و برفباری وهدف از شکست، شکستن یخهای زمستانی بود. ولی بازهم از (شکست) مطمئن نمیبود، و اضافه میکرد (حوت اگه حوتی کُنه موشاره ده قوتی کُنه).گویا برای ما بچه ها اخطار میداد که نباید غافل بود!
یقیناً که پدر در فکر دوام چوب بخاری و برفپاکی وسایر مشکلات بود؛ اما، مادر حلول ماه حوت را مقدمه ی نوروز میدانست و میگفت چله خُرد هم برامد. مامکتبی ها خود را از تکرار درسهای زمستانی و علاوه از کُتب مکتب، تکرار وتکرار حافظ و سعدی، خود را اقلاً برای یکماه مستحق تفریح میدانسیتم و میکفتیم: " دیگه اول حوت است... ". ما مکتبی ها جنتری جیبی پدر را میدیدیم، ولی در حیرت بودیم که مادر بدون جنتری به مجردیکه تاریخ اول ماه جدی میبود، اعلام میکرد که امشب شب چله کلان است، بازهم دقیقاً به تاریخ دهم دلو اعلام میکرد ؛ امشب چله کلان میبرایه و بیست روز چله خُرد است. او ماههای قمری را آنقدر دقیق حسابمیگرفت که ما مکتبی ها از روی جنتری یافته نمی توانستیم. ما مکتبیهای جنتری خوان به این حساب دقیق مادر درتعجب بودیم و میگفتیم مادر جنتری را شامگاهان از روی ستاره ها میخواند وصبحگاهان از روی شفق. مادر میدانست که ما مکتبیهای نازدانه طنز میگوییم، اما آزرده نمیشد و اکنون ازین طنز گفتن و آزار دادنخود را ملامت میدانم. به همین خاطر همینکه این خاطرات بیادم می ایند، اذعان میدارم که(نمیتوانم خود را ببخشم).
درین زمانه که دیگر آن بزرگان و سرچشمه های محبت وبرکتها، سمبولهای عزت وآبرو، الگوی تحمل و بردباری، سرمشق اخلاق حمیده وسجایای عالی را نداریم، باید به زیارتهای شان رفته از گستاخیها و طنزگویی های خود معذرت بخواهیم. هیهات که در روز مسابقه فوتبال مکتب، از سبب ناوقت آمدن، برای پدرم چقدر بهانه میساختم و او صادقانه باورمیکرد!
به هر ترتیب؛ مادر نیز به جنتریگک و حساب ما ارزشی نمیداد. حتا ماه سرطان و اسد را چله تابستانی گفته امتحانات چهارونیم ماه ورخصتیهای مکتب مارا پیش بینی میکرد و آن هم کاملاً دقیق با حساب جنتری رسمی معارف میبود، بازهم درحیرت میشدیم.
به هر تریبت بر گردیم به ماه حوت و نوروز:
مادر باآغاز هفته دوم حوت تغاره قروتی را پاک میشست و نیم روز در آفتاب میگذاشت، اگر آفتاب نمیبود زیر صندلی میگذاشت تا کاملاً خشک گردد، بعد از نماز ظهر بسم الله میگفت وبه اندازه ی "یک چارک"گندم را میگرفت در تغاره ی قروتی میانداخت وبالایش اندکی آب پاش میداد و در رف بلند میگذاشت، فقط هنگام نماز ظهر اگر آفتاب میببود برای چند دقیقه کنار اُرسی در نور آفتاب قرار میداد. هرروز بعد از وضوی ظهر از آب باقیمانده در آفتابه روی گندم میپاشید و میگفت: بی بی ها چنین کرده اند، اضافه مینمود: چوچه مرغ در بیست ویک روز از تخم میبراید وسمنک نیز در بیست ویک روز میرسد. ما بازهم میخندیدم، زیرا واقعا ازهمین تاریخ پوره بیست ویک روز به ۲۹ حوت مانده میبود و از تقویم دقیق مادر در حیریت میبودیم. اگر میگفتیم مادر امروز مثلاً هشت حوت نیست، بلکه شش یا ده حوت است، یقیناً که باور نمیکرد،متیقن بود که حساب خودش کاملاً درست است. بدینترتیب هرروزهنگامنماز پشین چند قطره آب را روی گندم میپاشید، پارچه ململ را دوباره روی آن هموار میکرد. طی این مدت