عثمان نجیب
مادر نا مهربان در هیچ نسل از مخلوقات خدا وجود نه دارد
مهم نیست کیستی و چیستی و چند سالی و چه کارهیی، پیر فرتوتی یا جوان برومند، اعصا به دستی یا استوار به پا، پدر بزرگی یا مادر بزرگ، کَرٍی، کوری، لَنکی و لاشی. مسلمانی و گبر و ترسآیی، عالمی و سالمی و نا سالمی، برهنهیی یا پوشیدهیی، سیری، یا گرسنهیی، بادام تلخی یا شیرینی شکری، در اوج اقتداری و یا غرقاب روزگاری ووو... مهم است که فرزند مادری هستی که تا هست به خوشی و خفهگی تو گریه می کند و نوحه سر می دهد و دعایت
می کند تا در امان خدا بمانی. مگر آیا من و تو دختری یا پسری به ارزش این اشک های پاک مادران ما بوده ایم. شما را که نه می دانم اما من:
خجل و شرم سار هر گام و کلام و اشک گهر سان تو ام بوبو جانم من هرگز ترا مادر نه گفتم و بوبو گفتم و نَهنَه گفتم و تو هیچ از جان و قربان کم نه گفتی. چه ها نه بود که به من نه کدی، من با تو چی کردم که در پنجاه سالهگی هم می کفتند من از شیر تو نه شده ام. من هنوزم همان کودک بیمار توستم که می گفتی بالای سرم نشسته و بر بیماری ام گریه داشتی و از هر سو می شنیدی که اولین فرزندت می میرد و تنها خدا می دانست که من را برای تو غم جان تو می سازد، که از تولد تا گور رنج مرا بری و کَشی، چه خوش بختی که تو زنده بمانی و جنازه ام را زیر سیل اشک های مهر تو شست و شو کنند و از پنجه های دردمند به جبر بکشانند و تو فریاد کنی و من را به تو نمانند. اما می دانم که تو مرا می بخشی و بی دعا نه مانی. ظالمان دنیوی مرا از تو و از پدر جدا ساختند مگر روزی باشد که فرزندان ام وصیت ام را عملی کنند و جنازه ام را از دیار غربت به پابوسی تو برسانند و دستم را از تابوت بر آرند و به کفِ پای تو برند و پاهایت را به دهنٍ بی رَمَقٍ من گذارند تا مرده ام کف پای ترا بوسیده سوی خدا رود و خدا به برکت بوی خوش و عطر مهر کف پای مادرم مرا ببخشاید.
دیشب پدرم را هنگام تلاوت قرآن اما در بستر بیماری دیدم که چنانِ قاری های زبردست قرائت داشت و التفاتی به من نه کرد و هی قرآن میخواند، مانند زمان حیات او پرسیدم: نهَنَه آغایمه چیزی شده گفتی نه قرآن تلاوت داره فکرش نه شده.
قدر مادران و پدران تان را بدانید، اَی آدم های روی زمین
من در عنفوان جوانی که همکار هم بودیم، همیشه ناوقت های شب خانه می رفتم و مجرد هم بودم اگر دوی شب هم می بود ایشان منتظر بودن و می گفتن بچیم دیگه گرم و یخ کده جانِ شه کشیدم...در حقیقت آن جان از خود شان بود، پسا عروسی شبی کمی آشفته حال شدم، تجربهی چندانی هم در زندهگی مشترک نه بود، همسر اپل ام را خدا غریق رحمت کند سرزنش کردم، خانهی محقری داشتیم یک باره درب اتاق ما دق الباب شد بدون پرسان کدن ما بوبویم صدا کدن ...او بچه از کو دروازه ره ...کی بود که جرأت باز کدن داشته باشد، ناگزیر در را باز کردم و جویای احوالات شدند، در نتیجه من را تنبه کردند، حالا ایشان مادر من و قضیه هم بین من و ایشان و همسر مغفوره ام بود و ضرورتی هم نیست که دروغ بگویم، ایشان به اتاق خود رفتند و من همه چیز را فراموش کرده و و لرزیدن وجود مجال ام نه در همان ناوقت شب برای عذر کردن رفتم، با آن که چاپلوس خوبی بودم به بوبویم و آغایم، اما آن شب هیچ مداری گری هم ایشان را راضی نه ساخت. من رفتم وضو کردم و چارهی دیگری نه بود قرآن عظیم الشأن را گرفته پیش چهار پایی شان زانو زده و مَردَکی زن دار پیش گریه کنان قرآن را شفیع آوردم تا فقط همین قدر گفتند، بخچیدُمِت... به خاطر عروس... من دست های شان را بوسیدم اما چی شد که حالا پنج سال است دست بوس شان نیستم و جنازهی پدر را نه دیدم، حالا به خاطر مادرم دست همه مادران جهان به شمول دخترم اردکه مادر است می بوسم، مادر در هیچ گوشهی دنیای انسان ها چی که هر هیچ مخلوق خدا نامهربان نیست.