گندم جوانه میزد، اندک اندک رُشد ونمو میکردند و رنگ زیبای سبز آنها اشکار میگردید، روز بیستم شکل یک مزرعه دایروی کوچک و سبز را میگرفت، همه به یک قد ویک شکل! شام بیست وهشت حوت دختران کاکای پدرم را میخواست و شروع میکردند به کوبیدن وپختن سمنک. یک تخته سنگ پاک وهموار، با یک سنگبیضوی شکل که شاید سنگ خارا میبود، آماده میگردید وپاک شسته میشد. من وبرادرم ده سیر چوب را میشکستاندیم و آب فراوان در سطلها آماده میساختیم. درین وقت دختران جوان کاکای پدرم وبعضاً خاله ام میرسیدند، باهم قسمت ساقه های نازک وزیبای گندم را با چاقوگک کوچک درو میکردند، وبعد تغاره قروتی را بااحتیاط روی سنگ هموار معکوس میگذاشتند،محتویات آن روی سنگ میماندند و تغاره را دوباره میبرداشتند، گندمهای آماسیده با ریشه های نازک وسپید شان نمایان میشد که باهم محکم تنیده میبودند؛ بعدبا کارد آشپزخانه آن راچهار قسمت میکردند. ازین مرحله به بعدما حق داخل شدن به مراسم را نداشتیم و در سراچه تابستانی که خیلی سرد میبود بندی میشدیم، ولی خواهرم آزاد بود با زنان همکاری کند. بعد ها دانستیم که دختران جوان کاکای پدرم برای اینکه کار هارا درست سر براه بسازند، چادر ها را یکسو کرده، دستمالهای کوچک را روی سرهایشان میبستند، آستین بر میزدند و ساقها وگردنهای زیبای صراحی مانند شان نمایان میبود، و مادر نمیخواست ما منظره سمنک کوبی و ساقها یا گردنهای صراحی مانند دوشیزگان را ببنیم. در سراچه از خنک خود را میپچانیدیم و صدای سنگین کوبیدن به گوش ما میرسید. تا نیمه های شب کوبیدن تمام میشد وشیره سپید گندم سمنکی مانند شیر در ظرفی جمع میشد، بعد اگر آسمان صاف میبود آن را اندکی به ستاره ها نشان داده وبعد آرد را در آن انداخته دریک دیگ کلان روی آتش میگذاشتند، آتش از نیمه شب تا صحرگاهان روشن میبود تا ده سیر چوب تمام میشد و دختران جوان لحظه ی از چمچه زدن فارغ نیمشدند، اگر درجریان جوش سمنک اندکترین غفلت در چمچه زدن رخ دهد، سمنک کیفیت اش را از دست میدهد. درلحظاتیکه روشنی روز برتاریکی شب غالب میگردید، اتش را کم میساختندو به تدریج غرش دیگ و آتش روبه فروکش نمودن مینمود، درین هنگام نماز صبح را ادا میکردند، دور دیگ پخته شده سمنک دعا میکردند و فردا روز نوروز میبود. آن خوشی ایکه ازین مراسم و این دیگ جنجالی و چمچه زدن پرمشقت درین شب نصیب زنان بود، فکر نمی کنم مثال آن در جهان بوده باشد. صبحگاهان مادر ما را صدا میکرد و هرچه پراگنده گی میبود، جمع میکردیم،چشمان دختران جوان از بیخوابی آماس کرده،صورتهای شان مانند سیب های سرخ باموها پریشان، ولی باشادمانی و احساس مسرت نوروز.
مادر باقیمانده هایگندم کوبیده شده و ساقه های درو شده انها را در دستمال ململ میپیچانید و برای ما بچه های جنتری خوان میداد تا آن را در آب روان دریا رهاکرده، ولی ذرۀ ازآن نباید بریزد تا مبادا زیر پا نگردد. بدین ترتیب در روزبیست ودوم سمنک آماده بود و در روز نوروز زنان جمع میشدند و برای هر خانه همسایه نیز یک یک قاب فرستاده میشد. سهم ما بچه های نازدانه، بهانه تراش، کلانکار وجنتری خوان فقط یک قاب سمنک بود، که چه کیفی میداشت. یک روز بعد نوروز، مکاتب آغاز میشد وسال دیگر یانصیب !